میوه ممنوعه (۲)

1400/06/01

...قسمت قبل

لحظه خداحافظی ما، توامان شده بود با شروع فصل جدیدی از زندگی من.
حوالی ساعت 3نصف شب بود. کنار پنجره اتاقم دراز کشیده بودم و به ستاره های کوچیکی که تو آسمون سو سو میکردن نگاه می کردم.اما تمام فکر و خیالم پیش کوثر بود و این موضوع که قراره تا مدتی اونو نبینم اعصابم رو بهم می ریخت.
تو همین لحظات دیدم یکی در میزنه.
+سجاد، سجاد!!
+بیداری؟!
سریع از جام بلند شدم و گفتم اره؛ولی این اولین باری بود که منو به اسم خالی صدا میزد.
اومد تو اتاق و همونجا کنار در نشست.
زانوهاشو بغل کرد و گفت ای کاش جوری میشد که همراه محمد نمیرفتم تهران. وقتی اون نگاه مظلومانه شو میدیدم حال و هوای دلم جور دیگه ای میشد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
+چیکار میکردی،چرا نخوابیدی؟
-وقتی ذهنم مشغوله خوابم نمیبره دیگ
+ای شیطون! عاشق شدی؟
-نبابا منو عاشقی؟؟؟ خودت بهتر میدونی که
چند ثانیه ای سکوت بین مون حکم فرما شده بود ؛ تا اینکه گفت من دیگه برم که راحت بخوابی، گفتم :
-وقتی ذهنم مشغول میدونی چیکار میکنم؟
+امممم، خب نمیدونم،چیکار می کنی؟
-اینجا دراز می کشم و به آسمون نگاه میکنم
+تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. خب بزار امتحان کنم.

با فاصله خیلی کمی کنار هم دراز کشیده بودیم. و به آسمون نگاه میکردیم. دو ساعت تمام داشتیم حرف میزدیم. از کنکور و رفتن به دانشگاه و اینکه اونجا دوست دختر پیدا میکنم گرفته تا بحث خودکشی!!!.
موقع اذان که شد، یه گردن بند یادگاری از طرف پدربزرگ مادریم داشتم که خیلی برام عزیز بود.
_گفتم آبجی میشه این گردنبند رو باز کنی؟
+چرا؟؟؟؟؟
-خب باز کن کار دارم.
+بیا، گردن بند خیلی خوشگلیه
-تو چشماش زل زدم، و اولین باری بود که این شکلی همو نگاه میکردیم. تو دریای چشماش غرق شده بودم که از خجالت چشماشو ازم دزدید.
-آبجی؟؟؟
+جانم
-میدونی که چقدر این گردن بند برام عزیزه؟
+اره عزیزم.یادگار حاجی خدابیامرزه
-اره؛ ولی میخوام بدم به تو
+با حالتی از تعجب پرسید چراااااا؟
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.حس خجالت اجازه نمیداد حرف بزنم. فقط گردنبند رو دادم دستش.
وقتی بلند شد که بره، موجی از پشیمونی تموم وجودم رو فراگرفته بود.
به در که رسید، برگشت و نگام کرد؛اینبار نه اون چشماشو ازم دزدید و نه من تو دریای چشماش غرق شدم. نگاهشو انگاری قبلا تو خواب دیده بودم.
یهو گفت سجاد؟؟؟؟
با صدای لرزان گفتم جانم آبجی
گفت اگه تو کل دنیا بخام برای یک نفر زنده بمونم و خودکشی نکنم،میدونی اون یه نفر کیه؟ بدون مکث گفت،همونی که گردنبند اش رو قلب مه.
از اتاق رفت بیرون ولی تموم وجود منو هم با خودش برد.
بعد اذان آماده شدن که راهی تهران بشن .وقتی تو ماشین نشست،بغض گلوی جفت مون رو محاصره کرده بود. نمی تونستم دوری شو تحمل کنم و با چشمای خیس بدرقه اش کردم.
یک ماه از اون اتفاق گذشت و من نه تنها نتوستم فراموشش کنم بلکه بیشتر از قبل به کوثر فکر میکردم.موقع خوندن درس ها، لا به لای متن کتاب ها ، تو کلاس،حیاط مدرسه،موقع غذا خوردن و تموم بیست و چهارساعت این شبانه روز لعنتی به اون فکر میکردم. چشمای آبی اش مثل یه عینک جلوی چشمام بود.کبودی صورت و دستش، گوشه لبش که زخم شده بود، حتی دست پختش و بوی عطر هاش،همراهم بود.
تو اون روزها تنها محرم راز من، سید مصطفی، صمیمی ترین رفیقم که همه اهل روستا به رفاقتمون غبطه می خوردند،بود.
پس زمینه فکری مصطفی به سکس ختم میشد.اما تردید داشت که هدفم این هست یا نه. یه روز تو راه برگشت از مدرسه، سر بحث رو باز کرد.از غیرتی شدنم متوجه ماجرا شد.
-بهش گفتم یعنی عشق فقط به سکس ختم میشه؟ من واقعا دوسش دارم، حتی یکبار هم به مسئله سکس فکر نکردم ، سید.!!!
+سجاد!! درسته که عشقت بهش از روی شهوت نیست؛ ولی اون اولا اینکه شوهر داره و دوما زن داداشته. به این مسئله که دیگ فکر کردی؟؟؟؟
-میدونم سید ، ولی دوسش دارم،همش تو فکرمه. سید!!! من عاشقش شدم.
بعد اون گفتگوی طولانی با سید مصطفی، سه روز نرفتم مدرسه و از لحاظ روحی واقعا حالم بد بود. هم بخاطر اینکه زن داداشم بود و هم اینکه علاقه خیلی زیادی بهش پیدا کرده بودم. از طرفی هم حس ترحمی که نسبت بهش پیدا کرده بودم، هیچ جوره اجازه نمیداد بیخیالش بشم.

صبح سه شنبه مصطفی اومد جلوی خونه دنبالم،هر طور که بود رفتیم مدرسه.
-تو مسیر رفتن ازش پرسیدم امروز چندمه؟
+هجدهم داداش
-مصطفی گوشی میخوام
+گوشی از کجا گیر بیارم حالا،گوشی اصلا میخای چیکار؟
-مصطفی امروز تولدشه،میدونم منتظره من بهش زنگ بزنم
+کمی فکر کرد و گفت پشت کوچه مدرسه یه تلفن عمومی هست اگه سالم باشه…

حرف شو قطع کردم و گفتم بیا بریم. وقتی داشتیم میرفتیم سمت تلفن عمومی، دختر عموی مصطفی،که نشون هم گذاشته بودند و قرار بود بعد کنکور مصطفی عقد کنن رو دیدیم.
خودش اومد سمت ما و گفت اینجا چیکار میکنید پت و مت؟
گفتم میخام به یه نفر زنگ بزنم ولی گوشی نداریم.(میدونستم روجا، نامزد سید، یه گوشی نوکیا ساده داره و همراه خودش میبره مدرسه) من به مصطفی و مصطفی به روجا نگاه میکرد، تا اینکه مصطفی با اشاره گفت بده بهش خب طرف عاشقه دیگ . از تو کیفش گوشی رو دراورد و گفت شارژ نداره زیاد. رفتم از مغازه بیست تومن شارژ گرفتم به حساب بابام.
به کوثر اس ام اس دادم و گفتم منم که وقتی زنگ میزنم جواب بده.
بعد زنگ زدم.تو سومین بوق جواب داد.
+الو، بفرمایید
-سلام آبجی، منم سجاد.
بعد از کلی احوالپرسی و اینا، گفتم امروز تولدته و زنگ زدم بهت تبریک بگم.
کلی صحبت کردیم اون روز و حرفای عاشقانه خیلی زیادی بین مون رد و بدل شد.
مصطفی و روجا هم رو نیمکت پارک نشسته بودن و صحبت میکردن و مصطفی خوارکی خریده بود و میخوردن و میخندیدن.
محو صحبت های کوثر بودم که گفت
+سجاد تو مگه کلاس نداری؟
-گفتم میخام صدای تو رو بشنوم.دلم برات تنگ شده.
+ولی من دلم برات تنگ نشده!
-شوکه شدم و حرفی نزدم تا اینکه خودش گفت
+چون گردنبندت نمیزاره دل تنگت بشم؛هروقت دلم میگیره به گردنبند نگاه میکنم و یاد تو میوفتم.
بعد ازین ماجرا،کارم شده بود قبل رفتن به مدرسه بهش زنگ بزنم و باش صحبت کنم. هرچی به کنکورم نزدیک تر میشدیم،حرفامون عاشقانه تر میشد و به کنار رفتن پردهِ حیا و خجالت کمک میکرد. تا اینکه سه روز بعد از پایان پروسه کنکور…

ادامه دارد…

نوشته: سجاد


👍 21
👎 6
34301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

827742
2021-08-23 00:26:42 +0430 +0430

کاش جدا بشه از ممد و تو بری بگیریش 😑
غیر از این باشه ندوست

4 ❤️

827779
2021-08-23 02:14:04 +0430 +0430

فهمیدم عاشقشی خب!
اتفاق داستان بنویس نه لاس زدن سیدو

1 ❤️

827834
2021-08-23 12:56:09 +0430 +0430

کون گشاد یه کم طولانی تر بنویس
پیامک میفرستی؟

3 ❤️

960449
2023-12-02 20:43:10 +0330 +0330

بیش وی شد عزیز

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها