آزادی در قعر ظلمت (۲)

1402/03/19

قسمت قبل...

سلام دوستان عزیز، توصیه میکنم قبل از خوندن این داستان، داستان ازادی در قعر ظلمت ۱ که چند روز پیش اومده توی سایت را بخونید‌بعد این داستان را بخوانید.
با مهر و‌سپاس
همینطور که باریش های خضاب شده بازی میکرد و از پشت پنجره اتاقش غرق در کائناتی بود که خودش خلق کرده بود، تفکر عمیقی بهش دست داده بود که آخرین بار موقع خلقت آدم، به این شدت تو فکر بود.
اونموقع با خودش فکر میکرد که نماینده خودشو میخاد روزمین مستقر کنه، بشه اشرف مخلوقات.
میخواست چیزی خلق کنه شبیه خودش. اول از میمون و مندریل شروع کرد ولی اونطور که میخاست جور درنیومد ‌آخرش رسید به آدم.
امروز که از پشت شیشه نظاره ادمیزاد شده عجیب از کار خودش پشیمونه، کنار پنچره بازتابی از پشت خداست که جبرئیل مثل همیشه دست به سینه وایستاده ‌منتظره اوامرشه که انجام بده، اگه پیغامی هست که بخاد به بنده خاصی برسونه ویا کارهای دفتری خدا که همیشه بدست جبرییل انجام میشه.
برگشت و رو به جبرییل کرد و گفت: میبینی آخرش چطور شد؟
ما وقتی که ادمو خلق کردیم با دوپا روی بهشت نازلش کردیم، ویا حتی وقتی روی زمین فرستادیم باز روی دو پاش فرستادیم، حالا چی شده بعد از هزاران سال این بشر داره جفتک وارونه میده؟
جبرییل این چه وضعشه؟ زنای با محارم چه صیغه آیه؟ ، یادش نیست یه قومی را بخار لواط به خاک سیاه نشوندیم؟ دزدی، دروغگویی، جنگ، واسه هرکدوم از این گوه کاریهای بشر یه نمونه نشونش دادیم، پس چی شده حالا همون کارها را دارن انجام میدن،
حتی بخاطر این بشر ، ابلیس که یکی از فرشته های پاچه خوار خوب ما بود را از خودمون روندیم، راستی ابلیس کجاست؟
-حضرت والا جسارتا از روز ازل که مورد غضب واقع شده دیگه اینجا نیومده، اگه بخاد از آسمون اول بیاد بالاتر، بال و پرش میسوزه، طلسمی که شما روش گذاشتید.
-اراده میکنم که طلسم برداشته بشه و احضارش کنید بیاد.
بعد از اندک زمانی ابلیس با دهان باز و هاج و واج به اتاق خدا میادو همینطور که داشت به درو دیوار نگاه میکرد یاد خاطرات چند هزار سال پیش میوفته که عزیز این دربار بود، همه فرشته ها دوست داشتن جای اون بودن، چه روزهای باشکوهی داشت که با پیدا شدن سرو‌کله آدم همش از بین رفت، ولی امروز خوشحال بود که تو عالم رفاقت، همه اون پیشگویی هایی که در مورد آدم کرده بود را به حقیقت رسیده و خدا پشیمون شده از این خلقت!
چشمش به حضرت والا که افتاد، قند تو‌دلش آب شد، بی اختیار اشک ریخت و در مقابل ایزد منان تعظیم کرد.
-ها!ابلیس خوب از عهده ی کارت براومدی، خوب تونستی این بشر را از راه به در کنی!
-حضرت والا عذر میخام ولی خلاف واقع به عرضتون رسوندن، همش کار من نبود.
-یعنی چی همش کار من نبود؟ مگه روز اخر قسم اسم منو نخوردی که از راه به درشون کنی؟
-حضرت والا درسته، ولی این بشر ذاتا خودش دوست داشت به خطا بره، حتی یادم نمیره یکی از بنده های مقربت که به درجه ای رسیده بود که میونست منو ببینه راخواستم با ثروت و مقام گولش بزنم‌ولی میدونی اون چی گفت؟
-نه ، چی گفت؟
-رو‌سیاهم حضرت والا، بهم گفت من پول نمیخام، ثروت و مقام نمیخام، اگه میتونی یه حور بهشتی برام جور، خیلی نیاز دارم!
-خوب تو‌چی گفتی؟
-منم گفتم خجالت بکش، من بخاطر توی الدنگ بندگی خدارا نکردم، حالا بیام کسکشی تو را بکنم؟
واون بیشرف خودش رفت یه زن شوهر دار که واسه استخاره اومده بود پیشش را مخ کرد وچندین سال بهش تجاوز میکرده، بهش وعده بهشت داده بود. حالا حضرت والا میبینی همش تقصیر من نیست.
-حالا اون پفیوز کی بود؟
-حضرت والا بذارید نگم، خودت فرمودی ابروی مومن خط قرمزته!
خدا به تفکر عمیقی میره ‌دست به ریش های قرمزش میکشه ، حتما با خوش فکر میکنه که چرا ادمو خلق کردم؟ چرا اول به حرف ابلیس گوش ندادم و هزاران فکر دیگه که ناگهان رو‌میکنه به جبرئیل که زود اسرافیل را پیدا کن و بهش بگو تو اون شیپوری که بهش دادیم فوت کنه، میخاییم قیامت کنیم، اسرافیل کجاست؟
-یا ایزد منان، خیلی وقته ندیدمش، آخرین بار تو آسمون سوم دیدمش که کنار حضرت داود داشت ساز تمرین میکرد، الان میرم پیداش میکنم امر شما را بهش میگم.
جبرییل بعد کلی گشتن توی آسمون‌ها ، توی آسمون دوم پیداش میکنه که توی خواب عمیقی فرو رفته بود، بیدارش میکنه و‌میگه پاشو، پاشو، زود باش خدا امر کرده که شیپورا بزن میخاد قیامت کنه.
-بابا شما هم که مسخره شو دراوردید، هزاران ساله که این شیپور را دادید دست من و گفتید خواستیم قیامت کنیم تو شیپورابزن، اخه اینم کاره؟ من از بیکاری کسخل شدم ولی عزراییلو ببین، وقت نداره خایه هاشو بخارونه!
-پاشو وقت این کسشعرها نیست، شیپورو بزن تا حضرت والا نظرش عوض نشده.
-کسشعر یعنی چی؟ از وقتی پیغام خدا را به این ایرانی ها رسوندی، لهجت عوض شده.
اسرافیل بلند میشه، با تمام توان و نفسی که اولین هزاران سال جمع کرده بود را تو سینه حبس میکنه و دهانه شیپور را میذاره دهنش و صدای بلند شیپور تو هفت آسمون میپیچه.حال عجیبی بهم دست میده، انگار یه طوفانی اومده و منو به زور بلند میکنه میبره به سمت قبرم، نمیتونم مقاومت کنم، دست خودم نیست، از آسمون دارم به زمین کشیده میشم و میرم سمت قبرم.
صدای شیپور اسرافیل همه را زنده میکنه، قبرباز میشه و من با بدن کوفته و گرفته سعی میکنم بند کفنمو باز کنم تا پاها و دستام آزاد بشه و سعی میکنم بلند بشم، با قاراچ و قوروچ استخون‌هام کم کم خودمو به بالای قبر، رو‌سطح زمین برسونم، مثل کرمی شدم که رو‌خاک غلت میخورم ، دست‌هامو‌میگرم لبه قبر و خودمو بیرون میکشم، اطرافم تا چشم کار میکنه قبره و‌ادمهایی که دارن ازقبرشون میان بیرون، همه دارن وارد صحرای محشر میشن، وقیامت شروع شده، هرکسی که با کفن پاره و پوره و خاک و خلی که میاد بیرون ، معلومه مسلمونه، یه عده هم که با کت و شلوار میام بیرون و اتو کشیده هستن، معلومه مسیحی هستن، افکار و تیپشون تو دنیا اینجا هم تاثیر خودشو‌گذاشته.
یه عده تریاکی هم از درد خماری خیلی سخت میان بیرون و نمیتون خوب راه برن،هی میخورم زمین و بلند میشن، خدا کنه یه ساقی خوب اینجا پیدا کنن، وگرنه کارشون خرابه.
یکی از این تریاکی ها که آینده نگر بود وصیت کرده بود چند بست تریاک ناب موقع دفن داخل قبرش بذارن، حالش خیلی خوبه.
یه عده هم دنبال کفن سیاه میگردن که بپوشن و وسط صحرای محشر عزاداری کنن، واقعا حال خودشون عزا لازمه.چیزی که فهمیدم همیشه ادمو عذاب میده اولی تریاکه و از اون بدتر عقابی مزخرف.
من تو دنیا فلج بودم، ولی اینجا خیلی حالم خوبه، راحت میتونم صحبت کنم. راه برم و هروقت خاستم شروع کنم به دویدن، کاش از همون اول تو این دنیا بودم نه تو اون دنیای فانی که شده بودم یه افلیجی که نه میتونست حرف بزنه، نه راه بره و اگه چیزی لازم داشت صدای گراز دربیاره!
همه داشتیم به سمت صفی میرفتیم که ورودی بهشت و جهنم بود، سوال و جواب می‌شد ‌قبلش یه کاغذی دستمون میدادن که معلوم بود نامه اعمالمونه
احساس کردم که ترتیب صف برحسب زمان مردن آدماست، اولین نفر صف هابیل بود و الی نفرات بعدی،
همینطور که توی صحرای محشر به سمت صف میرفتم، یه دختری که بجای کفن، لباس مجلسی قشنگی پوشیده بود، نظر منو به خودش جلب کرد، کم کم سرعت قدمهامو بردم بالا تا تونستم خودم نزدیک اون کنم، نمیدونستم با چه زبونی باهاش حرف بزنم یا اصلا با چه بهونه ای باهاش شروع کنم به حرف زدن.
خودمو بهش رسوندم‌ و حواسم نبود پام به لباسش گیر کرد، برگشت به من نگاهی کرد ‌با یه لبخند که یعنی اشکالی نداره ، قند تو دلم آب شد، چه صورت سفید و قشنگی داشت، چه لبخند دلنشینی، چند دقیقه ای پشتش راه رفتم‌و‌به این فکر میکرد چرا خدا به خودش لقب عادل داده؟!
ایندفعه نزدیکش شدم و بهش گفتم سلام و برگشت بهم جواب سلام داد، واقعا عجیب بود توی صحرای محشر با هر زبونی حرف بزنی بقیه متوجه میشن.
بدون مقدمه بخاطر اینکه سر حرفو باهاش باز کنم ازش پرسیدم چرا مردی؟ علت مرگت چی بود؟برای خودم هم عجیب بود که علت مرگ رو پرسیدن برام شده سرحرف باز کردن!
یه نگاهی کرد و گفت توی یه تصادف مرگ مغزی شده بود، بهم کفت از اینجا نمیترسی؟ گفتم نه، خودم خواستم بیام اینجا، اینجا خیلی خوبه. من تودنیای قبلی نه میتونستم حرف بزنم نه میتونستم راه برم، اینجا برام خیلی خوبه.
گفت یعنی خودکشی کردی؟ گفتم اره
خودشو‌کشوند سمت من و کفت میتونی کنارم باشی؟ من میترسم، منم با تمام وجود دستشو گرفتم تو دستم و فشار دادم ، بهش فهموندم‌نگران نباشه من کنارتم، انگار بلد راهم!
دستاشو‌محکم به دستم گره زده بود منم گاهی اوقات دستامو تکون میدادم که با پشت دست بتونم بدنشو احساس کنم، چند بازی دستم خورد به باسنش و من خودموغرق این میدیم که بتونم همه وجود این بدن را لمس کنم.
نمیدونستم باهاش چطور ارتباط برقرار کنم و‌بیشتر باهاش خودمونی بشم، سوالات پرت و پلا ازش میپرسیدم، از زندگیش توی دنیای قبلی و اینکه چه سالی زندگی میکرد و‌کجا بودو‌من بقدری توی تو‌حال و هوای بدن زیباش بودم ‌که جواب‌هاشو نمیفهمیدم، فقط سر تکون‌میدادم و‌اون هم با آب ‌و تاب زیاد ‌بیشتر حرف میزد، یه لحظه تونستم پشت بازوی خودمو به سینه هاش بزنم که نگاهشو بر گردوند به صورت من، با چشمان سبز درشت نگاهی بهم انداخت و با خودم گفتم خراب کردم!
ولی بلافاصله لبخندی بهم زد که باعث شد جسارت بیشتری بگیرم و مدام پشت بازومو به سینه ها بزنم ویا اینکه همینطور که دستاش توی دستم بود به رون پاش بمالم و‌جیزی بهم نمیگفت، یه حسی بهم میگفت که خودش هم دوست داره .
از دنیایی میام که معاشقه با یک زن، ‌خوردن لب ها و سینه هاش برام شده بود رویا، برای من فلج واینجا وسط صحرای محشر به خواسته هام نزدیک میشدم.
کم‌کم جسارتم بیشتر می‌شد و دستمو میزدم به باسنش، و اونم یه خنده ریز میزد، احساس کردم توی تودنیای قبلی یه آدم حشری بود!اینجا فهمیدم که خدا منو دوست داشت که این خانوما جلوی من گذاشت، از بس تو فکر و رویای اندام این خانم بودم یادم رفته بود ازش اسمشو‌بپرسم.
-راستی تو این صحرای محشر چی صدات کنم؟
-ماریا ولی دوستام بهم میگفتن ماریا، اسم تو چیه؟
-امیر
-امیر نگفتی چرا خودکشی کردی؟
-راستش سخته گفتنش، دنبال آزادی بودم.
-یعنی اینجا الان آزادی؟
-همینطور که دستامو به کنار پاش میزدم گفتم اره خیلی آزادم
با یه خنده شیطنت آمیز کفت آره ، معلومه آزادی!!
دلم میخاست یه جای خلوت باهاش بخوابم ولی اونجا پر از آدم‌هایی بود که از قبر بلند شده بودن و با چهره ای نگران و عبوس به سمت صف میرفتن و تا چشم کار میکرد بیابون برهوت بود، هیچ جایی یا چهار دیواری نبود که ماری را راضی کنم بریم اونجا، هیچ چی نبود جز قبرهای خالی!
یه لحظه با خودم فکر کردم که اکه جمعیت جدا بشیم و بریم کنار میتونم ماری را ببرم توی یه قبر و یه حال اساسی با هم بکنیم.
با یه نگاه بصورت بهش گفتم پایه ای بریم داخل یکی از قبرها؟ یه نگاهی انداخت و گفت نه، این همه آدم اینجاست چطور بریم داخل قبر؟
بهش گفتم نگران نباش تو با من بیا ، سمت چپتو ‌نگاه کن اونجا ها کسی نیست، بریم اونجا از چشم ها دور میشیم، یه نگاهی به سمت چپ انداخت و شونه هاشو انداخت بالا و گفت مطمئنی خطر نداره؟ گفتم آره نگران نباش فقط به حرف من گوش بده، قبول کرد که بریم.
میتونستم صدای ضربان قلبمو بشنوم، کم کم مسیرمونو به سمت چپ منحرف کردیم، نمیدونم چند دقیقه، یا چند ساعت به چپ رفتیم ، میدونی که زمان اون دنیا با این دنیا خیلی فرق میکنه، خلاصه چند وقت یه بار به پشتم نگاهم میکردم تاببینم از جمعیت دور شدیم، یا کسی تعقیبمون نمیکنه، لحظاتی گذشت و شور واشتیاق من قشنگتر بیشتر شده بود، اشتیاق انتظار سکس از خود سکس جذاب‌تره!
وقتی که خیلی مطمئن شدم به ماری گفتم بپر تواولین قبر، با یه نگاه نگران گفت مطمئنی؟ گفتم آره خیالت راحت.
-اول تو برو بعد من میام بغلت، نمیتونم با این لباسها بپرم!
قبول کردم‌ و ‌تو او‌لین قبر پریدم داخل و برگشتم رو به بالا و دستامو باز کردم، با یه تردیدی بهم نگاه میکرد
-بپر دیگه معطل چی هستی؟ شاید یکی ببینه و شک کنه ، بپر دیگه .
چشماشو بست و پرید بغلم، پاهاش اومد رو زمین و بدنشو‌سفت چسبوندم به خودم. دستمو انداختم روی باسنش ‌شروع کردم به فشار دادن، لبهای قشنگ و صورتیشو آورد جلو و شروع کردیم به خوردن لبهای هم، چشمهامو بسته بودم و فقط داشتم مثل یه وحشی لبهاشو‌میخوردم ، کاری که توی دنیا ازش عاجز بودم، یه حس شور وضعف خاصی بهم دست داده بود، دوست نداشتم این لحظات تموم بشه، یه دستمو به باسنش میمالیدم‌و اون یکی دستم را برده بودم لای سینه هاش و چون کفن من زیپ نداشت ماری از روی کفن با کیرم بازی میکرد، کم کم کفنمو دراوردن انداختم کف قبر و به ماری گفتم دراز بکشه، اول زیپ لباسشو از پشت باز کردم‌و نیم تنه بالایی لباسشو کشیدم پایین و افتادم روش ، شروع کردم به خوردن سینه ای سفیدی که انگار چند سالی که تو قبر بود خاک دلش نیومده بود این بدن به این قشنگی را تجزیه کنه،سرمو گذاشتم لای سینه هاش و شروع کردم به خوردن، دامنشو‌کشیدم بالا و دستمو گذاشتم روکص ماری و شروع کردم به نوازش کص گرم‌وخیسش، همینطور که داشتم سینه هاشو‌نوازش میکردم و کصشو میمالیدم ماریا با دستش سر منو به سمت کصش هل داد، قبر تنگی بود مجبور بودم به صورت خوابیده چمباده بزنم بیام پایین، چشمم افتاد به کص سفید و قشنگش که تعدادی تار مو مثل ابریشم روش بود، همینطور که یه دستم روی سینه هاش بود و سرم روی کصش، زبونمو دراورد‌م اون موهای ابریشمی گونه را بازبونم زدم کنار شروع کردم به لیسیدن کص ماریا، عطش عجیبی داشتم وصدای ناله ماریا دو‌چندان کرده بود، چند دقیقه ای داشتم میخوردم ماریا این دفعه سرمو آورد بالا و شروع کرد به خوردن لبهام و با دستش کیرمو گذاشت روی کصش، لحظه ای بود که حاضر بودم بخاطرش هزاران بار خودکشی کنم،کم کم کیرمو فرو‌کردم و گرمای وجودشو روی کیرم احساس کردم ‌ناله های ماریا بیشتر می‌شد، عقب، جلو، عقب، جلو وهمینطور داشتم عقب و‌جلو میکردم چشم از چشم ماریا بر نمیداشتم، چشمهاشو ‌میبست و لحظه ای باز میکرد ، همینطور که جلو عقب کردن من تندتر می‌شد، ناله های ماری هم بلندتر می‌شد و لحظه ای که آبم اومد تن ماری لرزید و انگار سبک شده بود، چیزی دیگه تو بدنم سنگینی نمیکرد. میتونستم پرواز کنم.
بعد از چند لحظه دراز کشیدن رو‌تن ماری، خودمو به بالای قبر رسوندم و دست ماری را گرفتم تا بیاد بالا.
خیلی تشنه شده بودیم خودمونو رسوندیم به صف، تشنگی باعث شده بود لب همه خشک بشه، توی صف که کم‌کم داشت نوبت ما می‌شد یه کاغذ دادن بهمون، سفید وخالی، واسه ماری هم همینطور چشم انداختم و دیدم‌واسه همه سفیده، متوجه شدم‌فقط کسایی که جلوی صف از طرف خدا وایستادن میتونن بخونن، به سر صف که رسیدیم مامور کاغذ مارا گرفت و با بغل دستیش صحبت کرد و بعد از چند لحظه گفت صبر کنید تا بیام، بعد از اینکه برگشت بهمون گفت شما میتونید برید سمت راست، دوتا ورودی هست ، یکی بهشته، یکی جهنم، خودتون انتخاب کنید.
چند ساعتی به سمت راست رفتیم و تشنگی امان مارا بریده بود تا به یه باغی بزرگ رسیدیم که در طلایی و‌ستونهایی از یاقوت داشت، وسط باغ یه حوض پر آب چشم نواری میکرد و یه عده آدم که اطراف حوض ولو شده بودن و بیحال افتاده بودن، یه نگهبان هم دو در وایستاده بود، بهش گفتم اینجا کجاست؟
-اینجا بهشته.
-میتونم بیام داخل؟
-بله مشکل نداره.
-دوستم هم میتونه بیاد؟
-نه، دوستت مسلمون نیست، اون نمیتونه بیاد، ورود غیر مسلومن ها به بهشت قدغنه!
-حتی نمیتونه از آب حوض بخوره؟
-نه متاسفانه!
‌من نتونستم ماری را تنها بذارم، بهش گفتم بریم، حتی اگه قرار باشه جهنم بریم، باهم میریم.
همینطور که ادامه دادیم به یه باغ ساده رسیدیم با درهای چوبی و یه نهر آب که وسط باغ بود و یه پیرمرد به عنوان نگهبان.
-اقا ببخشید میتونیم بریم از داخل از این آب بخوریم؟
-بله مشکل نداره بفرمایید.
من و ماری بلافاصله رفتیم‌داخل ‌آب خوردیم و با تعجب به هم نگاه کردیم اینجا کجاست؟
از پیرمرد پرسیدم اینجا کجاست؟
-اینجا بهشته.
-پس ماری اومد تو، مشکلی نداشت؟
-نه، چه مشکلی؟ بهشت واسه همه هست.
-قبل از اینجا یه باغ بزرگ بود با درهای طلا و یه حوض بزرگ، پس اونجا چی بود؟
-اونجا جهنم بود، جایی که آدم دوستشو فراموش کنه و فقط به فکر خودش باشه جهنمه!
-پس چرا مردم نمیسوختن؟
-توی جهنم آتیش نیست، هیچ آتیشی نیست، هرکسی که میسوزه از آتش درون خودش، از آتش کارهای خودش میسوزه، اگه تو دوستتو تنها میذاشتی ‌میرفتی داخل، مطمئن باش الان بخاطر این کارت داشتی از درون میسوختی!!

نوشته: قمار باز کوچک


👍 16
👎 3
6901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932324
2023-06-09 23:51:01 +0330 +0330

سلام بر قمار باز کوچک هنوز نخوندمش ولی نخونده لایک میخونم اگه ایرادی بود که بنظرم بعیده مینویسم باز

0 ❤️

932327
2023-06-10 00:01:30 +0330 +0330

فاک عالی بود

0 ❤️

932337
2023-06-10 00:47:59 +0330 +0330

خراب کردی بدخراب کردی کاش اصلا ادامه نمیدادی؟
نمیدونم چراگفتن عالیه.این نوشته متناقض هست.هیچیش سرجاش نیست.
وبه زبان شاید طنز گونه یاشوخی به عقاید خیلیاتوهین کرده.
ویک متنی کاملا تخیلی که ادم هرجوربخوادکمی درک کنه وهمراه بشه نمیشه.
شایدیه سری هامعتقد نباشن امادلیل نمیشه اعتقادبقیه رو به مسخره گرفت.شوخی شوخی اونم باخداشوخی؟
اصلا حرفای اول داستان نیازی نبودزده بشه وخیلی بهتر واقع بینانه تر میتونستی فقط قسمت سکسش رو بنویسی
شماتکلیفت باخودت وخداتم معلوم نیست یجا گرفتی به پشمت بعدهم تشکرمیکنی ازاشناشدنت بادختر.
البته تمام مقدمه چینی های ابتدای داستانت شایدهدفمند بوده صرفابرای تخریب.وایجاد فضای کی خداروقبول داره کی نداره وایجاد تفرقه و…

3 ❤️

932342
2023-06-10 00:59:22 +0330 +0330

داستانت عالی بود ، و کیر تو خدایی که وجود نداره

3 ❤️

932346
2023-06-10 01:17:10 +0330 +0330

داستان بسیار زیبا،و کیرم تو خدا

0 ❤️

932351
2023-06-10 01:27:41 +0330 +0330

درود و‌مهر جناب تیزی۶۹۱۰.
اکه اعتقاد کلونی با اجتماعی با چند خط نوشته به خطر بیفته، همون بهتر اجتماع مذکور وجود نداشته باشه، این چند خط نوشته ازخدایست که با او احساس رفاقت میکنم نه باخدای امثال شما که وحشتناک هست جرات نزدیکی به نیست،
به شما توصیه میکنم کمی دست از روی آلت خود بردارید با جستجو در نت، نظر ملاصدرا در مورد خدارا مطالعه کنید.

خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک می شود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده می شود
و بقدر ایمان تو کارگشا می شود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می شود
و به قدر دل امیدواران گرم می شود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسر ماندگان را همسر می شود
عقیمان را فرزند می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

5 ❤️

932399
2023-06-10 10:28:24 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

932441
2023-06-10 19:06:31 +0330 +0330

نویسنده عزیز من اصلا برای تحریک وغیره وارد این سایت نمیشم.صرفا میام برای مطالعه.
درضمن من از اعتقادخودم اصلا حرفی نزدم واینکه هیچوقت خدابرام ترسناک ووحشت اورنبوده.وبرعکس خیلیم رفیقم وهمیشه ودرهرشرایط فراموشش نکردم وحتی وقتی اعصابم خرابه میبندم به فحش تااروم بشم.خداشناسی رو نمیخواد یادمن بدید.اماهراحساسی باخدام دارم نمیام اشتراک بزارم چون شخصی هست وهرکس اندازه درکش بلده وبرای این مناسب نبودچون دیدگاه شخصیتو نوشتی نه داستان.
بنده خودم شاعر هستم حالاکی هستم مهم نیست فقط پس بیخیال شعر معرفی کردن چون خیلی ساله همه رو زیر روکردم.
وخیلی حرفادیگه هست که گفتنشون اینجاجایزنیست واگر دوست داشتی حاضرم درپیام شخصی باشما درمورد نقدداستانت وخداشناسی وحتی شعری که مثال زدین و…تبادل نظر وصحبت کنم.
سکوت و حرف نزدن ادمادلیل بربیسوادبودن وعدم اگاهی نیست

0 ❤️

932442
2023-06-10 19:09:13 +0330 +0330

اگر ارتباط گرفته بودن خوانندگان قطعا موردپسندعموم قرارمیگرفت وحتی دوستان که همیشه چشم بسته کامنت فحش میدن هم نیومدن کامنت کنن.پس این نشان بارز چیزیه که گفتم تخیل وباور ودرک وشناخت شما واسه خودتون عالی وکامله نه برای دیگران

0 ❤️

932443
2023-06-10 19:16:46 +0330 +0330

دوست عزیز اگه شما شاعر بودی، فرق بین شعر و‌نثررا متوجه میشدی، کامنتی که گذاشتم کاملانثر بود، از طرفی شاعر جماعت اگه طاقت ازادی بیان نداشته باشه، میشه شاعر ایدولوژیک همون بهتر نباشه، دنبال لایک نیستم و نبودم تنها حرف زدم،به قول حمید مصدق: حرف راباید زد، درد راباید گفت
سخن از مهر من و کینه توست
اگه تاب شنیدن خلاف اعتقاد ندارید بهتره نخونید

0 ❤️

932564
2023-06-11 14:19:59 +0330 +0330

قشنگ بود
دستت‌طلا

0 ❤️

932734
2023-06-12 15:51:39 +0330 +0330

بخاطر قلمت وتیکه آخرش بهت لایک میدم 👍👍👍👍

0 ❤️

932987
2023-06-14 06:28:50 +0330 +0330

ببین قرانو‌خیلی جدی نگیر قران پراز دروغهای ریزودرشته مگرخدا نگفته بخوانیدمرا تا اجابت کنم شمارا.تا حالا چندبارصداش کردید ؟چندبار جواب داده؟خدا گفته‌شما بخوانیدتا من اجابت کنم بی هیچ قیدوشرطی .پس چرا عمل نمیکنه‌؟چون در9غه

0 ❤️