آفتاب من (۲)

1402/07/26

...قسمت قبل

سلام دوستان این یه نیمچه رمانه امیدوارم که خوشتون بیاد داستانش درباره یه رابطه گی هست پس اگه خوشتون نمیاد از الان نخونید که بعدا بی احترامی نکنید💋💖 لایک کنید و حتما نظراتتون رو توی کامنت بنویسید❤️
صورتشو اورد نزدیک صورتم نفس داغش به صورتم خورد حالم یه جوری شد انگار بدنم بی حس شد
نزدیک شد و گفت:فقط بدون اینجا جایی نیست که تو بخوای حواس پرت باشی و اینو بدون که من نظم خیلی واسم اهمیت داره
منم اروم یه بله گفتم
نجفی:افرین حالا میتونی بری بعدا باهات تماس میگیریم
خدافظی کردم و میخواستم بیام بیرون که من دستو پا چلفتی کیفم گرفت به گلدونی که روی میز بود و افتاد و خورد شد
دیگه فاتحه خودمو خوندم مطمئن بودم که هنوز استخدام نشده اخراجم میکنن برگشتم یه نگاهی بهش انداختم با چشمای گشاد داشت منو نگاه میکرد (الان تو ذهنش گفته خدایا این چه احمقیه دیگ همین الان گفتم نظم واسم مهمه🤦‍♂️)یه ببخشید یواش گفتم سریع اومدم بیرون
چیزی بهم نگفت ولی نمیدونم چرا بغض گلومو گرفت حس کردم خیلی ضایع شدم پیشش کثافت
تو کل مسیر هی یاد گندکاریم میافتادم و به خودمو نجفی فحش میدادم بعد یک ساعت توی ترافیک بودن رسیدم خونه کلید انداختم و درو باز کردم،رفتم مستقیم روی تختم افتادمو به اتفاق های که افتاد فکر کردم دوباره حرفاش یادم اومد و بغض کردم گوشیو برداشتم و زنگ زدم به مورمر(یکی از دوستام) کلی باهم صحبت کردیم اونم که دستش درد نکنه قشنگ هیکل ادمو با …یکی میکنه نشد ما یه بار یه چیزی واسش تعریف کنیم که ازم دفاع کنه ولی همیشه بیشتر گند میزنه بهم🥲😂
حرفامون که تموم شد داشتم تو اینستا میچرخیدم که خوابم برد چشمامو که باز کردم خونه تاریک تاریک بود با چشمای بسته دستمو میزدم رو تخت گوشیمو پیدا کنم گوشیمو روشن کردم نورش کورم کرد یه لحظه.
ساعت ۸ شب بود واقعا خیلی حس بدی تنها زندگی کردن از لحاظ این که مستقل بشی و رو پای خودت وایسی خیلی خوبه اما وجود مادر و پدر تویه خونه از هزار تا مستقل بودن بهتره.
حتی دوستامم یه شهر دیگه بودن من تهران بودم ولی موری و سینا شیراز قرار بود هفته دیگ یه مدت بیان پیشم انقد که من از تنهایی ناله کردم،
واسه شما هم دیگ زیادی دارم ناله میکنم😂

اهنگ گذاشتم و بلند شدم لباسامو عوض کردم یه سوسیس تخم مرغ خوشمزه واسه خودم درست کردم و زدم بر بدن گلدون هامو اب دادم و سریالمو دیدم اما مگه خوابم میبرد لعنتی تا ساعت ۳ توی اینستا گشت میزدم ولی دیگ کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم در به در دنبال گوشیم میگشتم که شلپ از تخت شوت شدم پایین گوشیمو پیدا کردم یه شماره ناشناس بود
چند بار پشت سر هم اهم اهم کردم صدام صاف شه خب امتحان میکنیم الو الو
تلفنو جواب دادم با: الو سلام
تلفن:سلام آقای حامدی؟
من:بله بفرمایید
تلفن:از شرکت آفتاب تماس میگیرم لطفا امروز تشریف بیارین کار های استخدامتون رو شروع کنی
من در حالی که قر میدادم گفتم بله چشم
انقد ذوق داشتم یادم رفت خدافظی کنم قطع کردم
راستی یادم رفت بگم شرکت آفتاب شرکت تبلیغاتی بود یعنی از این شرکتا بود که تبلیغ واسه تلویزیون درست میکردن یا حالا واسه جاهای دیگ منم به عنوان گرافیست رفتم که خدارو شکر استخدام شدم
سریع لباس هامو پوشیدم موهامو هم درست کردم
یه شلوار مام آبی روشن با یه تیشرت سفید آستین کوتاه اسنپ گرفتم
بعد چند دقیقه اومد خواستم سوار شم ولی اول رفتم پلاکشو نگاه کردم بعد سوار شدم😂
والا خب من گیجم کاری نمیشه کرد
رسیدم شرکت رفتم پیش اون خانومه و کارامو انجام دادم اتاقمو نشونم داد یه اتاق تقریبا کوچولو بود یه میز کار و کامپیوتر رو میزش خیلی به دلم نشست چون یه پنجره بزرگ هم داشت که نور زیادی میومد تو اتاق عاشق اتاقم شدم
زنه واسم توضیح داد که کارتون بیشتر دور کاریه ما پروژه میدیدم شما انجام بدید ولی اگه اینجا باشید که خیلی بهتره منم چون کار توی شرکتو بیشتر دوست دارم گفتم نه همینجا راحت ترم
گفت پس از فردا بیایین کارتون رو شروع کنید
من:میتونم دکور اینجا رو یکم تغییر بدم
خانوم کمالی:بله
یه ممنون گفتمو رفت
با ذوق به اتاقم نگاه کردم درسته کوچیک بود ولی خب خیلی دوسش داشتم،گوشیمو برداشتم یه چندتا ایده ببینم برای اتاقم همینجوری که سرم تو گوشیم بود از اتاق رفتم بیرون درو که باز کردم با مغز رفتم تو یه چیز سفت سرمو که بالا اوردم دیدم
بلههه رفته بودم تو شکم ساسان😑(همون نجفی خودمون)
با خودم گفتم تموم شد اخراج شدی بدبخت اونم همون روز اول خاک تو سرت
با اون چشمای گندش داشت منو نگاه میکرد منتظر معذرت خواهی بود منم فقط یه سر تکون دادمو بی توجه بهش رفتم سوار آسانسور شدم
جدی توقع معذرت خواهی داشت بعد حرکت دیروزش؟
کور خونده حالیش میکنم(حالا خوبه مقصر خودم بودم😑😂) دکمه آسانسورو زدم همینجوری که داشت در بسته میشد نگاه میکرد خندم گرفت یه لحظه
رفتم گل فروشی یه چندتا گل خوشگل خریدم واسه اتاقم با هزار بدبختی بردم تو اتاقم گذاشتمو وایسادم پشت پنجره یکم بیرونو نگاه کردم هییی خدایا امروز روز خوبی باشه واسم داشتم با خودم حرف میزدم که یهو گوشیم زنگ خورد سینا و مورمر بودن گفتن که هفته دیگه دو نفری میان و واقعااا داشتم ذوق مرگ میشدم فک کنم اخرالزمان بود که این همه اتفاق خوب واسم داشت می افتاد شایدم مردم خودم خبر ندارم😑😂
خلاصه اتاقمو که گرد و خاک داشت یکم تمیز کردمو چندتا برنامه رو سیستم نصب کردم نگاه به ساعت کردم پنج دقیقه به دو بود از همه خدافظی کردم خواستم برم از ساسان هم خدافظی کنم که با خودم گفتم ولش کن الان میرم دوباره یه گندی میزنم اخراج میشم
اسنپ گرفتمو رفتم خونه
دو روز بعد:
تو این دو روز همه چی خیلی خوب بود با بقیه بچه ها آشنا شدم و باهم گرم گرفتیم ولی با ساسان فقط در حد سلام علیک بودیم نمیدونم چرا یه چیز عجیبی بینمون بود یه چیزی مثل دیوار یه چیزی مثل دوتا قطب مثبت آهنربا که هرچی به هم نزدیک تر میشن از هم دور تر میشن کی قرار بود این دیوار فرو بریزه خدا داند
کارم تموم شد از اتاق رفتم بیرون بچه ها داشتن برنامه فردا رو میریختن قرار بود واسه ضبط یه تبلیغ برن جنگل که تو لوکیشن طبیعت بسازنش منم ناراحت بودم چون قرار نبود همراهشون برم هی میرفتم کرم میریختم بهشون😂
شب شدو رفتم خونه یه کوکو سبزی خوشمزه درست کردم چون قرار نبود فردا برم سر کار گفتم امشب باید تا صبح فیلم ببینم
نشستم جلو تلویزیون اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
ساسان در زد رفتم درو باز کردم یهو محکم بغلم کرد دستشو برد لای موهام با اون چشمای بزرگش داشت نگام میکرد گفت سامی خیلی وقته بهت فکر میکنم لباشو اورد جلو و میخواست ازم لب بگیره که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم اول کلی شوک شدم خدایا این چه خوابی بود من دیدم
گوشیم همچنان داشت زنگ میخورد ولی قطع شد ساعتو نگاه کردم ۴:۲۰ دقیقه صبح بود
خدایا این چه خروس بی محلیه دوباره نذاشت حداقل بوسم کنه بعد زنگ بزنه😑
دوباره گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود ترسیدم گفتم اخه کی این وقت صبح زنگ میزنه جواب دادم
الو
ساسان:سلام سام خوبی
من:ممنون شما خوبی جانم چیزی شده؟
ساسان:ببخشید این موقع شب زنگ زدم این عکاسمون یه مشکلی واسش پیش اومده حالش خیلی بده توام تو رزومت نوشته بودی که عکاسی بلدی میتونی همراهمون بیایی
داشتم قر میدادم از خوشحالی😂
من:اره میتونم مشکلی نیست
ساسان:باشه پس من ساعت پنج میام دنبالت زود اماده شو بقیه بچه ها رفتن
من:پنججج یعنی ۴۰ دقیقه دیگه
ساسان:اره دیگ نه پس پنج بعد از ظهر
من:چجوری به این سرعت اماده شم اخه
ساسان:حالا مسافرت که نمیخوای بری کلا دو روز اونجاییم من دارم راه میافتم فعلا خدافظ
من:باشه خدافظ
گند بزنن که من همیشه باید عجله ای اماده بشم
سریع یه دونه ساک کوچیک اوردم یه چندتا لباسو شلوار گذاشتم توش همینجوری که لباسارو تا میکردم به ساسانم فحش میدادم حالا باید اخلاق سگ این عن آقا رو هم تحمل کنم تو ماشین😑از هیچی شانس نیاوردم خدایااا چرا همش من خاک تو سرم فقط
یه دوش سریعم گرفتمو آماده شده یه تیشرت سفید پوشیدم با یه شلوار مام فیت آبی کمرنگ یه سویشرتم روش کردم چون هوا یکم خنک بود
یه ساندویچ از همون کوکو سبزی دیشب درست کردمو رفتم دم در منتظر آقا ساسان گند اخلاق
لب خیابون وایساده بودم سردم بود یه دنا پلاس سفید ترمز زد جلو پام شیشه هاش دودی بود توشو نمیدیدم
نگاش نکردم یکم رفتم جلو تر اومد جلو تر
برگشتم عقب دوباره اومد عقب
یه بوق زدم دستمو تکون دادم برو گمشو دیگه اه
دوباره بوق زد😑وا مردم مریضنا
داشتم فحش میدادم: بی شرف مگه خودت پدر برادر نداری خاک تو سرت میمون برو بمیر پدر س… که یهو شیشه رو داد پایین دستم تو هوا خشک شد دهنمم نیمه باز مونده بود دستمو آروم آوردم پایین دهانم بستم
کاش همینجا سکته کنم بمیرم
خدایا منو سوسک کن دیگه آبرویی برام نمونده انقد که سوتی دادم جلو ساسان
این که ماشینش ۲۰۶ بودددد
خدایا نمیشه یه ساختمون بریزه روم همین الان؟
تو فکر بودم که گفت:سوار میشی یا میخوای بازم فحش بدی؟
نیشمو تا بناگوش باز کردم گفتم ببخشید
گفت:بدو دیگه دیر شد
دکمه صندوق رو زد ساکمو کشیدم رو زمینو به خودم فحش میدادم فقط
اومدم نشستم تو ماشین دوباره گفتم ببخشید به خدا فکر کردم مزاحمید آقای نجفی
ساسان: وقتی تو محیط غیر کاری هستیم ساسان صدام کن بعدم عیب نداره مهم نیست
من:باشه ببخشید به هر حال
دیگ جوابی نداد😐
چه بیشعوره خدایی بزنم تو دهنش که دیگ از این غلطا نکن
یهو چشماشو تنگ کرد و دستشو گذاشت رو دلش فشار داد
گفتم:خوبی
گفت اره ولی دوباره اون حرکتو تکرار کرد
من:چیزی شده
ساسان:نه وقتی معدم خالیه و تحرک دارم خیلی میسوزه
دست کردم تو کیفم ساندویچ قشنگمو دراوردم دلم نمیومد بدم بهش کوفت بخوره ولی خب از طرفی ام گناه داشت
ساندویچو بهش تعارف کردم گفت نمیخوام
من:بخور دیگ خب دلت درد میکنه
ساسان:نه خوب میشه خودش
من:بخور
ساسان:نمیخوام
من: حالا یه گاز
ساسان:نمیخوام
مثلا خواستم تو ذهنم حرف بزنم یهو از دهنم در رفت گفتم خب به درک
یهو برگشت نگام کرد گفت:چیزی گفتی
من:نه کی؟ با خودم بودم
ساسان:نه مطمئنم یه چیزی گفتی
تا اومد دوباره حرف بزنه ساندویچو گذاشتم دهنش وااای قیافش خیلی خنده دار شده بود مونده بود چیکار کنه😂
بالاخره گاز زد و چیزی نگفت مشغول خوردن شد
لقمشو قورت داد دوباره اومد حرف بزنه یه بار دیگ ساندویچو گذاشتم دهنش گفتم بخور بخور دلت خوب شه🤦‍♂️😂
بنده خدا خوردو دیگم چیزی نگفت
منم بقیشو خودم خوردم و هندزفریمو گذاشتم داشتم اهنگ گوش میدادم
یعنی واقعا اخلاقش خوبه؟پس چرا سر کار انقدر عن بازی در میاره؟نه نه پسر خوبیه شاید میخواد مثلا خفن باشه
انقدر فکر کردم تا کم کم خوابم برد

حس کردم یه چیزی داری فرو میره تو بازوم چشمامو باز کردم دیدم داره با انگشت میکوبه نگاش کردم با یه لبخند داشت نگاهم میکرد گفت: سام پاشو رسیدیم
یه لبخند زدم بهش و گفتم:سامی صدام کن
ساسان:چی؟؟
من:دوستام سامی صدام میکنن الانم که دیگه تو محیط کار نیستیم پس سامی صدام کن
ساسان:باشه پاشو
خودمو تکون دادم وای چهار ساعت خوابیده بودم گردنم چقد درد میکرد به زور از ماشین پیاده شده رفتم عقب ماشین ساکمو برداشتم پشت سرش راه افتادم
چه جایی قشنگییی بود وسط جنگل چندتا کلبه گرفته بودن که این دو روزو اونجا باشیم انقد خوشگل بود که دویدم سمتش از ساسان زدم جلو برگشتم گفتم چقد قشنگه مگه نه؟
گفت:هعی بد نیست
من:ایخ بی ذوق
ساسان:چیزی گفتی
بدم میاد همیشه میشنوه چی میگم ولی باز الکی میپرسه
بلند تر گفتم:اره گفتممم اییییخ بییی ذوققق
خندش گرفت یهو منم سریع رفتم ببینم کدوم کلبه ها باید برم
موقع تقسیم اتاقا نمیدونم چرا دلم میخواست با ساسان باشم اونم انگار همچین حسی داشت چون هی نگاه میکرد و منتظر بود بگن باهم تو یه اتاقیم اما از شانس گند من جدامون کردن و من رفتم تو اکیپ فیلمبردارا و یه کلبه بهمون دادن
اونم با چندتا پسرا یه کلبه دادن بهش
واسم جالب بود با این که رئیس بود اصلا رئیس بازی در نمیاورد و همه هم باهاش اوکی بودن مثل دوست نمیدونم چرا فقط با من بدبخت مشکل داشت.
همه وسایل هاشونو گذاشتن منم با تیم فیلمبرداری آشنا شدم و یکم ایده بهم دادیم رفتیم اطراف کلبه هارو گشتیم هرچی نگاه کردم ساسانو ندیدم دیگ کم کم ساعت ۱۲ شد و صدا زدن واسه نهار.
یه میز چوبی بزرگ گذاشتن همه دورش نشستیم ساسان همون موقع اومد از اتاقش بیرون یه تیشرت سفید تنگ پوشیده بود با یه شلوار لیمویی سویشرت شم دور گردنش گره زده بود چه خوشگل بود این پسرااا ته ریش قد بلند هیکلی چشماشو که نگم دیگ
یه سلام به همه کرد و اومد دقیقا روبروی من نشست
غذا هم جوجه کباب با برنج سفارش داده بودن مشغول خوردن بودم که ساسان از زیر میز با پا زد به پام
اول محل ندادم.دوباره زد😑
نگاش کردم یهو یه چشمک انداخت بعدم با لبخند لقمه غذاشو گذاشت دهنش
چشمکشو که دیدم برنج پرید تو گلوم سرفم گرفت داشتم خفه میشدم دستمو گرفته بودم جلو دهنمو سرفم بند نمیومد لعنتی بغل دستیمم که دستش بشکنه انقد داشت محکم میزد پشت کمرم که بیشتر از درد نفسم گرفت نگاهم افتاد به ساسان بچم از ترس زرد شده بود(رو سنگ قبرم بنویسید چشمکی زد و گلی پرپر شد) ساسان یه لیوان اب ریخت تو لیوان داد بهم خوردم نفسم اومد بالا
خدا لعنتت کنه الان اخه وقت چشمک زدن بود.
ادامه غذامو خوردمو با بچه ها بلند شدیم ظرفارو جمع کردیم و میزو تمیز کردیم
قرار بود یه بخش کار و غروب آفتاب انجام بدیم یه بخش دیگشو طلوع آفتاب
پس وسایل هارو برداشتی مو همگی رفتیم به لوکیشن فیلمبرداری،دوربینو اینارو نصب کردن بازیگر اومد و گریمش کردن تا تمام این کارارو انجام دادیم دیگ نزدیک غروب بود محصول کنسرو لوبیا و تن ماهی و این چیزا بود من از محصولا عکس گرفتم فیلمبردارا هم داشتن تبلیغو انجام میدادن یه چنتا سکانس هم من با دوربین گرفتم با ایده خودم که بعدا به تیزر اضافش کنم
خلاصه با جزئیات سرتونو درد نیارم کارا انجام شدو واقعا خروجی خوبی داشت همه رفتیم سمت کلبه ها من زودتر از همه رسیدم میخواستم تا کسی نیومده برم یه دوش بگیرم
رفتم حموم قشنگ خودمو سابیدم😂قشنگ یه لایه از پوستم برداشته شد گوشه درو باز کردم ببینم کسی اومده تو یا نه
خدارو شکر کسی نبود اومدم بیرون رفتم یه گوشه تقریبا نصف حولمو در اورده بودم که یهو یه نفر از پشت سرم گفت سامییییی😐!..
ادامه دارد…

نوشته: پیونی

ادامه...


👍 11
👎 1
7801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

953320
2023-10-18 23:44:14 +0330 +0330

عالی مثه همیشه ❤️ ❤️

0 ❤️

953351
2023-10-19 01:31:47 +0330 +0330

عالییییی

0 ❤️

953369
2023-10-19 03:47:04 +0330 +0330

بد نیس ادامه بده

0 ❤️

953371
2023-10-19 04:05:46 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

953421
2023-10-19 11:13:23 +0330 +0330

اینجا کودکستان نیست که همش ایموجی گذاشتی

0 ❤️