اسى يک دست (۲)

1401/10/14

...قسمت قبل

با سلام خدمت دوستان شهوانى يه صحبت خودمونى اولش کوتاه بگم که بريم ادامه داستان رو تعريف کنم .
خدمت يه سرى از دوستان فحاش تو همون قسمت اول گفتم ، اگر واقعا خوشحال ميشيد با فحش دادن من به شخصه مشکلى ندارم اما اين روند فحاشى بى دليل هيچ تاثير مثبتى نداره.
دوتا سوال البته بيشتر نظر بود تا سوال ، دوست داشتم راحبش بگم اول اينکه يکى از دوستان گير داده بود که دروغ ميگى خارجى !! خدمت اون دوستمون بگم خارج بودن هيچ امتيازى نداره که باهاش بخوام فخر بفروشم .اول داستان هم نوشتم مهاجرت اجبارى بود و از دستشوى شستن بگير تا پخش فلاير و اگهى انجام دادم و تو سايتى که نه من شمارو ميشناسم و نه شما منو ، دروغ گفتن در مورد اين موضوع مزخرفى بيش نيست .
دوست ديگه ى نوشته بود تو خارج اون هم دختر جوون گير دادى به يه زن شوهردار ٨ سال بزرگتر !!! اخوى اين همه تو قسمت اول نوشتم و توضيح دادم دليلش اين بود.درضمن من بشدت به زن هاى بزرگتر از خودم گرايش دارم و لذت سکس با زن شوهردار با اينکه اشتباه بزرگيه اما بشدت اشتباه جذابيه حتى به غلط .
يک نقدى هم بود البته به درست که دوستان داشتن اين بود که قسمت قبلى طولانى بود و توضيحات زيادى داشت .دليلش اين بود که قسمت اول يه سرى معرفى و توضيحات نياز داشت و دوم اينکه خودم داستان هاى رو که زود ميرن سر اصل مطلب رو نمى پسندم و اين زمينه سازى ها براى من جذابتره و گرنه زود به سکس رسيدن و تعريف کردن سکس وجه مشترک همه ى داستان هاى سايته .

بعد از رسيدن به خونه حال بدى داشتم يه حس تحقير همراه با شکست . از يک طرف عصبانى بودم که بعد کيرى خورده بودم از طرفى هم شق دردى استاد داشت رو مخم ميرفت ، اما واقعا دستم به جاى بند نبود، حتى بهونه ى هم براى نزديک شدن به ملينا نداشتم .تصميم گرفتم بر خلاف ميلم کلا ناديده بگيرمش تا ببينم چى پيش مياد.

تقريبا ١٠ روز از مادر و پسر خبرى نبود،اما تو اين ١٠ روز شايان يک دسته گل حسابى به اب داده بود که ناخواسته و از سر خريتش بود، اين موضوع رو تا زمانى که اسى بهم زنگ زد نمى دونستم . اسى براى گرفتن امار زنش از خريت پسرش خوب استفاده کرده بود و شايان هر موقع تنها بوده مثل اينکه دونه به دونه رفتو آمداى من و مامانش رو گفته ، مثلا مامان فلان روز با آرش رفته خريده ، فلان روز اين کارو کرده و……… تا اينکه شاخک هاى اسى تيز شده که من و زنش بيش از حد دونفرى با هم معاشرت ميکنيم .

تو تماسش با من هم يه اشاره غير مستقيمى کرد به روابط زناشويى و متاهل بودن و مجرد بودن ، يه تهديد موادبانه هم کنارش گذاشت و يه تشکر هم از سر ماست مالى کردن گفت و خداحافظى کرد.اسى شديدا مشکوک بود و از شانس بد من هم شايان زيادى خنگ بود که امار نده و بيش از حد هم حساس بود به مادرش ، البته مشکل بزرگتر خود ملينا بود که اين مدت خبرى نبود ازش ، اما وجود شايان خنگ و گشاد انقدرها هم بد نبود ، چون طبق حدسم خيلى زود مثل خر تو درسا گير کرده بود ، بخصوص نوشتن (Esay) که اصلا کار اين توله سگ نبود.دو سه روز يک ريز زنگ و تکست از طرف شايان داشتم که يا جواب نمى دادم يا ميپچوندمش ، اين گير شايان حکم کرم سر قلاب رو داشت برام ، بالاخره پيچوندن شايان جواب داد و مادرش به من پيام داد .
ملينا:سلام ، شايان کمى تو درساش به مشکل خورده ،امکانش هست کمکش کنى ؟؟
من : سلام متاسفانه سرم خيلى شلوغه اين مدت
ملينا : شلوغه يا قهرى ؟
من :قهر براى چى !!؟ واقعا سرم شلوغه نميرسم ، به هر حال دير يا زود بايد خودشو جمع و جور کنه شايان

ملينا ميدونست من لج کردم و جواب مثبت نميدم ، البته من مثل سگ له له ميزدم برم خونش اما خوب خوره افتاده بود به جونم و بايد اون پيامشو تلافى ميکردم .

دو سه روزى گذشت مثل اينکه زجرهاى شايان ملينا رو مجبور کرده بود بياد خونه که منو راضى کنه بيام کار پسرشو را بندازم ( شما بخونيد ميخواست بچه رو خر کنه )
ملينا:سلام ، بايد براى منت کشى منو ميکشوندى دم در خونت ؟
من: باور کن وقت ندارم .موضوع نه لجبازيه نه منت کشى ، پسرت هم زيادى طنبل بار اومده اينجا جاى گشاد بازى نيست بايد زودتر خودشو جمع کنه ، راستشو بخواى ٢/٣ روز هم يه کار پاره وقت پيدا کنه که بتونه کنار درسش مشغول بشه براش بهتره .
ملينا : کسى نظرتو نخواست که چطورى تربيتش کنيم ازت کمک خواستيم ، کمکش ميکنى يا نه ؟
من : گفتم وقت ندارم
ملينا : باشه ممنون ، را افتاد که بره
من : اينبارو کمکش ميکنم فقط مامانش هم بايد باشه .
اين حرف من با اون لحن و قيافه بيشتر شبيه من گوه خوردم بود .
ملينا يه نيش خندى زد گفت : با شايان هماهنگشو که شام هم پيشمون باشى .
شب وقتى رسيدم خونشون تا چشمم به ملينا افتاد مغزم فورا خودشو تسليم جناب کير کرد ، ملينا متفاوت تر از بقيه روزاى بود که ميرفتم خونشون ، ارايش نسبت سنگينى داشت لباس مشکى نيمچه بازى که هم روناى کلفت و سفيدش بيرون بود هم خط سينه هاش بيشتر از هميشه خود نمايى ميکرد . نوشتن (esay) شايان براى من ٣٠ دقيقه بيشتر زمان نياز نداشت اما زدم تو خط معلمى و تعليم و تربيت سعى ميکردم بيشتر توضيح بدم تا زود زود براش بنويسم و تمومش کنم . البته تمام حواسم به ملينا بود و زير چشمى همش داشتم نگاش ميکردم چند بارى هم که داشتم باسن ملينا رو ديد ميزدم شايان متوجه شد و به روى خودش نياورد ، کم کم احساس کردم شايان تمام و کمال متوجه کاراى من شده ، من خواستم هم شايان رو امتحان کنم هم بايد يه تلنگرى به ملينا ميزدم . ملينا تو اشپزخونه مشغول بود.اشپزخونه يه راه روى باريکى داشت که قطعا دو نفر از کنار هم رد ميشدن به هم ميماليدن ،
به شايان گفتم تو تا يه پاراگراف رو بنويسى من برم تا اشپزخونه بيام ، رفتم اشپزخونه ملينا تا منو ديد گفت چيزى لازم دارى گفتم نه اومدم اب از يخچال بردارم تا خواست بره من دست گذاشتم رو شونش و نگهش داشتم گفتم خودم ميرم ، وقتى داشتم از پشت ملينا رد ميشدم دستمو گذاشتم رو پهلوش و يه مکسى کردم پشتش و خودمو چسبوندم بهش
ملينا يک لحظه يه نفس عميق کشيد و صورتشو چرخوند و يه نگاه غضبناکى کرد و با چشاش به پذيراى اشاره کرد ، من مسيرو ادامه دادم و اب رو از يخچال برداشتم که برگردم ديدم ملينا برگشته و داره منو نگاه ميکنه ، برگشتنى رسيدم روبروش تا خواستم صورتشو با دستام بگيرم و از لبش ببوسم ، دستمو کنار زد و اروم گفت شايان اينجاست .نخواستم بيشتر تو اون موقعيت تحت فشارش بزارم و از خودم دورش کنم .
رفتم نشستم کنار شايان ، شايان يه نگاه با لبخند بهم زد و سرشو انداخت پايين ، پسرک مثل اينکه بدش نميومد ترتيب مادرشو بدم .شام رو که خورديم من بايد ميرفتم چون صبح زود شيف کاريم بود، وقتى که خداحافظى کرديم ملينا گفت شايان جان ميشه آرش جان رو بدرقه کنى .
از اول تصميم داشتم امشب تنهايى باهاش حرف بزنم هر چقدر کوتاه هم ميشد مهم نبود ، گفتم که ملينا جان يه کار شخصى دارم باهات ، امکانش باشه تا دم در بيايد من براتون توضييح بدمش .
از قيافه ملينا و شايان مشخص بود جفتشون فهميدن کار من چيه 😂😂
تا کمى دور شديم از در واحدشون ملينا استين دستمو کشيد
ملينا: هوى مگه نميگم جلوى شايان رعايت کن !! بعدش هم من بهت گفتم اون شب رو فراموش کن .
من: اولا شايان خر نيست و بچه هم نيست متوجه نشه مادر به اين جيگرى خواهان نداشته باشه
دستشو گرفتم بهش نگاه کردم گفتم : دوما مامانش هم ميدونه که من چه احساسى نسبت بهش دارم .
ملينا: آرش خجالت بکش من شوهر دارم بعدش تو چند سالى از پسرم بزرگترى
من : چند سالى منظورت همون ١٤ ساله 😀
خودش خندش گرفت
ملينا : به هر حال من شوهر دارم و پسرم هم حواسش به من هست .
من : ملينا ببين هر چقدر ناز کنى ! هر چقدر از اين دليل ها جور کنى من کنه تر از اين حرفام ، حرفمو تا تموم کردم لبمو گذاشتم رو لبش يه لب عميق ازش گرفتم اومدم عقب ، ملينا هيچى نگفت و فقط مات و مبهوت نگام کرد . من بلافاصله دستشو گرفتم باز لباشو بوسيدم و کم کم بوسيدن من با همراهى ملينا تبديل شد به خوردن لب هم .خودشو کشيد عقب گفت برو تا شايان مارو نديده .همونجا راضيش کردم شنبه اخر هفته دو نفرى شام بريم بيرون .
شنبه شب با خيال راحت رفتم دنبال ملينا که شام رو بريم بيرون ، خيالمون از شايان هم راحت بود ، اون با دوستاش رفته بود نايت کلاب ايرانى و تا ١٢ شب اونجا بود .
سر ميز شام بحثمون کشيد به رابطه ما دوتا
ملينا :واقعا درکت نميکنم اين همه دختر جوونتر و زيباتر چى ديدى تو يه زن شوهردار !؟؟
من: ملينا همه مثل هم نيستن قرار نيست همه سليقه ها مثل هم باشن ( ميدونستم داره نازهاى اخرشو همراه اين سوالهاى بى مزه که جوابشو از قبل ميدونست بروز ميداد )
ملينا :تو بايد با يک نفر تو رابطه باشى که اينده ى براى رابطتون بشه تصور کرد .بعد از کلى حرف زدن سر ميز شام اخرش ملينا لحنش نسبت به داشتن رابطه با من نرمتر شد. ٢ ساعتى وقت داشتيم تا شايان برگرده خونه ، همين اول کارى نخواستم هول بازى دربيارم و ببرمش خونه ، تصميم گرفتم ببرمش کنار رود خونه شهر که شبا با کافه هاى کنارش بخصوص اخر هفته شلوغ ميشد .بعد از گرفتن دوتا نوشيدنى گرم که شديدا تو اون هواى سرد ميچسبيد مشغول قدم زدن شديم . ملينا يه شلوار جين پوشيده بود البته کت بلندش تموم باسنش رو پوشونده بود .اما زود زود از سرما گلايه ميکرد ، وقتى که ايستاده بوديم لب رودخونه از پشت به بهونه گرم کردن بغلش کردم و چونمو گذاشتم روى شونه و لبامو بردم نزديک گوشش و اروم تو گوشش صحبت ميکردم . دستاش تو جيب کتش بود و منم دستامو بردم تو جيبش و محکم گرفتمشون مشغول قربون صدقه رفتنش شدم .
اولش کمى معذب بود جلوى عابرين مست اون شب .
ملينا:نکن شايد يکى مارو بشناسه .
کم کم از نفس زدناش مشخص شد حالش عوض شده و ديگه غر هم نميزد . يکى از دستامو در اوردم و بردم داخل جيب شلوارش که از شدت تنگى به زور بردم داخل ، نوک انگشتام با فاصله کمى از کسش به شدت مشغول ماليدن اون قسمتش بود ، ملينا نفس زدناش تندتر شد کاملا خودشو راها کرده بود و سرشو اورده بود بالا و از پشت گذاشته بود رو شونم ، درسته جمعيت تو اون موقع شب نسبتا زياد نبود اما تقريبا همه مست بودن و زياد توجه نميکردن اما نميشد بى پروا کارى کرد ، ملينا يکى از دستامو که تو جيب کتش بود محکمتر فشار مياد منم اون يکى دستمو از جيب شلوارش در اوردم ، ملينا رو با يه هل کامل چسبوندم به ديوار کنارى رودخونه و يواش دکمه شلوارشو باز کردم ، خيلى اروم تو گوشم گفت بازش نکن لطفا ، دهنم گذاشتم رو گوشش کمى خوردمش اروم گفتم عشقم خودتو بسپار به من امشب نگران نباش ، اروم دستمو گذاشتم رو شکمش بردم سمت کسش ، واى خداى من چه قدر گرم بود،قشنگ اتيش ميباريد تو شورت خيس ملينا ، کوس رو هم عين آينه تميز کرده بود ، همون جا شروع کردم به ماليدن کسش ، اه و ناله ملينا که سعى ميکرد کنترلش کنه تو گوشم زيباترين نجواى ممکنه بود . کيرم که داشت شورتم رو پاره ميکردو چسبونده بودم به باسن ملينا و اونم پشتشو فشار ميداد به سمت عقب .دستم کاملا خيس بود از شدت خيسى کسش ، ملينا يهو بدنش با يه لرز شل شد و به زور تونستم نگهش دارم . دستمو از شورتش اوردم بيرون و جلوى صورتش بو کردم و گذاشتم تو دهنم ، با چشماى خمار بعد از ارضاعش يه لبخند زيباى سکسى رو صورتش نشست .

ادامه دارد…….

نوشته: دکتر


👍 30
👎 2
25401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909323
2023-01-04 01:41:47 +0330 +0330

جناب دکتر فکر نکنم آدمی که راست میگه احتیاجی باشه خودش و کارهاش رو برای دیگران توجیه کنه.ببخشید مثلاً منم روانپزشکم!!بیشتر از این وقت ندارم بقیه اش بمونه واسه جلسه بعدی.
مریض بعدی لطفاً.

1 ❤️

909332
2023-01-04 02:27:51 +0330 +0330

ها دمت گرم كاكو

0 ❤️

909333
2023-01-04 02:29:24 +0330 +0330

من دوس دارم داستانتو 🥰

0 ❤️

909342
2023-01-04 04:12:43 +0330 +0330

با سلام و درود . ممنون بابت وقتی که گذاشتین و داستان رو نوشتین. بعضی‌ها لطف دارن و عرض ادب میکنن . ولی آقایون و خانوم های محترم اگر مقدور باشد و دقت کنیم نام این قسمت داستان های،شهوانی هست . در داستان و قصه قویه تخیل هر فرد به کار می آید . و هدف لین سایت در این قسمت با داستان و قصه موضوع رو به نشر کردن و خواننده با خواندن این داستان حالتی خوش آیند و تصوری از اون داستان و تصور خود در اون شرایط لذت میبرد . و این جای تشکر دارد تا توهین و انتقاد ،اگر شماها بلدین داستانهای جذاب تر ارائه بدین. ممنون بابت داستان و تمام خوانندگان این سایت

0 ❤️

909384
2023-01-04 10:12:48 +0330 +0330

عجب دکتر بیکاری که وقت میکنه داستان بنویسه .یکم رو خوش خط بودنتون کار کنید که نسخه بنویسید

0 ❤️

909464
2023-01-05 02:45:47 +0330 +0330

خوب می نویسی فقط چسه اومدن از خودت رو کم کن

1 ❤️

909940
2023-01-09 00:09:47 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده

0 ❤️

930181
2023-05-28 03:57:32 +0330 +0330

احتمالا اسي يه دست بلايي سرت آورده كه ديگه ادامه ش رو ننوشتي😁

0 ❤️