بی تو (۱)

1402/10/14

۱۷ ام دی ماه سال ۹۵
یه نفس عمیق کشیدم و تمام زورمو توی پاهام جمع کردم و قدم برداشتم تا از درب فرودگاه امام خارج بشم و وارد خاک وطن بشم. بوی آشنایی به مشامم میرسید و انگار تمام خاطراتم اینجا پررنگ‌تر و به وضوح قابل درک‌ترن.
به ساعت تازه تنظیم شده‌ام نگاه کردم، ساعت حدود ده شب بود و بخاطر سردی هوا یقه های پالتومو بالا دادم و با یک دست جلوی پالتومو بهم فشردم.
بین تاکسی‌های رنگ و وارنگ جلوی درب فرودگاه چشمم به بی ام دبلیو قرمز قدیمی افتاد که توی صف ماشین ها بود، کیف دستی کوچکم رو پشت سرم کشیدم و به سمتش روانه شدم، بی‌توجه به بقیه راننده‌ها به شیشه ماشینش کوبیدم، به سمت درب سمت من خم شد و دستگیره شیشه رو چرخوند و شیشه رو کمی پایین داد.
-جانم؟
+میتونی منو به یه هتل برسونی.
با عجله پیاده شد، در عقب ماشینو برام باز کرد و کیفمو توی صندوق عقب ماشین جا داد، بخاطر سرما سریع توی ماشین نشستم و در ماشین بستم، دستامو بهم مالیدم و روشون هااا کردم تا کمی گرم شن، نشست توی ماشین و شروع به حرکت کرد، حالا که خوب بهش نگاه کردم، یه پسر لاغر و جوون با بیست و اندی سال سن و چشم و موی مشکی پر کلاغی که منو یاد فرد آشنای قدیمیم مینداخت.
کمی که حرکت کرد بخاری رو روشن کرد و گفت: الان گرم میشین.
-از کجا میاین؟
+تورنتو، کانادا.
-پروازتون خوب بود؟
+اگه زمان سیزده ساعته و دو تا توقفش توی لوس آنجلس و دوحه رو در نظر نگیریم، آره خوب بود.
خنده کوتاهی کرد و گفت: کجا بریم آقا؟
+یه هتل، هر جا که شد.
-الان میبرمتون هتل پارسیان، خیلی خووبه.
+هنوزم هتل شرایتون هست؟
کمی فکر کرد و گفت: آها هست، شده هتل هما.
+پس بریم همون جا.
-از کی ایران نبودین؟ آخه اسم شرایتون مال قبل انقلابه.
+دقیقا سی و هشت سال شده.
-پس بریم که تهرون دیدن داره آخه خیلی تغییر کرده
+والا من خیلی تهران نمیشناسم، اهل شیرازم.
-اگه فضولی نیست، چی شد که بعد این همه سال برگشتین؟
+حال کسی که خیلی وقت پیش میشناختمش بده.
-پس حتما خیلی عزیزه براتون که این همه راه اومدین؟
اگه هنوز جوون بودم شاید میترسیدم و بحث عوض میکردم اما حالا: آره یه روزی عاشق اون مرد بودم!
سکوت سنگینی بعد جوابم توی ماشین برقرار شد و اون جوونک از تب و تاب حرف زدن باهام افتاده بود و چسبیده بود به رانندگیش.
با جمله رسیدیم سکوت ماشین شکست و جلوی هتل نگهداشت.
+چقدر میشه، من یادم رفت توی صرافی فرودگاه پول چنج کنم، امیدوارم اشکال نداشته باشه؟
-هرچقدر کرمتونه، اینجوری که بهتره، حدودا ۲۰ دلار.
به سمتش یه پنجاه دلاری گرفتم و ذوق چشماشو دیدم، پولو گرفت و روی داشبورد گذاشتش و همراه من پیاده شد تا کیفمو از صندوق عقب بهم بده.
+لطف میکنی بهم بگی چطور میتونم خودمو فردا سریع به شیراز برسونم؟
چونشو خاروند و بعد کمی مکث گفت: من میتونم ببرمتون البته اگه قابل بدونین.
+باشه، حدود چهار صبح اینجا باش.
-چشم، راس چهار اینجام.
بعد رفتن اون جوونک ، از پذیرش هتل یه اتاق گرفتم و توی بالکن اتاق به چراغ های شهر نگاه میکردم و خودمو نزدیک تر از همیشه به هادی حس میکردم، ایمیلمو باز کردم و به ماهان پسری که خودشو نوه هادی معرفی کرده بود، پیام دادم؛ من رسیدم ایران، فردا صبح به سمت شیراز حرکت میکنم.
کمی طول نکشید که پیام داد: خیلی خوبه، بابا بزرگ منتظر شماست و مطمئنم از این خبر خوشحال میشه.
تا صبح از دلشوره دیدن هادی و حال بدی که ماهان ازش عنوان کرده بود نتونستم بخوابم و روی تخت از این پهلو به اون پهلو میشدم.
شاید اگه ماهان توی اولین ایمیلش ننوشته بود که آخرین خواسته هادی قبل مرگش دیدن منه، اصلا پا توی این سفر نمیگذاشتم.
فردا راس چهار صبح سینا توی لابی منتظرم نشسته بود و بعد تسویه حساب با هتل به سمت شیراز حرکت کردیم، سینا برای پروندن خواب دم‌صبحش یک بند حرف میزد و مث یه تورلیدر از هرجا که میگذشتیم در موردش توضیحی کوتاهی میداد.
-راستی باید تا خود شیراز بریم؟
+نه روستای چشمه‌بکلو اما دیگه درست یادم نیست کجا بوده.
-الان میزنمش تو مپ و پیداش میکنم، نگران نباشین.
بعد چند دقیقه تو گوشیش گشتن، گفت: پیداش کردم اینجوری نزدیک تر شد، از یاسوج که رد بشیم زود بهش میرسیم.
نمیخوام بگم صحبتاش خستم کرده بود برعکس برای پرت کردن حواسم و کم‌کردن دلشورم چقد خوب بود، اما تمرکزی روی حرفاش نداشتم و درست یادم نیست چی میگفت.
-آقا دیشب توی ماشین چی گفتین؟
با اینکه میدونستم منظورش چیه، چشمامو ریز کردم و گفتم: کدوم حرف؟
-همون که عاشق اون مرد بودین!
+خب که چی؟
-میشه بپرسم چی شد؟ از همون اول اولش؟
+داستانش طولانیه.
-آقا خب راهم طولانیه.
+من خیلی داستان گوی خوبی نیستم، فک کنم حوصلتو سر ببرم.
انگار فهمید مایل نیستم راز سربه‌مهر چهل سال پیش براش بازگو کنم، ساکت شده بودیم جز چند کلام مختصر که مجبور به گفتنش بودیم حرفی نمیزدیم.
یدفعه گفت: منم گی ام ، نمیخواستم فضولی کنم فقط یه عشق چهل ساله واسم جذابه، میخواستم بدونم چی شد که به اینجا رسیدین.
دلم نیومد فضولیشو بی‌جواب ول کنم و بهش گفتم: باشه ولی لازم نیست واسه دونستن داستانم خودتو گی کنی.
-نه بخدا دروغ نگفتم.
گوشیشو دراورد و اپ های دوستیابی گی گوشیشو نشونم داد و ادامه داد: اگه هنوزم باور نکردین میتونین هیستوری مرورگرمو چک کنین توش پورنای خوبی میبینید.
با لبخندی که نمیتونستم پنهانش کنم دستشو پس زدم و گفتم: خیلی پررویی بچه.
+خب حالا که اصرار داری، بهت اخطار میدم اگه شروع کنم تا آخرشو باید گوش کنی.
دستشو به حالت احترام نظامی بالا برد و به گوشش رسوند و گفت: سرتا پا گوشم.
خرداد ماه سال ۱۳۵۵ بود که بعد تموم شدن دوره متوسطه برای سپاه‌دانش نام نویسی کردم و بعد یه دوره چند ماهه توی پادگان ارتش شیراز به سمت جنوب فارس و مناطق خنج رهسپار شدم.
-سپاه دانش؟
+خدا بیامرزدش، از خدمات محمد‌‌رضاشاه فقید بود، که باعث شد مردم کشورمون از بیسوادی نجات پیدا کنن.
-اها همون سرباز معلم خودمون.
+باید به عشایر لر ممسنی میرسیدم و به عنوان معلم دوسالی به بچه ها درس میدادم، توی اون سن ۱۸ سالگی مسئولیت مهمی به گردنم گذاشته شده بود، خدا خدا میکردم که از پسش بربیام.
بعد از اینکه با ماشین نیمی از راه رفتیم، بخاطر صعب‌العبور بودن منطقه بقیه رو با قاطر طی کردیم و بالاخره با یسری وسایل آموزشی که بهم داده بودن به عشایر ممسنی رسیدیم.
با رسیدنم به اونجا، مردم ایل به استقبالم اومدن، زنانی با لباس محلی و دامنی بلند و رنگارنگ، که تا به امروز اون رقص رنگ و لباس هیچ جای دیگه ای توی دنیا ندیدم، مردان ایل با لباس خاص خودشون، گیوه ای بر پا و شلوار سیاه دمپا گشاد، شالی به دور کمر و چوقایی بر شانه و کلاهی بر سر از میان آدم هایی که دست به سمتم دراز میکردن، پیرمردی درشت‌چثه و با ابهت به سمتم اومد که میشد فهمید مردمان بهش احترام میزارن و راه براش باز میکنن.
خودش رو بهرام رئیس ایل معرفی کرد، کنار بهرام خان قدم میزدم و به صحبتاش گوش میدادم و بالاخره به سیاه چادری رسیدم که هم محل اقامت من در شب بود و هم محل برگزاری کلاس درس در طول روز.
روز اول کلاسم بالاخره فرا رسید، اکثرا کودکانی با سن هفت تا ده ساله بودند که برای سواد آموزی به کلاس اومده بودند، نوجوان های بزرگتر مایل به یادگیری بیشتر نبودند و از نظر خونواده‌هاشون به کمکشون بیشتر احتیاج داشتن، همین نوزده کودک هم که در کلاس درس حاضر شده بودند به لطف طبع‌بلند بهرام خان بود که ایل رو مجبور کرده بود تا بچه‌هاشون سواد نوشتن و خوندن داشته باشند.
روزها میگذشت و من تمام سعیمو میکردم تا به اونها هرچه لازم بود رو یاد بدم، دروغه که نگم خسته و کلافه نمیشدم، بعضی موقع‌ها اذیتم میکردن و خودشون رو به نفهم بودن میزدن اما دلسوزی من برای اونها راه‌گشای این بن‌بست بود و هر قدم که اون ها به عقب برمیداشتن و ازم دور میشدن من به سمتشون میرفتم و با نگاه محبت‌آمیزی مسائل بهشون توضیح میدادم.
بعد ی مدت که ایل بهم اعتماد کرد بچه های بیشتری به کلاسم اضافه شدن، پسران و دختران بزرگتری که شوق درس خواندن داشتن و حالا با جلب اعتماد والدینشون از جانب من برای اون‌ها فرصت محدودی در نظر گرفته شده بود تا بیان و بیشتر یاد بگیرن.
جمعیت کلاسم به بیست و سه نفر رسیده بود و همین شوق در من زبانه می کشید و از خستگیم کم میکرد. بقیه نوجوون‌های ایل یا خودشون تمایل به یادگیری نداشتن یا پدرانشون اجازه همین فرصت محدود بهشون نمی دادند.
بعد گذشت چند ماه حالا ایل منو به چشم خونواده بزرگ خودشون میدید و به محفل و شب نشینی کنارشون دعوتم میکردن، توی یکی از همون شب‌نشینی دور آتیش کنار مردان ایل بودم که درست روبروم متوجه پسری شدم که موهاش به رنگ تاریکی پشت سرش بود و شعله های آتیش دو دُر قرمز جای چشمانش کاشته بود.
بی شک اون چشم توی چشم شدن اولین جرقه‌ی رابطه ما بود، حتی با وجود صحبت با آدم های اطرافمون اون ارتباط چشمی از طرف هیچ کدوممون قطع نمیشد. اون شب فرصت نشد باهاش کمی حرف بزنم یا حتی اسمشو بفهمم، حالا اون مرد مرموز اون طرف آتیش فکرمو به خودش مشغول کرده بود و تمام شب به صورت و چشماش فکر میکردم.
گاهی شبا دور همون آتیش ایل میدیدمش، از اینکه صداش میکردن هادی فهمیدم اسمش چیه اما هنوز هم جز نگاه‌های خاص بهم فرصت رد‌و‌بدل کردن کلامی نمیشد، تمام طول روزم با آموزش کودکان ایل می گذشت و تمام طول شبم به فکر پسر جوونی بنام هادی. گاهی شبی از روی شهوت به یادش جق میزدم و خودمو خالی میکردم.
یه شب برای قضای حاجت خیلی از چادرا دور نشده بودم که صدای آشنایی که همیشه سعی میکردم به صداش مثل یه آهنگ دل‌فریب گوش بدم و صداشو از میون همهمه جمع جدا کنم، صدام زد: آقا معلم
برگشتم و توی همون تاریکی و با نور چراغ نفتی که دستم بود چهره آشنای هادی نمایان شد، لال شده بودم و فقط بهش نگاه میکردم.
-چرا منو اینطور نگاه میکنی؟
وقتی جوابی نشنید ازم، دستشو به سینم کوبید و قدمی به عقب رفتم، حفظ تعادلم سخت بود اما خودمو نگه‌داشتم و به چشمایی که حالا از عصبانیت قرمز بودن چشم دوختم، واقعیتش جوابی برای سوالش نداشتم، حسمو بهش درک نمیکردم، مث امروز برام شناخته شده نبود.
قبل اینکه بره با حالت تهدید بهم گفت: دست از سرم بردار، بزار راحت باشم.
دور از چادر‌ها اشکام میریختن و از خودم بدم اومده بود، نمیدونم چرا اما خودم رو مقصر اون حال هادی میدونستم، دیگه شب ها کمتر به شب‌نشینی‌ها میرفتم، تصحیح تکالیف بچه ها و خستگیمو بهونه میکردم و خودم رو از هادی دور نگه میداشتم.
سینا: اما شما تقصیری نداشتین.
+چی بگم جوون، بعضی موقع ها تو شیطان یکی دیگه میشی و من فکر میکردم شیطان هادی منم.
سینا: اما عشق مقدس تر از اینه که شیطان بتونه توش نقشی داشته باشه، عشق از جنس محبته، رنگ و بوی خدایی داره.
چشمام به خاطر حرف سینا خیس اشک شده بودن.
سینا: نمیخواستم ناراحتتون کنم، دستمال کاغذی توی داشبورد هست.
+نه پسرم، بخاطر اینه که اگه اون موقع اینو میدونستم اینقدر عذاب نمیکشیدم و خودمو سرزنش نمیکردم، حرفت به دلم نشست همین.
اشکامو پاک کردم و دوباره توی خاطرات گذشته‌ام فرو رفتم و شروع کردم.
مدتی میشد که دیگه هادی رو ندیده بودم، هوا سردتر شده بود و دیگه از شب‌نشینی‌ها هم خبری نبود و تمام ایل با تاریک شدن هوا به خواب و سکوتی مرگ وار فرو میرفتن اما من از عشق آدمی از جنس خودم در اون سکوت فریاد خفه ای میزدم و با دلم سخت میجنگیدم، توی یکی از همون شب‌ها که باز بی‌خواب بودم و از سکوت اونجا به ستوه اومده بودم، کسی ‌به پشت در پشمی چادرم ضربه میزد.
شمعی روشن کردم و گره‌ی در چادر باز کردم و توی سوسوی نور شمع هادی رو دیدم، نمیدونستم چی توی سرشه یا چرا این موقع شب اینجا اومده.
با اولین هجوم زبانه باد به داخل چادر شمع توی دستم خاموش شد و منو هادی رو در تاریکی رها کرد، هادی بی هیچ‌کلامی قدم به داخل چادر گذاشت و گره‌ی در چادر پشت سرش محکم بست، درست نمیدیدمش اما هر قدمی که اون به جلو برمیداشت من قدمی به عقب برمی داشتم و ازش فرار میکردم.
به دیواره عقبی چادر رسیدم، حالا جسم هادی در چند انگشتی تنم بود که هادی دستاشو دراز کرد و منو به آغوشش کشید، انگار وا دادم و منم حجم تنشو به آغوش کشیدم و دستامو دورش حلقه کردم.
درنگی توی همین حال بودیم و که کمی ازم فاصله گرفت و توی همون تاریکی به چشمام چشم دوخت و گفت: تو چه آتیشی به جونم انداختی که چه ببینمت چه نبینمت گر میگیره و تنمو میسوزونه.
دوباره به آغوشم گرفت بعد چند لحظه به سمت زمین هلم داد، توانی برای مقابله با میل و کشش درونی خودمو هادی نداشتم، به کمر روی زمین خوابیدم و با زور دست هادی چرخیدم و صورت به زمین گذاشتم، هادی روم دراز کشید و بی‌هیچ حرفی خودش رو آروم روم میکشید.
همین مالش بدن‌هامون باعث شد کیر هادی بزرگ بزرگ‌تر بشه و از روی شلوارش به کونم فشار بیاره.
آخ که گرما کیر و تنش از یه طرف و سردی که از زمین به تنم میخورد از یه سمت دیگه خوب منو رام کرده بود. انگار هادی هم مث من طاقتش طاق شد و با دو دستش شلوار و شرتمو از پام پایین کشید و نیمه رونم رها کرد.
دوباره اون کیر بزرگ و سفتشو بهم میمالید و خوب که حشر به اونم غلبه کرد، بند کمرشو باز کرد و کیرشو بی هیچ مانعی از بالای شلوارش روی بدنم و لای کونم قرار داد، هنوزم میتونم گرمای کیر هادی رو حس کنم.
اما انگار افاقه نکرد و با دست به جستجوی سوراخم مشغول شد و بعد اینکه خوب جاشو پیدا کرد و آب دهنشو کف دستش ریخت و منو با اون خوب خیس کرد، بی هیچ مقدمه‌ای سرکیرشو روی سوراخم فشار میداد و بعد چند بار که کیرش لیز خوردو بالا و پایین میپرید، دوباره کیرشو و سوراخمو خیس کرد و با یه فشار زیاد سر کیرشو توی کونم جا داد.
از درد زیادش آخ نسبتا بلندی گفتم که باعث شد هادی بخاطر ترس به عقب بره و کیرش از کونم خارج بشه، بعد چند ثانیه که خوب فکر کرد و بین دوراهی رفتن تا آخرش یا رفتن به بیرون تصمیمشو گرفت.
دست چپشو از زیر بغلم رد کرد و جلوی دهنمو گرفت، با دست دیگش کیرشو روی سوراخم گذاشت و با فشار دیگه ای سر کیرش به کونم فرو برد.
آخ خفه ای توی دستش کردم و اون کیرش بیشتر فرو برد، دردم بیشتر و آخ های من طولانی تر میشد تا کیرشو کامل توی کونم جا داد و بعد کمی صبر شروع کرد به تلمبه زدن، هر تلمبه ای که پیش میرفت قوی‌تر و تند‌تر می شد تا نهایتا بعد چند دقیقه روم آروم گرفت و با چنتا پرش، گرمای آب کیرشو توی کونم حس کردم.
چند لحظه ای منتظر موند و بالاخره کشیدش بیرون، سر کیرش با کشیدن روی کونم تمیز کرد و بی هیچ حرفی اونجا رو ترک کرد.
برای بستن گره‌ی در چادر زیادی سست بودم، درد تیر کشنده ای توی کمر و کونم حس میکردم، میتونم بگم درد بهونه بود، هنوزم انتظار میکشیدم که برگرده اما وقتی گره‌ی در چادر خودم بستم با این حقیقت تلخ روبرو شدم که من وسیله ارضاش بودم، همین و بس.
خدا میدونه اون شب چطوری سر شد و به صبح رسید، چطور اون شب و روز بعدش از غمش سکته نکردم و نمردم.
هادی رو یکی دوبار دیگه دیدم، جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هر چی بوده در فکر و خیال من گذشته.
یکی دو هفته بعد هادی دوباره شب به سراغم اومد، دوباره همون ریتم در زدن، وقتی دید جواب نمیدم آهسته صدام زد: آقا معلم ، آقا معلم.
اما من بجای محکم کردن گره چادر، گره بند دلمو محکم کردم و اون شب درب چادر به روش بسته نگه داشتم.
تا بهار مدت کمی مونده بود، خوشحال بودم که میتونستم برگردم خونه تا برای مدتی هرچند کوتاه از ایل و هادی دور بشم.
با سبز شدن دشت و دمن اطراف، اولین چرای دام ایل شروع شد، کاش بودی و حال و هوای اون روز میدیدی، بچه ها کلاس نیومدن و مادرها برای پسران و شوهرانشون اسپند دود میکردن، بالاخره گله با مردان ایل راهی دامنه کوه‌های اطراف شدن.
من که نظاره گر اون شور و حال بودم در بین جوانان همراه گله هادی رو دیدم، هادی دوباره به چشمام چشم دوخت و خوب که دور شد دستشو بلند کرد و ازم خداحافظی کرد.
تفنگی که توی کمرش‌ بسته بود به دلم بد انداخت و شروع کردم براش آیةالکرسی خوندن، چه میشد کرد دل در گرو مهرش گذاشته بودم و کاری ازم بر نیومد.
شب دوم که رفته بودن، نیمه‌های شب، صدای تیر میومد و مردمان ایل بیدار شده بودند و مردان ایل با اسب به سمت صدای تیر روانه شدن، زنان و بچه های ایل کنار در چادرشون ایستاده بودن و به راه خیره شده بودن، بعضی از زنان بچه‌ها رو به آغوش گرفته بودن و با نوای سوزناکی لالایی میخوندن.
دلم برای هادی شور میزد و به گرگی که به گفته اهالی به گله زده بود لعنت میفرستادم.
باز هم زمان نمیگذشت ، قرآن به دست توی چادر رژه میرفتم و برای سلامتی پسری که بهم حسی نداره قران میخوندم.

نوشته: محمد


👍 26
👎 3
8601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

965218
2024-01-05 00:03:47 +0330 +0330

همم از ۹۹,۹٪ جفنگیاتی که بنام گی اینجا مینویسن بهتر بود و خوشحالم که بهد کلی وقت یه داستان با این دیدگاه داره منتشر میشه ،اما بنظرت آقا معلم یکم زود نرفت سراغ لحظات خصوصیش با هادی؟آخه کمتر از چهار ساعت با سینا آشنا بود و اینکه مسایل مذهبی کلن رو نرو من هستن اما خوب نقد به حساب نمیاد چون شما داری از دوران پهلوی میگی و قرآن و دعا عقیده غالب بر جامعه بوده

2 ❤️

965222
2024-01-05 00:12:54 +0330 +0330

داستان خاصی بود وبسیار زیبا .نواوری

2 ❤️

965286
2024-01-05 12:28:41 +0330 +0330

مثل همیشه عالی

3 ❤️

965293
2024-01-05 14:33:36 +0330 +0330

برای پسری که بهم علاقه ای نداره قران میخونم،👏
امان از عشق یکطرفه

2 ❤️

965316
2024-01-05 21:07:23 +0330 +0330

حتما نباید درب فرودگاه رو رد کنی تا وارد خاک وطن بشی.

1 ❤️

965327
2024-01-05 23:29:27 +0330 +0330

زیبا نوشتی

2 ❤️

965493
2024-01-06 21:03:05 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود بخصوص توصیفاتت از عشایر ومردم اون زمان 👍👍👍👍👍

2 ❤️

965536
2024-01-07 01:33:50 +0330 +0330

چقد قشنگ

2 ❤️

965678
2024-01-08 01:15:09 +0330 +0330

چاخان

1 ❤️

965927
2024-01-09 20:36:06 +0330 +0330

بالاخره نوشتی
منتظرت بودم با پرواز کلی گریه کردم لعنتی
منتظرم ببینم ایندفعه چی میکنی مطمئنم مثل همیشه عالی میشه

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها