تشویش

1402/04/24

¬چه داری تو خیابون راه میری، یا تو مهمونی هستی، یا تنها هستی، ولی ناگهان می‌بینی، داری به چشم‌های کسی نگاه می‌کنی، تو ناگهان می‌فهمی، که این نگاه‌ها داره هی تکرار می‌شه و این می‌تونه آغاز چیزی بزرگ باشه و تو منتظر اون اتفاق بزرگ هستی، به همین سادگی.
اره دقیقا یادم بود، روزی را که دیدم چنین احساسی دارم. لحظه‌ای که او را دیدم گویی روزی است که با دیدار او، خود را ذوق زده کردم.
اولین بار، او را که چشم‌های عسلی روشن داشت، سر چهار راه دیدم؛ ایستاده بود یا می‌رفت؟! راستش را بخواهید یادم نمیاد: به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد؛ این‌ را شک ندارم؛ در نتیجه، یا من به طرفش می‌رفتم و یا اون به طرف من میومد.
چهارشانه و بلند بالا بود و بر روی پلور یقه‌اسکی سفید، بارانی آبی پوشیده بود. کلاهی به سر داشت؛ آن هم به رنگ آبی با لبه‌ی گرد و پهن، چشم‌هاش درست زیر لبه‌ی کلاه قرار گرفته بود؛ چشم‌های درشت، سرد و درخششی عجیب در گوشه آن‌ها.
با آن اندام و ته ریش‌ و موی طلایی که از کلاه بیرون زده بود بیشتر توجه من رو جلب می‌کنه، به سختی می‌شه سن و سالش رو حدس زد. وقتی من رو می‌بینه، چانه‌اش را پایین میاره، نه! این گمان منه.
پوشه‌ای در دست راست داشت که بسته بود، ولی یک انگشتش را طوری لای آن گذاشته بود که انگار می‌خواست برگه‌ای رو نگه داره.
بی‌درنگ حس کردم که چشم‌هاش به من خیره شده؛ چشم‌هایی بدون حرکت که سراپای من رو برانداز می‌کرد و از روبرو به من نگاه می‌کرد؛ در حالی که پشت سَرم رو می‌دیدم. من نگاهم را به طرف دیگر بردم؛ ولی با هر چند قدم که برمی‌داشتم، وسوسه می‌شدم نگاهی بهش بندازم و هر بار، به خودم نزدیک‌تر می‌دیدم و در حال نگاه کردن به من. بالاخره زمانی رسید که او دُرست جلو من ایستاده بود، با دهانی که تقریبا بدون لب به نظر می‌رسید و با خطی که روی آن ظاهر می‌شد، لبخندی را تداعی می‌کرد. او دست چپش رو به کُندی از جیبش بیرون آورد و با انگشت به طرف پایین، به پای من اشاره کرد؛ اما این‌جا بود که نخستین کلماتی را بر زبان می‌آورد؛ با صدای نازک و لحنی نسبتا فروتنانه گفت‌: “خیلی عذر می‌خوام، بند کفش‌تون بازه.”
درست می‌گفت، دو انتهای بند کفش، خاکی و زهوار در رفته، هر کدام به یک سمت افتاده بود. من کمی سرخ شدم و زیر لب گفتم: “متشکرم” و خم شدم.
خم شدن وسط پیاده‌رو برای بستن بند کفش، کار خوشایندی نیست. به خصوص وقتی مثل من، درست وسط پیاده‌رو زانو بزنی، بدون این‌که سکویی یا لبه‌ی دیداری باشه که پایت را رویش بذاری و مردم همین‌طور از پشت به تو تنه بزنند. مرد چشم عسلی زیر لب چیزی شبیه خداحافظی گفت و وارد عکاسی که درست جلوی ما بود، بی‌درنگ وارد شد. برگه‌ای رو به سمت پیشخان برد.
اما قسمت این بود که دوباره جای دیگه ببینمش. یک ربع ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره او را جلوی خودم دیدم، داخل دفتر یک شرکت. ایستاده بود با همان پوشه در دست.
به محض این‌که چشمم بهش افتاد، تشویش وصف‌ناپذیر من رو در بر گرفت که عقب‌گرد کنم و برگردم و یا بهتر از آن، سرش گرم تماشای تابلوی روی دیوار بود، تا می‌تونم با سرعت از کنارش رد بشم تا متوجه من نشه. ولی نه! دیر شده بود‌؛ مرد غریبه سرش را برگردونده بود و مرا دیده بود؛ حالا به من خیره شده بود و می‌خواست چیزی به من بگه. در مقابلش ایستاده بودم؛ با ترس. کمی سرش رو به سمت من آورد و با صدای بسیار آرام زیر گوشم چیزی رو گفت که دلم می‌خواست زمین دهان باز کنه و من رو ببلعه.

این حرف ناگهانی‌ همچون سیلی به مغزم هجوم آورد، حس می‌کردم که گوش‌هام وِز‌ وِز می‌کنند، خشکم زده بود. بدون این‌که حتی به صحت حرفش فکر کنم به چیزی که یک مرد غریبه داشت بهم می‌گفت تمام حواسم را پاره‌پاره کرد دنباله‌ی حرفش را گرفتم و دوباره در ذهنم مَزه‌مَزه کردم، مَنگ شدم. به سمتی خیره شدم و آنقدر هول بودم که دقیقا نمی‌دونم کدوم دستم رو به زیپ شلوار رسوندم. درست می‌گفت، زیپ شلوارم باز بود.
حالا انگار حس می‌کردم تمام کسانی که که توی اون دفتر نشسته‌اند همان‌هایی هستند که دفعه قبل هم به من تنه زده بودند، این‌جا جمع شده‌اند و حالا زیر لب به طعنه چیزهایی در مورد من پِچ‌پِچ می‌کردند. فکر این‌که قبل متوجه شدن خودم کسی این آبروریزی رو دیده و بهم گوشزد کرده، احساس حقارت می‌کردم و عرق سرد، پیشونیم رو فرا می‌گرفت.
با مرد غریبه دوش به دوش هم ایستاده بودیم تازه به اختلاف قد یک وجبی پی بردم. وقتی با لحنی وسوسه برانگیز و شاید تمسخر گفت: “شورت قشنگی داری، زیپت رو بکش بالا.”
دوباره تشویش عجیبی وجودم رو با شنیدن این جمله فرا گرفت که به حریم خصوصیم حمله‌ور می‌شد.
صدایی که با عشوه‌ای خاص یک نفر رو صدا می‌زد “آقای امیر. امیر رح…”
به کلی حواس همه رو به خودش جلب کرد. صدا از خانمی نازک‌اندام و خوش‌هیکل که لباس فُرمی با مَقْنعه و مانتوی سرمه‌ای داشت بود که حالا با چشمان افراد حاضر در اونجا داشت قورت داده می‌شد. فرصت خوبیه؛ زیپم رو بالا می‌کشم، لعنتی گیر کرده بود. یک دست افاقه نمی‌کنه از هر دو دست کمک می‌گیرم.
سرم رو چرخوندم. حالا داشتم اطرافم رو وارسی می‌کردم تا شخصی حرکتی از خودش نشون بده که بفهمم مخاطب این خانم کیه، اما کسی حرکتی نمی‌کرد. اما اون مرد غریبه چشم عسلی به سمت منشی رفت، تازه اسمش رو می‌دونستم ، امیر اسمشه!
حالا من با دو برخورد با امیر که تا به حال برام غریبه بود، پیش این مرد غریبه احساس حقارت می‌کردم. برخوردی بعدی زودتر از آن‌چه انتظارش رو داشتم، در همون دفتر اتفاق افتاد. چند روز بعد در همون دفتر مقابل تابلوی ایستاده بودم که تعدادی اسامی روی آن لیست شده بود، نام من و امیر به اندازه یک ویرگول با هم فاصله داشت در حقیقت به طور ناخودآگاه از کنار هم بودن اسم خودمون احساس غرور می‌کردم. آن غروری که از آن صحبت می‌کردم، با فهمیدن کسی که پشت‌سر من ایستاده و به جای این‌که به اسامی نگاه کنه اون برخورد دوم رو زیر گوشم یادآوری می‌کنه جاش رو به احساس حقارت و خجالت داد. حالا این سه برخورد آغاز یک اتفاق بود.

ما بعد از یک مصاحبه کاری همکار شده بودیم. امیر از من با تجربه‌تر بود شاید هم پخته‌تر، به‌گونه‌ای که به اطراف جمع تسلط داشت. زندگی من بدون این‌که شور و هیجانات دنیا رو به خود دیده باشه، در لابه‌لای زندگی روزمره سپری و عادی می‌شد و من بدون این‌که بفهمم کسی رو که هنوز درست نشناخته بودم، شیفته‌اش شدم.
وقتی به سمت من میومد، به آرامی سرش رو تکون می‌داد و سپس لبخندی کوتاه و در عین حال شیرینی را که من متوجه بشم، تحویلم می‌داد. حالا این لبخند از سر تمسخر به کم‌رویی من بود یا از سر خوشحالی برای دیدارمون و شاید هم یادآوری دوباره آن برخود و این همیشه باعث تشویش بیشتر من می‌شد. تشویشی که از مواجه شدن با واقعیت طبیعیِ تلخی، خارج از کنترلم خبر می‌داد. در این لحظه احساس من شبیه احساس آدمی که دچار یک کابوس وحشتناک شده باشه بود. حالتی که آدم دلش می‌خواد همه چیز تموم بشه.
ما شاید هفته‌ای دو سه بار، خارج از محیط کار تماس تلفنی دا‌شتیم. یادآوری اون برخوردها در دیدارمون شبیه خاطره‌ سالخورده‌ای، تمام احساساتی رو که به دوش می‌کشیم رو تازه نگه می‌داشت و این برای زمانی هست که همدیگه رو می‌بینیم. اما وقتی این مرد غریبه چشم عسلی، از حال خودش بی‌خبرم می‌ذاره؛ غریبه‌وار. اون موقع دیگه توانایی خواندن و نوشتن و حتی خوابیدن را ندارم. دیگر هیچ چیز نمی‌تونه من رو به خودش مشغول کنه. هیچ چیز مگر فکر کردن به صدای آرامش بخشش، دیدن موهای طلاییش و در عین حال تشویش بودن با کسی، شاید با کسی عشق بازی می‌کنه، واقعا کسی هست؟!.. در آن لحظه بود که همانند دیوانه‌ها می‌شدم، امّا دیوانه‌ای ساکت.
مدت‌ها بود که در آرزوی معجزه‌ای بودم که خیلی وقت پیش این آرزو محقق شده بود و آنچه معجزه می‌دانستم، تحوّلی خارق‌العاده در ظاهر نبود، بلکه برعکس دگرگونی درخشان و ناگهانی بود از طرفِ مرد غریبه. بعد از مدت‌ها بهم پیام داد:
“بعدظهر بعد اتمام کارا بیا اتاقم کار مهمی باهات دارم.”
کار، اونم کار مهم! فاصله‌ی بین میز کار من و اتاقش همش چند قدم بود. من این مسیر رو خیلی خوب بلدم. در حین طی کردن این چند قدم با خودم این چند ماه احساسم رو مرور‌ می‌کنم.
وارد اتاق شدم. پنجره باز و دستش توی جیبش بود و بیرون رو نگاه می‌کرد. نور خورشید وظیفه‌اش رو به اتمام رسونده بود. اشعه غروب آفتابی که از پنجره باز به درون غَلت می‌خورد، چهره‌ی امیر رو به نوری طلایی آغشته می‌ساخت. خسته و احساس گرسنگی می‌کنم ولی وقتی چشمای عسلی روشن و خمارش رو می‌بینم می‌تونم ساعت‌ها گرسنه بمونم.
دو قدم جلو رفتم، صدامو صاف کردم. با صدای بلند و رسا گفتم: “ببخشید…”
چند ثانیه بی‌حرکت موند و آروم سرش رو به سمتم چرخوند، اوف لعنتی چه چشمایی داشت! عسلی خالص! رنگ مورد علاقه من بود، وقتی کلاه به سر نداشت پیشونی بلند دو جفت ابروی طلایی و توی هم گره خورده، بینی استخوانی و خوش‌حالت صورت و لبای پهن و چشمای عسلی ناب، اونقدر که حس می‌کردی نگاهش طعم عسل می‌ده، بیشتر به چشم میومد. وقتی لبخندش از راه رسید همون لحظه احساس کردم که تیغی به آرامی سینه‌ام رو می‌شکافه و دستش به سمت قلبم هجوم آورده و می‌خواد از قفسه سینه‌ام بیرون بِکشه و مانند حباب‌های بازی بچه‌ها، قِل می‌ده.

بدون آن‌که واکنش هیجان‌انگیزی از خودش نشون بده، جز پلک‌زدنی نه چندان محسوس و برق شادمانی در چشمانش، که به سرعت محو شد به سمت میز خودش رفت. از پشت میز کار پاها را روی هم انداخت که بسیار دوست‌داشتنی بود. دیدن چنین منظره‌ای تجلی قدرت و تسلط بیشتر او روی من می‌شد.
امیر برای من حالا غیرقابل تحمل‌ترین دردی بود که می‌شد به آن گرفتار شد و تنها درمانش هم خودِ او بود. چشماش حالا من رو به سمت جلو دعوت می‌کرد، من شیفته‌ی لبخندش شده بودم، چیزی گستاخی در خنده و در نگاهش بود.
زمانی که دومین لبخند در راه بود. این‌بار دوست داشتم مورد قبول او باشم، دوست داشتم مورد قبول کسی باشم که به محض ورود به اتاق، من رو هم‌چون تکه‌های آهنی که بلافاصله به آهنربای می‌چسبند، جذب لبخندش ساخته بود. هم‌زمان با گوش دادن به حرف‌هاش به قلب سرخ خودم فکر می‌کردم، ولی از شنیدن چیزی نمی‌فهمیدم.
قلبم که هر از گاهی با پاهایی او به گوشه و کناری پرتاب می‌شد و دوباره بازمی‌گشت و خود را به پاهای او می‌چسباند…
نمی‌دونم قبل شنیدن"کجایی؟! چته پسر؟" آیا چیزی گفته بود یا نه. با لحنی ملایم به نزدیک شدن دعوتم می‌کنه. دستم که به میز رسید هم‌زمان شد با قرار گرفتن دست امیر روی دستِ راستم. این لمس! دیگه نتونستم دستم رو به سمتی حرکت بدم و فشاری که روی دستم وارد می‌کرد هم بی‌تاثیر نبود.
گرمی دستش به تمام بدنم جریان پیدا کرده بود. حالا احساسی که به برف تبدیل شده بود، روی آن قدم می‌زدم، از گرمای دستاش هیچ اثری از ردّپای من روی آن نمی‌افتاد. داشتم ذوب می‌شدم. انگار که اون رو از برف چیده بودم. نوازشی که روی دستم تکرار شد اون هم این رو حالا فهمیده بود و البته آماده.
ما از لابه‌لای این احساسات می‌گذشتیم‌؛ در حالی روح هر دویمان همانند مجرمی که هنوز جرمی را مرتکب نشده در ارتکاب آن تردید دارند، مضطرب اطرافمان پرسه می‌زدند.
بلند شد حالا صورتش به موازی صورتم قرار گرفت و به گونه‌ام چسبید. چشمانم بسته شد. حالا حس بویایی به لامسه هم اضافه شد؛ بو می‌کشیدم… من عاشق عطر دل‌نوازش شدم.
از این‌که قرار بود برای اولین بار بعد از وقت کاری داخل اتاقش تحریک بشم استرس و ترس داشتم.
“وقت واسه عشق بازی نداریم؟!”
به این جمله‌ی من که به نوعی تعارف بود
اروم روی میز کارش من رو دولا می‌کنه. شلوارم رو تا وسط‌های رونم بیشتر پایین نمی‌کشه. پاهام به اندازه‌ای باز می‌شه که از افتادن شلوارم به پایین‌تر ممانعت می‌کنه.
خودشم فقط به باز کردن زیپ شلوارش اکتفا می‌کنه، کله‌ی کیرش رو روی سوراخ کونم می‌ذاره، کونم رو منقبض می‌کنم با این کار گرمای و کُلفتی کیرش بیشتر احساس‌ می‌شه. با یک انقباض کیرش لای کون شروع به حرکت می‌کنه.
نوک انگشت‌ها رو با تُف خیس می‌کنه و میماله روی سوراخ کونم، سعی داره سریع به نتیجه دلخواه برسه و من با سفت کردن خودم از هدفش دورش می‌کنم. با فشاری که به پشت گردنم وارد می‌کنه روی میز پهن می‌شم، صورتم می‌چسبه به شیشه روی میز، خنکی شیشه‌ به صورتم انتقال پیدا می‌کنه ولی گرمای کیرش شدت و عطشم رو بیشتر می‌کنه.
“شُل ‌کن.” اول سر کیرش و بعد آروم‌آروم تا تهِ‌تهِ وارد کونم می‌کنه. وول خوردن چیزی رو با درد احساس می‌کنم. من داغى، سفتى و لزجى‌اش رو داخل بدنم حس ‌می‌كنم. از اون لحظه يه حس غریبی تمام وجودم رو در اختيار گرفت و ديگه اصلا حال خودم رو نمى‌فهميدم. تا حالا همچين حالى رو تجربه نكرده بودم. اصلا فكر و حواسم ديگه دست خودم نبود.

دلم می‌خواد یه آه بلند از سر لذت بکشم ولی فقط ناخونام رو توی گوشت دستم فشار می‌دم تا صِدام در نیاد. لبه‌ی میز رو می‌گیرم، شدت ضربه‌ای که به من وارد می‌کنه رو کنترل می‌کنم تا صورتم روی میز کشیده نشه. روی من خیمه می‌زنه و دستش آزادانه بین پاهام می‌رسه. کیرم رو مالش می‌ده، به بیضه‌هام دست می‌کشه. وقتی توپَک‌ها بین انگشتاش فشرده می‌شن؛ از بین انگشتاش سُر و روی خودشون قِل می‌خورند، قلقلکش لذت‌ خاصی داره.
آنقدر شدت هیجان و استرس‌مون بالا بود که شاید به پنج دقیقه هم نمی‌رسه که ارضا می‌شه و تموم آبشو خالی می‌کنه توی من. من هنوز ارضا نشدم، رضایت مالکانه‌ای برای خودم دارم. همان‌گونه که بر روی یک سند رسمی مُهری قرار گرفته، مِهر امیر هم بر روح و جان من حَک شد.
بر می‌گردم و روی میز می‌شینم حالا شلوارم به مُچ پام رسیده، جلوم خم می‌شه، لنگام رو بالا می‌ده، سرش رو از لای پاهام رد می‌کنه و کیرم رو تو دستاش می‌گیره حالا با پاشنه پا گردنش رو به سمت جلو می‌کشم. با چرخش دست‌گیره دَر چرخید…

¬¬خورشید که حالا بالا آمده بود و روی خیابان می‌تابد و ترکیب درهم ریخته سایه‌هایی که در اطراف پراکنده می‌شدند، آدم را گیج می‌کردند. سایه‌ی خانه‌های این طرف خیابان، می‌افتاد روی دیوارهای خانه‌های مقابل و انعکاس نوری که بر شیشه‌ی مغازه‌ها می‌تابید، روی صورت مردمی که در پیاده‌روهای شلوغ شهر با سرعت کنار هم می‌گذشتند، پخش می‌شد.
آن روز صبح قاضی متوجه حال و هوای متفاوت در رفت و آمدها شد‌؛ شاید هم این تغییر در رفتار درونی خود او بود که این چنین او را به فکر وامی‌داشت.
هر روز از خانه تا محل کارش را سوار ماشین می‌شد و از میان خیابان‌های شهر می‌گذشت و مردمی که در پیاده‌روها موج می‌زدند را مشاهده می‌کرد. حالا هر کسی رو می‌دید در رفتار آن‌ها تردید داشت، آن هم بخاطر همین پرونده لعنتی بود که حال و آینده قاضی را دچار تشویش کرده بود و داشت گذشته قاضی را شخم می‌زد.
قاضی از خود می‌پرسد، این دو نفر مردی که داخل مغازه نشسته‌اند و در حال صحبت و لبخند هستند با هم چه رابطه‌ای دارند؟ یا چه حسی نسبت به هم!
آن مردان با سر شانه‌های پاره آویزان در اطراف فروشنده‌ی خانمی که جلوی خیابان بساط کرده بود و سبزی تازه می‌فروخت، ازدحام می‌کردند؛ قصد خرید داشتند، یا نه! در حال چشم‌چرانی بودند؟!
آدم‌های شلخته‌ای فریاد می‌زدند و طلب فروش چیزی می‌کردند همان‌ کسانی بود که همیشه بچه‌ها از سَر و کولشان بالا می‌رفتند و تا خرخره زیر بار قرض بودند و افکار غلطی در سر و الفاظ زشتی بر زبان داشتند.

همین حال مرد جوانی در پیاده‌رو در حال قدم زدن بود و مردی دیگر به دنبال او. این دو چطور؟! با خود زمزمه می‌کند “می‌خواد طورش کنه!”
به نظر می‌رسید این مردم ریزنقش را که انگیزه متفاوت به حرکت وا می‌دارد. قاضی احساس می‌کرد نوعی تشویش وجودش را فرا می‌گیرد از هفته‌های پیش اندازه تصاویری که بر روی ذهن او کشیده می‌شد مدام بزرگ و تعدادشان بیشتر می‌شد، تصاویری بود از گذشته‌ی دور. حالا دیگر به هر حرکت و رفتاری تشویش دارد. امروز او برمی‌گردد به همان ابتدای شروع کارش. وقتی از کسی که دلباخته او بود و بخاطر کارش قیدش را زد و از او خواست که تمام کنند. تمام شد و روزی که آخرین دیدار را وعده کرده بودند را به یاد می‌آورد.
از مدت‌ها پیش، قاضی احساس می‌کرد مردم از او متنفرند. وقت صدور حکم غوغایی به پا می‌شد اما او از کار خودش مطمئن بود، گذشته از این او هم از آنان بی‌زار بود از این مردم زنده‌پوش که حتی نمی‌توانستند درست شهادت و اعتراف بدهند تا شاید تخفیفی در جرم‌شان لحاظ شود. بودند کسانی که با دروغ می‌خواستند جان‌شان را به در ببرند ولی پیش قاضی و مَلق‌بازی! نفس‌‌شان را می‌گرفت.
آن روز قاضی به عمارت دادگستری رسید طبق روال همیشگی مقابل دروازه‌های بسته که نگهبانان آن را کنترل می‌کردند مردم ازدحام کرده بودند. جایی که داد را در داخل آن عمارت جستجو می‌کردند، جایی را که خود باعث ایجاد آن شده بودند، چرا که اگر دندان طمع را می‌کشیدند این قاضی‌ها باید کار و کاسبی‌شان را جمع می‌کردند. آن‌ها دنبال کار و کاسبی‌شان بودند و کسانی که خلاف قانون آن‌ها عمل کند را به دار مجازات آویزان می‌کردند؛ قانونی را که مردانی که گلویی شبیه قورباغه با ریش‌های بزی بلند و کلاهک قارچی کیری سیاه و سفید به سر داشتند، وضع کرده بودند. این ریش‌ بزی‌های که از نژاد سرزمین هزار فرقه بودند و قوانین را به نفع خود تفسیر می‌کردند تا به نفع‌شان باشد و دیگران را هم مجبور به رعایت آن می‌کردند.
او حالا بعد از سال‌ها تجربه می‌دانست که قانون را می‌توان مثل آن آدم‌های خِپل و شکم‌‌گنده پست و حقیر به دلخواه تعبیر کرد، او قانون را در چنگ خود داشت؛ بدین ترتیب تمام متهمین تبرئه می‌شدند.
او، قاضی شعبه کیفری۲ که قبل ورود با اتاقش با دو مُنشی که در آن گوشه روی صندلی نشسته بودند، خوش و بِش می‌کند. منشی جدید دادگاه! قاضی زیر لب خود گفت: “این یارو قابل اطمینان نیست!”
جلسه دادگاه رسمی شد. روی میز پوشه‌ای نارنجی رنگ بود. روی آن با ماژیک آبی با خطی خوش نوشته شده بود، نوع اتهام: همجنس‌گرایی.
متهمین: امیر. ر.
با خواندن نوع اتهام تشویشی قلب قاضی را فرا گرفته بود.
متهمین وارد شدند. یکی از متهم‌ها با لباس تمیز و اتو کشیده بی‌تفاوت به نظر می‌رسید ولی دیگری رنگ به رخسار نداشت.
قاضی به آرامش آن یکی متهم حسادت می‌کرد، تشدیش در او بیشتر و بیشتر می‌شد بیرون از آن‌جا، درست آن‌طرف پنجره در حیاط، درست روبروی چشم‌های او تختی بود که کارگرانی در حال کشیدن آن روی زمین بودند و این صدای کشیدن تخت روی زمینِ بِتُنی او را عصبانی می‌کرد. به کمک شهود صحنه مهمترین موضوع اتفاق داشت بازسازی می‌شد.

شاهد، خانم میان‌سال و صاحب شرکتی خود را معرفی می‌کرد از لخت و عور بودن دو کارمندش در شرکتش شکایت داشت.
حال متهم با یادآوری آن صحنه لبانش را باز می‌کرد و از حریق خصوصی و روابط آزاد گاهی با چاشنی عصبانیت که گاهی بر روی لبانش کف می‌کرد از خود دفاع می‌کرد، قاضی چه خوب انزجار متهم را درک می‌کرد. چرا که خود این رابطه را تجربه کرده بود. اصلا این یارو متهم چشم عسلی، قاضی را یاد پسر چشم سبزی می‌انداخت.
او که خوب به یاد دارد دُرست بعد از یک سال آشنایی با پسرِ چشم سبزی، تصمیم گرفته بودند از هم جدا شوند آن هم بخاطر همین صندلی که روی آن نشسته بود. تصمیمی که تقریبا هر دوی آن‌ها بر دُرست بودنش شک نداشتند. در طی روزهایی که درباره جدایی‌ حرف می‌زدند و دلایل پایان دادن به دوستی‌ را مرور می‌کردند.
یک‌دفعه و بدون هیچ قرار قبلی تصمیم گرفتند قبل از جدا شدن همیشگی، برای آخرین بار با هم سکس داشته باشند. بنا شده بود اولین پنجشنبه که مصادف با سالگرد آشنایی‌ بود، شب موعود باشد.
سه روز قبل دیدار، او به پسرِ چشم سبز با پیامی یادآوری کرد که همیشه سکس خوبی داشتند و مشکل جدا شدن ربطی به کیفیت رابطه‌ بین آن‌ها ندارد. برای همین شاید بهتر باشد که آخرین سکس را به عنوان آخرین یادگاری به هم هدیه دهند.
هدیه‌ آخر ممکن بود تصمیم نهایی برای جدایی را مختل کند. چون این سکس بود که باعث جدی شدن رابطه‌ بین آن‌ها می‌شد.شاید سکس آخر شبیه یک حس ترحم بود. انگار یکی از آن‌ها و یا شاید هر دو، از تصمیم برای جدا شدن شرمنده بودند و حالا می‌خواستند سکس آخر را به خاطر ترحم به فرد مقابل، انجام دهد.
کاری که قرارش را گذاشته بودند از آن‌ها آدم‌های احمقی می‌ساخت. اگر یک نفر از طرفین هنوز می‌خواست این رابطه ادامه داشته باشد، چطور می‌توانست از هم‌آغوشی که پایانش جدایی بود لذت ببرد؟ ولی هرگز آن قرار پنجشنبه موعود برای آن دو فرا نرسید، چرا که او سر قرار نرفته بود.
حالا قاضی دقیق نگاه کرد؛ متوجه متنی که بازپرس در کیفرخواست آورده بود، شد. در آن خطوط درباره این‌که همجنس‌گرایی، جهالت و اسراف است و عامل به آن نه تنها راه درست و کامل لذت و ارضای شهوت را نمی‌داند و به خلافی عمل می‌کند که حتی این کار را حیوان نمی‌کند بلکه خلاف طبیعت خود و نظام خلقت حرکت می‌کند، همسرانی را که خدا برای آن‌ها آفریده است، رها می‌کنند؟!‌ پس این عمل او، صرفاً از روی شهوت نیست، بلکه در اصل از جهالت است و درباره ضرورت اجرای عدالت و درباره این‌که مقصرهای واقعی را تنبیه کنند. بعد اضافه کرده بود که متهمین صراحتا به جرم‌شان اقرار کردند و جایی هیچ شبهه‌ای نمی‌ماند.
واژه‌های شهوت و جهالت حلقه تشویش گرداگرد گردن قاضی را مدام تنگ و تنگ‌تر می‌کنند. دوباره چشم قاضی به تخت آن طرف حیاط می‌خورد حالا دست یکی از کارگران ترکه‌ای بود. آن‌ها درست گوشه حیاط یک تخت برای شلاق درست کرده بودند. آن‌ها منتظر حکم قاضی بودند.
“احمق‌ها فکر می‌کنن متهمین به حَد محکوم می‌شن بخاطر همین این تخت را آماده کردند و اما خودم به اونا نشون می‌دم.”
برای این‌که آن‌هایی که چنین قوانینی را نوشته‌اند را گوش‌مالی بدهد اشاره به کافی نبودن وجود یک شاهد زن را جهت متهم کردن این دو نفر مناسب می‌بیند. آما آن‌چه قاضی را به حیرت انداخته بود و دستش را می‌بندد اعتراف و اقرار مرد تنومند و چشم عسلی بود. او که با شوق و اشتیاق از رابطه با دوستش که بغل دستش نشسته بود و در زمان شرح ماوقع، تماما دستش در دستش بود، انگار می‌خواست از او محافظت کند.

قاضی برای رهایی از گذشته، انتقام دیدار آخر خود و گوشمالی دادن به آن‌ها، با تکیه بر عدم شاهد کافی و اشاره به اعتراف دو متهم، در صدور رای حَد به همجنس‌گرایی دو نفر با ۷۴ ضربه شلاق در تردید بود. آیا تقاضای بخشش می‌کنند یا توبه!
حکم قرائت شد. “…ناهکارند ولی چون متهمین اقرار به برقراری رابطه با کمال رضایت و لذت نمودند و این با اسراف، جهالت و تجاوز منافات دارد. لذا متهمین از حَد تبرئه می‌باشند.”
رای جهت انشاء به منشی سپرده می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. قاضی هیجان‌زده‌تر از همه بود هیچکس پلک نمی‌زد حتی متهمین.
منشی دادگاه نزدیک شد تا حکم را به امضای قاضی برساند. دست منشی فقط یک برگه نبود زیر اولین برگه، برگه دومی هم بود. منشی دادگاه با سُراندن برگه اول تنها حاشیه برگه دوم را بیرون انداخت قاضی دومی را هم امضا کرد. از ورای عینک رو سر منشی که با بند بسته شده بود نگاه سوزان او را روی خود حس می‌کرد‌؛ صدایی پشت ذهن‌ قاضی می‌گوید که همه چیز روبراه نیست.
حالا منشی داشت برگه اولی را کنار می‌زد قاضی روی برگه دوم این جملات را خواند: "قاضی به اتهام کوچک ‌شمردن گناه کبیره گناهکار شناخته شده و به ۷۴ ضربه شلاق محکوم می‌شود تا مثل یک سگ زوزه بکشد. قاضی خود زیر آن را امضا کرده بود. قاضی عرق می‌ریخت. دو نگهبان که صورت غمگین داشتند در دو طرف قاضی ایستادند، اما به او دست نمی‌زدند و به سمت تخت داخل حیاط می‌رفتند.


دَمر روی تخت خوابیده بود.
این مجازات با چاشنی درد برای خارج کردن لذت از جسم بود!
یا برهانی، بر خارج کردن لذت از وجود آدمی!
او با این افکار کلنجار می‌رفت.
لحظه‌ای با چکیدن قطره اشکی روی زخم‌ها دردی را احساس می‌کند. حالا زخم، حتی با نوازش درد را حس می‌کرد.

پایان

نوشته: ‏ Tashvish.T


👍 4
👎 5
8701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937722
2023-07-15 03:01:57 +0330 +0330

طرح داستانت خوب بود ولی متعجبم که باوجود این همه اشتباه تایپی و ویرایشی و توصیف های اشتباه چجوری داورا بهت امتیاز بالایی دادن 😳 سیلی به مغز هجوم نمیاره. 😳 حواس پاره پاره نمیشه، بلکه پرت میشه 😳 ذهن نمیتونه چیزیو مزه مزه کنه 😂 اگه توصیفها توی داستان موثر نبود اهمیت نداشت اما تاثیر داشت. موفق باشی 👏 😎

1 ❤️

937734
2023-07-15 05:52:58 +0330 +0330

حوصله‌م سر رفت بسکه توضیح دادی و تفسیر کردی، تا گمون کردم با یه داستان خوب طرفم ولی خسته شدم تا تهش نخوندم، اینهمه توصیح الکی و در مواردی استعاره‌های غلط داستانتو خراب کرد. بهتر بنویس.

3 ❤️

937745
2023-07-15 08:10:18 +0330 +0330

دیس لایک
. ما که نفهمیدیم قاضی کونی بوده یا کون کن 🤔🤔🤔

0 ❤️

937754
2023-07-15 08:44:04 +0330 +0330

لحن داستان خیلی جاها سکته داشت یا ناقض خودش بود.توصیف ها زیاده از حد. پیرنگ و فضاسازی ها توی نیمه ی اول تماما فدای توصیف و تشریح احساسات و عواطف شده اند.عوض شدن زاویه ی دید راوی اگر قابل اغماض باشه، عوض شدن زمان روایت از گذشته به حال، نیست.

1 ❤️

937765
2023-07-15 10:10:19 +0330 +0330

این کسشرا چیه؟؟؟ چرا ساده و روان نمینویسید

0 ❤️

937772
2023-07-15 11:09:58 +0330 +0330

ممنون از وقتی که صرف کردی ؛
ولی آیا لازمه تو داستان حتما بنویسی که یه مگس هم د. حاله پرواز کردن بود ؟
بابا آخه چقدر توضیح چقدر بازی با کلمات حوصله آدم سر میره خوب ؛
موفق باشی

1 ❤️

937787
2023-07-15 14:19:10 +0330 +0330

بسیار رومانتیک و زیبا بود. بعضی موارد برای من پیش اومده ولی هیچوقت نتونستم به این زیبایی احساسم رو بیان کنم. مرسی

1 ❤️

937795
2023-07-15 15:13:33 +0330 +0330

موارد اضافه زیاد داشت

0 ❤️

937823
2023-07-15 21:01:19 +0330 +0330

darvack

درود

موضوع داستان و حوادث خیلی خوب بیان و تصویر شده. ریتم و سرعت هماهنگ بود. چند یکی دو اشتباه تایپی وجود داشت که در حد مطرح کردن نیست. نگارش خوب و قابل قبول.

1 ❤️

937830
2023-07-15 22:08:25 +0330 +0330

این چند تا داستان اول جشنواره که روایتی از یک داستان گی بوده
این داستان به نظرم در قسمت دوم یه چیز داشت که در مورد ممنوعیت این همجنس گرایی جامعه و برخورد بعدش یه چیزهایی داشت میگفت و تازه بود از من.
بهر حال خب بود.

1 ❤️