جرئت یا حقیقت؟ (۱)

1400/08/07

*داستان حاوی محتوای همجنس گرایانه است! *


پویا:آخرین دختری که روش کراش زدی؟
افکارم به مغزم هجوم آوردن, واقعا آخرین نفر کی بود؟ اصلا اولین نفر کی بود؟ زود باش پسر باید جواب بدی, زود باش.
پویا: انقدر تعدادشون زیاده که دادشمون آخرین نفر رو یادش نیست!
همه با حرف پویا بلند بلند خندیدن و پویا دوباره لب باز کرد: زود باش دیگه! الان زنگ میخوره.
صدام رو صاف کردم و گفتم: سارا!
این بار همه بجز پویا خندین, چون همه میدونستن سارا عشق اول و آخر پویاست.
با حرص نگاهش رو ازم گرفت و بطری رو چرخوند. چشمام قفل شده بود رو چرخش بطری شیشه ای و گوش هام جز صدای برخوردش با موزائیک های بد رنگ کف کلاس رو نمیشنید! تو دلم خدا خدا میکردم که روی پویا بیاسته. اما نه! بطری با هر چرخش سرعت کم کرد و سر آخر ایستاد به سمت عرفان! پسرک آروم و خجالتی اما دوست داشتنی. این بدترین قسمت ماجرا نبود! ته بطری پویا رو نشون میاد و این به این معنی بود که باز اون باید سوال کنه.
پویا: جرئت یا حقیقت؟
عرفان:حقیقت.
صداش و صاف کرد و گفت: خب عرفان جون! تو که فکر نکنم کراش دختر داشته باشی!
صدای آزار دهنده خنده ها دوباره بلند شد و بعد خفه شدنشون پویا ادامه داد: بگو ببینم رو کدوم از ما کراش داری خوشگله؟
پویا حسابی روی مخم بود اما تا لحظه ای که چشم های مظلوم و بهت زده عرفان رو ندیده بودم دلم نمیخواست چیزی بگم!
+پویا قرار نیست به کسی بی احترامی کنی!
پویا: غیرتی شدی سینا جون؟ نکنه شوهرشی؟ نکنه توام دوست داری بد…
صدای آزار دهنده اش رو با کوبیدن پشت دستم تو دهنش خفه کردم, سکوت خوبی توی کلاس حاکم شد و از جام بلند شدم, پویا همچنان بهت زده نگاهم می کرد که گفتم: هر بار از مرز رد می کنی! اینم یه آدمه که دلش میخواد با همکلاسی هاش وقت بگذرونه اما عوضی های مثل تو اجازه نمیدن از اوقاتش لذت ببره و هر بار یه بهونه ای برای اذیت کردنش دارن.
پویا: داشتم باهاش شوخی میکردم عوضی!
+این اسمش شوخی نیست توهینه, توهین!
همون موقع ها بود که صدای زنگ پیچید تو مدرسه, با خودم فکر میکردم که کاش معلم زنگ آخر هم اومده بود تا هیچکدوم از این اتفاقا پیش نمی اومد. از طرف پویا خیالم راحت بود اونقدر ترسو بود که پی تلافی نباشه فقط یه آدم گنده گوز بود که خوب یادگرفته بود زر بزنه!

از مدرسه که برگشتم خونه بی معطلی بعد درآوردن لباس پریدم تو تخت و چند ساعتی خوابیدم, وقتی بیدار شدم هوا گرفته بود و حسم بهم میگفت بارون زده. از تخت خزیدم بیرون و رفتم توی حال, تقریبا تاریک بود و معلوم بود کسی هنوز خونه نیومده. تلفنم رو برداشتم و اول به مامان و بعد به بابا زنگ زدم, طبق معمول هیچکدوم جواب ندادن! گوشی رو قفل کردم که روی میز بزارمش که, برام یه نوتیف اومد وصفحه اش روشن شد. عرفان بود!
درک نمیکردم چرا, اما هیجان گرفته بودم و ضربان قلبم بدون دلیل مشخصی رفته بود بالا. بی معطلی قفل گوشی رو باز کردم و پیامش رو چک کردم.
عرفان: سلام سینا, خواستم ازت تشکر کنم که امروز تو مدرسه پشتم دراومدی, خیلی خیلی برام ارزش داشت!
چند ثانیه به صفحه گوشی نگاه کردم و با سردرگمی فقط سعی کردم چیزی براش تایپ کنم!
اول براش نوشتم: سلام داداش! چند ثانیه فکر کردم, نه دلم نمیخواد اینطوری صداش کنم! پاک کردم و باز از اول! نخیر نمیشد! حسی رو داشتم تجربه میکردم که میخواستم با اولین دوس دخترم داشته باشم! تو مغزم با خودم تکرار میکردم: یعنی چی پسر؟ چرا اینطوری شدی؟ فقط جوابش رو بده!
بیخیال تایپ شدم و براش ویس گرفتم:
+قابلی نداشت, هر وقت این عوضی باز خواست کرم بریزه رو من حساب کن, اصلا هم ازش نترس فقط پهلوون پنبه است همین.
برام ایموجی چشمک فرستاد و پشت بندش نوشت: خیلی ممنونم واقعا, آره دیدم قیافش رو امروز! مثل سگ ترسیده بود.
هنوز جواب نداده بودم که پرسید: سینا خواب بودی؟
+آره چطور؟
عرفان: از صدات فهمیدم 😀
چند تا شکلک خنده فرستادم و زودتر از اونی که انتظار داشتم چت رو تموم کرد و رفت! حالا من بودم و یک عالم سوال! یک عالم حس های عجیب تازه! گوشی رو انداختم روی میز و خودم رو پرت کردم روی کاناپه!
+عجب روزی پسر! اما خب دنیا همیشه چیزای جدیدی برای سوپرایز کردنت داره و من نمیدونستم که این تازه سرآغار احساسات و روزهای عجیبه!
فردا در مدرسه:
صبح قبل شروع کلاسا توی حیاط مدرسه نشسته بودم و بدون اینکه دلیلش رو بدونم منتظر عرفان بودم! برخلاف روزای قبل که همیشه دورم رو شلوغ میکردم از بچه ها اون روز پسر محبوب مدرسه تنها نشسته بود منتظر پسر مرموز و ساکت مدرسه! وقتی دیدم داره از در میاد تو بدون معطلی رفتم سمتش, وقتی رسیدم به جلوی در داشت با کارت حضور و غیابش و دستگاه کلنجار میرفت!
+بردار دوباره بزار, الان قاطی کرده و کارت رو نمیخونه.
برگشت سمتم و گفت: عه اینجایی؟ لبخندی زد و کاری که گفته بودم رو انجام داد و دستگاه کارتش رو خوند.
اومد داخل حیاط و همچنان که من خودم رو غرق کرده بودم توی چشم های عسلی رنگش که تو نور خورشید میدرخشیدن, گفت: این دومین کمکت, کی جبران کنم؟
بهش نگاه کردم و با خودم فکر کردم: پسره بیچاره از بس که همه باهاش بد بودن همچین چیزی رو کمک بزرگی میدونه!
بازوش رو گرفتم و گفتم: میخوای جبران کنی؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد.

  • خیلی خب! امروز زنگ آخر که ورزشه تو تیم من فوتبال بازی میکنی!
    جا خورد و گفت: آخه…
    حرفش رو قطع کردم و گفتم: میدونم میخوای بگی بلد نیستی! خب یادمیگیری! مگه نگفتی میخوای جبران کنی, اینطوری جبران کن!
    اون روز سعی میکردم حواسم بهش باشه, برخلاف روال قبل نزاشتم زنگ های تفریح تنها بشینه و آوردمش توی اکیپ خودمون! زنگ های اول یکم ساکت بود اما اون آخری ها یخش باز شد. تا اینکه بلاخره زنگ ورزش رسید.
    بعد از اینکه گرم کردیم مثل همیشه کاپیتان ها باید یارکشی میکردن اما یه چیزی تغیر کرده بود برخلاف قبل که اولین نفر همیشه پویا رو میکشیدم اون روز اصلا پویا رو برنداشتم و بجاش عرفان رو کشیدم! نارضایتی توی صورت پویا مشخص بود اما خب من به تخمم هم نبود.
    بازی اول و دوم رو باختیم و فکر میکردم این باعث ناامیدی عرفان بشه اما نه! بازی سوم به بعد رو چنان خوب بازی که واقعا انتظارش رو نداشتم!
    صدای سوت معلم ورزش بلند شد: این دست هم تیم سینا برنده شد, سه هیچ! بریم برای دست آخر که الان زنگ میخوره.
    دویدم سمت عرفان و با دست آروم زدم به کمرش: دمت گرم پسر از خیلی ها که هر هفته بازی میکنن بهتر بودی!
    لبخندی زد و گفت: میخواستم جبران کنم, مربی!
    پویا که داشت از کنارمون رد میشد گفت: قناریای عاشق این دست سوسک میشین!
    نگاهی بهش انداختم و گفتم: فایده نداره حتی این دست رو هم ببرین بازم تعداد برد های ما تو این هفته بیشتره!
    سوت دوباره معلم ورزش باعث شد برگردیم به زمین و با سوت بعدی بازی شروع شد.
    از دیدن بازی خوب عرفان داشتم کیف میکردم که بعد حدود دو دقیقه پویا کوبید توی ساق پاش و عرفان پخش شد کف زمین.
    بازی متوقف شد و دویدم سمتش, بچه ها دورش جمع شده بودن و نشسته بود کف زمین و صورتش خیس اشک بود.
    +درد میکنه عرفان؟ بلند شو بریم داخل ساختمون پیش قفاری(معاون بهداشت)
    عرفان: نمیتونم خیلی درد میکنه!
    معلم ورزش گفت چند نفری دستش رو بگیرید و ببریدش داخل و همین کار رو هم کردیم.
    کمکش کردیم که بشینه روی تخت اتاق بهداشت تا قفاری بیاد و تو این فاصله زنگ خورد و بقیه بچه ها رفتن بیرون.
    +ببخشید به خاطر اصرار من بود.
    عرفان: نه اصلا نزن این حرف رو امروز یکی از بهترین روزای من بود, نمیخوام این موضوع خرابش کنه. خیلی بهم خوش گذشت امروز.
    نگاهش کردم و لبخند بزرگی زدم.
    عرفان: توام برو خونه, زنگ خورد.
    +نه فعلا هستم ببینم چی میشه. میخوای دراز بکشی؟
    عرفان: ممنون میشم کمک کنی.
    کمکش کردم دزار بکشه نمیتونم احساسم موقع برخورد دستم به بدنش رو توصیف کنم فقط میشه گفت حس عجیبی بود!
    همین موقع ها بود که بالاخره قفاری پیداش شد. نگاهی به پاش انداخت و بعد پانسمان تاکید کرد بره دکتر و با پدرش تماس گرفت تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا پدرش اومد و بردش.
    وقتی رسیدم خونه واقعا خسته بودم, بعد از یه دوش سرپایی حوله ام رو کندم و خودم رو انداختم توی تختم ام.

هلش دادم سمت دیوار و لب هام رو قفل کردم توی لب هاش, لب هاش مثل پنبه نرم و مثل شکر شیرین بودن آروم زبونم رو از گوشه لب هاش کشیدم پایین و رفتم روی گلوش, سرم رو خم کردم و مشغول خوردن گلوش شدم! خدای من, خدای من, مگه از این هم بهتر میشه؟ میپیچید به خودش و اسمم رو صدا میزد نفهمیدم چی شد که خودم رو جای دیگه ای پیدا کردم دراز کشده بودم رو تختم که اومد سمتم, کیرم رو تنظیم کرد و یه راست نشست روش. چند ثانیه بیشتر نکشیده بود که با فشار ارضا شدم! عجیب ترین حس دنیا.


همزمان با ارضا شدن توی خواب, تو واقعیت هم ارضا شدم و به شدت از خواب پریدم باورم نمیشد همچین خوابی دیدم! حس میکردم هنوز مزه لب های عرفان روی لب هامه اما نه! اون فقط یه خواب بود. با منگی دستی به صورتم کشیدم و نگاهی به نور قرمز ساعت رو میزیم انداختم, توی تاریکی اتاق این تنها نور بود.
گوشیم رو چک کردم و دیدم برام پیام گذاشته.
عرفان: سلام سینا, رفتیم با بابام دکتر معاینه کرد و عکس گرفت, چیز خاصی نیست و فقط یه زخم و کوفتگی جزئیه. گفتم خبر بدم بهت که نگران نباشی!
به صفحه گوشی نگاه میکردم, از اون و خودم خجالت میکشیدم! اما جمله آخرش برام حال دیگه ای داشت, از کجا میدونست که نگرانش بودم؟
براش نوشتم: خب خداروشکر, ممنون که خبر دادی. پس فردا میبینمت؟
خواستم گوشی رو کنار بزارم که سریع جواب داد: نه فردا نمیام مدرسه, شنبه میبینمت.
باز شروع کردم با خودم حرف زدن, نه, نه, نه نمیتونم تا شنبه منتظر بمونم! نمیتونم این حس رو بفهمم نمیتونم!
بی اختیار براش نوشم: شنبه؟ خیلی دیره! فردا بعد از مدرسه قراره با بچه ها بریم بیرون, تو هم بیا.
جواب داد: مشکل اینجاست که نمیخوام به پام فشار بیاد, وگرنه می اومدم مدرسه و اینکه تو جمع اونا راحت نیستم.
به نظرم حرفام دیوانگی بود و گفتن این حرفا برام عجیب بود اما نوشتم: واقعا نمیدونم چرا اما یه حس عجیبی دارم که میخوام زودتر ببینمت!
جواب داد: خب خداروشکر من تنها نیستم توی این حس. 😬 😂
براش ایموجی خنده فرستادم و اون گفت: قیمه دوست داری؟
با گیجی نوشتم: چطور؟
نوشت: فردا ناهار مامانم میخواد قیمه بزاره بیا اینجا.
جا خورده بودم اما باز بدون اینکه خودم بخوام نوشتم: جدا؟ اگر تعارف نیست, چرا که نه؟
خندید و گفت: نه جدی میگم, اتفاقا انقدر از دوست جدیدم تو خونه تعریف کردم مامان بابام میخوان ببیننش. 😎
چیزی نگفتم که گفت: خانوادت اجازه میدن؟
گفتم: حاجیتون خودش اجازه یه شهر رو صادر میکنه 😏
خندید و گفت: دم حاجی گرم, برات لوکیشن وساعتی که بیای رو تلگرام میکنم.
بعد تعارفات معمول و خداحافظی تو گروه اکیپی که قرار بود فردا باهاشون بیرون برم گفتم کنسله و نمیام. کسی چیزی نگفت جز پویا که اومد تو پی وی.
پویا: پای دوست جدیدت چطوره؟
+میدونم از قصد زدی, منتظر جوابش باش.
بدون واکنش خاصی نوشت: فردا با خانمت قرار داری که داری از بیرون رفتن با ما صرف نظر میکنی؟
+خانمم؟
پویا: آره دیگه
چیزی نگفتم که گفت: بابا, عرفان خانم رو میگم.

  • نه با ننه و آبجیت قرار دارم, میخوایم تریسام بزنیم.
    سریع شروع کرد فحش دادن و تهدید کردن که سر من و عرفان یه بلایی میاره.
    براش نوشتم: کیرمون رو هم نمیتونی بخوری. و سریع بلاکش کردم.
    گوشی رو قفل کردم و انداختم کنار که صدای کلید انداختن تو در باعث شد مثل سه تیر بپرم و پتو رو بکشم رو خودم تا با شرت خیس از آب کیر دیده نشم. 😁
    مامان بود بعد 48 ساعت شیفت و دوری از خونه!
    صدای مامان و روشن کردن چراغ ها و کشیدن پرده ها پیچید تو خونه: صد بار نگفتم خونه رو انقدر تاریک نکن؟

ممنون که داستان رو خوندین چند تا نکته:

  1. این داستان واقعی نیست اما خیالی هم نیست!
    2)شخصیت های داستان هم ساخته و پرداخته ذهن نویسنده هستند و میشه گفت هر کدوم یا قسمتی از وجود نویسنده (عرفان و سینا) رو به نمایش میگذارن یا افرادی که باهاشون درگیر بوده (مثل پویا).
  2. خوشحال میشم نظرات به دور از توهین رو بخونم و در صورت امکان جواب بدم. (الان که دارم داستان رو مینویسم متاسفانه اکانت ندارم.)

نوشته: طاطا


👍 33
👎 3
24801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

839616
2021-10-29 01:13:50 +0330 +0330

متن پر از انسجام و زیبایی…
بی نظیر بود.
اگه ادامه ندی در حق جامعه نویسندگی اجحاف کردی.
من خودم یک نویسنده هستم (ادعا نیست) و واقعا برای قلم توانایی که داری بهت تبریک میگم

2 ❤️

839649
2021-10-29 02:28:11 +0330 +0330

داستان خوب و جالبی بود
منتظر ادامه اش هستم عزیز
خسته تباشی

2 ❤️

839661
2021-10-29 03:54:09 +0330 +0330

بسیار خوب … دست مریزاد
فقط فلسفه فونت درشت برای سکانس خواب دیدن رو نفهمیدم… فکر می کنم مثل سایر پاراگراف ها می بایست می بود و یه طوری طراحی میشد که به نظر واقعی برسه و بعد معلوم بشه که خواب بوده…
منتظر ادامه اش هستیم 👏

1 ❤️

839680
2021-10-29 07:40:00 +0330 +0330

خب، خب سلام
من الان اکانت ساختم و اومدم.

لاله واژگون:
خیلی ممنون و خوشحالم که داستان رو دوست داشتی، حتما سعی میکنم قسمت های بعدی رو بنویسم.

Atishi_gay1:
خیلی ممنونم عزیزم، حتما سعی میکنم باقی داستان رو بنویسم.

atabak1396:
ممنون اتابک جان، راستش من قسمت خواب سینا رو با فونت درشت تایپ نکرده بودم و همچنین اون دو تا قسمتی که از باقی متن ریزتر تایپ شده هم از قصد نبوده. احتمالا به این دلیل هست که این داستان اولین داستان من هست که تو سایت با سیستم نوشتم و قبلی ها رو همیشه با گوشی تایپ میکردم برای همین زیادم دستم نیومده.
مرسی از لطف و توجه ات.

Googolsari:حتما، خیلی خوشحال میشم داستان اولین قرار زندگیت رو بدونم.😎

0 ❤️

839694
2021-10-29 09:38:34 +0330 +0330

عالی بود.
حتما ادامه بده تو این دورانی که داساتان های گی سایت مثل دیگر داستان ها و حتی بیشتر چرت و بی اساس هستن جای همچین داستان هایی خالیه حتما ادامه بده.

2 ❤️

839728
2021-10-29 15:01:40 +0330 +0330

ممنونم از نظراتتون🙏❤️
حتما ادامه میدم داستان رو.

0 ❤️

839735
2021-10-29 15:33:37 +0330 +0330

واقعا متنت بی نظیر بود و منتظر قسمت بعدیش هستم حتما

1 ❤️

839745
2021-10-29 17:22:20 +0330 +0330

نیکان:
ممنون که داستان رو خوندی، فضای داستان یه مقدار تینجریه همون‌طور که گفتی، علتش هم اینه که شخصیت ها و رویداد هاش براومده از همون دوران تینجری بودن خودمه.:)
حتما دفعه های بعدی باید بیشتر مراقب غلط املایی و اشتباهات نگارشیم باشم.👌

Ahoorakhan: خوشحالم که داستان رو دوست داشتی❤️

هاینریش (چه نام کابری باحالی! منتهی از تلفظش سر در نمیارم😅): چرا به دلت نَنِشست؟ خوشحال میشم دلیلش رو بدونم.

1 ❤️

839770
2021-10-29 21:08:33 +0330 +0330

بسیار زیبا نوشتی. امیدوارم ادامه بدی 😀

1 ❤️

839773
2021-10-29 22:10:09 +0330 +0330

هاینریش عزیز ممنون از پاسخت🙏

در مورد ایموجی ها موافقم باهات اما دلیل استفاده ازشون این بود که میخواستم مخاطب حس چت کردن شخصیت ها رو بتونه از داستان بگیره. تو قسمت بعدی حتما لحاظ میکنم.

مورد بعدی که اشاره کردید حس خام عاشق شدن نوجوانی بود، من تو این سایت داستان های زیادی دارم(با نام کاربری های دیگه ای) در اکثر اونها به این فکر میکردم که «مخاطب» چی میخواد بخونه، در مورد این داستان میخواستم چیزی رو بنویسم که خودم میخواستم. قصد داشتم صحبت از حس حالی کنم که همون دوران نوجوانی داشتم و کماکان هنوز هم باهاش درگیرم. بجز این با حرفت موافقم.

به نوشته هم اگر دقت کنی مادر وارد اتاق نشده، مادر وارد خونه شد و اصلا ورود مادر به اتاق رو روایت نکردم در واقع به محض ورود مادر به خونه پسرش متوجه شد… شاید بد نوشتم که اینطور برداشت کردی.

شخصیت پردازی رو هم فرصت بده به داستان😅 نمیخوام حجم زیادی از اطلاعات رو تو قسمت اول خالی کنم. پله به پله شخصیتِ کارکتر ها رو تو داستان میارم.

0 ❤️

839775
2021-10-29 22:17:17 +0330 +0330

هایْنریش عزیز ممنون از پاسخت🙏

در مورد ایموجی ها موافقم باهات اما دلیل استفاده ازشون این بود که میخواستم مخاطب حس چت کردن شخصیت ها رو بتونه از داستان بگیره. تو قسمت بعدی حتما لحاظ میکنم.

مورد بعدی که اشاره کردید حس خام عاشق شدن نوجوانی بود، من تو این سایت داستان های زیادی دارم(با نام کاربری های دیگه ای) در اکثر اونها به این فکر میکردم که «مخاطب» چی میخواد بخونه، در مورد این داستان میخواستم چیزی رو بنویسم که خودم میخواستم. قصد داشتم صحبت از حس حالی کنم که همون دوران نوجوانی داشتم و کماکان هنوز هم باهاش درگیرم. بجز این با حرفت موافقم.

به نوشته هم اگر دقت کنی مادر وارد اتاق نشده، مادر وارد خونه شد و اصلا ورود مادر به اتاق رو روایت نکردم در واقع به محض ورود مادر به خونه پسرش متوجه شد… شاید بد نوشتم که اینطور برداشت کردی.

شخصیت پردازی رو هم فرصت بده به داستان😅 نمیخوام حجم زیادی از اطلاعات رو تو قسمت اول خالی کنم. پله به پله شخصیتِ کارکتر ها رو تو داستان میارم.
ممنون که نظرت رو گفتی و تلفظ نام کاربریت رو هم یادم دادی.😉🙏

0 ❤️

839860
2021-10-30 12:46:17 +0330 +0330

وقتی این داستان رو خوندم یاد خودم افتادم چقد شبیه عرفان بودم😑 خاک بر سرم

1 ❤️

839882
2021-10-30 18:49:15 +0330 +0330

خیلی عالی بود منتظر ادامش هستیم

1 ❤️

839957
2021-10-31 03:01:49 +0330 +0330

قشنگ بود
یاد داستان یک عشق ممنوعه افتادم
البته امیدوارم آخرش مثل اون نشه
اگه وقت کردی بخونش

نوشته Deadlover4 هست

1 ❤️

839974
2021-10-31 08:06:26 +0330 +0330

خیلی ممنون از همه کسانی که نظر دادند.

داستان های ددلاور رو خوندم خیلی قشنگ بودن

1 ❤️

841041
2021-11-05 22:14:52 +0330 +0330

داداش خیال نداری قسمت دومش رو بزاری🤔

0 ❤️

843935
2021-11-22 05:45:40 +0330 +0330

باریکلا

0 ❤️

847589
2021-12-12 00:35:08 +0330 +0330

داستان بسیار قشنگی بود.
منتظر قسمت‌های بعدی هستیم.
زودتر بنویس! 🙏

0 ❤️

849884
2021-12-26 13:40:54 +0330 +0330

زیبا 👍

0 ❤️