حقیقتی از جنس دروغ

1390/03/11

تا حالا اينقدر به عمرم دقت نكرده بودم،جه دروغ هايي رو واقعيت زندكيم قرار ميدادم،جه حقيقت هايي رو ناديده كرفتم،شايد حتما يه اتفاق لازم بود تا منو با خودم آشنا كنه،مني كه خيلي با خودم دور بودم،نمي خوام كسي رو مقصر بدونم اما حتما اين مشكل از يه جا شروع شده،شايد بشه دليلشو تو كذشته بيدا كرد…
(4 سال قبل)
سروش؟سروش جان باشو!مدرسه دير ميشه ها!
اه، ولم كن امروز نميرم،حال ندارم.
اه،حالم از مدرسه بهم مي خوره ،هروز مثل روز قبل تكراريه!همون آدما،همون كارا ،بالاخره بيدار شدم بازور يه جي خوردم و رفتم سمت مدرسه،منتظر دوستم موندم،اسمش آرمين بود،حالم ازش بهم ميخوره فقط واسه اينكه تنهايي نرم باهاش ميرم،اومد و به سمت مدرسه راه افتاديم،تو راه فقط حرف ميزد ،داشتم ديوانه ميشدم،كه خدا رو شكر رسيديم و ازهم جدا شديم،داشتم نفس راحتي ميكشيدم كه وقتي رسيدم بيش بجه هاي كلاس ديدم دارن فيزيك ميخونن! واي خدا بازم يادم رفته بود!اين ديكه جه زندكي كه من دارم،اون روز امتحان ندادم و كلا حالم بد بود،مي خواستم عصبانيتم رو خالي كنم كه يه سوزه بيدا كردم،آررره،خودشه،رفتم با يه سال سومي كه يه سال بزركتر ازم بود و قبلا واسم كري خونده بود دعوا بكيرم كه فهميدم امروز نيومده!اه(البته به احتمال زياد كتك مي خوردم) اينم از امروز ،البته هروز همين طوريه ،نميدونم كي ميخواد درست بشه …
(حالا)
عجب روزايي بود،من ازشون استفاده نكردم ،فقط به ظاهرشون كه بد بود دقت ميكردم،اشتباه منم همين جا
بود.
يادمه كه اولين باري كه يه دخترو واقعا دوست داشتم سال سوم بودم،هرروز به خاطر اينكه اون دختر رو ببينم از خواب بلند ميشدم ميرفتم سر خيابون تا اينكه اونو ببينم جند باري بهش بيشنهاد داده بودم اما اونم منو ضايع ميكرد ،ديكه همه ي دوستاش هم منو ميشناختن،اونم اصلا محلم نميزاشت تا اينكه يه روز تنها بود ،با خودم كفتم تير آخر رو ميزنم ،رفتم جلو ،امروز با هميشه فرق داشت وايستاد و بهم كفت كه خسته نشدي اينقد دنبال مني؟ منم داشتم فقط نكاش ميكردم،شمارمو كذاشتم تو جيب مانتوش و رفتم ،اون روز اينقد خوشحال بودم كه بهترين روز اون زندكيم بود ،اما اون هيج وقت بهم زنك نزد، ديكه هم نديدمش ،هروز دوستاشو ميديدم ،اما اون ديكه نميومد،يه روز رفتم از يكي از دوستاش برسيدم: سميرا كجاست؟
اونم با خنده كفت ازين شهر رفتن …
منم فقط داشتم به بدبختيم فكر ميكردم هيج وقت شانس نداشتم،بازم سروش قبلي شدم ،يه آدم مغرور و ازخود راضي،حالم از همه بهم ميخورد ،يه حس تازه تو وجودم بود"انتقام" ميخواستم انتقام عشق نابود شدم رو از دخترا بكيرم ،آره…
عمرم به سرعت كذشت ،من حالا دانشجو بودم،يه دانشكاه آزاد تو شهرمون،من كه از اولم درس نمي خوندم ،به لطف بابام رفتم دانشكاه،اولين كار كه كردم دنبال يه نفر بودم كه بتونم باهاش بازي كنم ،تا تلافي كاري كه سميرا باهام كرد سرش در بيارم،بللله،يافتم يكي از هم كلاسيام ،اسمش يلدا بود،به به عجب هيكلي داشت،با بدبختي باهاش دوست شدمو سعي ميكردم باهاش نزديك بشم ، تا جايي كه عاشقم شده بود، الان بهترين فرصت بود،بهش بيشنهاد سكس دادم،تا شنيد مثلا قهر كرد،منم باهاش كاري نداشتم ،تا اينكه اومد بم كفت كه تو منو به خاطر اين جيز ها دوست داري منم كفتم آره ،ديكه دوستت ندارم ،ولم كن اونم كريش كرفتو رفت…
بهترين حال زندكيمو كردم خيلي بهم حال داد ،داشتم لذت ميبردم ،به سمت خونه داشتم ميرفتم كه يهو خشكم زد،سميرا بود ،همون جاي هميشكي ديدمش رفتم جلو واسش بوق زدم كه بياد بشينه كه كفت مزاحم نشو.
بهش كفتم مزاحم نيستم منو نكاه كرد و زد زير خنده،تويي؟! هاهاهاها ،منم داشتم ميتركيدم از عصبانيت اومد نشست و كفت بازم مثل هميشه اي،منم كفتم :نه كه تو خيلي تغيير كردي،كفتم جرا بهم زنك نزدي كفت ازين جا رفتيم و ديكه نشد ،خلاصه كلي حرف زديمو معلوم شد كه كنكور قبول نشده دوباره داره ميخونه و دوباره اومدن اينجا زندكي كنن،ايندفعه باهاش دوست شدم و دوستيه ما ادامه داشت و خيلي باهم صميمي بوديم ،يه روز دعوتش كردم خونه ،اونم اومد،بهش كفتم كه ميخوام بيام خواستكاريت،اونم فقط ميخنديد رفتم بغلش كردم و بلندش كردم،بر دمش تو اتاق صورتش رو بوسيدم و لبامو رو لباش كذاشتم،دستمو به سمت سينه هاش بردم كه يه برق كرفتش،جيكار ميكني؟ منم كفتم منظوري نداشتم و بالاخره راضي شد كه اونروز رو با هم باشيم . لباساشو در آوردم و ﯾﮏ ﻟﺐ ﺑﺎﺣﺎﻝ ﺍﺯﺵ كرﻓﺘﻢ.ﺑﻼ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺰﻩ ﺩﻫﻨﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ. ﺁﺭﻭﻡ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﻢ كرﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻻﻟﻪ كوﺷﺸﻮ ﻣﯽ ﻣﮑﯿﺪﻡ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺵ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻢ.ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺎ ﺯﺑﻮﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺴﻤﺖ جوﻧﻪ ﻭ ﺯﯾﺮ كرﺩﻥ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﺏ ﺑﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﺗﺎ ﻧﻮﮎ ﺳﯿﻨﺶ.ديكه ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻫﯿﭽﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ.ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﮐﻤﯽ ﺷﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ باﻫﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯكذﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺭﻭﻧﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ.ﺍﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺭﻭﻧﺎﯾﯽ ﺧﻮﺵ ﺗﺮﺍﺵ ﻭ ﻧﺮﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺳﻔﯿﺪ. ﺑﺪﻭﻥ ﺣﺘﺎ ﯾﮏ ﺧﺎﻝ ﺭﯾﺰ.ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻧﺮﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻣﯽ كرﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻃﺮﻑ ﮐﻮﺳﺶشرتشو در آوردم.ﺑﺎ ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺑﺎ ﺍنكشت ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﺎ كسش ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻡ.ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ.كفت:ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ جي ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ.ﺗﻤﻨﺎ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ ﺯﺩ. كفتم:ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﮐﯿﺮﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ.ﮐﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ ﻭ ﻫﺮﺍﺯ ﭼﻨﺪ كاﻫﯽ ﯾﮏ ﻧﯿﺸﮑﻮﻥ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﯽ كرﻓﺖ.ﺑﻌﺪ ﺑﻬﺶ كفتم:ﯾﮏ ﮐﻤﯽ ﻟﯿﺴﺶ ﺑﺰﻥ. ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻟﯿﺲ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺯﺩ.كفتم:ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﻻ نيكرﺵ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﻮﺭﺍﺧﺸﻮ ﻟﯿﺲ ﺑﺰﻥ. ﺍﻭﻧﻢ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﻭﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺶ ﮐﺮﺩ.ﺩﺭﺣﺎﻟﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮏ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.ﺣﺴﺎﺑﯽ ديكه ﺩﯾﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.كيرمو از دهنش بيرون آورد و بهش كفتم ميخوام زنم بشي،اونم حرفي نزد،به بشت خوابيد ،كيرمو آروم توكسش كردم،ديكه هيجي به جز لذت نمي فهميدم باهم ارضا شديم،آبمو رو شكمش ريختم به باهاشو و به كيرم نكاه كردم خوني بود،بغلش كردم و باهم خوابمون برد،منو سميرا ازدواج كرديم اما ديكه سميرا نيست تو يه تصادف كه تو ماه عسلمون كرديم اون فوت كرد و منم فلج شدم ،نميدونم شايد آه يلدا منو به اين روز كشوند و حالا ميفهم كه قبلا بهترين زندكيو داشتمو فقط به خودم دروغ ميكفتم…

نوشته:‌ سروش


👍 0
👎 0
13003 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

284104
2011-06-01 00:51:30 +0430 +0430
NA

اصلا با داستانت حال نکردم مثلا که چی الان ما چیکار کنیم مگه اینجا کلید اسراره تازه کلی هم غلط داشتی

0 ❤️

284105
2011-06-01 01:01:20 +0430 +0430
NA

داستانت بد نبود…

0 ❤️

284106
2011-06-01 01:01:48 +0430 +0430
NA

4سال قبل دوم دبیرستان بودی؛یعنی 16سال؛و یعنی الان 20ساله هستی؛
و این اتفاقات و ازدواج برای یک پسر 20ساله فکر کنم خیلی زوده
احتمالا داستان بود؛نه خاطره
پس میتونستی سن شخصیت اصلی داستانت رو بیشتر کنی
داستان زیبا و تأسف برانگیزی بود
خسته نباشی

0 ❤️

284107
2011-06-01 01:04:20 +0430 +0430
NA

ازجزئيات داستان ميگذرم امادركل ناشيانه تمومش كردي، يهو گفتي چي شده مثل اينكه حال توضيح دادن نداشتي
منم حال نكردم!

0 ❤️

284108
2011-06-01 01:46:21 +0430 +0430
NA

آخرشو خيلي بد تموم كردي ولي دركل مرسي خسته نباشي

0 ❤️

284109
2011-06-01 02:19:32 +0430 +0430
NA

NAOH
با نظرت موافقم بی حوصله تموم کرده بود داستانو ولی متاثر شدم قسمت این بوده آه معنی نداره

0 ❤️

284110
2011-06-01 03:10:15 +0430 +0430
NA

داستان خوبي بود ولي من با نظر بچه ها موافقم.آخرش خيلي بي حوصله تعريف كردي!در مورد اتفاقی هم كه برات افتاده واقعا ناراحت شدم.اين بازي زمونس!هر كدوم از ما ممكن فردا نباشيم!پس زياد خودت اذيت نكن.

0 ❤️

284111
2011-06-01 03:12:12 +0430 +0430
NA

Akharesho ridi.

0 ❤️

284112
2011-06-01 03:46:07 +0430 +0430
NA

سلام! قشنگ بود" طرز نوشتنت خوب بود. مي شه تو يه نويسنده ي خوب بشي. ولي نا خدا گاه از جاهايي از قصه كه خوشت نمي يومد سريع رد شدي و تمومش كردي. اگه اين قصه زاييده ذهنت بود كه افرين.اگه واقعيت بود" برات متاسفم.

0 ❤️

284113
2011-06-01 05:23:01 +0430 +0430
NA

سلام از غلط املاییات می گذریم چون مثل این که با صفحه کلید عربی نوشتی…
راستش منم یه داستان دارم…
با یکی دوست شدم… عاشق شدیم… سکس کردیم اما آخرش دست سرنوشت…
دوست عزیز اگه حوصله نداری چرا داستان می نویسی؟؟؟ هنوز داستانت شروع نشده تموم شد؟؟؟
موضوع داستانت و نتیجه گیری آخرش قشنگ بود…
مهم ترین ایرادش از نظر من این بود که یکم عجله کردی و خواستی خیلی زود تأثیر بذاری…
برای تأثیر گذاری حتماً خواننده باید با شخصیت اول داستان هم درد و یکی بشه… حودشو جای اون ببینه… می تونستی با وارد شدن به جزئیات و وارد کردن گفت و گو بین افراد خواننده رو درگیر داستانت کنی…
خیلی هم سعی کردی شخص اول داستانتو متفاوت با بقیه جلوه بدی… اما انقدر خلاصه کردی که برای خواننده قابل قبول نشد…
اگه یکم مهارت داشتی می تونستی با چنین هسته ی قوی ای به خواننده یه شک قوی بدی و حتی اشکشو هم دربیاری…
ای کاش و هزاران ای کاش دیگه…
موفق باشید…

0 ❤️

284114
2011-06-01 07:03:09 +0430 +0430
NA

برو بابا کس مادرت با این کپی برداریت

خیلی جالبه اخیرا هر کی میاد تو این سایت یا شوهرش تصادف کرده و مرده و یا زنش مرده

0 ❤️

284115
2011-06-01 11:02:28 +0430 +0430
NA

Farhangeto neshon dadi ba foshet,az hame mamnon

0 ❤️

284116
2011-06-01 12:55:32 +0430 +0430
NA

بابا اين جا همه يه پا م.مودب پور هستن برا خودشون
تو اينطوري ادامه بدي تا چند سال ديگه ميزني رو دست پائولو كوئيلو
ولي سعي كن داستانات شادتر باشه

0 ❤️

284117
2011-06-01 14:46:32 +0430 +0430

اگه كيبوردت عربى بود پس چرا چندجا از پ و گ استفاده كردى؟ داستانم در كل از باور دور بود! سوتى هم زياد داشت،نهههههههه؟

0 ❤️

284118
2011-06-01 17:24:25 +0430 +0430
NA

Vaqeyat naboud ke

0 ❤️

284119
2011-06-01 22:16:56 +0430 +0430
NA

ب نظر من ریدی
البته ببخشید اما خواستم عمق مطلب محسوس باشه
آخه…
نظر های دوستان هم جالب بودو داستان بسیار سطح پایین
شرمنده

0 ❤️

284120
2011-06-02 07:30:22 +0430 +0430
NA

یعنی شیراز اینقدر کوچک است؟ رفتند ودوباره برگشتند همانجا؟ ؟؟
بعداز چند سال تو هنوز بزرگ نشدی؟؟؟
قبل از اینکه متن را بفرستی خودت خواندی؟؟؟
واقعاً که…

0 ❤️

284121
2011-07-15 09:42:32 +0430 +0430
NA

ریدی اقا جان ریدی!!

0 ❤️