دردسر عشق

1389/12/05

همیشه به عشق اعتقاد داشتم ناخواسته باور داشتم که همه آدما توی این دنیان تا عاشق همدیگه بشن و هم دیگه رو دوست داشته باشن
نسبت به سنم طبیعی بود خیلی ها مثل من فکر میکردن توی اون سن
اوایل ورود به جوونیم بود و دنیایی رنگارنگ و افسانه ای واسه خودم ساخته بودم
البته نه دیگه در اون حد که منتظر شاهزاده ای با اسب سفید باشم
واسه کنکور و پیش دانشگاهی خودم رو آماده میکردم و اصلا به تفریح یا رابطه ای با کسی فکر نمیکردم
خیلی دوست داشتم جایی مثل شهید بهشتی یا دانشگاه تهران قبول بشم که بتونم پز بدم کلا دوست داشتم توی چشم باشم
امتحانات ترم اول پیش دانشگاهی شروع شده بودن که یکی از دوستای صمیمیم بهم گفت فردا بعد از امتحان با پارتنرش قرار داره چون نمیخواد زیاد باهاش باشه منم برم که به هوای من زود برگردیم و به امتحان بعدیمون لطمه ای نخوره
منم قبول کردم هرچند خوشم نمیومد ازین روابط بنظرم آدم گه با هرکسی بخواد واسه تفریح باشه مثل پیچی میمونه که از بس با آچار دستکاریش کردن هرز بشه و بی فایده بشه
که البته گاهی باعث میشد مسخرم کنن گاهی هم کسایی مثل مادر پدرم بهم اطمینان داشته باشن
بعد از امتحان منتظر الهه شدم که بریم سر قرارش کلی به خودم فحش دادم که چرا قبول کردم ولی
با این فکر که واسه دوستم دوستی کردم ذوق زده میشدم
من کلا مثبت تر از الهه بودم واسه همین یکمی میترسیدم که اتفاقی نیوفته
تاحالا کنار پسری راه نرفته بودم حتی از اینکه مردم نگاهمون کنن و چه فکری کنن هم میترسیدم
توی همین فکرا بودم که الهه اومد و خلاصه با کلی فکر و خیال و اضطراب و دعا و صلوات و…رسیدیم سر قرار
بی افش بدک نبود کلا من زیاد به ظاهر پسرا گیر نمیدم چون اونا بیشتر باید مرد باشن تا خوشگل
خوشگلی بیشتر واسه زن مهمه تا مرد واسه همین ازش بدم نیومد
البته اونم زشت نبود متوسط رو به بالا بود مثل پدرام
پدرام کسی بود که من عاشقش شدم البته شایدم عشق نبود دوست داشتن زیاد بود
اون روز گذشت و بعد از امتحانا الهه بهم گفت
شادی کامران یه دوستی داره که روش نشده باتو صحبت کنه از اون خواسته تا به من بگه و منم به تو بگم تا نظرت رو بگی
منم با بی میلی گفتم نمیخواد این قدر پیغام پسغام بدین تو که میدونی من به فکر این رابطه ها نیستم
(البته نه اینکه نخوام ولی دوست داشتم رویایی باشه رابطم با کسی باشم که تا آخر باهم بمونیم)
الهه هم چیزی نگفت و یک هفته ای گذشت تا یه روز خود پدرام رو چندتا کوچه بالاتر از دبیرستانمون دیدم
پسر خوبی بنظر میومد تقریبا معمولی بود
سبک نبود و من واقعا ازینجور پسرا خوشم میومد چون بنظرم کسایی که توی سن 18 تا 24-5 سنگین و با وقار باشن مردای بزرگین
گفت که از بی اف الهه مخالفت من رو شنیده و الانم واسه تکرارش نیومده فقط میخواد یه یادگاری بهم بده تا کدورتی پیش نیومده باشه
منم یکمی مخالفت کردم که کدورتی نبوده فقط من خودم نمیخوام با کسی باشم بهرحال اونقدر اصرار کرد تا یه جعبه کادویی که دستش بود رو گرفتم
با هزارجور بدبختی کادورو تا اتاقم رسوندم
هیجان داشتم که بدونم چیه توش
یه دفترچه خاطرات بود و یه ساعت مچی
دفترچه خاطراتش هر صفحش یه نقاشی بود هیچ نوشته ای بجز 2 سطر توی آخرش نداشت
اون 2 سطر هم نوشته بود دلیل اینکه این رو به من داده این بوده که
خیلی اونهارو دوست داشته و چون ممکنه با پیشنهادش من رو ناراحت کرده باشه خواسته چیزی که دوست داره رو بهم بده
چند روز به اینکه بلاخره آشناییتی باید باشه تا عشق شکل بگیره فکر کردم و چون از پدرام خوشم اومده بود دلم مفزم و تمام طرز فکرام رو راضی کرد که با پدرام دوست بشم
چون نمیخواستم سبک بشم جلوی پدرام؛با الهه مشورت کردم که چجوری به پیشنهادی که قبلا نه گفتم بله بگم
الهه خیلی واردتر بود و ازم پرسید منظورم پدرامه
با من من و خجالت گفتم آره
اونم خندیدو گفت نترس بامن
دو سه روز بعد پدرام بهم زنگ زدو چون خیلی طولانی میشه داستانم خلاصش میکنم
خلاصه خیلی به هم علاقمند شدیم
یکسال ویک ماهی باهم بودیم تا رسیدیم به عید نوروز
توی این مدت اصلا رابطه ی سکسی نداشتیم
ولی بهم خیلی نزدیک بودیم و گاهی من از اتفاقایی که واسه بدنم میوفتاد هم براش میگفتم
مثلا اگه حمام میرفتم و عطردهنده سیب یا چیز دیگه ای استفاده میکردم براش میگفتم و ناز میکردم
البته تمامش حالت عاشقانه داشت مثل عاشق و معشوقی که همه چیز همدیگه رو میپرستن
گاهی هم دعوامون میشد و قهر میکردیم ولی چون از روی بچگی من بود خودمم پشیمون میشدم و اونم سعی میکرد ببخشتم
منم وقتایی که آشتی کنون داشتیم خیلی به خودم میرسیدم و چون دیگه مطمئن شده بودیم برای همدیگه ایم ازش خجالتی نمیکشیدم
اونقدر علاقمند شده بودیم به هم که دیگه مطمئن بودم هیچ کس دیگه ای جای اون رو برام نمیگیره
عیدها پدر مادر من میرن مشهد و من و برادر کوچیکترم خونه تنها میمونیم
انقدر بهم اعتماد داشتن مادر پدرم که هیچ نگرانی از هیچ نظر نداشتن
چون تنها دخترم خیلی از کارای خونه رو یاد گرفته بودم البته بیشتر خودم رو واسه زندگی با پدرام آماده میکردم
برای همین مادرم مطمئن بود از خونه وقتی جایی میخواست بره
هفتم عید داداشم رو بردم خونه عموم تا با پسرعموهام بازی کنه خودمم برای کنکور آماده میشدم و برگشتم خونه
به پدرام گفتم تنهام و اون هم اومد پیشم
خیلی شده بود که تنها بودیم پیش هم ولی مسئله شهوتی ای بینمون پیش نیومده بود
برام خیلی ارزشمند بود که باوجود اینکه اون یکسال فقط از من بزرگتره خود خودم رو دوست داره نه این مسائل رو مثل خیلی ها
وقتی اومد پیشم کلی از زندگیه آیندمون و برنامه هامون حرف زدیم
کلی شوخی و ایناهم کردیم
همیشه وقتی تنها بودیم من دراز میکشیدم و اون بالا سرم میشست عاشق این بود با موهام بازی کنه
تکرار یکی از فیلما رو میدیدم که احساس کردم پدرام داره نگام میکنه
چشام رو به بالا چرخوندم و منم نگاهش کردم
گفتم چیه سوسک رومه؟
گفت نه دوستت دارم
پیشونیم رو بوس کرد و دوباره به فیلم نگاه کرد
منم خیلی دوست داشتم بوسش کنم
واقعا دوست داشتم لب هم رو ببوسیم
ولی با این وجود خجالت میکشیدم که بگم بهش
از اینکه شاید فکر بدی بکنه دوست هم نداشتم سبک جلوه بدم
برای همین رفتم آشپزخونه که توی اون جو نباشم
که بخاطر استرس و اضطرابی که بهم وارد شده بود یکم نفس کشیدنم به مشکل خورد
من سابقه تنگی نفس دارم
از صدای سرفه هام پدرام سریع اومد و چون این رو میدونست پیشونیم رو مالش داد بغلم کرد تا ببرتم روی کاناپه حالم بهتر شده بود
زیاد سخت نگرفته بود
بهم نگاه کردو با نگرانی پرسید خوبی؟
منم سرم رو تکون دادم و دستم رو دور گردنش انداختم
بعد از یکسال بنظرم این کارا اشکالی نداشت و خیلی برام قشنگ بود
داشتیم به کاناپه نزدیک میشدیم دوست نداشتم بزارتم پایین
چسبیده بودم بهش
با خنده گفت دیوونه کم وزن نداریا
منم گفتم 50 کیلوام یه کیسه برنج از من سنگینتره نکنه پس فرداهم میخوای من کسیه برنجارو خریدارو بیارم خونه؟
نیشخند زدو گفت نه گلم
اینبار آروم لپم رو بوس کرد
منم بوسش کردم ولی خیلی نزدیک به لبش بود
یه حسی بهم میگفت لبش رو بوس کن تا بفهمه چقدر دوستش داری
بلاخره لبش رو توی همون حالت بوس کردم
یکم شوکه شد وقتی گذاشتتم روی کاناپه نشت جلوم و اینبار هردومون سفت همیدگه رو چسبیدیم
لباسام سکسی نبود چون اصلا بهش فکر نمیکردم
تاپ و شلوار جین
اون هم تی شرت تنش بود
بازوهام رو محکم گرفته بود
هردومون سرخ شده بودیم هیچکدوم دوست نداشتیم قطع بشه بوسمون
تقریبا داشتیم لب میگرفتیم ولی با کلی خراب کاری
یا من با دندونم لبش رو گاز میگرفتم یا اون زیاد فشار میداد و من دردم میگرفت
همین باعث شد خندمون بگیره
بعد که خندمون قطع شد حالت مکرر بودن داشتیم که ادامه بدیم با نه
تصمیم گرفتم که این کار رو تا آخر برسونیم
دوباره کشیدمش سمت خودم گفتم
اونقدر تمرین کنیم یاد بگیریم باشه؟
اونم گفت باشه
لبامون رو بهم چسبوندیم
اصلا بلد نبودم چیکار کنم
اونم نسبتا بلد بود نمیدونستم چقدر باید تمرین کنیم ولی حس خوبی بود
مزه ای نداشت ولی حس خوبی بود
آروم سنگینیش رو روم انداخت
رون پاش بین رونای پام بود
راستش ازونجا به بعد حس ترس داشتم
ازینکه شهوت باعث نشه خیلی پیش بریم
خواستم جداش کنم و بلند بشم ولی قبل از اینکه تصمیمی بگیرم دستش رو روی سینم گذاشت
حس آرامشی داشت که منصرف کرد
لبش از روی لبم روی گردنم پایین رفت
دستاش بین سینه هام و روی شکمم حرکت میکردن
اونقدر داغ شده بودیم که نمیتونستیم از هم جدا بشیم
چند دقیقه ای لباش رو روی گردنم حرکت داد و با دستش با سینه هام بازی کرد تا سرش و بالا اوردو به تاپم نگاهی کرد و پرسید؟
در بیارمش؟
منم هیچی نگفتم هم میترسیدم هم حس خوبی بود
سکوتم باعث شد تا کارش رو بکنه
لباسش رو در آورد و تاپ منو هم آروم از پایین به بالا هول میداد
هر جایی از شکم که لخت میشد رو بوس میکرد
قلبم میزد و شکمم بالا پایین میشد تابحال این حس رو اینجوری نداشتم
هرچند که بعضی وقتا به این که این کارو با پدرام بکنم توی ذهنم فکر میکردم ولی اینجوری فرق داشت
کامل تاپم رو در آورد و دستش رو پشت کمرم برد
زیپ سوتینم رو باز کرد و قبل از اینکه سوتینم رو برداره باز ازم لب گرفت و شکمم رو مالش داد
دهنش رو بین سینه هام آورد و با دندوناش سوتینم رو برداشت
خیلی دقت کرد که گوشتم رو گاز نگیره
بیشتر ازینجا به بعد حس خجالت داشتم نمیدونستم قراره چی پیش بیاد ولی شهوت بهم شجاعت داده بود
لباش رو دور سینه هام حرکت میداد
با دستاش فشارشون میداد
دور نوک سینه هام حس سرما ایجاد شده بود
چند بار بین دندوناش گرفت و کشید به سمت بالا
بخاطر دردی که داشت با آخ بهش فهموندم که اینکارو نکنه ولی خوشش اومده بود
منم دردش رو تحمل میکردم اونقدر زیاد نبود که ناراحتش کنم
آخ های آرومی میگفتم تا همش سکوت بینمون نباشه
میخواستم حواسم پرت بشه
ازبین سینه هام لیس میزد تا به نافم میرسید و با انگشت شصت و اشارش نوک سینه هام رو میگرفت
خواست پایینتر بره که یه لحظه شهوت از سرم پرید
اضطراب داشتم ازینکار برای همین بازوهاش رو گرفتم و گفتم آماده نیستم
لباش رو بوسیدم
اونم لبام رو بوس کرد ولی خیلی مضطرب بود
کاملا معلوم بود که فشار زیادی روشه
بهم گفت شادی یه موضوعی هست باید…
خیلی مکرر حرف میزد
ازش پرسیدم بگو عزیزم ولی راجح به اون کار نباشه من میترسم
گفت نه خودشم نمیخواد تا قبل ازدواج این کارو کنیم ولی الان تحریکه
اولین باری بود بهم میگفتیم تحریکیم
من نمیدونستم چیکار باید بکنیم که این حس بره و اون کار رو هم نکرده باشیم
بهش گفتم من دوستت دارم ولی چیکار کنیم
روم دراز کشید ازم خواست چشمام رو ببندم
باز میترسیدم که اتفاقی نیفته از شهوتم کم شده بود ولی بهش اعتماد داشتم
خودش رو روم تکون میداد
آلتش به شلوارش فشار آورده بود و منم یکمی میتونستم حس کنم چون تقریبا روی شکمم مالیده میشد
صدای نفساش رو میشنیدم میدونستم لذت میبره منم برای اینکه لذتش کم نشه گردنش رو بوس میکردم
حرکاتش روی شکمم سریعتر شده بود
شلوارش اذیتم میکرد ولی اونم باید برای اینکه وضع بدتر نشه اینکار رو میکرد برای همین تحمل میکردم
چند دقیقه ای این کار رو کرد و بی حرکت افتاد روم
من ارضا نشده بودم ولی همونقدر لذت برام بس بود
بعد از اون ماجرا راحت تر باهم بودیم
سکس اصلی رو هم چند ماه بعد انجام دادیم
ولی الان شش ماهه که دیگه باهم نیستیم
من بخاطر مشکلات ژنتیکی نمیتونم باهاش ازدواج کنم
این رابطه کم خیلی رومون تاثیر داشت واقعا عاشق هم شدیم ناخواسته
دلیل اینکه این هارو بهتون گفتم این نبود که تحریک بشین
فقط واقعا هواستون باشه که هرچقدر هم عاشق باشین
همیشه مسائلی هست که دردسر ساز بشه
رابطه سکس اصلا مثل بعضی حرفا که میشنوین نیست
حتی اگه خیلی هم ازاد فکر کنین ناخواسته تاثیر میزاره روتون
و شما براحتی نمیتونین هم آغوشی با کسی رو از یادتون ببرین چون اصلا آسون نیست
شما شخصی ترین چیزتون یعنی بدنتون رو با کسی سهیم میشین
من عاشق پدرامم و نمیخوام ازدواج کنم ولی شاید اگه با اون رابطه نداشتم اون الان فکرش مشغول نبود و از جداییمون
ضرری نمیکرد و میتونست فراموشم کنه
ولی الان مطمئنم تا آخر عمر هردومون اون لحظه ها یادمون میمونه
ببخشید اگه وقتتون هدر رفت.

نوشته: شادی


👍 0
👎 1
11794 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

273793
2011-02-24 20:28:21 +0330 +0330
NA

مرسى از نصيحتت شادى جان ، آره راست ميگى ، سكس ممكنه تو رابطه ها خيلى تاثيرگذار باشه ، شايد باعث بشه نتونى كسى رو فراموش كنى .
داستانت هم جالب بود ، خيلى خوب احساساتت رو روى كاغذ آورده بودى .

0 ❤️

273794
2011-02-25 04:35:55 +0330 +0330
NA

داستانت جالب بود
فقط اميدوارم واقعيت نداشته باشه،چون من 2ساعت با دوست دخترم حرف نميزنم ديوونه ميشم،چه برسه به اينكه بخوام ازش جدا بشم:-(

0 ❤️

273796
2011-02-25 12:04:26 +0330 +0330
NA

nega be harfaye in dastmalha nakon vagan ke takhayolat kiri dashti ye nasihat behet daram lotfan eeshgro ba jende bodan gati nakon.aasheg vagei nemiyad rabetasho be hame benevise.chon dokhtari in gad azat tarif mikonan vagarna…

0 ❤️

273797
2011-02-25 20:26:32 +0330 +0330
NA

نصیحت بجایی بود…
رابطه شبیه هیچ چیز دیگه نیست…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها