رسوایی به وقت محرم (۱)

1402/07/07

صحرام ، اونایی که داستان " فاحشه حلالم کن " رو خوانده باشن منو میشناسن ، تصمیم گرفتم یکم داستان رو ادامه بدم و بیشتر از اتفاقاتی که افتاده براتون بنویسم ، بذارید از روی همون نیمکتِ پارک شروع کنم ، از همونجایی که تمام مشکلات آفرینش ، افتاد گردن منِ فاحشه!
بغضم گرفت از حرف حاج آقا ، انقدر روی نیمکت نشستم و منتظر شدم تا سخنرانیش تمام شد ، رفتم روبروی درب مسجد نشستم و منتظر بودم تا بیاد بیرون ، محکم بخوابونم دهنش و بگم وقتی توی ماشین به بهونه بستنی یه آقایی همسن تو کیرشو تا ته کرد تو حلق یک بچه هشت ساله تو کدوم گوری بودی؟ بهش بگم وقتی به یه بچه 13 ساله توی خونه خودش تجاوز شد تو داشتی گناه بارون نباریدن رو گردن کی مینداختی؟
یادمه انقدر عصبی بودم که زیپ کیفمو باز گذاشته بودم تا اگر کار به جای باریک کشید از توی کیفم چاقوم رو بیرون بیارم و یک خط بزرگ بندازم روی صورتش ، بعد بلند داد بزنم بگم اینم یادگاری از طرف فاحشه! اخه من همیشه یه چاقو همرام دارم ، کی میدونه این آقایی که داری میری خونه اش چطور آدمیه…
حاج آقا: ببین تو خفه شو ، اگر به کسی حرفی بزنی میدم بچه ها بگیرن بندازنت تو گونی ، یه جوری عین سگ بزننت که هیچ پزشک قانونی تشخیص نده هویتت رو زنیکه جنده
حاج آقا: بتمرگ خونت بشین ، من امشب میام تکلیفم رو باهات یک سره میکنم
صدای حاج آقا بود ، از داخل سرویس بهداشتی حیاط مسجد میومد ، وقتی صداش رو شنیدم نظرم عوض شد ، دیگه نمیخواستم بهش فحش بدم یا با چاقو بزنمش ، از مسجد خارج شدم ، قبل از اینکه اون بیاد بیرون رفتم توی خیابون ، روسریمو دادم جلو ، ارایشمو با دستمال تمیز کردم و یه تاکسی دربست کردم ، به تاکسی گفتم شوهرم رو تعقیب کن ، همون حاج اقا رو میگم! مطمن بودم امشب یه غلطی قراره بکنه.
چند نفر با حاج آقا اومدن بیرون از مسجد و همراهیش کردن ، یک پژوپارس مشکی اومد دنبالش و سوار شد
راننده تاکسی: خانم مطمئنی میخوای این حاج آقا رو تعقیب کنی؟ درد سر نشه برامون؟
صحرا: نه آقا چه دردسری بشه ، میگم شوهرمه ، هرچی بهت گفتم دوبرابرش رو میدم فقط برو دنبالش تا دور نشده
مبلغ که زیاد بشه ، آدما به بعدش فکر نمیکنن ، راهنما زد ، پاش رو تا ته گذاشت روی کلاچ و دنده رو عوض کرد و آروم حرکت کرد ، یک تاکسی سمند زرد رنگ بود ، یه راننده تقریبا شصت ساله با با قد بلند ، یکمم چاق بود ، توی ماشینش موسیقی نداشت ، صدای رادیو بود فقط ، چند دقیقه ای که گذشت سر صحبت رو باز کرد
راننده تاکسی: فوضولی نباشه ها ، چیشده که به حاج آقا شک کردی دخترم؟
من حواسم نبود ، فقط داشتم از دور ماشین حاجی رو دید میزدم و منتظر بودم پیاده بشه و رانندش بره ، یعنی داشت با کی حرف میزد؟ من باید میفهمیدم قضیه چیه!
راننده تاکسی: نمیخوای جواب ما رو بدی دخترم؟ ببین زندگی بالا و پایین داره ، حاج آقا هم الگوی ما هست ، حتما خواستن شوهرت رو خراب کنن ، حرف مردم رو باور نکن
هنوز داشت صحبت میکرد ، مخم رو داشت میخورد ، دلم میخواست بهش بگم ساکت بشه ولی میترسیدم ناراحت بشه و منو پیاده بکنه ، اونوقت نمیتوانستم برم دنبال حاجی
راننده تاکسی: من بازنشسته سپاه هستم دخترم
این رو که گفتم رنگم پرید ، دست و پام رو گم کردم ، توی دهنم حس تلخی میکردم که یهو ادامه داد
راننده تاکسی: البته سپاهی نبودم ، آقام خدابیامرز زمان جنگ با یه حاج آقایی مثل همسر شما آشنا شده بود ، من جوانیام خیلی شیطون بودم ، پرونده داشتم ، شما جوانا بهش میگین سوء پیشینه ، برای همین جایی استخدامم نمیکردن
راننده تاکسی: آقام با دوستش صحبت کرد تونستم برم بشم آشپز یکی از قسمت های سپاه ، چند سال اونجا مشغول بودم که حاج محمد عمرش رو داد به شما ، اولش گفتم خب من رو هم اخراج میکنن که…
داشت تعریف میکرد که یهو ماشین حاج آقا ایستاد ، یک خانه حیاط دار بزرگ بود ، حاج آقا درب زد ، ماشین ما دور بود ولی دیدم یک بچه کوچولو درب رو باز کرد و حاجی رو بغل کرد ، این محبت ، شبیه به حرفای تلفن نبود ، نمیتونستم باور کنم امشب حاجی از این خونه بیرون نمیاد
راننده تاکسی: دخترم تو این خونه رو میشناسی؟
صحرا: نه …
راننده تاکسی: ای بی شرف ، اصلا فکر نمیکردم آخوند هم اینطوری باشه
راننده از حرفش خجالت کشید ، چون فکر میکرد واقعا این عوضی شوهر منه! من زیاد پول نداشتم ، میترسیدم به تاکسی بگم بره و اونوقت شب نتوانم تاکسی پیدا کنم … دل رو زدم به دریا و گفتم لطفا بمونید چند دقیقه
راننده تاکسی: میدونم دخترم دلت شور میزنه ، منم یه داماد دارم یبار مچش رو با دوست دخترش گرفتیم ، دخترم هم میخواست طلاق بگیره ولی اومد به غلط کردن افتاد و دلش سوخت ، ولی منم باید پول در بیارم برای خرجی زن و بچه ام ، توی این گرونی با یک حقوق بازنشستگی نمیشه زندگی کرد
صحرا: هزینه اش هر چقدر بشه باهات حساب میکنم
راننده تاکسی: باشه دخترم
بین خودمون بمونه ، گاهی وقتا خودم رو راحت نشون میدادم و روسریمو در میاوردم ، رژ میزدم به لبام و دکمه بالای مانتوم رو باز کردم ولی راننده نگاه نمیکرد و گاهی وقتا زیر لب صلوات میفرستاد ، فهمیدم از اوناش نیست که جای پول بشه بهش حال داد و از خیر پولش بگذره.
دو ساعت گذشته بود ، ساعت نزدیک نه و نیم شب بود ، کنجکاویم درمورد حاج اقا یک طرف ، استرس واس کرایه تاکسی هم یک طرف ، از بچگی وقتی استرس میگیرفتم ، دور ناخنم رو با دندون میجویدم ، اون شب هم یک حال اساسی به انگشتام دادم ، برق طبقه بالا و حیاط خاموش شد ، دیگه نا امید شدم
راننده تاکسی: دخترم فکر کنم امشب باید تنها بخوابی ، شوهرت انگار موندگار شد
صحرا: ای مرتیکه هول ، فردا درخواست طلاق میدم ، بی زحمت من رو ببرید خیابان …
هنوز حرفم تمام نشده بود که درب خونه باز شد ، من و راننده ماتمون برد ، حاج آقا با یک کت و شلوار خوشکل ، اومد بیرون و درب حیاط رو باز کرد ، ماشینش رو آورد بیرون و درب رو بست ، ماشینش سمند خاکستری بود ، بدون اینکه من چیزی بگم راننده تاکسی ماشینش رو روشن کرد و راه افتادیم دنبالش
راننده تاکسی: چه آدمهایی پیدا میشن ، صبح لباس پیغمبر تنشون هست و شب کت و شلوار اجنبی
من صندلی عقب نشسته بودم ، همون لحظه از بیرون نمیدونم چی رفت توی چشمم شروع کردم به مالیدن چشمم
راننده تاکسی: گریه نکن دخترم ، توام جای دختر منی ، خودم طلاقت رو از این مرتیکه میگیرم
صحرا: ممنونم پدرجان ، کاشکی بابای گوربه گور شده ی منم مثل شما یکم غیرت داشت
راننده تاکسی: اینطوری نگو دخترم ، هیچ پدری ، بد دخترش رو نمیخواد
راننده تاکسی نمیدونست وقتی سیزده سالم بود ، شده بودم جنده ی رفیق دوزاری و مفنگی بابام چون حواسش بهم نبود… ولی آدم خوبی بود ، راننده تاکسی رو میگم! من تاکسی زیاد سوار شدم ، همین که میشینی داخل تاکسی با چشماشون میخوان بخورنت ، اوایل که اومده بودم تهران درآمدم خوب نبود ، خیلی وقتا جای پول تاکسی باید کیر راننده رو ساک میزدم ، بگذریم!
بعد از 45 دقیقه رانندگی ، داشتیم از شهر خارج میشدیم که داخل یکی از خیابان های فرعی نزدیک به خروجی شهر ، توی یک کوچه بن بست ، حاج آقا جلوی درب سفید یک خونه کوچک ایستاد ، انگار راننده تاکسی هم بدش نمیومد بفهمه قراره چی بشه آخه خیلی وقت بود صحبت از کرایه نمیکرد! حاج آقا پیاده شد ، کت و آستین کتش رو مرتب کرد و رفت سمت درب ، چندین بار پشت سر هم محکم شروع کرد به درب زدن
صاحب خانه: کیه بابا چه خبرته اینوقت شب ، اومدم
حاج آقا همچنان در میزد! وقتی درب باز شد ، بدون هیچ صحبتی حاج آقا ، صاحب خانه را به داخل هل داد ، رفت داخل و درب را بست
صاحب خانه: چته حیوان من که بهت …
یهو صدای زن قطع شد! بله صاحب خانه زن بود ، من باید میفهمیدم ، از ماشین پیاده شدم
راننده تاکسی: کجا خانم؟ نرو خطرناکه ، شاید ببینتت
با کلی استرس رفتم سمت درب خونه ، صدای جیغ و داد میومد اما انگار دستش رو گذاشته بود رو دهن زنه تا صداش بیرون نیاد ، به سختی یه صداهایی میشد شنید ، گوشم رو چسبوندم به درب ، مدام دور و برم رو نگاه میکردم از همسایه ها کسی نیاد بیرون
حاج آقا با حرص و عصنانیت: زنیکه جنده میکشمت ، صد بار بهت گفتم وقتی تلفن رو جواب نمیدم پشت سر هم هی زرت و زرت زنگ نزن
دست حاج آقا روی دهن اون زن بود ، نمیشنیدم چی میگه ، فقط تلاش میکرد فریاد بزنه تا یکی به دادش برسه ، راستش چند بار اومدم برم همسایه ها رو خبر کنم یا در بزنم اما ترسیدم ، من دنبال دردسر نبودم ، فقط باید یه چیزی رو ثابت میکردم ، باید ثابت میکردم نباریدن بارون تقصیر من نیست! ( اشاره به انتهای داستان " فاحشه حلالم کن " )
یهو دستش رو از دهن اون زن برداشت!
حاج آقا: اگر جیغ بزنی ، داد بزنی ، مزخرف بگی ، توی همین باغچه خونت چالت میکنم!
زن با ترس: باشه … باشه ( همراه سرفه و نفس نفس )
حاج آقا: چی از جون من میخوای جنده؟ دست از سرم بردار
زن نفس زنان : حاج محسن ، چطور وقتی لنگامو داده بودی بالا محکم تلمبه میزدی ، جیگرطلات بودم الان شدم جنده؟
حاج محسن محکم به زن سیلی زد ، بی شرف دست سنگینی داشت ، من از پشت درب دردم گرفت وای به حال اون زن بیچاره!
حاج محسن: خجالت بکش ، من اولاد پیغمبرم ، شیطان رفت توی جلدم یه گوهی خوردم ، چه میدونستم آویزونم میشی
زن: خیلی نامردی ( با گریه ) وقتی بغلت بودم میگفتی میخوام زنم رو طلاق بدم میام میگیرمت ، میگفتی عاشقمی ، میگفتی همه ی دنیا یک طرف توام یک طرف مهسا ، حالا شدم جنده ی آویزون
داستان جالب شده بود برام ، داشتم به حرفاشون گوش میدادم چون نزدیک درب بودن که یهو صدای بوق راننده اومد ، با دستم بهش علامت دادم چیشده؟ با دستش میگفت بیا ، مجبور شدم سرم رو از روی درب بردارم و برم سمت ماشین ، نزدیک ماشین داشتم میشدم که دیدم دو تا پسر وارد کوچه شدن ، من به راهم ادامه دادم اما پسرا وایسادن صدام زدن
یکی از پسرها: خانم ببخشید شما مال این محلی ؟ ندیدمت تا الان؟
جوابش رو ندادم!
یکی از پسرها: خانم با شمام؟؟؟
راننده تاکسی: بیا دخترم سوار شو ، باید به چند تا محله دیگه ام خیرات برسونیم!
اگر این جمله راننده تاکسی نبود ، الان یا زیر اون پسرا بودم یا از سر و صدای اونا حاج محسن اومده بود بیرون ، پسرها دیگه هیچی نگفتن و رد شدن و رفتن ، من هم سوار ماشین شدم و کلی از راننده تشکر کردم ، هنوز درب ماشین رو نبسته بودم که حاج محسن از اون خونه اومد بیرون ، قبل از اینکه درب خونه رو ببنده ، با انگشت اشاره اش مهسا رو تهدید کرد ، نمیدونم چی گفت ، فاصله خیلی بود ، سوار ماشینش شد ، ما هم دنبالش رفتیم ، برگشت همون خونه قبلی!
تا اینجای کار کلی برنامه داشتم واس حاجی ، ولی قبل از اون باید یک فکری به حال کرایه تاکسی میکردم ، خدایی مرد خوبی بود دلم نمیومد بپیچونمش ، نمیدونستم چیکار کنم ، بهش گفتم شماره کارتش رو بده تا براش کارت به کارت کنم ولی من اصلا کارت نداشتم ، یادتون نیست؟ من اصلا هویت و شناسنامه ندارم که بتوانم حساب بانکی باز کنم ، یک کارت عابر بانک دارم که بنام یکی دوستام هست که اونم رمز دوم میخواست ، داشتم با موبایلم ور میرفتم که یهو یه پیام اومد
متن پیام: چطوری؟ واس امشب اوکی هستی تا صبح تلویزیون نگاه کنیم؟
پاسخ به متن پیام : اگه فقط تلویزیون باشه آره اوکیه ، آدرستو دارم ، خودم میام
صحرا: ببخشید آقا من هر چی میخوام کارت به کارت کنم جواب نمیده ، بریم به این آدرسی که میگم ، اونجا پولتون رو بهتون میدم
راننده تاکسی هم یک سری تکان داد به نشونه نا امیدی و حرکت کرد ، رفتم به آدرس پدرام ، پدرام از مشتری های ثابتم شده بود ، خیلی وقت نبود میشناسمش ولی خوب پول خرج میکرد ، وقتی رسیدم به راننده گفتم صبر کنه تا پولش رو بیارم ، ایفون زدم ، خونش آپارتمانی بود.
صحرا: ببین پدرام من کارتم یادم رفته ، کارتت رو بذار توی آسانسور پیاد پایین کرایه این تاکسی رو بدم بیام بالا
پدرام: نه وایسا خودم میام پایین حساب میکنم
صحرا: آخه …
آیفون رو گذاشت ، من خوش خیال رو بگو ، چرا باید مشتریم کارتش رو با رمزش به من بده ، دوست نداشتم راننده تاکسی منو با پدرام ببینه ، واس همین زودتر رفتم سمت ماشین و بهش گفتم الان برادرم میاد حساب میکنه و کلی معذرت خواهی کردم ، پدرام اومد و پول راننده رو داد ، ولی جبرانش تا صبح دهن منو سرویس کرد ، تا سه روز بعدش کونم درد میکرد ولی ارزشش رو داشت!
چند سال پیش بود که از کشوی کمد اتاق خواب خونه ی یکی از مشتری های شبانه ام ، شناسنامه و کارت ملی زنش رو قرض گرفتم و هنوز بهش پس ندادم ، گاهی بدردم میخوره ، مثلا چند سال پیش تونستم باهاش یک سیم کارت بخرم و اون طرف هم از ترس اینکه زنش نفهمه هول کوس و کون دیگرانه و خیانت میکنه تا الان سیم کارتم رو غیرفعال نکرده ، فردای اون شب رفتم خونه ، یک مانتو مشکی پوشیدم و با روسری مشکی ، مانتوم تنگ بود ، سینه هام بهش فشار میاورد واس همین توی مسیر رفتن به همون مسجدی که دیشب اولین بار صدای حاج محسن رو شنیدم ، مجبور شدم یک چادر مشکی بگیرم ، صبر کردم موقع اذان ظهر که شد رفتم داخل مسجد ، منتظر بودم حاج محسن بیاد ، نشستم توی حیاط مسجد ، نماز تموم شده بود ، همه داشتن میرفتن.
خادم مسجد: دخترم منتظر کسی هستی؟
صحرا: سلام حاج آقا ، راستش من دیشب توی مسجد صدای یک حاج آقایی رو شنیدم که خیلی قشنگ صحبت میکرد
خادم مسجد: آهان حاج محسن رو میگی
صحرا: نمیدونم اسمشون چی هست ، منتظرشون بودم تا از نزدیک ببینمشون ، حرفاشون خیلی به دلم نشسته
خادم مسجد با لبخند: ایشالا که خیره
صحرا: امروز نمیان حاج محسن؟
خادم مسجد: نه دخترم ، دیشب هم که اومد با کلی درخواست و سفارش بوده
خادم مسجد: قبلا ها همه برای رضای خدا و حرمت ماه محرم کار میکردن ، توی این دوره همه چیز پولی و پارتی شده
صحرا: وای حاج آقااااا ، من باید حاج محسن رو ببینم؟؟؟ یعنی هیچ راهی نداره؟؟؟ (با عشوه)
خادم مسجد: یک شماره بهت میدم ، اون آدرس دفتر حاج محسن رو داره ، بهش زنگ بزن ازش آدرس بگیر دخترم
صحرا: وای خیلی ممنونم ازتون
یک شماره داخلی بود ، زنگ زدم ، یک آقایی گوشی رو برداشت ، بهش گفتم آدرس حاج محسن رو میخوام ، کلی سوال پیچ کرد ولی بالاخره موفق شدم بفهمم کجاست! شما که غریبه نیستید ، گفتم واس سخنرانی داخل یک مجمع مذهبی بزرگ باهاش صحبت کنم ، کلی هم تحویلم گرفت و ذوق کرد!
الان من بودم و آدرس خونه حاج محسن ، آدرس مهسا ، آدرس دفترش و یک هدف ، هدفی که بهم انرژی میداد برم سراغ حاج محسن تا به همه ثابت کنم ، دلیل نباریدن بارون ، منِ فاحشه نیستم ، حداقل من تنها نیستم …
(داستان ادامه دارد)

نوشته: WhiteHunter


👍 49
👎 3
50801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

950150
2023-09-29 00:53:06 +0330 +0330

لایک‌ا ول

2 ❤️

950162
2023-09-29 01:34:00 +0330 +0330

❤️ سلام و درود ، متشکرم از لایک ها و کامنت ها و حمایتتون دوستان 🌹

2 ❤️

950185
2023-09-29 03:33:48 +0330 +0330

جالب بود ممنون بخاطر زحمتی که کشیدی
امیدوارم در ادامه داستان مجبور نشده باشی به اون حرام زاده کُس بدی.

2 ❤️

950201
2023-09-29 06:28:32 +0330 +0330

داستان زیباییه.

1 ❤️

950202
2023-09-29 07:12:03 +0330 +0330

کسشرررررر

1 ❤️

950208
2023-09-29 07:45:50 +0330 +0330

افرین بسیار عالی هنوزم ادامه بده 👏👏👏👏👏👏

2 ❤️

950229
2023-09-29 10:53:04 +0330 +0330

احمد1358 : پاسخ: اگر دقت کنید در داستان زمانی که صحرا میخواد کرایه رو حساب کنه پول نقد زیادی همراهش نیست و برای کارت ببه کارت هم نیاز به رمز دوم داره که با اشاره به داستان فاحشه حلالم کن ، صحرا اصلا شناسنامه نداره و اینجا هم سیم کارتی دستشه که با شناسنامه دزدی خریده شده و چون خودش شناسنامه نداره نمیتوانه حساب بانکی باز کنه ، عابربانک ها هم بیشتر از دویست هزارتومان نمیشه برداشت کرد ، یک تاکسی رو چندین ساعت دربست کرده در تهران که بالای یک میلیون تومان باید کرایه میداده! برای خرید چادر فرداش میره میخره که تونسته بره خونه و پول برداره و یا حتی با همون کارت پرداخت کنه چون برای پرداخت خرید ( کارت کشیدن) نیازی به رمز دوم نیست.
Hoseinmfmasur : پاسخ: باور قدیمی های جامعه اینه مخصوصا در شهرستان ها باور دارن که لباس آخوندها ، لباسی هست که پیامبر میپوشیده و اینها اشخاص مناسبی هستن برای الگو قرارداده شدن و اگر آخوندی سید هم باشه که دیگه بهتر ، صحبت من نیست و باور منم نیست

1 ❤️

950240
2023-09-29 12:43:01 +0330 +0330

هدفت تعریف داستان سکسی نیست.
انقدر تناقض توی داستانت بود که ارزش دنبال کردن نداره

1 ❤️

950285
2023-09-29 19:12:34 +0330 +0330

دمت گرم

1 ❤️

950299
2023-09-29 21:18:43 +0330 +0330

سلام رویام
پایه سکس و دوستی هر کسی مایله بیاد پی ویم💋

2 ❤️

950305
2023-09-29 21:52:12 +0330 +0330

@roya&hashari
پروفایل بساز

1 ❤️

950306
2023-09-29 22:06:06 +0330 +0330

دختر صحرا!!!

2 ❤️

950344
2023-09-30 00:41:49 +0330 +0330

لایک داشت

1 ❤️

950375
2023-09-30 02:33:57 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

950636
2023-10-01 23:07:29 +0330 +0330

رسوا کنید رسوا

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها