روزهای به یاد ماندنی خونه عمو (۱)

1401/10/02

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه.
بارها سعی کردم بنویسم ولی مطمئن نبودم خوب میشه یا نه و پاکشون میکردم . ولی چون نوشتن رو دوست دارم این داستانو نوشتم و امیدوارم این داستان(غیر واقعی) رو دوست داشته باشین.
(تمامی اسامی و مکان ها در این داستان بصورت تصادفی می‌باشد)
اسم من دانیال هستش و تو یکی از استان های شمالی زندگی میکنم و این داستانی که میخوام بنویسم ، برمیگرده به زمانی که تازه داشت خدمتم شروع میشد ، یعنی سه سال پیش ، اواسط مهر ماه . از خودم بخوام بگم ، مثل همه نیستم که کیرم ۲۰ سانت باشه ، قدم دو متر و ورزشکار و هیکلی ، نه ، ۲۱ سالمه ،قدم ۱۷۵ و کیرمم با ارفاق ۱۵ سانت میشه ، دیپلم دارم و دارم رو زبانم کار میکنم که بتونم آیلسمو زودتر اوکی کنم که برم از این خراب شده . وضعمون بد نیست ، پدرم طلاساز هستش ، یه خواهر سیزده ساله دارم به اسم دریا و مادرمم که خانه دارِ.
بریم به اصل داستان یعنی ۱۸سالگی ، بعد گرفتن دیپلم، بجای ادامه تحصیل تصمیم گرفتم که برم خدمت تا بتونم پاسپورتمو زودتر اوکی کنم .از اونجایی که آشنا داشتیم کارای خدمتو انجام دادم که بیفتم تو شهر خودمون و خداروشکر جواب داد اما فقط مونده بود آموزشی که باید ۱۹ مهر خودمو به پادگان معرفی میکردم , از شانسم محل آموزشیم شد استان کناریمون و جایی که عموم اینا زندگی میکردن . عموم از بابام بزرگتره و دکتره و وضعشون خوبه ، دوتا دختر داره به اسم هانیه و حنا. هانیه که بیست و پنج سالشه و ازدواج کرده و رفته خونه شوهر و حنا که یک سالی از من کوچیک تره و پنج سانتی از من کوتاه تر و بدن فیتی داره با پوستی سفید . به لطف زبان خوبش که از بچگی کلاس میرفت یک سالی هست رفته نروژ و داره دندون پزشکی میخونه . ما باهم بزرگ شدیم و خیلی اوقات خونه هم بودیم و از بچگی مادرم اونو عروسم و زن عموم منو دامادم صدا میکردن و هرچی بزرگ تر شدیم بیشتر به هم علاقه پیدا کردیم و هرروز این علاقه بیشتر شده و کلی باهم خوش میگذروندیم و همه این موضوعو متوجه بودن و الان داریم برای آیندمون برنامه میچینیم که ازدواج کنیم ، خانواده با این موضوع موافقن.
زن عموم، زن ۵۴ ساله ، پوستی سفید ، با قد متوسط ، سینه های نه چندان بزرگ و کون خوش فرم و از همه مهم تر چیزی که من واقعا علاقه دارم بهش موهایی به رنگ حنا که این خصوصیت جذابو به حنا هم انتقال داده و باعث انتخاب اسمش و دو چندان کردن زیباییش شده .
از اونجایی که باید خودمو روز شنبه ۱۹ مهر ۹۸ به پادگان معرفی میکردم ، گفتم یه سه رورزی زودتر برم خونه عموم اینا تا با حنا وقت بگذرونم . اول با مخالفت خانواده روبرو شد ولی بعدش چون خیلی اصرار کردم و میدونستن دلیل اصلیش حناست اوکی دادن و شبش زنگ زدیم و عموم گفت چرا که نه ، خونه خودشه و از این حرفا . من وقتی اوکی و شنیدم مثل چی خوشحال شدمو همون شب بارمو بستم که صبحش برم به سمت خونه عموم اینا . چند ماهی میشد که حنا رو ندیده بودم از نزدیک و کلی دلم براش تنگ شده بود. خلاصه ساعت ۹ از خواب بیدار شدم یه دوش گرفتم و صبحونه رو خوردم و خداحافظی و این داستان ها ، ساعت ده بود که من با تاکسی حرکت کردم . قبل اینکه برم خونشون رفتم یه شاخه گل رز آبی گرفتم که حنا دوست داشت گذاشتم تو کیفم که به موقعش بهش بدم . ساعت ۱ و ربع بود که رسیدم ، زنگ و زدم ، زن عموم درو باز کرد و رفتم بالا و دم در، زن عموم منتظر بود ، چون خیلی با هم راحت بودیم با یه شلوار راحتی و آستین کوتاه اومد واسه خوش آمد گویی، طبق عادت همو بغل کردیم و وارد خونه شدم ولی حنا و عمو خونه نبودن
گفتم : زن عمو ، عمو و حنا کجان نیستن؟
گفت : عموت که مطب هستش ، ساعت ۲ میره دنبال حنا باهم میان ، میخوای بیا غذاتو بکشم بخوری از راه رسیدی گشنته و خسته ای عزیزم.
گفتم : نه ، منتظر میمونم بقیه بیان ، گشنم نیست ، ممنون.
گفت : باشه پس برو وسایلتو بزار اتاق هانیه، لباساتم عوض کن ، دست و صورتت هم یه آب بزن بیا یه چایی بریزم بخوریم سرباز وطن .
با خنده گفتم بله قربان و رفتم لباسمو عوض کردم و دست و صورتمو شستم اومدم نشستم تو هال.
بعد چند دقیقه زن عمو با چایی اومد و گفت : بفرمایید ، خیلی خوش اومدی، چه عجب از این طرفا ، راه گم کردی؟

  • : ما که همیشه مزاحمیم ، شما کم پیدایین ، الانم که من اومدم یه چند روزی مزاحمتون بشم دیگه چی از این بدتر
    _ : عه این چه حرفیه دانیال جان ، خونه خودته ، از این حرفا جلو عموت نزن ناراحت میشه ، توام مثل پسر مایی ما خوشحال میشیم شما بیاین پیش ما.
  • : ممنون از لطف شما ایشالله بتونم جبران کنم ، راستی هانیه چطوره ؟ خوبه؟
  • : هانیه هم خوبه ، اتفاقا نیم ساعت قبل اینکه برسی داشتم باهاش حرف میزدم ، دیگه تو همین چند هفته ، وقت زایمانشه و نی نی مون به دنیا میاد.
  • : به سلامتی ، ایشالله که قدمش خیر باشه و …
    داشتیم از اینجور حرفا میزدیم که صدای در اومد و عموم و حنا وارد شدن . وقتی حنا رو دیدم ، انگار تموم دنیا رو داده باشن بهم ولی خب هنوز نمیتونیستیم جلو خانواده جوری رفتار کنیم که زن و شوهریم ، خیلی معمولی باهم احوال پرسی کردیم و طبیعی جلوه دادیم ، عموم اومد گفت به به ، آقا دانیال ، خوش اومدی عزیزم و بعد احوالپرسی ،
    زن عموم گفت برین دست و صورتشونو بشورین که سرباز ما گرسنه است . حنا گفت : من میرم دوش میگیرم زود میام ، حالا سرباز ما که فرار نمیکنه ، رو به من کردو یه چشمک زد و رفت تو اتاقش . بعد از یک ربع از حموم اومد رفتیم ناهار خوردیم و تشکر کردمو بعد از چند دقیقه حرف زدن ، گفتم ، اگه اجازه بدین من یکم برم تو اتاق استراحت کنم، ببخشید منو. عموم گفت : دانیال جان اینجا خونه خودته ، اصلا تعارف نکن ، عزیزم برو استراحت کن هرچی هم میخوای به من ، زن عموت و حنا بگو . تشکر کردم و رفتم تو اتاق و فورا به حنا پیام دادم گفتم عمو اینا رفتن به من بگو . چون میدونستم عموم بعد از ظهرم میره مطب و معمولا زن عموم بعد از ظهرا نیستش . منم چون خسته بودم و شب قبلش از ذوق زیاد نتونستم بخوابم گفتم یه چرتی بزنم که دیدم ساعت چهار ، گوشیم زنگ خورد ، دیدم حناست ، پیام داده بود که مامان اینا دارن آماده میشن که برن ، رفتن ، بیا‌. من اصلا متوجه نشده بودم ازش عذرخواهی کردم و گفتم باشه عزیزم. عطر مورد علاقشو زدم و گل برداشتم رفتم نزدیک در وایسادم تا صدای بسته شدن صدای در اومد. فورا اومدم تو هال یه سر گوشی به آب بدم و بعد از اینکه مطمئن شدم عموم اینا رفتن ، رفتم سمت اتاق حنا ، در نیمه باز بود کامل باز کردم دیدم نیستش ، یهو دست های لطیفشو از پشت اورد سمت قفسه سینم و بغلم کرد ، آروم دستاشو گرفتم به سمت لبم بردم و شروع کردن بوسیدنشون . وای که چقد اون لحظه احساس خوبی داشتم و کل خستگیم از تنم پرید. برگشتم گل و بهش دادم گفتم: گل برای گل ، هنوز جملم تموم نشده بود که گل و گرفت و فورا پرید بغلم و دست و پاهاشو دور کمر من چسبوند ، دقیقا همونجوری که من همیشه دوست داشتم ، تو همون وضعیت شروع کردیم به بوسیدن هم ، پنج دقیقه تو همون حالت بودیم که گفت : دلم برات تنگ شده بود لعنتی …که تو همون حالت پرتش کردم رو تخت و رفتم سمتش ، شروع کردم به خوردن گوشش و نقطه ضعف حنا و کم کم اومدم سمت لبش و اروم لبشو میخوردم و گاز میگرفتم دستمو از شونه هاش گرفتم و گذاشتم رو سینه هاش و شروع کردم آروم به بازی کردن باهاشون، بعد چند دقیقه ، دستمو از زیر لباسش به پشتش رسوندم و سوتینشو باز کردم ، تی شرتشو در اوردم ،حالا دیگه محکم داشتم ممه هاشو میخوردم ، تا قرمز نمیشدن اجازه جای دیگه رو نمیداد به من ، چند دقیقه ای گذشت خودش دستمو آروم برد جلو شلوارکش و شروع کردم به بازی کردن با کسش. قشنگ میشد به لطف شلوارک نازکش گرما و خیسی کسشو احساس کرد آروم ، اروم از ممه هاش اومدم پایینتر ، بوسیدن و لیسیدن شکم و ناف و آروم رسوندم خودمو به کسش و با دماغم روش میکشیدم میدونستم اینکارمو دوست داره ، دهنمو بردم سمت کش شلوارکش ، با دندون آروم اوردم پایین و با دست از پشت شورت و شلوارکشو در اوردم ، حالا دیگه من بودم و زیبا ترین نقطه جهان ، صورتی و سرامیکی ، بدون مو ، واقعا دیگه آدم چی میخواد وقتی همچین حوری بهشتی تو زندگیته؟ خیس بود و چون حموم رفته بود بوی خوبی میداد، بدون مکث ، شروع کردم به خوردن و فقط صدای زبون من روی کس پر آبش بود و آه کشیدن های حنا ، دستم رو سینه هاش بود داشتم میخوردم که دیگه صدایی نیومد از حنا و بدنش شروع به لرزیدن کرد و چهره ای که لبخند خوشایندی رو صورتش بود و میشد دید . اومدم بغلش کردمو لبشو بوسیدم و پیشش دراز کشیدم.
    بعد از چند لحظه حالا این دیگه حنا بوود که میخواست منو ارضا کنه همونطوری که من دوست داشتم با حالت ۶۹ دوباره کسش به سمت دهنم آورد ولی آروم داشت با کیر از رو شلوار بازی میکرد ، شروع کردم به خوردن ولی ایندفعه زبونمو انگشتمو آروم آروم میکشیدم روش ، که شلوارمو کشید پایین و دستای لطیفو عرق کردشو رو‌کیرم حس کردم . جفتمون رو ابرا بودیم و داشتیم لذت میبردیم و مطمئن از اینکه کسی حالا حالا ها نمیاد . آروم آروم دهنشو برد سمت کیرم و کرد تو دهنش . منم سرعتمو بیشتر کردم که بتونم دوباره ارضاش کنم واسه همین، هم با دست و هم زبون داشتم با کس و کونش بازی میکردم و اونم داشت کیرمو میخورد ، پنج دقیقه ای تو همون حالت بودیم که احساس کردم داره آبم میاد و به حنا گفتم ، سرعتشو بیشتر کرد و با قدرت هرچه تمام تو دهنش ارضا شدم ، وای که چقد عاشق اینکار بودم و بعد مدت ها این اجازه رو بهم داده بود چون از اینکار خوشش نمی اومد. زود بلند شد و رفت سمت دستشویی خودشو جمع و جور کرد و اومد تو بغل من که رو هوا بودم آروم سرشو گذاشت رو سینم و با هم دراز کشیدیم.
    میدونم خیلییی طولانی شد
    ببخشید و امیدوارم دوست داشته باشین تا بتونم ادامشو بنویسم ، ممنون میشم نظراتتون رو حتما بهم بگین تا بتونم دفعه بعد بهتر بنویسم . ♥️♥️

نوشته: ریالدو


👍 3
👎 1
20101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

907847
2022-12-23 10:24:31 +0330 +0330

Good enough

0 ❤️

907902
2022-12-23 21:40:44 +0330 +0330

ننویس

0 ❤️

912477
2023-01-27 20:40:39 +0330 +0330

خیلی هم خوب و واقعی بهتر از داستان های برازرس که میان از خودشون تعریف میکنن خوش باشی

0 ❤️