روزگار بد

1402/09/28

سلام اسم من محسنه و میخواستم جریان عجیب زندگیمو واستون تعریف کنم پس پیشنهاد میکنم تا اخر این داستانو بخونید که امیدوارم خوشتون بیاد و من شرمنده نشم بریم سر داستان اقا من دو تا رفیق داشتم به اسم محمد و رضا ما صبح تا شب با هم بودیمو یجورایی خونه یکی بودیم من تازه میرفتم اول دبیرستان حال و روز ادما تو این سن یکم سر جاش نیست بیشتر افسرده و گوشه گیره اونم بخاطر اینکه تو زدن جق زیاده روی میکنیم بریم سر اصل داستان من دیگه زیاد بیرون نمیرفتم و بیشتر خونه میموندم یه روز به اصرار رفیقام رفتم گیمنت و ایکاش قلم پام میشکستو و هیچوقت نمیرفتم من رفتم گیمنت و تو نگاه اول یه دل نه صد دل عاشق سبحان شدم سبحان ۴سال ازم کوچیکتره اما خیلی خوشگل و تپل خیلیم پولدار بودن دیگه شما فکر کنین هم خوشگل باشیو هم میلیادر کل گیم نت تو کف سبحان بودنو میخواستن یطوری باهاش دوست بشن و رفاقت کنن منم وقتی دیدمش خیلی خیلی ازش خوشم اومد من از قبل میشناختمشا ولی اینطوری ازش خوشم نیومده بود ولی محمد و رضا که رفیقام بودن باهاش رفیق بودن و سلام علیکی داشتن خلاصه یروز دختر خاله سبحان که اسمش مریم بود از رشت مهمون اومدن خونه سبحان اینا انصافا دختر خالش خیلی خوشگل و تو دل برو بود یروز تو گیم نت نشسته بودیم که سبحان اومد تو گیم نت و به محمد گفت یه دقیقه میای بیرون این واسه ما خیلی عجیب بود یعنی چیکار داشت باهاش اخه اونطور رفیق نبودن که بیاد و از تو گیم نت صداش کنه ببره بیرون خلاصه داشتیم از فضولی میمردیم که محمد برگشت سریع من و رضا رفتیم پیشش و بهش گفتیم باهات چیکار داشت محمد اولش نمیخواست بگه ولی اونقدر التماس کردیم و گفت که جریان چیه دختر خاله سبحان محمدو بیرون میبینه و ازش خوشش اومده بود و به سبحان میگه که بیاد و به محمد بگه که ازش خوشش اومده واگه محمد قبول کرد شمارشو بده به محمد محمدم از خدا خواسته درجا شماره رو از سبحان گرفته بود هر کس دیگیم جای محمد بود قبول میکرد ولی بعد از اون جریان من خیلی از سبحان بدم اومد اخه ادم باید چقدر بیغیرت باشه که بیاد شماره دختر خالشو بده به رفیقش اخه خواهر خودشم با اون میگشت ولی زیاد که فکر کردم دیدم فرهنگ اینا با ما فرق میکنه اولا اینکه اینا پولدارن وبعدشم اینکه اینا یه طرفشون رشتیه و هر چیم باشه خونشون با ما فرق میکنه و اخرشم اینکه سبحان بچه بود و ادما تو این سن هر کاری میکنن که به چشم بیان و یکاری کنن که بگن بزرگ شدن و از این حرفا خلاصه گزشت این رفیق ما رضا به محمد رفیق دیگم گیر داده بوده که به مریم که دختر خاله سبحان میشه بگه که خواهر سبحان که اسمش ساناز بودو باهاش دوست کنه ولی محمد اولش نمیخواست اینکارو کنه ولی رضا اینقدر اصرار کرد که محمد قبول کرد و به مریم گفت که به ساناز بگه رضا باهاش میخواد دوست بشه اولش نه محمد نه من باور نمیکردیم که ساناز بخواد با رضا دوست بشه اخه خیلی خوشگل و باکلاس بود بچه هم بود نهایت ۱۵ سالش میشد پولدارم که بودن ما باور نمیکردیم این اصلا بخواد با یکی رفیق بشه ولی از محمد گفتن همانا و شماره رو از دختر خاله ساناز گرفتن و دادن به رضا همانا انگار سانازم منتظر بوده که بهش پیشنهاد بدن خلاصه اینا هر دوتا شون صاحب دوست دختر شدن سر من بیچاره بی کلاه موند روزا همینطور میگزشت و سبحان بیشتر با محمد و رضا رفیق میشد ولی من فقط باهاش سلام علیک میکردم زیاد باهاش رفیق نبودم خلاصه روزای اخر تابستون بود و مدرسه ها داشتن باز میشدن محمد که اونسال ترک تحصیل کرد و رفت یه شهر دیگه واسه کار رضا هم که تو یه شهر دیگه از دانشگاه قبول شده بود و باید میرفت و من واقعا تنها میموندم چون هر دوتا رفیق صمیمو یهویی از دست میدادم خلاصه مدرسه ها شروع شد و من واقعا تنها شده بودم اون موقع ها تو محلمون یه گیمنت جدیدم باز کرده بودن و من برای اینکه سبحانو نبینم میرفتم اونیکی گیم نت چون واقعا وقتی سبحانو میدیدم تو گیمنت که با ادمای دیگه حرف میزنه و رفیق میشه دیوونه میشدم و خیلی اذیت میشدم پس تصمیم گرفتم که دیگه اون گیم نت نرم خلاصه تعطیلات اخر هفته بود که رضا برگشت شهرمون خیلی خوشحال بودم که رضا برگشته و از تنهایی در میومدم رضا برگشت و با یه رفیق دیگمون که اسمش سعید بود داشتیم تو محله میگشتیم اینم بگم این سعید خیلی خیلی پرو بود داشتیم تو محله میگشتیم که دیدم سبحان و ساناز با ماشین مامانشون که mwm بود و خود مامانشون میروند داشتن میگشتن که یهویی این سعید رفیقمون دستشو گرفت سمت ماشین اونا و گفت خدایا هر چی ادم پولداره خونشون خراب کن منکه اینو شنیدم سگ شدم و یه پس گردنی محکم پشت سرش زدم گفتم اخه یعنی چی اگه یکی به ناموس خودت این حرفو بزنه خوشت میاد ولی رضا به شوخی گرفتو گفت عیبی نداره شوخی میکرده مادر سبحان اینا هم حرف سعیدو قطعا شنیده بود خلاصه یکم تو محله گشتیم و من برگشتم خونه داشتم شام میخوردم که تلفن خونمون زنگ خورد من اون موقع موبایل نخریده بودم هنوز رفتم برداشتم دیدم رضاست صداشم گرفته بود گفت بیا بیرون کارت دارم من لباس پوشیدم رفتم پیش رضا دیدم چشاش قرمزه معلوم خیلی گریه کرده وقتی دیدمش دلم واسش سوخت اخه واقعا عاشق شده بود بیچاره گفتم چیشده رضا چرا چشات قرمزن که گوشیشو در اورد و sms ساناز که نوشتع بود دیگه دوستی ما به پایان رسید نشونم داد من کوپ کردم گفتم چرا اینطوری نوشته یعنی بخاطر حرف سعید اینکارو کرده گفت نمیدونم ولی از قبلم یکم سرد شده بود و جوابمو کامل نمیداد کلا یطوری شده اون ساناز اول نیست منم یکم دلداریش دادمو برگشتم خونه روزا همینطور میگزشت که یروز وسط هفته بود که دیدم رضا برگشته خیلی خوشحال شدم اما چرا وسط هفته اومده بود مگه دانشگاه نداشت ازش پرسیدم گفت حالم بد بود حوصله دانشگاه نداشتم برگشتم گفتم حتما واسه خاطره سانازه که ناراحتی گفت اره خطشو کلا خاموش کرده دیگه کلا جوابمو نمیده ما یه رفیق داشتیم که دوست دختر اون با ساناز همکلاس بود از طریق اون واسه ساناز نامه نوشت و گفت حالم خیلی خرابه چرا اینطوری میکنی و دادیم به دوستمون که از طریق دوست دخترش برسونتش دست ساناز واقعا حال رضا خوب نبود چون از ته دل عاشق شده بود ادم دلش واسش کباب میشد فرداش که شد اون دوستمون تو دستش یه نامه اورد و داد به رضا گفت که اینو دوست دخترش از طرف ساناز فرستاده رضا خیلی خوشحال شد تو این دو روز اولین بار بود که دیدم داره میخنده نامه تو پاکت بود دستش میلرزید ولی وقتی نامه رو باز کرد بعد چند لحظه کوپ کرد واقعا کوپ کرده بود عین مجسمه زل زده بود به نامه و از چشاش اشک میومد بزور نامه رو از دستش گرفتم و خوندم اولین کلمه رو که خوندم واقعا خندم گرفت نوشته بود قیافتم شبیه ملخه دست از سر من بردار من بزور خودمو کنترل کردمو بقیشو خوندم نوشته بود من عاشق یکی دیگه شدم و بزودی میاد خواستگاریم و باهاش ازدواج میکنم تو هم برو دنبال زندگیت بعد اینکه نامه رو خوندم دلم واسش سوخت ولی کاری از دستم بر نمیومد واقعا چیکار میتونستم بکنم الکی دلداریش میدادم ولی اون حوصله منو نداشت و گفت من میرم خونمون اون رفت خونه خودشون من رفتم خونمون و گرفتم خوابیدم فرداش رفتم بیرون رفتم رضارو از خونشون صدا کردم ولی اون نمیخواست بیاد بیرون بزور اونو از خونه اوردم بیرون داشتیم تو خیابون میگشتیم که موبایل رضا زنگ خورد شماره ناشناس بود تلفنو برداشت مادر سبحان و ساناز بود خیلی عصبانی بود میگفت دست از سر دختر من بردار دیگه بهش زنگ نزن مگرنه واست بد میشه با سبحانم حق نداری رفاقت کنی اینو به رفیقاتم بگو و تلفنو قطع کرد دیگه رضا واقعا داشت دیوونه میشد خدا اون حالو نصیب و قسمت هیچکس نکنه ولی حال من ۱۰۰ برابر بیشتر از رضا خراب شد چون مادرش گفته بود رفیقاتم حق ندارن با سبحان رفاقت کنن ولی بروی خودم نیاوردم رفتم رضا رو رسوندم خونشون خودمم رفتم قلیون فردا رضا برگشت دانشگاه من رفتم مدرسه دیگه اصلا به اون گیمنت که سبحان بهش میرفت نمیرفتم و به اون یکی گیمنت میرفتم ولی دو سه بار سبحانو تو خیابون دیدم بهم سلام داد ولی منو سرمو برمیگردوندم و جوابشو نمیدادم یبارم با مامانش با ماشین داشتن از خیابون رد میشدن منو دید و جلو مادرش بهم سلام داد منم تعجب کردم اخه مادرش گفته بود با سبحان حرف نزنین حالا پسر خودش جلو خودش بهم سلام میداد واسم خیلی عجیب بود یکی دو هفته بود که از رضا خبری نبود مثلا میخواست سانازو فراموش کنه من از مدرسه که اومدم خونه نهار خوردم رفتم گیم نت که دیدم سبحان اونجا نشسته داره بازی میکنه واسم خیلی عجیب که سبحان اومده بود این گیمنت بار اولش بود همه دوستاش تو اون یکی گیمنت بودن منکه سبحانو دیدم خواستم برم بیرون که با سبحان چشم تو چشم شدم و اون بلند شد و بهم دست دادو سلام علیک اونم وسط بازی رفیقاش عصبانی شدن گفتن وسط بازی چیکار میکنی اونم نشست بقیه بازیو ادامه دادو منم سریع اومدم بیرون این فکر که چرا سبحان اومده بود به این گیم نت مثل مته مغزمو داغون میکرد اولش میگفتم حتما بخاطر من اومده بعدش میگفتم نه حتما راهش از اینجا میگزشته اومده اینجا خلاصه روز بعدم رفتم گیم نت که دیدم اونجا نیست رفتم که بازی کنم پشت سر من وارد گیم نت شد و گفت منم بازی بعدشم تو ترکیب کانتر گفت من باید تو تیم محسن باشم تو بازیم همش میگفت ماشالله محسن دستاشو میاورد جلو میگفت بزن قدش و از این حرفا ما اون بازیو بردیم بازی که تموم شد من از اونجا اومدم بیرون برم کافه که منو صدا زد داداش یه لحظه وایسا کارت دارم من منتظر موندم بیاد اومد گفت کجا میخواستی بری منم الکی گفتم خونه اونم گفت پس مسیرمون یکی میشه باهم بریم خونه اونا بغل خونه ما بود و همسایه بودیم با هم که داشتیم میومدیم سمت خونه که برگشت گفت محسن چیزی شده اخلاقت یطوری شده سرد شده یکی دو جا هم سلام دادم جوابمو ندادی من گفتم یعنی تو نمیدونی گفت بقران نه گفتم مادرت خودت به رضا گفت که به رفیقات بگو به سبحان حرف نزنن و رفاقت نکنن سبحان گفت بخدا من نمیدونستم گفتم یعنی نمیدونستی مامانت به رضا زنگ زده گفت چرا میدونستم به اون بیشرف چی گفته ولی بقران تورو نمیدونستم اگه هم حرفی زده منظورش مطمئنم تو نبودی منم گفت به رضا فوش نده بار اخرت باشه اونم گفت راست میگم دیگه بیشرفه بیشرف منم صدامو بردم بالا گفتم چون ازم کوچیکتری نمیخوام ضعیف کشی کنم مگرنه زیر گوشت یه سیلی میزدم صدا سگ بدی این حرفو که زدم چشاش پر اشک شد گفت اگه بدونی چیکار کرده دیگه این حرفارو نمیزدی صداشم داشت میلرزید دلم واسش سوخت بعد من لحنمو عوض کردم گفتم چیشده گفت ولش کن داداش گفتم بگو دیگه گفت نمیتونم اونقدر اصرار کردم که اخرش مجبور شد بگه اولش من گفتم یه حدسایی خودم میزنم گفت چی گفتم جریانو سعید میگی بعد یه نیشخند طوری زد و گفت نه ولی اونم مگه کم کاریه تو خودتو بزار جای من اگه یه جایی با مامان و خواهر باشی یکی اونکارو کنه چیکار میکنی من سرمو انداختم پایین واقعا شرمنده بودم حرفش حق بود یهویی دستشو اورد زیر چونم وسرمو اورد بالا و گفت داداش تو چشام نگاه کن وقتی حرف میزنم منم چشام پر شده بود گفتم داداش من شرمندتم بقران من تو اون جریان نقشی نداشتم اون پسریم که اونکارو کرد یه پس گردنی بهش زدم وقتی این حرف زدم یه لبخندی اومد به صورتش که حال منم خوب کرد گفت داداش خودم دیدم کلا داداش تیکه کلامش بود گفت مامانم از ماشین دید اون حرکتتو خیلی خوشش اومد کلا نظرش راجب تو منفی نیست گفتم خوب که چی چیکار کنم یهو یاد رضا افتادم گفتم خواهش میکنم ازت جریان رضارو واسم تعریف کن اگه کار بدی کرده بگو منم تکلیفمو مشخص کنم بفهمم با چه ادمی رفیقم گفت قول میدی بین خودمون بمونه گفتم به جون مادرم قسم بین خودمون میمونه این حرف بعد کلی منو من گفت رضا عکسای خواهرمو پخش کرده وقتی این حرفارو میزد سرشو انداخته بود و صداش میلرزید این یعنی اینکه این حرف واقعیه یا اون فکر میکرد واقعیه من بعد چند لحظه گفتم محاله اگه سرمم ببرن این حرفو باور نمیکنم تو هم باور نکن نمیدونم کدوم بیناموسی این حرفارو بهتون زده ولی من ندید میگم دروغه گفت اگه بهت ثابت کنم چی وقتی این حرفو گفت سرش بالا بود و خیلی مصمم بود تو چشاسم نفرت موج میزد گفتم بازم میگه محاله رضا اینکارو بکنه ولی اگه اینکارو کرده باشع تا اخر عمرم اسمشم به زبون نمیارم گفت واقعا راست میگی گفتم بقران راست میگم گفت چرا میگی محاله رضا اینکارو بکنه گفتم چون اون واقعا و حرفمو خوردم گفت واقعا چی من گفتم خجالت میکشم بگم گفت راحت باش بگو گفتم اون واقعا ساناز خانومو دوست داشت عاشقش بود از ته دل چرا باید همچین کاری کنه گفت کسی عکس یکیو پخش میکنه نمیتونه عاشق اون باشه من گفتم بازم که میگی این حرفو اگه میتونی ثابت کن بعد گوشیشو در اورد و عکس خواهرش که قاب شده رو دیوار بودو نشونم داد گفتم خوب که چی گفت اقا رضاتون این عکسو پخش کرده گفتم از کجا میدونی گفت یکی از بچه هایی که میومد گیم نت این عکسو بهم نشون داد گفتم از کجا پیداش کردی گفت از گوشی رضا بعدش من گفتم بقران دروغه اون بیناموسی که اون عکسو نشونتون داده میخواسته رضارو خراب کنه که کرد بعدش اون گفت بیناموس اقا رضاست که اینکارو کرده وقتی اینو حرفو پشت سر رضا زد زل زدم تو چشمش گفتم سبحان منو سگ نکن حرفو دهنتو بفهم از کجا مطمئنی کار رضا بوده گفت وقتی اون عکس پخش شد عکسو به خواهرم نشون دادیم و اون گفت که این عکسو خودم به رضا فرستاده بودم و اون به بقیه فرستاده من دیگه کوپ کردم دیگه حرفی نداشتم بزنم زبونم قفل شده بود شوخی نبود بحث ناموس بود سبحان گفت چیشد بازم دفاع کن دیگه از رضا من چیزی نگفتم یعنی حرفی نداشتم که بزنم بزور گفتم شرمندتم داداش حالا من به اون میگفتم داداش گفت مواظب کسی که باهاش رفاقت میکنی باش اون مثلا عاشق خواهر من بود این بلارو سرش اورد ببین با رفیقش چیکار میکنه هر چقدر فکر میکردم ممکن نبود تو این همه سال هیچ خطا یا بدی از رضا ندیده بودم گفت از رضا توضیح خواستین که چرا اینکارو کرده گفت مامانم زنگ زد هر چی از دهنش در میومد گفت گفتم پدرت چی گفت اون اگه بدونه بقرانه خون راه میوفته گفته سبحان بزار من با گوشی تو به رضا زنگ بزنم دلیلشو بپرسم ببینم چرا اینکارو کرده شاید واقعا کار اون نباشه وقتی گفتم شاید کار اون نبوده سبحان چپ چپ نگاهم کرد گفت حق داری باور نکنی عکس ناموس خودت نبود که ناراحت بشی وقتی این حرفو زد انگار بهم گلوله زدن داد زدم دفعه اخرت باشه که از این غلطا میکنیا بعد یقشو گرفتم خواستم بزنم گفت بزن داداش بزن رضا اونکارو کرد تو هم بزنم بعد این حرفش پشیمون شدم ولش کردم بعد چند لحظه بهش گفتم ببین من بازم میگم که این کار رضا نیست اگه باور نداری بزار بهش زنگ بزنم تا همه چی مشخص بشه یه نیشخند زدو گفت ببین خواهرو مادر من بزور این قضیه رو فراموش کردن تو قسم خوردی که این حرف بین خودمون میمونه حتی اگه به یه نفرم بگی هیچوقت حلالت نمیکنم حتی اون یه نفر خود رضا باشه بعدش میخواست بره که گفتم ولی متاسفم که یه بیناموس اون کارو کرده و عکس خواهرتو پخش کرده گفت اگه مطمئن باشی کار رضاست بازم میگی بیناموس گفتم اگه مطمئن بشم حتی اگه بردارم باشه میگم بیناموس رضا که هیچ این حرفو با یه ابهت و عصبانیتی گفتم که سه چهار ثانیه ی بعدش به چشام زل زده گفتم یکارم میتونیم بکنیم گفت چی گفتم تو عکسو از کی گرفتی که گفتع رضا اون عکسو واسم انداخته گفت داداش نمیتونم بگم گفتم تو بهم بگو بقران قسم من تا فردا حقیقت هر چی باشه درش میارم بازم یه پوز خندی زد گفت حقیقت هنوز واست روشن نشده واقعا ده لامصب بهت میگم خواهرم میگه اون عکسو خودم انداختم به رضا بعدش من دیگه هیچی نگفتم دیگه نزدیک بود برسیم به خونه که گفت داداش تو هنوز بهت ثابت نشده گفتم راستش نه گفته تو حق داری خواست بقیه حرفشو بزنه بهش یطوری نگاه کردم که حرفشو خورد گفت ازت خواهش میکنم این حرفا بین خودمون بمونه گفتم اونکه تا ابد تو سینه من میمونه بعدشم گفت یه قول دیگه هم دادی گفتم چه قولی گفت تو گفتی اگه بهم ثابت بشه رضا اونکارو کرده دیگه باهاش حرف نمیزنم من دیگع چیزی نگفتم جلوی در خونمون بودیم گفت قولت یادت بمونه ها من بازم چیزی نگفتم اونم سرشو تکون داد با عصبانیت رفت وقتی رسیدم خونمون سرم داشت از حرفای سبحان میترکید یه چیزی این وسط درست نبود یعنی واقعا رضا اونکارو کرده بود شواهد که اینطوری نشون میداد به سبحانم قول داده بودم که از رضا نپرسم جریانو ولی نمیشد که نپرسم داشتم دیوونه میشدم میخواستم هم به اونا ثابت کنم کار رضا نیست هم به خودم راستش خودمم نسبت به رضا بعد این حرف یه جور نفرت پیدا کرده بودم نتونستم خودمو نگه دارمو به قولم به سبحان عمل کنم رفتم گوشی داداشمو ازش گرفتم به رضا زنگ زدم گوشیو بر نداشت بازم زنگ زدم که رد کرد به خودم گفتم حتما نمیدونه منم واسه همین جواب نمیده بعد بهش پیام دادم داداش محسنم جواب بده کارت دارم مهمه بعدش پیام داد محسن دیگه حوصله تورو هم ندارم دست از سرم بردارین همتون داداشم هی گوشیشو میخواست بهش پیام دادم باشه بای اونم نوشت بای گوشیو دادم به داداشم رفتم که بخوابم هر کاری کردم خوابم نمیبرد کلی فکر کردم با این مدارک و حرفایی که سبحان زد حتما ‌کار رضاست پس تصمیم گرفتم فردا برم پیش سبحان و ازش معذرت خواهی کنم و بهش بگم به قولی که بهت دادم عمل میکنم و تا اخر عمر اسم رضارم نمیارم ولی فردا هر چقدر منتظر سبحان شدم نیومد گفتم حتما کاری داشته پس فردا میاد و پس فردا هم نیومد یه هفته منتظرش موندم ولی نیومد که نیومد از رفیقاش تعقیبش که میکردمش میگفتن به اونیکی گیم نت میره و صبح تا شب اونجاست ۱۰ روز گذشت و بالاخره تصمیمو گرفتم که برم اون یکی گیم نت پیش سبحان و حرفامو بهش بزنم وقتی وارد اون یکی گیم نت شدم همه تعجب کردن اخه خیلی وقت بود نمیرفتم ولی همه بهم خوش اومد میگفتن یطورایی خایه مالی مو میکردن اخه من بچه شر محل بودم و همشون ازم حساب میبردن بچه ها بهم خوش اومد میگفتن که چشام افتاد به سبحان باهاش چشم تو چشم شدم و بهش لبخند زدم اونم خود به خود بهم لبخند زد اخه اولش نمیدونست واسه چی رفتم اونجا و فکر میکرد شاید بخاطر رضا اومدم اونجا شر درست کنم وقتی چشم تو چشم شدیم بهش گفتم داش سبحان یه دقیقه میای بیرون کارت دارم وقتی صداش کردم بیرون همه تعجب کردن اخه من با اون صنمی نداشتیم و اون هم از لحاظ سن و سال ازم کمتر بود بخاطر اینکع اونطوری جلوی جمع صداش کردم و بهش احترام گزاشتم با یه نوع غرور دستاشو باز کرد و اومد جلو گفت جونم داش محسن چیکارم داری یطوری این حرفارو زد که من تو دلم داشتم منفجر میشدم از خنده همه هم تعجب میکردن خیلی عشق لاتیش زده بود بالا خلاصه گفتم یه دقیقه بریم بیرون کارت دارم گفت بریم داداش و پشت سرم اومد بیرون و گفت جونم داداش چیکار داری بعد تو چشماش نگاه کردمو گفتم حق با تو بود داداش اونم تو چشام زل زد باور نمیکرد من اون حرفو بگم گفت راجب چی حق با منه گفتم در مورد رضا یه ۱۰ ثانیه بهم خیره شدیم بعدش اون سکوت بینمون شکست و گفت چیشد باور کردی تو که اونطوری ازش دفاع میکردی چیشد گفتم داداش اون روز که بهم گفتی رضا چیکار کرده نمیتونستم باور کنم اخه رضا دوست چندین و چند ساله من بود از داداش بهم نزدیکتر بودیم گفت پس چیشد باور کردی کار اونه گفتم اون شب حالم خیلی خراب بو نمیتونستم حرفاتو قبول کنم یطورایی یعنی نمیخواستم باور کنم کار رضا بوده به تو هم قول داده بودم به رضا نگم چیکار کرده ولی بعد کلی فکر تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و ماجرارو بپرسم میخواستم به شما و خودم ثابت کنم رضا بیگناهه گفت جریانو گفتی بهش نامرد خواست بره که دستاشو گرفتم گفتم اول به حرفام کامل گوش کن بعد برو بعد با ناراحتی که معلوم بود بزور وایستاده گفت زود تموم کن میخام برم گفتم باشع تو فقط گوش کن حرف نزن گفت زود بگو گفتم اونشب بالاخره تصمیمو گرفتم و با گوشی داداشم بهش زنگ زدم ولی گوشیو بر نداشت بعد بهش پیام دادم ولی چیزی رو که انتظار نداشتم جواب داد سبحان گفت تو پیام چی گفتی بهش گفتم بهش گفتم محسنم جواب بده اونم گفت دست از سرم بردار حوصله هیچکیو ندارم بعدش نوشتم باشه بای اونم گفت بای سبحان گفت مطمئنی فقط این حرفارو گفتی گفتم اره بقران اگه باور نمیکنی بریم بهت تو گوشی داداشم نشون بدم گفت قسم که خوردی مطمئن شدم ولی اگه پیامارو بهم نشون بدی مطمئن تر میشم گفتم باشه بریم نشون بدم اومدم خونه گوشیو از داداش بگیرم اونم جلو در منتظرم بود گوشیو از داداش گرفتم و بردم پیامارو نشونش دادم پیامارو که خوند گفت اگه راست میگی یه پیام دیگه بفرست ببینیم چی میگه گفتم یعنی اینقدر بهم بی اعتمادی گفت شرمنده داداش اونی که بهش خیلی اعتماد داشتیم بدجور داغمون کرد گفتم باشه بیا جلو خودت بهت پیام میدم بهش پیام دادم سلام رضا محسنم بعد چند دقیقه پیام داد مگه اون شب بهت نگفتم حوصلتو ندارم چقدر سرتقی تو دست از سرم بردار بقران حوصله هیچکسو ندارم حتی خودمو اگه کونشو داشتم رگمو میزدم و این دنیارو از دست خودم راحت میکردم من جلو سبحان نوشتم باشه داداش هر طور راحتی بای بعدش اونم نوشت برای همیشه بای دفعه دیگه پیام بدی جور دیگه حرف میزنما گفتم باشه خدافظ برای همیشه اونم فقط نوشت همیشه.بعدش به سبحان گفتم خیالت راحت شد اقا سبحان بعد تو چشام نگاه کردو گفت حرفمو پس میگیرم که بهت گفتم نامردی خیلی مردی بقران داداش و این بود شروع و آغاز رفاقت واقعی منو سبحان

نوشته: محسن


👍 2
👎 10
11001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

963001
2023-12-20 00:09:18 +0330 +0330

طولانی بود و استارتشم جالب نبود به خاطر همین تا سه چهار خط اولشو بیشتر نتونستم بخونم، شرمنده ولی شرمندمون شدی

1 ❤️

963013
2023-12-20 01:13:45 +0330 +0330

شهوانی پر شده از این کونی های حرامزاده هر داستانی باز میکنی میبینی یک کونی نشسته روی یک کیر آخه بی شرف خجالت از اون مادرت بکش که خدا میدونه با چه امید و آرزوی پسر زاییده یعنی مادر شما واقعا میدونه پسرش یک کونی هستش و دق نمی کنه بمیره فاعل و مفعول هم نداره هر دو بی شرف و کثافت هستند

0 ❤️

963017
2023-12-20 01:36:47 +0330 +0330

بقیشو بنویس به حرفای بقیه گوش نکن داستانت عالی میشه

0 ❤️

963042
2023-12-20 03:36:47 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

963101
2023-12-20 14:35:02 +0330 +0330

مگه اینجا بخش داستان سکسی نیست؟
این کس شعر ، دقیقاً کجاش سکسی بود؟
چرا هیچ نظارتی نیست

1 ❤️

963103
2023-12-20 15:09:13 +0330 +0330

گوزفندوقی توی این تایپیک داستان سکسی باید بنویسی نه یه مشت کصشر و کونی بازی خودتو دوستات ,مگه اینجا صفحه حوادث روزنامست بیشرف ؟ سگ تو اون محله ای که شرش تویی

0 ❤️

963113
2023-12-20 16:54:52 +0330 +0330

واقعا خجالت نمی‌کشی با کصتان ؟! گفتم داداش ، گفت داداش! آقای لات محله ! این چرت و پرتاتو ببر توی صفحه اینستاگرام خودت بنویس! آخه کیرم دهنت ! عکس دخترا همه جا پر شده! بعد چهار ساعت وقت مارو گرفتی با داداش قول بده ! داداش قول میدم!😂😂😂

1 ❤️

963131
2023-12-20 22:39:33 +0330 +0330

میگی خونت با رشتی ها فرق میکنه منظورت چیه؟

1 ❤️

963325
2023-12-22 08:26:46 +0330 +0330

یه ساعته منتظرم سبحانو بکنیش

1 ❤️

963382
2023-12-22 20:11:12 +0330 +0330

منظورت از تپل یه بشکست با دو تا پستون دراز؟؟!!

1 ❤️

963775
2023-12-25 17:50:03 +0330 +0330

کتاب نوشتی

0 ❤️

970262
2024-02-09 21:15:42 +0330 +0330

یک ساعت داشتم میخوندم دیدم به جایی نمیرسم نظرم عوض شد دیگه نخوندم 😐🙄😂
فقط کصشعر

0 ❤️

975797
2024-03-19 14:25:46 +0330 +0330

😂😂😂 محسن ۱۰ ساله از شهری که غیرتی تر از رشته

0 ❤️