رویای بنفش

1400/12/15

نور بنفش رنگی که از بیرون توی اتاق میتابید، تنها روشنایی بینمون بود. اونقدر رابطه مون کدر و بی رنگ شده بود که دیگه امیدی به بهبودش نداشتم.با قدم هایی محکم و شمرده مقابلم ایستاد، حدس اینکه سرو وضعم الان تعریفی نداره زیاد سخت نبود و همین باعث شده بود حس ضعف داشته باشم در مقابلش.
خم شد و با همون دستایی که یه روز حکم شومینه قلبم رو داشتن، موهای پخش شده روی صورتم رو کنار زد. هق هقم تقریبا قطع شده بود اما نفس های عمیقی که حاصل گریه بود،حالِ نامیزونم رو لو میدادن. دیگه مهم نبود، مهم نبود که ببینه چقدر شکسته و ترحم برانگیز به نظر میام، دیگه هیچی مهم نبود!
چشم هاش با چشم های تلاقی پیدا کرد و من برای هزارمین بار پی بردم که چقدر موجود روبروم رو دوست دارم. دست هاش قصد پایین اومدن نداشتن و به سمت گونه‌م داشتن پیش روی میکردن، برخورد اون حجم از حرارت با سمت راست صورتم،باعث شد به خودم بلرزم و نگاهم‌و ازش بگیرم. با صدای آروم و گرفته ای لب زد:
-منو ببخش.
همین جمله ش کافی بود تا قلبم برای لحنش پر بکشه و مصمم بشم روی تصمیمی که دارم.دستش لغزید و با یه حرکت بلند شد بره و این دستای من بود که به مچش گره خورد. نگاه اشکیم رو به سمتش روانه کردم و تمام تلاشم بر این بود که حال داغونم رو از چشمام بخونه.
-حقیقت داره؟
این من بودم که صریح و واضح با پرسیدن این سوال ازش خواستم تا حقیقتو بهم بگه. و نگاه دلخور و غمگینش گویای همه چیز بود. به سختی بلند شدم و ایستادم، با لحنی آروم و ناامید پچ زدم:
-میدونم، تو حق داشتی! من بودم که باعث همه چیز شدم،من بودم که باعث شده از دستت بدم، مقصر صددردصد این ماجرا منم. تو…
گریه امونم نداد و باز هم اشکام زودتر از خودم دست به کار شدن. با حس بازو هاش که به دورم حلقه شدن چشم باز کردم و خودم رو توی منبع آرامشی که این چند ماه ازم سلب شده بود، دیدم. لب هاش به گوشم چسبید و آروم زمزمه کرد:
-منو ببخش، منم کم مقصر نبودم. بزار برای آخرین بار…
همین کلمه « آخرین بار» کافی بود تا نزارم بقیه حرفشو بزنه و منو از این نابود تر کنه و این لب هام بودن که برای قطع کردن جمله‌ش، با سرعت و خشونت روی لب هاش فرود اومدن. جسمم طلب رابطه ای رو میکرد که میتونستم حدس بزنم لحظه به لحظه‌ش قراره با اشک و غم همراه باشه اما با یاداوری اینکه آخرین لحظات کنار هم بودنه،فارغ از همه چیز فقط به ادامه این رابطه فکر میکردم. دست هامون بی اراده و با سرعت مشغول کندن لباس هایی مزاحم بودن.
با فرود اومدن بدن های پر حرارت و ناامیدمون روی تخت و سرعت بخشیدن به بوسه هایی که طعم جدایی میداد، هشداری توی مغزم به صدا در میومد که اصرار داشت قلب بی قرارمو،بی قرار تر نکنم. هردومون پر از خواستن بودیم و دیگه مانعی وجود نداشت. دقایقی بعد، بدن های عرق کرده و پر حرارتمون بودن که با برخورد به همدیگه، این لذت رو تکمیل میکردن. اشک هایی که هرثانیه پوست صورتم رو لمس میکرد توسط لب هاش شکار میشدن. دست هاش رو کنار صورتم گذاشت و وزنش رو روی اونها انداخت، قطره اشک لجبازی قصد داشت از چشمش فرو بریزه اما با بوسیدن چشم هاش توسط من بیخیال ریختن شدن. پاهای قفل شده‌م دور کمرم عضلانی و برنزه‌ش چیزی بود که همیشه طالبش بودم و حالا برای آخرین بار داشتم تجربه‌ش میکردم. تند شدن حرکاتش و صدای آروم گریه هامون،اذین بخش اتاق نیمه تاریک بود. به اوج رسیدن بدن هامون در حال حاضر بی اهمیت ترین مسئله بود! حلقه شدن دستام دور گردنش و بوسه عمیقمون حکم خداحافظی رو داشت و چه تلخ بود رابطه ای که با رایحه شیرینش،قرار بود آخرین باشه!

نوشته: ماین لیپ


👍 3
👎 2
5501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

862421
2022-03-06 02:30:18 +0330 +0330

چرا دقیقا؟ داستان رو از یه جایی شروع کردی و ادامش دادی که ادم هزار تا سوال تو ذهنش میاد. ولی سبک نوشتنتو دوست داشتم.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها