هجده ساعت قبل از تجاوز به سحر:
-انگار مجبورم برای قانع کردن تو، قسمتی از زندگیام رو تعریف کنم که تا حالا به هیچ کَسی نگفتم. وقتی مامانم مُرد، دوازده سالم بود. مثل هر بچه دیگهای که بیمادر میشه، افسرده و تنها شدم. خالهام، همه تلاشش رو کرد تا من حالم خوب بشه، اما فایدهای نداشت. تا اینکه تصمیم گرفت که برام یک همبازی پیدا کنه. یک دختر که سه سال از خودم کوچیکتر بود. تازه ظاهرش هم از سن واقعیاش، کوچیکتر نشون میداد. خالهام از نگاه من متوجه شد که از دختره خوشم نیومده. قبل از اینکه حرف بزنم، من رو بُرد توی اتاقم و گفت “نگاه به ظاهرش نکن، این دختر اعجوبه است. مادرش همکارمه و همیشه درباره دخترش باهام حرف میزنه. کلی با مادرش حرف زدم که راضی شد دخترش بیاد پیش تو تا تنها نباشی.” دلم برای خالهام سوخت. همینطوری داغ خواهرش به دلش بود. دلم نیومد نا امیدش کنم. قبول کردم که اون دختر، سه ماه تابستون، یک روز در میون، بیاد پیش من. اولش از دختره خوشم نمیاومد. اما به مرور فهمیدم که خالهام راست میگفت. اون بچهی نُه ساله، اصلا یک دختر معمولی نبود. ذهن بینهایت خیالپرداز و فانتزیسازی داشت. درباره هر موضوعی که پیش میاومد، یک داستان تو ذهنش میساخت و برام تعریف میکرد. استاد دروغ گفتن و نقش بازی کردن بود. میتونست بدون دلیل، از ته دل بخنده و چند ثانیه بعدش، از ته دل گریه کنه. به پدر و مادرش گفته بودن که دخترتون استعداد ناب بازیگریه. پدر و مادرش هم تصمیم گرفتن تا ببرنش کلاس تئاتر. یک روز میاومد پیش من و یک روز میرفت کلاس تئاتر. بهش عادت کردم و با همدیگه دوست شدیم. افسردگیام بر طرف شد و دیگه احساس تنهایی نمیکردم. حتی با شروع فصل مدرسهها هم، دوستی ما قطع نشد. دیگه اکثر اوقات پیش هم بودیم و از دو تا خواهر به همدیگه نزدیکتر شدیم. اولین بار که بهم یاد داد تا از جیب بابام دزدی کنم، یازده سالش بود! با اینکه هر وقت از بابام پول میخواستم، بهم میداد، اما هیجان دزدی برام جذابیت خاصی داشت. اونم از کیف مامانش دزدی میکرد. بعضی وقتها هم از مغازهها و فروشگاهها دزدی میکردیم. اولین باری که باهام صحبت سکسی کرد، دوازده سالش بود. یواشکی سکس بابا و مامانش رو میدید و فرداش برای من تعریف میکرد. حتی به منم یاد داد که چطوری سکس خالهام رو با دوستپسرش ببینم. اولین باری که من رو لمس جنسی کرد، سیزده سالش بود. بدون ذرهای خجالت یا عذاب وجدان. دیگه هیچ حد و مرزی بین ما نبود. فقط با باکرگی همدیگه کاری نداشتیم. که برای اون هم یک نقشه جالب داشت. اینکه چند تا پسر رو مجاب به این کنیم تا بهمون تجاوز کنن! عاشق این بود که برده و مطیع بقیه باشه. حتی گاهی بیشتر از یک بردهی مطیع. دلش میخواست با خشونت واقعی باهاش برخورد کنن. اصلا برای همین من رو خیلی دوست داشت. چون میتونستم همون اربابی باشم که اون میخواد. گاهی وقتها با لحن خاصی میگفت “بردهها، ارباب واقعی هستن و نه اربابها! چون محدوده حکومتِ اربابها رو بردهها تعیین میکنن.” با گذشت زمان بهم ثابت شد که حق با اونه. چون همه کاره اون بود و نه من. هر بار که اراده میکرد، من همون کاری رو میکردم که تهش خواسته اون بود. به غیر از یک بار. وقتی فهمیدم که پیشنهادش برای اینکه چند نفر بهمون تجاوز کنن، واقعیه، عقب کشیدم. میدونی چرا عقب کشیدم؟
-چرا؟
+چون منم وسوسه شده بودم، و خوب میدونستم که این وسوسه برای یک دختر هفده ساله اصلا خوب نیست. وقتی برای اولین بار از من یک “نه” قاطع شنید، ازم فاصله گرفت. اونقدر باهوش بود که بدونه ته دلم دوست دارم که نقشهاش رو عملی کنم اما از انجامش میترسم. برای همین بهش بر خورد. روابطمون هر روز سردتر میشد. من خودم رو درگیر درس کردم تا هر طور شده پزشکی قبول بشم و اون توی تئاتر با پسری به اسم کارن دوست شد. اواخر سال دوم دانشگاه بودم که بهم پیام داد “کارن پردهام رو زده. یعنی خودم خواستم بزنه. دوست داشتم اولین بار، یکی توی تجاوز پردهام رو بزنه. به خاطر توعه ترسو نشد که به آرزوم برسم.” چند ماه بعدش دوباره پیام داد “میخوام همیشه با کارن دوست بمونم. با همدیگه شرط کردیم که روابطمون آزاد باشه و هر کَسی برای عشق و حالش، با هر کی که دلش خواست سکس کنه.” میدونستم عمدا بهم پیام میداد که بیشتر تنهاییام رو به رخم بکشه. اما خب همون روزا بود که با مریم آشنا شدم و یک بار دیگه زندگیام تغییر کرد. برای آخرین بار، من به باران پیام دادم و گفتم “با یک خانم مُسن تر از خودم دوست شدم. خیلی دوسش دارم.” باران جوابم رو نداد. یعنی دیگه هیچ وقت جوابم رو نداد.
+خب این باران خانم چه ربطی به تصمیم تو داره؟
-تو آدم خنگی نیستی نوید. خودت منظورم رو گرفتی. اما اگه میخوای از دهن من بشنوی، اوکی مشکلی نیست. من که بالاخره و نهایتا برای یک بار هم که شده، با یک پسر سکس میکنم. حالا چه بهتر که وسوسه دوران نوجوونیم رو عملی کنم. تهش چیزی رو از دست نمیدم. در ضمن توی این فرصت کم، هیچ انتخاب دیگهای نداریم. برادر مهدیس به من پیشنهاد داده که یا باید جلوی چشمهای مهدیس بهم تجاوز بشه یا فیلم سکس من و مهدیس رو پخش میکنه. جفتمون خوب میدونیم که مهدیس رو درجا از دانشگاه اخراج میکنن. دکتر شدن، بزرگترین رویای مهدیسه. اگه اخراجش کنن، متلاشی میشه. بعدش هم میفته تو بغل برادرش. اما من ترجیح میدم که گزینه اول رو انتخاب کنم. اسمش رو بذار توفیق اجباری.
+چرا احساس میکنم که داری خیلی ساده به این جریان نگاه میکنی؟
سحر پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت: ساده نگاه نمیکنم. فقط امروز وقتی که مانی فیلم سکس من و مهدیس رو نشونم داد و بعدش پیشنهادهاش رو گفت، اصلا شوکه نشدم. چون مطمئن بودم که مانی همون آدمیه که مهدیس رو تو بچگی لُخت میکرده و باهاش ور میرفته. وقتی اولین بار رفتم خونه مهدیس، با همون نگاه اول به مانی فهمیدم که این آدم اونی نیست که نشون میده. غیر مستقیم تمام حواسش پیش من و مهدیس بود. در صورتی که برادر بزرگتر مهدیس با وجود اینکه از بودن من خبر داشت، اما حتی یک سر هم نزد تا ببینه دوست مهدیس کیه. اما مانی شش دانگ حواسش به ما بود. خیلی غیر عادیتر از یک برادر معمولی. فقط به هیچ وجه نمیشد حدس زد که تو اتاقش دوربین کار گذاشته باشه. حتی از حرفهای امروزش معلوم بود که با میکروفن هم مهدیس رو زیر نظر داره. این یعنی جاسوسی که باعث لو رفتن محفلمون شده، مهدیسه. اما خودش خبر نداره. برای همین حتی لباس زیرم رو عوض کردم و با یک خط جدید به تو پیام دادم که بدون گوشی و با لباس جدید بیایی. چون احتمالش هست که من و تو هم شنود بشیم. این اصلا عادی نیست نوید. چند تا آدم میشناسی که به تجهیزات شنود و فیلمبرداری یواشکی دسترسی داشته باشن؟ اوضاع خیلی مشکوکه و دلیلی نمیبینم که بخوام با واکنشهای احساسی و بچگانه با همچین جریانی رو به رو بشم.
به چهره خونسرد و بدون استرس سحر نگاه کردم و گفتم: خب بعدش چی؟ به فرض که خواسته برادر مهدیس رو انجام دادی، فکر میکنی بعدش بیخیال مهدیس میشن؟
سحر بدون مکث گفت: باهات موافقم. مانی هیچوقت بیخیال مهدیس نمیشه. جوری با من برخورد کرد که انگار ارزشمندترین گنجش رو دزدیدم. چنان با عصبانیت درباره جریان تجاوز به مهدیس و سهلانگاری من حرف میزد که انگار داره حسرت میخوره. حسرت بلایی که خودش باید سر مهدیس میآورد و نه کَس دیگه. از نظر مانی، من و تو، مهدیس رو ازش دزدیدیم. البته بیشتر من. برای همین میخواد پسش بگیره اما با شیوه خودش. میخواد تا میتونه مهدیس رو خُرد و تنها کنه و بعد تیر خلاص رو بهش بزنه. من میتونم برای مهدیس کمی وقت بخرم. با اجرا کردن مو به موی نقشه مانی. توی این فرصت، تو باید دست به کار بشی. تنها امیدم به توعه نوید. تو تنها کَسی هستی که میتونه از مهدیس محافظت کنه. امروز متوجه شدم که مانی یک اشتباه بزرگ توی محاسباتش کرده. اون فکر میکنه مهدیس برای تو ارزش چندانی نداره و فقط داری برای حفظ آبروی خودت ازش استفاده میکنی و هر وقت احساس کنی که دیگه به دردت نمیخوره، پشتش رو خالی میکنی. اما من مطمئنم که تو مهدیس رو دوست داری. خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنه.
اصلا دوست نداشتم درباره احساساتم به مهدیس در حضور سحر حرف بزنم. سعی کردم روی پیشنهادش متمرکز بمونم و گفتم: واضحتر توضیح بده سحر. تو میخوای فردا خودت رو در اختیار چند تا مَرد غریبه بذاری تا هر مدل که میخوان باهات سکس کنن. این چه مدل وقت خریدن برای مهدیسه؟!
سحر یک نفس عمیق کشید. پاش رو از روی پای دیگهاش برداشت و گذاشت روی زمین. آرنجهای دستش رو تکیه داد به رون پاهاش و گفت: مانی از من خواسته که بعد از تجاوز، برای همیشه از زندگی مهدیس برم بیرون. و من هم تصمیم گرفتم همون کاری رو کنم که مانی گفته.
کلافهتر شدم و گفتم: سحر تو…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: نه تا همیشه. مدتی غیب میشم تا مانی فکر کنه برنده است. مهدیس هم باید فکر کنه که من برای همیشه رفتم. همونطور که همیشه فکر میکنه تو خیلی بهش اهمیت نمیدی. غیر از این بشه، مانی آینده مهدیس رو نابود میکنه. البته فقط این نیست. از شانس بد مانی یا شانس خوب من، شرطهایی برام گذاشته که هر دو تاش خواسته قلبی خودمم هست.
جمله آخر سحر برام سنگین بود و گفتم: یعنی میخواستی با مهدیس کات کنی؟
سحر لحنش رو ملایم کرد و گفت: آره، به خاطر جفتمون. چون دارم بهش صدمه میزنم. چون دارم دلش رو میشکونم. همون اتفاقی داره بین من و مهدیس میفته که تو پیشبینی کرده بودی. قبل از اینکه بیام پیش تو، به بهونه گرفتن دیکشنری تخصصیام، رفتم پیش مهدیس. چون مطمئن بودم که تو خونهاش شنود گذاشتن، باید ریتم چند وقت گذشتهام رو تکرار میکردم. تو چشمهاش نگاه کردم و مطمئن شدم که اگه از مانی برای مهدیس خطرناکتر نباشم، کم خطرتر هم نیستم. از خودم بدم اومد. توی اون لحظه، هیچ فرقی با مانی نداشتم. مهدیس رو فقط برای خودم میخواستم. حتی به قیمت…
سحر حرفش رو قورت داد. احساس کردم که بغض کرده. سعی کرد خودش رو کنترل کنه و گفت: مهدیس همه چیز منه. بدون مهدیس حتی یک لحظه هم نمیتونم زندگی کنم. اما دارم جفتمون رو فدای این عشق افراطی میکنم. هیچ وقت نتونستم مهدیس رو در کنار تو ببینم و هر بار به خاطر این موضوع، اذیتش کردم. تا جایی که احساس میکنم صبرش داره تموم میشه. اگه قراره مهدیس رو از دست ندم، باید ازش دل بکنم. پس این بهترین موقعیته.
+مهدیس بدون تو از بین میره.
-نه اگه تو پشتش رو خالی نکنی. تو مَرد خوبی هستی نوید. متاسفانه مثل مهدیس، هم دوستت دارم و هم بهت اعتماد دارم. تو اون کَسی هستی که مهدیس باید بهش پناه ببره.
+مطمئنی؟
-هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم. مهدیس در خطره نوید. اگه من و تو رهاش کنیم، معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن. من نقش خودم رو انجام میدم. نقش تو هم اینه که از فردا، زیر و بم خانواده مهدیس و پریسا و مَرد همراهش رو در بیاری. اگه اشتباه نکنم، پریسا زن رئیس شرکتی بود که باهات معامله کرد. از تمام رابطههات استفاده کن نوید. شک ندارم که داستان و ارتباط اینا، پیچیدهتر از اونیه که به نظر میاد. فقط تو میتونی سر از کارشون در بیاری. فردا شب طبق نقشه مانی، میرم خونه مهدیس. صبح بعدش هم وسایلم رو جمع میکنم و غیب میشم. خط و گوشیام رو هم عوض میکنم. تو هم بهم یک شماره بده که مهدیس نداشته باشه. هشت یا نُه روز دیگه همدیگه رو همینجا میبینیم، همین ساعت. البته توی این مدت لازمه که با همدیگه در تماس باشیم تا از حال و روز مهدیس با خبر باشم. امیدوارم تا اون موقع به اندازه کافی، اطلاعات ازشون جمع کرده باشی.
یک سال و چهار ماه قبل از تجاوز به سحر:
به یکی از دستهچکهام نیاز داشتم و باید میرفتم توی اتاقم. درِ اتاق رو به آرومی باز کردم. با اینکه مهدیس و سحر و لیلی، روی خودشون پتو کشیده بودن، اما از شونههای لُختشون معلوم بود که لباس تنشون نیست. لیلی دمر و سرش به سمت درِ اتاق و مهدیس، به پهلو و توی بغل سحر، خودش رو جمع کرده بود. دسته چک رو از توی کیف مخصوص مدارکم برداشتم. وقتی سرم رو چرخوندم، متوجه شدم که سحر بیداره و داره من رو نگاه میکنه. حتی لحظهای که از خواب بیدار شده بود هم، برق چشمهاش معنی همیشگی رو میداد. همچنان خیلی علنی از من خوشش نمیاومد و حتی دوست داشت که این حسش رو به من منتقل کنه. سرم رو به علامت سلام تکون دادم و کت و شلوارم رو از توی کمد لباس برداشتم و از اتاق خارج شدم. همه اتاقها پُر بود و توی سالن، لباسم رو عوض کردم. خواستم از خونه بزنم بیرون که سحر گفت: صبحونه نخورده میخوای بری؟
سرم رو برگردوندم. سحر لباس خواب حریر صورتی مهدیس رو تنش کرده بود. کمربند لباس خواب رو گره زد و گفت: اگه وقت داری، بشین برات صبحونه آماده میکنم.
به ساعت نگاه کردم. هشت صبح بود و هنوز یک ساعت وقت داشتم. چند لحظه به چهره سحر نگاه کردم. هرگز سابقه نداشت که حتی یک لیوان چای به من تعارف کنه، اما داشت بهم پیشنهاد صبحونه میداد! یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.
سحر وارد آشپزخونه شد و توی چایساز آب ریخت و روشنش کرد. کُتم رو درآوردم و من هم رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی صندلی کنار جزیره. همچنان باورم نمیشد که سحر داره برای من صبحونه آماده میکنه. بعد از بیست دقیقه، چای و وسایل صبحونه رو حاضر کرد. نشست جلوم و گفت: بخور دیگه.
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ممنون.
به من زل زد و گفت: من باید از تو تشکر کنم. دیشب خیلی عالی بود. تا حالا این همه آدم خوشحال کنار هم ندیده بودم.
لبخند ناخواستهای زدم و گفتم: اولا که باید از مهدیس تشکر کنی. همهتون میدونین که ایده این دورهمی خاص، با مهدیس بود. دوما به عنوان آدمی که از من خوشش نمیاد و فکر میکنه آدم خوبی نیستم، خیلی خوب تشکر کردی.
سحر لبخند محوی زد و گفت: چون ازت خوشم نمیاد، دلیل نمیشه که آدم بدی باشی. یعنی مهم اینه که آدم خوبی هستی. فقط خوش ندارم مهدیس رو کنار کَس دیگهای ببینم. اما بالاخره باید به خاطر این همه زحمتی که برای ماها میکشی، ازت تشکر میکردم.
به چهره مغرور و جذاب سحر نگاه کردم و گفتم: اگه اینقدر مهدیس برات مهمه، چرا خودت پیشنهاد روناک رو قبول نکردی؟ چرا مهدیس رو به روناک پیشنهاد دادی؟ حتی به روناک یاد دادی که چی بگه تا مهدیس نرم بشه و قبول کنه.
سحر کمی جا خورد و گفت: فکر میکردم این جریان فقط بین من و روناک میمونه.
بدون مکث گفتم: متاسفانه اشتباه فکر میکردی.
سحر کمی فکر کرد و گفت: من به درد تو نمیخوردم. حال و حوصله نداشتم نقشی که نیستم رو بازی کنم. اما تو برای مهدیس یک موقعیت عالی بودی. با بودن تو، دنیا و آدمهاش رو بهتر میشناسه و از همه مهمتر…
+از همه مهمتر چی؟
-من زودتر از خود مهدیس فهمیدم که به پسرها هم گرایش داره. یعنی بالاخره به سمت یک پسر کشیده میشد. ترجیح دادم که اون پسر، تو باشی.
+تصمیم هوشمندانهای بود. مهدیس رو درگیر پسری کنی که مطمئن باشی کاری به کار مهدیس نداره.
-دقیقا.
+به نظرت کمی خودخواهانه نیست؟
-یعنی میخوای بگی که تا حالا باهاش سکس نکردی؟ من خودم همجنسگرام نوید. خوب میدونم که اکثر ما همجنسگراها هر چقدر که به جنس مخالفمون بی میل باشیم، اما شاید یک جاهایی، برای کنجکاوی یا تخلیه هم که شده، بدمون نمیاد تا تجربهشون کنیم. مخصوصا اگه پارتنر نداشته باشیم و طرف حسابمون دختر زیبا و خاصی مثل مهدیس باشه.
+من جزء اون حداکثری که داری میگی، نیستم. این وسواسی که هر روز داره شدیدتر میشه، بیشتر از همه خودت رو از بین میبره. دودش تو چشم مهدیس هم میره.
منتظر جواب سحر نموندم. ایستادم و گفتم: ممنون بابت صبحونه.
ده روز بعد از تجاوز به سحر:
+الو.
-آقا نوید؟
+بله بفرمایید.
-باران هستم.
+منتظر تماستون بودم.
-یه جوری میگین انگار از جواب من مطمئن بودین.
+مهم اینه که تماس گرفتین. سحر توضیحات کامل رو بهتون داده؟
-آره همه چی رو با جزئیات بهم گفته. فقط یک سری شرایط باید برام محیا بشه.
+هر چی لازمه بگو.
-برای من و دوست پسرم باید یک خونه اجاره کنی. وسایل نو، شک بر انگیزه. با یک سمساری صحبت کردم و قراره وسایل کار کرده تمیز جور کنه. شماره کارتش رو میدم تا هزینههاش رو پرداخت کنی. جدا از وسایل خونه، لازمه که برای من و کارن، شناسنامه فیک تهیه کنی. طبق سناریویی که توی ذهنمه، سنم باید کمتر باشه. عقدنامه هم قطعا لازمه. در ضمن، تمام مدارکی که برام جور میکنی باید قابل استعلام باشه. نکته مثبت من و کارن اینه که تو چند سال گذشته، کلی خونه عوض کردیم و هیچ کَسی با تحقیقات میدانی نمیتونه آمار ما رو در بیاره. با خانوادههامون هم که سالهاست قطع رابطهایم. البته من مطمئنم که یک درصد هم به ما شک نمیکنن. مسیری برای دیده شدن توسط اونا انتخاب کردم که به عقل اجنه هم نمیرسه.
+همه اینا حله. فقط سحر بهتون گفته که به احتمال زیاد ازتون فیلم میگیرن؟
-طبق شرطی که برای سحر گذاشتم، برام مهم نیست که فیلم سکس من رو داشته باشن. سحر قول داده که جدا از مبلغی که قراره بهمون بدین، میتونین اقامت ما رو توی اسپانیا اوکی کنین.
+بله میتونم، اما تو هم باید بینقص باشی.
-شما سر قولت باش و بقیه کار رو به من بسپار. خیالت تخت، از همین حالا، همهشون تو مُشتم هستن.
هشت روز قبل از تجاوز به سحر:
عباس مُچ دستم رو گرفت. نذاشت از ماشین پیاده بشم و گفت: این رفتارت با مهدیس، منصفانه نیست. اون داره هر کاری میکنه تا تو همون آدمی بشی که بودی. آدمی که هیچ وقت ندیده. اما تو در عوض چی داری بهش میدی؟
سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و گفتم: هر چی کمتر به من وابسته باشه، به نفع خودشه.
-اگه به مهدیس رحم نمیکنی، به خودت رحم کن. فکر کردی نفهمیدم که عاشقش شدی؟ فکر کردی متوجه نشدم چرا نمیخوای قبول کنی که عاشق یک دختر شدی؟
+بس کن عباس.
-بس نمیکنم. این یک بار رو بس نمیکنم. تو هنوز درگیر علی هستی. فکر میکنی اگه عاشق یکی دیگه بشی، اونم عاشق یک دختر، به علی خیانت کردی. تو رو بهتر از همه میشناسم نوید. حتی بهتر از خودت.
دستم رو از توی دست عباس خارج کردم. از ماشین پیاده شدم و گفتم: فردا دیر میام شرکت.
عباس کمی مکث کرد و گفت: داغ علی هنوز روی دلمه. به پدرم و به خانوادهام پشت کردم تا نذارم بلایی که سر علی اومد، سر تو هم بیاد. اگه لازم باشه خودم به مهدیس میگم که تو چه حسی بهش داری.
از حرفهای عباس عصبی شدم. سرم رو خم کردم به سمت داخل ماشین و گفتم: تو هیچی به مهدیس نمیگی.
عباس بدون مکث گفت: پس خودت زودتر بگو.
عباس ماشین رو گذاشت توی دنده. سرم رو آوردم عقب و بدون اینکه چیز دیگهای بگه، حرکت کرد.
حرفهای عباس حسابی من رو به هم ریخت. نا خواسته یاد آخرین روزی افتادم که علی رو دیده بودم. ازم خواست که با هم بریم شهربازی. هرگز علی رو اینقدر شاد و سرحال ندیده بودم. انگار دیگه خبری از فشارها و طعنهها و زخم زبونهای پدرش نبود. انگار دیگه هیچ کَسی توی دنیا آدمی که عاشق همجنس خودش شده رو قضاوت نمیکنه. حتی یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم که علی چه تصمیمی گرفته و قراره خودش رو بُکشه. همیشه بابت اون روز خودم رو سرزنش میکنم. من باید میفهمیدم که یک جای کار میلنگه، اما نفهمیدم. من مقصر اصلی مرگ علی بودم و هرگز امکان نداشت تا با این موضوع کنار بیام.
به خودم که اومدم جلوی آپارتمان مهدیس بودم. وقتی درِ خونهاش رو باز کرد و من رو دید، شوکه و نگران شد. ازم نپرسید چی شده. دستم رو گرفت و گفت: بیا تو.
نشوندم روی کاناپه. نشست کنارم. با هر دو تا دستش، دستم رو توی دستش نگه داشت و گفت: خبر جدیدی درباره اون زنیکه جاسوس شده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
مهدیس خبر نداشت که لمس دستهاش چه کمک بزرگی به منه. نمیدونست که اگه وارد زندگیام نمیشد، شاید سرنوشت من هم بهتر از علی نبود. چند لحظه نگاهم کرد و گفت: توی خونه وودکا دارم. بیارم؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیار.
دستم رو رها کرد و ایستاد. یک تاپ و دامن کوتاه سرمهای تنش کرده بود. انگار متوجه خط نگاهم شد. لبخند شیطونی زد و گفت: چه عجب.
نگاهم رو ازش گرفتم. نمیتونستم اجازه بدم که از احساساتم با خبر بشه. یک بطری وودکا بدون مخلفات و مزه آورد. جفتمون دوست نداشتیم که همراه با مشروب، چیز دیگهای بخوریم. نشست جلوی من و شات مشروبم رو پُر کرد. لبخند زدم و گفتم: تو ساقی بشو نیستی.
شات خودش رو هم پُر کرد و گفت: نصفه پُر کردن، واس بچه سوسولاست.
حرفهای معمولی و همیشگی خودمون رو زدیم و بطری اول رو تموم کردیم. مهدیس ایستاد که یک بطری دیگه بیاره. سرش کمی گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین. به سختی تعادل خودش رو حفظ کرد و گفت: من حالم خوبه.
یک بطری وودکای دیگه هم آورد. چشمهاش هر لحظه بیشتر خمار و مست میشد. اینقدر مست شده بود که دیگه نمیتونست شاتهای مشروب رو پُر کنه. بطری رو ازش گرفتم و خودم شاتها رو پُر کردم. شاتش رو یک نفس سر کشید. بعدش جیغ زد و گفت: رکورد خودم رو زدم. دیگه وقتشه که با لیلی دیوث مسابقه بدم.
از نگاه کردن به مهدیس سیر نمیشدم. وقتی مست میشد، بیشتر میتونستم معصومیت جذاب درونش رو ببینم. من مست نشده بودم. فقط سرم کمی سنگین شده بود. به نصفههای بطری دوم که رسیدیم، دیگه شاتها رو پُر نکردم و گفتم: بسه.
مهدیس به من زل زد و با صدای کشدار و مست شدهاش گفت: کاش اینقدر عرضه داشتم که اندازه این بطری لعنتی، تو رو آروم کنم.
دوباره پرت شدم به خاطراتم با علی. آخرین جملهاش که به من گفت: هیچ کَسی مثل تو نمیتونه من رو آروم کنه. این رو همیشه یادت باشه نوید.
مهدیس خواست بِایسته اما نتونست. ولو شد روی کاناپه و گفت: امشب پیشم میمونی؟
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: فکر نکنم با این حالت بتونم تنهات بذارم.
-پس بیا بریم بخوابیم. فکر کن اینجا پُر از آدماییه که باید بهشون ثابت بشه که من دوست دختر تو هستم. جلوی همهشون بوس و بغلم کن و ببرم توی اتاق. بعدش من حتی میتونم برات الکی آه و اوه کنم که انگار تو داری من رو میکنی. تازه یک جوری ناله سکسی میکنم که همه دخترای اینجا حسودیشون بشه. پیش خودشون بگن که اِی کاش بُکنی مثل نویدخان داشتن.
وقتی ایستادم، متوجه شدم که سر خودم هم گیج میره. مهدیس رو بغل کردم و بردمش توی اتاقش. خوابوندمش روی تخت. خواستم از اتاق برم بیرون که گفت: حداقل پیشم بخواب. نترس، نمیخورمت. اینطوری شاید بالا آوردم و خفه شدم.
لبخند زدم و گفتم: اوکی.
خواستم کنارش بخوابم که گفت: لُختم کن. تو که میدونی من لُخت میخوابم.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.
به آرومی تاپ و دامنش رو درآوردم. خواستم شورت و سوتیتش رو در بیارم که گفت: فقط مواظب باش دستت خیلی بهم نخوره. چون به اون حس همجنسگرایی ناب خالصت، لطمه وارد میشه.
به حرفش توجهی نکردم و شورت و سوتینش رو هم درآوردم. روش پتو انداختم اما پتو رو پس زد. چراغ رو خاموش کردم و کنارش خوابیدم. دستهام رو گذاشتم روی سینهام و به سقف خیره شدم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: چشمهات رو ببند مهدیس. خیلی مست شدی و بهتره بخوابی.
مهدیس به پهلو شد و گفت: اینقدر وانمود نکن که نگران منی. هر کاری کنم تهش برای تو هیچ معنی خاصی ندارم.
+ارزش تو خیلی بیشتر از اینه که برای من معنی داشته باشی یا نداشته باشی.
-من هیچ ارزشی ندارم. من یه دختر بدم و کارای بدی کردم.
+تو هیچ کار بدی نکردی.
-چرا فکر میکنی که من رو میشناسی؟
+بخواب مهدیس.
-چند ماه پیش، اولین شیفت شب ژینا به عنوان یک دکتر بود. شب رفتم پیشش و دیدم که مشغول درس خوندنه. خبر داشتم که عزمش رو جزم کرده تا تخصص بگیره. درِ اتاقش رو قفل کردم. کتابش رو بستم و نذاشتم که درس بخونه.
-چرا این کار رو کردی؟
+ازش خواستم که شلوار و شورتش رو در بیاره. مقاومت کرد و گفت که داخل بیمارستان نباید از این کارا کنیم. زدم توی گوشش و مجبورش کردم به حرفم گوش بده. مثل همیشه تحقیرش کردم و با تمام وجودم از تحقیر کردنش لذت بردم. خودم هم شلوار و شورتم رو درآوردم. نشستم روی میزش. پاهام رو از هم باز و مجبورش کردم تا کُسم رو بخوره. همونطور که روی صندلیاش نشسته بود، سرش رو بُرد بین پاهام و کُسم رو لیس زد. از موهاش چنگ زدم و مجبورش کردم نزدیک به نیم ساعت کُسم رو بخوره. تا اینکه پیجش کردن و مجبور شد که بره.
+این الان نشونه اینه که دختر بدی هستی؟
-فقط این نیست. سه ساله که دارم همین بلا رو سر ژینا میارم. گاهی وقتها از ته دلم دوست دارم که بهش صدمه بزنم. اونم هیچ مقاومتی نمیکنه.
+شاید دوست داره. همونطور که تو دوست داری تا گاهی سحر بهت زور بگه.
-این حسم به سحر داره هر لحظه کم رنگتر میشه. اون شب توی بیمارستان که ژینا داشت کُسم رو میخورد، چشمهام رو بستم و روزی رو تصور کردم که داشتن به جفتمون تجاوز میکردن. برای یک لحظه و توی ذهنم، جای ژینا و سحر رو عوض کردم. شورت سحر رو گذاشته بودن توی دهنش و داشتن بهش تجاوز میکردن. با تصور کیر اونا توی کُس سحر، ترشح کُسم و تحریک درونم بیشتر شد. توی حیاط بیمارستان، سرم رو توی حوض آب فرو کردم. شبیه یک گرگنما شده بودم که انگار دوباره آدم شده و یادش اومده که چقدر بیرحم و خطرناک بوده.
من هم به پهلو شدم. با دستم، چشمهای مهدیس رو بستم و گفتم: پس زودتر بخواب تا گرگ نشدی.
مهدیس چند لحظه بعد، خوابش بُرد. دوباره صاف خوابیدم. چشمهام تازه گرم شده بود که متوجه صدای درِ خونه شدم. چند لحظه بعد، سحر توی چهارچوب درِ اتاق بود.
هشت روز بعد تجاوز به سحر:
با اینکه یک ربع زودتر سر قرار حاضر بودم، سحر نشسته بود و داشت زمین رو نگاه میکرد. سلام کردم و سرش رو بالا آورد. جواب سلام من رو داد و به کیوان نگاه کرد. منتظر سوالش نموندم و گفتم: ایشون کیوان هستن. امشب لازمه که اینجا باشه. لباسها و گوشیات رو آوردی؟
سحر یک نگاه دیگه به سر تا پای کیوان کرد و گفت: آره تو ماشینه.
نشستم و گفتم: سوییچ ماشینت رو بده کیوان تا بره و بررسیشون کنه.
سحر کمی مکث کرد و سوییچ ماشین رو داد به کیوان و مکان دقیق ماشینش رو بهش توضیح داد. بعد از رفتن کیوان، به سحر نگاه کردم و گفتم: در چه حالی؟
سحر پوزخند زد و گفت: باورم نمیشه همچین سوال احمقانهای رو از تو میشنوم.
به کبودی پای چشم و لب سحر نگاه کردم و گفتم: جواب کارشون رو میبینن. مطمئن باش.
-فعلا من مهم نیستم. بهم بگو که دست پُر اومدی.
+متاسفانه دست پُر اومدم.
-چرا متاسفانه؟
+حق با تو بود. اوضاع خیلی پیچیدهتر از اونیه که حتی تصور کنیم.
-توضیح بده.
+این دفعه دیگه شوکه میشی.
-بگو نوید، سکتهام نده.
+هفته پیش و یک ساعت بعد از اینکه ازت جدا شدم، مشخصات داریوش و مانی و پریسا رو دادم به دوست اطلاعاتیام تا ریز به ریز آمار خودشون و خانوادهشون رو در بیاره. البته به بهونه موارد تجاری و مالی. نمیتونستم درباره تجهیزات مخصوص شنود و فیلمبرداری مخفیانه ازش سوال بپرسم. دوستم ازم پنج روز فرصت خواست. توی این فاصله دنبال آدمی گشتم تا به من درباره تجهیزات شنود و فیلمبرداری مخفیانه اطلاعات بده. تو همین حین و به اصرار سمیه، قرار شد یک سر بزنم به کیوان تا بابت اینکه مهدیس و سمیه رو فرستادم تا با خواهرش صحبت کنن، ازش معذرت خواهی کنم. با بی میلی رفتم و یک درصد هم فکرش رو نمیکردم که کیوان رو مشغول خوندن یک مجله تخصصی درباره تجهیزات پیشرفته جاسوسی ببینم. با کیوان مشورت کردم و مطمئن شدم که مانی از تجهیزاتی استفاده کرده که در اختیار مردم عادی نیست. با راهنمایی کیوان، یک دستگاه تشخیص تجهیزات جاسوسی تهیه کردم. کیوان تمام لباسهام و گوشیهام و دو تا ویلام رو دقیق چک کرد. خبری از شنود و دوربین نبود.
کیوان یکهو پیداش شد و گفت: توی لباسها و گوشی سحر خانم هم خبری نبود.
سحر سرش رو به سمت کیوان چرخوند و گفت: میبینم که همه جوره اطلاعاتت درباره جاسوسی خوبه.
کیوان لبخند زنان کنار من نشست و رو به سحر گفت: فقط جمله آخر آقا نوید رو شنیدم.
سحر به من نگاه کرد و گفت: برای اطمینان باید ژینا و لیلی هم دقیق بررسی کنیم. اما قرار بود یک چیزی بگی که شوکه بشم.
سعی کردم تمرکز کنم و گفتم: تجهیزاتی که اونا دارن استفاده میکنن رو فقط از یک جا میشه تهیه کرد.
کیوان در تایید حرف نوید گفت: طبق صحبتهای آقا نوید، بدون اینکه شما متوجه بشین، هم شنود شدین و هم ازتون فیلمبرداری شده. یعنی از تجهیزات ریز استفاده کردن. مثلا یک میکروفن ریز توی آستر لباس یا یک دوربین ریز توی کانال کولر و امثال این موارد که فقط و فقط سیستم اطلاعات کشورمون، همچین تجهیزاتی در اختیار داره.
سحر با دقت به من و کیوان نگاه کرد و گفت: یعنی مانی یا داریوش یا اون یارو که همراه پریسا اومده بود، اطلاعاتی هستن؟
کمی مکث کردم و گفتم: حدس اول منم همین بود. اما وقتی که دوست اطلاعاتیام، تمام چیزی که میخواستم رو برام ارسال کرد، گره ذهنیام باز شد. مانی و داریوش و بردیا اطلاعاتی نیستن اما یک رابط اطلاعاتی دارن و مطمئنم که اون آدم این تجهیزات رو در اختیارشون گذاشته.
چهره سحر درهم شد و گفت: اون آدم کیه؟ ما میشناسیمش؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما نه، ولی مهدیس خیلی خوب میشناستش.
سحر کمی کلافه شد و گفت: طرف کیه نوید؟
به چشمهای نگران سحر نگاه کردم و گفتم: شوهرخواهر مهدیس. مَردی به اسم محمد طیبی.
انگار ته دل سحر خالی شد و گفت: خب شاید اتفاقی باشه. یعنی چون طرف اطلاعاتیه، دلیل نمیشه که تو باند این عوضیاست.
از داخل کیف همراهم، یک پرینت بانکی نشون سحر دادم و گفتم: داریوش مدتها قبل و در فاصلهای زمانی ثابت، به حساب محمد، پول واریز کرده. بالای برگه پرینت، تاریخ عقد و ازدواج خواهر مهدیس با محمد رو نوشتم. اگه خوب به…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: تاریخ واریزها، قبل از عقد محمد و مائده است. یعنی این آدم به طور قطع با داریوش رابطه داره و این رابطه خیلی قدیمیه.
+حالا میتونیم معنی حرفهای نامفهومی که درباره مائده، به مهدیس زدن رو متوجه بشیم. مائده اولین آدمی بوده که ازش سوء استفاده جنسی کردن و به احتمال خیلی زیاد، شوهرش هم بهشون کمک کرده یا هم دستشون بوده.
-یا شاید همه کاره اونه.
+آره این احتمال هم هست. البته فقط این نیست.
-دیگه چی؟
+آدمی که همراه پریسا و برای معامله دستگاهها اومده بود. مَردی به نام بردیا.
-خب؟
+اون مَرد، شوهرخواهر داریوشه. البته با این تفاوت که داریوش بعد از فوت همسر اولش، فامیلی خودش رو تغییر داده و خب هر کَسی نمیدونه که بردیا، با خواهر داریوش ازدواج کرده. زنی به اسم عسل. البته عسل یک خواهر بزرگتر از خودش هم داره. یعنی داریوش دو تا خواهر داره، اما اینطور که مشخصه همه جا نسبتش با خواهرهاش رو مخفی کرده.
سحر کمی فکر کرد و گفت: مطمئنم داریوش به خواهرهای خودش هم رحم نکرده. این یعنی طرف حساب مهدیس، چهار تا موجودِ روانیِ خطرناکن. هیچ کَسی باور نمیکنه که همچین جونورایی تو این دنیا زندگی میکنن.
+یک مورد دیگه. اگه یادت باشه پریسا بهم گفته بود که میخواد درباره محفل مخفی ما بدونه. چون میخوان خودشون هم این کار رو بکنن.
-دروغ گفته بود؟
+اون قسمت که میخوان یک محفل مخفی داشته باشن رو درست گفت. من به آیپی اینترنت داریوش دسترسی دارم. با کمک کیوان فهمیدم که یک سایت دوستیابی داره.
کیوان در تکمیل حرف نوید گفت: اینطور که معلومه، تمرکزشون روی خانمهای تنها یا زوجهایی هستش که دنبال سکس گروهی هستن.
سحر کمی فکر کرد و گفت: یعنی میخوان یه محفل سکسپارتی راه بندازن.
رو به سحر گفتم: از تاریخ فعالیت سایت مشخصه که اونا نیازی به راهنمایی ما نداشتن. اما مطمئنم که پریسا دروغ نمیگفت. این قسمت ماجرا خیلی گیجم کرده.
سحر برای چندمین بار توی فکر رفت. اینبار بیشتر فکر کرد و گفت: تنها راه نجات مهدیس اینه که ما هم از اونا مدرک داشته باشیم. بهترین گزینه هم اینه که مثل خودشون رفتار کنیم.
با دقت به سحر نگاه کردم و گفتم: واضحتر توضیح بده؟
سحر بدون مکث گفت: مگه دنبال زوج پایه سکسگروپ نیستن؟ خب یه زوج بهشون میدیم. یه زوج که خودشون انتخاب کنن. یعنی فکر کنن که خودشون انتخاب کردن. مطمئنم اگه با باران تماس بگیرم و یه پیشنهاد مالی خوب بهش بدم، قبول میکنه. فقط تو باید یک کاری بکنی نوید.
+چیکار؟
-تو هم تجهیزات جاسوسی تهیه کن. در جریانم که کلی دوست توی اروپا داری. اول باید از نوع تجهیزات جاسوسی اونا مطمئن بشیم، بعدش تو باید یک سری تجهیزات متفاوت و بهتر گیر بیاری. تنها مدرک معتبر اونا، فیلم سکس من و مهدیسه، اما ما میتونیم به اندازه موهای سرشون ازشون فیلم و مدرک تهیه کنیم. در ضمن اینطوری از جزئیات روابطشون هم، بیشتر با خبر میشیم. من همین امشب با باران تماس میگیرم. بلدم چطوری بگم که وسوسه بشه. شماره تماس تو رو میدم بهش که اگه اوکی بود، تماس بگیره.
کمی به پیشنهاد سحر فکر کردم و گفتم: به مهدیس چی بگم؟
-تمام این اطلاعاتی که به من دادی رو باید به مهدیس هم بگی. مخصوصا درباره مائده و شوهرش. مهدیس باید بدونه که تو چه خطر بزرگیه. اول صبر کن و ببین واکنش خودش چیه. حدس میزنم عصبی بشه و اونم بخواد جاسوسی مانی و کاری که با مائده کردن رو تلافی کنه. اگه چیزی نگفت، خودت پیشنهاد اقدام متقابل به مثل رو بده. اگه باران اوکی داد، بگو خودت پیداش کردی. تا من نگفتم، مهدیس نباید نقش من رو توی این جریان بدونه.
پیشهادهای سحر به نظرم منطقی میاومد. فقط نیاز به یک برنامهریزی دقیق داشت. اما سحر یک نکته دیگه هم باید میدونست. یک برگ کاغذ بزرگ از داخل کیفم در آوردم. گرفتم به سمت سحر و گفتم: یک مورد دیگه هم درباره مهدیس هست که باید بدونی.
سحر کاغذ رو از توی دستم گرفت. اطلاعات داخل کاغذ رو به کیوان هم نگفته بودم. برای همین با کنجکاوی به سحر نگاه کرد. سحر، خط به خط میخوند و چهرهاش هر لحظه بیشتر تغییر میکرد. چشمهاش به لرزش افتاد و برای اولین بار دیدم که داره اشک میریزه. بعد از خوندن کامل کاغذ توی دستش، با صدای لرزون گفت: کی بوده؟
یک برگ کاغذ دیگه بهش دادم و گفتم: این اظهارات اولیه تنها شاهد ماجراست که بعدا منکر حرفهای خودش شده. تو اظهارات اولیه، اسم طرف رو شنیده.
سحر برگه دوم رو هم خوند. ایستاد و انگار نمیتونست بشینه. سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: مهدیس این مورد رو نباید بفهمه. حداقل الان وقتش نیست.
سحر پشتش رو کرد و چند قدم از من و کیوان فاصله گرفت. ترجیح دادم چیزی نگم تا بتونه همچین واقعیت تلخ و غیر قابل باوری رو هندل کنه. بعد از چند دقیقه، برگشت و گفت: اگه مورد جدیدی نیست، من برم تا با باران تماس بگیرم. در ضمن جریان باران رو به غیر از مهدیس، هیچ کَسی نباید بفهمه.
از ناراحتی شدید سحر متاثر شدم و گفتم: فعلا همینا بود که گفتم.
سحر کیفش رو برداشت. اشکهاش رو پاک کرد و گفت: اجازه نده به سمت کَس دیگهای به غیر از تو جذب بشه. بهش این اطمینان رو بده که هرگز اجازه نمیدی تا دست اون عوضیا بهش برسه.
+اوکی حتما.
سحر پشتش رو کرد و رفت. چند قدم از ما فاصله گرفته بود که ایستاد. سرش رو کمی به سمت ما چرخوند و گفت: باهاش سکس کن.
نوشته: شیوا
خدايا تو اين شباي عزيز يه سوراخ خوووب و قشنگ براي اين كيير ما پيدا كن … ايشالاااااااااااا
به سلطنت رسیدم صدا و سیما رو میدم دست این براتون سریال بسازه!! 😁 👿 😀
تو محشری عشقم
بی نظیری
واقعا استعداد چشمگیری داری 🌺🌺🌺🌺🌺
ببین کامنت دومیه که میذارم…
گل کاشتی بانو 👌🏻
بازم بمب پشت بمب
اینکه داریوش و عسل خواهر برادرن واقعا خیلی شوک بزرگی بود.هرچند با احترام،بنظرم این نکته چیزی رو به داستان اضافه نکرد چون هیچکدوم از رفتارهای بین این خواهر و برادر رو توجیه نکردش.فقط نشون داده که داریوش چه ادم مریضیه.غیر از این بنظرم محتوای داستانی خاصی نداشتش حقیقتا مگه اینکه بخوای جلوتر نشون بدی.
مسئله شوهر مائده،شخصیت جدیدی که منتظریم بیشتر ازش بشنویم.
از طرز جلو عقب کردن داستان خوشم اومد و بنظرم داینامیک جالبی رو توی داستان ایجاد کرد که باعث جذاب تر شدن این قسمت کوتاه شد.
بازم مثل همیشه،خسته نباشید.
عالی بود شیوا جون🤤😴
همینجوری ادامه بده بانوی با استعداد 🥰
یعنی میاد اون روز که این داستان کتاب بشه و فیلم بشه
🥲 میتونم بگم پرفکت
شیوا نابغه ای
🥲 اون خبر مهمه هم این بود که پسر خواهرش محصول مشترک همه ی اینا بوده
😐 عکاس هم مشخص شد
آدم هر چقد هم ظرفیتش بالا باشه هر چقد هم سگ مست باشه و معدش خدا باشه با ده تا پیک از وودکا میوفته بعد اینا چطوری یکی و نصفی بطری وودکا خوردن؟! 😐
بعد دیگه خار داستان های جنایی رو داری میگایی بسه دیگه!
با عشق فقط نقد بود ❤️
دلتنگت بودیم خوب شد داستانت اپلود شد .مردیم از بس داستانی ابکی سایت رو خوندیم
آخ جون اومد آخ جون اومد آخ جوون اووووممممد.میخونم بعد نظرمو میگم با اینکه مطمانا جالبو زیبا و سکسیه مثل همیشه
همیشه ادمو تو کف باقی میزاری
من چطور تا قسمت بعد صبر کنم شیوا؟
دختررررر تو استسنایی هستییییییی هیچکس نمیتونست اینطوری داستانووووو پیش ببره تو بیش از حد ممکن خفنییییییییی اصن مغزم هنگ کرد کلی خوشحالم که سحر زندست
می ترسم بمیرم به آخرش نرسم.
خیلی خیلی مرسی که گذاشتی سحر تو اوج قدرت بمونه
خیلی خوب بود 😍😍
اصلا فکرم سمت شوهرش نرفته بود! و مانی هم …
چه خوب که سحر سالمه 😍
کاش در خماری نمیذاشتیمون آخرش :(
مثل همیشه عالی.انگشت به دهن نشستم منتظر بعدیشم.شیوا تو و مغزت اعجوبه این.ا.ع.ج.و.ب.ه
شیوا
فقط رکیک ترین فحشای ممکن میتونه میزان هیجان، لذت از نوشتههات و علاقم به نوشته ها و ذهن مریضتو نشون بده
لعنت بهت
فقط منتظرم ببینم ادامش چی میشه
دقیقا حس اینو دارم که هم میخام زودتر تموم بشه تا تهشو بفهمم هم دلم نمیخاد به این زودیا تموم بشه و میخام بیشتر بنویسی
اوووووووووف
مغزم داغ کرد…
این قسمت فکر کنم شیوا میخواست از همه کسایی که فکر کردن میتونن داستانو پیشبینی کنن انتقام بگیره وگرنه دلیلی برای این همه شوک های پشت هم نیست. داستان نبود که، تیربار بود
انگار از روی من تانک رد شده واقعا له شدم
بینظیری دختر، ادامه بده❤️
پ.ن:موسیقی پایانی هم عالیییییییی بود
من دیگه باید دلیت اکانت کنم دوستان. تو قسمت بعدی حتما هویت و نقشه های من رو هم رو آب میریزه شیوا
واااااااآاااای به تو دختر
بینظیری
یه دختره فوقالعاده با تخیل و ذهن پلیسی معمایی هستی
واقعاا داری حیف میشی اینجا
خیییلی خوب بود این قسمت
بنظرم عکس نوید رو میشد جی.گتسبی هم بذاری خیلی بهش میاد اون نامرد هم نفوذ داشت لو نمیداد
هر لحظه که داستان میره جلو جالب تر میشه بازم مثل همیشه تنها انتقادم اینه که دیر به دیر مینویسی
شیوااااااا
دوس دارم بدونم
این ذهن خلاق ، حشری ، روانی و دوس داشتنی ، تو زندگی واقعی چه شکلیه و چه جور شخصیتی داره
.
واقعا تفکر و تخیلاتت فراتر از نویسنده های حال حاضر هست
شیوا بانو واقعا هر قسمت داری بیشتر وبیشتر سورپرایزمون میکنی،خیلی خوب بود،فقط ی جاهایی تو خط زمانی داستان گیج شدم اونم بخاطر اینه که ی مشکلی برام پیش اومده بدجوری فکرمو درگیر کرد،اگه متوجه نشدممیپرسم ازت،خسته نباشی
شیوابانو جونم
مثل همیشه کامنتم طولانیه و فقط تعریف از داستان قشنگت نیست. دلم گرفته و خوندن داستانت باعث شد بغضم بترکه حس کردم باید راجع به خودم و داستانت حرف بزنم.
می خوام یه اعترافی کنم تو قسمت های قبل وقتی داستانت رو می خوندم قلم عالی از یه نویسنده باهوش و دقیق رو می خوندم انقدر عالی بودن که دو بار گریم در اومد. هیچ وقت حس نزدیکی با پریسا نداشتم هرچند ازش بدم نمیومد اما در مورد مهدیس یه حسی داشتم انگار زندگیش شبیه زندگی خودمه هرچی نباشه خودمم پروانه ام شاید برا همین سحر و لیلی و ژینا برام خیلی مهم بودن
این قسمت روکه خوندم فهمیدم با یه نویسنده توانمند طرف نیستم با یه اعجوبه تمام عیار طرفم. یه روانشناس بالفطره.
خوندن داستانت به اندازه چندین جلسه مشاوره و روانکاوی کمکم کرده خودمو بشناسم و به خودم نزدیک تر بشم. واقعا هیچ جوره نمی تونم ازت تشکر کنم. تو باعث شدی هم لذت خوندن یه داستان بی نظیرو بچشم و هم خودمو دوست داشته باشم.
هیچ وقت ندیدمت ولی می دونم حاضرم هرکاری کنم که بدونی چقدر برات ارزش قائلم و قدر محبتت رو می دونم.
راستی ازت ممنونم که به قشنگ ترین شکل سحر رو تو داستان نگه داشتی که هم به داستان لطمه نخورد و هم سحر تو داستان موند
وای دیوانه شدم شیوا
کل زمان خوندن داشتم به این فکر میکردم اگه این یه فیلم سینمایی یا یه سریال میشد، چی میشد…
رو دستش فیلمی نبود
داستانات به اندازه کافی محشر هست حالا این قسمت کوتاه با اهنگ پایانی اینتر استلار عالی ترم شده واقعا باورم نمیشه سحر چه موجود عجیبیه.
ولی شیوا میدونی چیه؟ در جواب اتفاقاتی که در داستانت داره میوفته و اتفاقاتی که داری براشون پیش زمینه مینویسی فقط در جوابش یک اهنگ وجود داره. اهنگ the city must survive از بازی frost punk. واقعا منتظرم که ببینم این داستان پایانش چطوریه و اینکه من خودم شروع کردم شکنجه های مختلف مانی توسط مهدیس رو دارم توی ذهنم شبیه سازی میکنم. قطعا که چیزای خوبی در انتظار مانی و داریوش و پریسا و رضا و بردیا و هر کس دیگه ای که توی محفل داریوش باشه نیست.
بوم بوم بوم
کامبک سنگین سحر !!!
به شخصه منتظر بودم ببینم سرنوشت سحر چی میشه ، اینکه سحر در نقش ناجی مهدیس داره بر میگرده عالیه . نوید یه پایان میده که حداقل برای مهدیس خیلی تلخ نیست ، چون سحر پشتیبانشه ، حداقل توی دو تا قسمت قبلتر که پایان مهدیس خیلی به تلخی میزد .
فقط شیوا بانو یه پارادوکس برام به وجود اومد !
چند قسمت قبلتر توی خط زمانی حدودا ۳ سال بعد از تجاوز به سحر توی خونه ای که کیوان و نوید و مهدیس و گندم و شوهرش و … هستن ، مهدیس یه جایی میگه اونا باید تقاس کاری که با سحر کردن رو پس بدن ، و طوری اینو میگه انگاری در جریان نیست که سحر خودش با خبر بوده از اینکه قراره بهش تجاوز بشه ؟!
در مورد چیزی که سحر روی برگه درباره مهدیس میخونه ، احتمال میدم ازمایش DNA یا نامه پرورشگاه باشه که نشون میده مهدیس بچه واقعی پدر مادرش نیست 🤔 البته چرا خانواده ای که ۳ تا بچه دارن برن یه بچه دیگه رو بیارن ؟!
شوهر مائده ؟! فکر کنم قراره بار جنایی و پلیسی داستان رو از این به بعد به دوش بکشه ، اگه عکاس عکس معروف باشه هم جای تعجبی نداره . فکر میکنم بچه مائده از دومین بازی معروف و مورد علاقه داریوش بردیا مانی به وجود اومده ، همون حامله کردن زن یک نفر دیگه . اولین بازی معروف و مورد علاقه شون رو منتظرم بگی چیه 😅
آقا من هنگ کردم 😂 به شدت منتظر قسمت بعد هستیم
قلمت مانا 🤍
وای بر من
فقط میتونم بگم لعنت به تو شیوا که تو هر قسمت منو بیشتر تشنه قسمت بعدی میکنی
ای شیطون شیوا حالا فهمیدم تو قسمت قبل چطور پسر پریسا میاد و مادرشو زیر 3 نفر میبینه کار عوامل سحر و دستگاه شنود
ها پس با دیوید کاپرفیل هم صنمی نداره پسرش و برخلاف نظر بعضی ها که به عنوان سوتی ازت عنوان کردن دانستانت بی نقص و بدون سوتی بوده و ی جوری بندگان خدا رکب خوردن ازت افرین فقط خیلی برام جالب بدونم تا چه حد این داستانها از اول اول تو ذهنت بوده قبل نوشتن
واقعا تبریک داره این ذهن خلاق و بینظیر شما اما لعنت به این ذهنتون.
ترکیدم واقعا کاش منم ی سر سوزن از این ذهن نویسندگی شمارو داشتم.فوق العادس
هم دوست دارم زودتر اخر داستان رو بخونم هم دوست ندارم تموم بشه.
این بازی که با ذهن ادما میکنید عالیهههههه
فقط میشه بگین حدودا چند قسمت دگ مونده؟
ولی ناموصا زودتر ادامش بزار
ینی از نصف فیلمای ایرانی داستانش قویتره
این قسمتت خیییییلییی خوب بود دسخوووش عااالی عاااالی
سلام لایک ۵۳ تقدیم به نویسنده عزیز و دوست داشتنی شیوا خانوم من از چند داستان اخیر واقعا تو شک بودم با این داستان چندتا سوال هام جواب داده شد ولی دلم برای سحر سوخت چون بخاطر عشقش تن به کاری داد که خوردش کرد نمی دونم او دوتا برگه اخر چی بود ولی امیدوارم همه این اشغال ها توان کاراشون بدن چون بهترین دوستم داستانی مشابه داشت ولی پایانش غمگیز شد امیدوارم پایان این داستان خوب باشه
اولش که کاور کارو اون بالا دیدم گفتم این دیگه قسمت اخره
اما نه مثیکه شیوا خانوم هنوز داره شخصیت اضافه میکنه 😂
خسته نباشی
این حرفم قبول کن ، تو ساخته شدی برای همین کار 🌺
خیییییلی خسته نباشید شیوا خانوم…من هم مثل بقیه دوستان فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه این رمان کتاب یا فیلم بشه چی میشد و فروشش چقدر بود البته بنظرم بهترین گزینه برا همچین رمانی سریاله نه فیلم که کامل تمام زوایا داستانی رو بشه توش نشوند داد…واقعا حیف که نمیشه بشه حیییییف
یه نکته دیگه اینکه من خودم از اون دسته افرادی هستم که دنبال پایان خوش هستم تو داستان و دوس دارم تهش دهن داریوش و مانی و …سرویس بشه 😁 😂 ولی خب میخوام خواهش کنم نظرات هیچکس و پیش بینی ها و قضاوت هاشون روی شما تاثیر نزاره و همون پایان بندی شیوایی خاصی که تو ذهنتون هست رو اجرایی کنید چه تلخ باشه چه شیرین ممنون 🙏 👌
عالی عالیییی ولی عشقم چرا اینبار کوتاه تر از همیشه بود😒😒
خیلی عالی بود اصلا فکرم نمیرفت به این جاها بمونی برامون شیوا بانو
اصلا هنگ کردم در حد لالیگا بنویس که خیلی جذابه داستانت
وای وای وااااااای
چه داستانی داشت این قسمت!!!
به طرز عجیبی تم داستان رو عوض کردی و به طرز عجیبی تو نوشتن تم معمایی هم استعداد داری! 😂😂 هم تبریک میگم بهت هم خوشحال و ممنونم که برامون مینویسی.
یعنی من شکی ندارم اگه این مجموعه به یه سریال تبدیل بشه حداقل تو ایران رکورد بیشترین بیننده رو میزنه!
همچین مطمعنم تمامی کسایی که نشستن و این مجموعه رو خوندن باز هم اون سریال رو بارها و بارها میشینن و میبینن
این مملکت که کلا استعداد کشه ای کاش بشه این مجموعه تو خارج از کشور یه سریالی ازش ساخته بشه(به نویسندگی خودت)
امیدوارم که اون روز برسه
خسته نباشی خوش قلم ترین بانوی ایران❤
خسته نباشی بانو
داستانت واقعا عالیه و ذهن خلاق شما واقعا بدون مرز هستش.
اگر داستان رو برای خودت آرشیو میکنی و شاید بعدها منتشر بشه بهتره غلطهای املایی رو ویرایش کنی، مثل مهیا که از مصدر تهیه کردن میاد و شما محیا تایپ کردین و موارد نادر دیگه ای از این دست. موفق باشین
قابل قیاس نیست کوچکیِ رستورانی که داری توش کار میکنی با توانمندی های سرآشپز قابلی همچون شما.
شمایی که میدونی چطوری و کدوم متریال ها رو در چه زمانی با هم ترکیب کنی که نتیجه اش روی میز یه تابلوی نقاشی منحصر بفرد بشه و مخاطب از طعمش سورپرایز بشه.
بار اولیه که دارم کامنت میزارم.توی خصوصیتون متنی به اسم «تردید» نوشتم که ظاهرا هنوز نخوندید.سواد آکادمیک در مورد داستان نویسی ندارم بنابراین حق انتقاد ادبی به خودم نمیدم. فقط اگه داستان شما فیلنمامه بشه و تبدیل به فیلم یا سریال، میزانسن داخلش رعایت شده و کاملا رئال به نظر میاد بجز نکات ریزی داخلش مثل خالی کردن یک و نیم بطری ودکا توسط دو نفر اونم بدون مخلفات. این مورد از افراد عادی قابل صرفنظر کردن هست، اما از شما نه!
باز هم از وقت، انرژی و تمرکزی که برای کارِتون میذارید، ممنونم.
راستی جمله ی «بردهها، ارباب واقعی هستن و نه اربابها! چون محدوده حکومتِ اربابها رو بردهها تعیین میکنن» رو از کجا وام گرفتید؟
خسته نباشی
اصلا این همه خیالات عادی نیست تو معرکه ای.
به امید پیشرفتت.
دوباره ترکوندی عالی بود همه چیز
در حال خوندن داستان و کامنت ها یه چیزی به نظرم رسید اینکه تا حالا به این فکر کردی که داستان های که نوشتی رو ترجمه کنی
به نظرم حیفه که بقیه دنیا از این داستان های تو بی بهره بمونن فقط خواستم یه پیشنهاد بدم
فقط میتونم بگم بهترینی و موفق باشی
هر اتفاقی که توی داستانت میوفته در واقع اتفاق نیست!!همه چیز از قبل برنامه ریزی شده و توطئه بوده
مسئله ای ک عجیب بود توی این قسمت سحر از کجا میدونست قراره تو چه زمان و مکانی بهش تجاوز بشه؟😐
عقب و جلو شدن زمان اتفاق ها هم جالب بود تو این قسمت(:
شخصیت نوید خیلی جذابه البته اگه اینم در حال فیلم بازی کردن نیست و دستش با اونا تو یه کاسه نیست😂😂
خسته نباشی مثل همیشه عالی(:
خسته نباشی شیوا.
مغزم قفله. همیشه یه نظر و پیشبینی طولانی از قسمتهای آینده داشتم. اینبارم همونه ولی یه سری موارد از ذهنم میگذره با خوندن این قسمت که غیر قابل باورن! فقط یکیش رو میگم که به عمق فاجعهای که تو ذهنم ساخته شده با این قسمت پی ببرین.
مادر مهدیس و مانی و مائده، خودش بده بوده… و احتمالا مهدیس دختریه که از سکس مادرش با یه مرد دیگه به دنیا اومده… گرفتین چی شد؟!!!
وااااااااااای محشر بود … من حدس زدم ک سحر با مانی در ارتباطه… شیوا خیلی نامردی… شخصیت های جدید رو بعد میگی … همینه ک مغز ما نمیتونه هندل کنه… اااااااا … عسل خواهر داریوشه… واای شیوا عاششششقتممممم… خیلی دیوسی 😅😅😅… خیلی خوب بود این بار از زبان نوید گفتی …کاراکتر نوید برای من دارک بود … تو ی دونه ای … میگم قسمت بعد کی میاد ؟؟ 😌😌😁😁
سحررررر…عزیززززممممم.خوش برگشتییییییی
شیوا جون هرکی دوست داری زودتر آپلود کن…خیلی معمایی تموم شد…
در ضمن عکسی که برای مانی انتخاب کردی فوق العادس…
عکاس اون عکس سه نفره هم که قاعدتا همون شوهر مائده باید باشه…
زیبا بود ۰🌹
بخاطر این رمان اکانت باز کردم تو سایت😂😂
شیوا خانوم سلام خسته نباشی
اونقدر مارو تو زمان جلو عقب کردی یه جایی تو تاریخ گم شدم 😉😉😉
ولی در کل عالی بود مرسی همچنان منتظر ادامش هستیم
لیست سوالات قبل
۱. جریان مائده کاملا مشخص شد ب همون دلیلی ک داریوش به دو خواهرش رحم نکرد درنتیجه مانی هم نه فقط مائده بلکه دنبال مهدیس هم هست ****
۲. خب با توجه به علاقه ب سکس با محارم **** جایگاه پانیذ و پرهام مشخصه و احتمال داره مانی جداگانه روشون کار کنه
۳. **** سحر سااالم و تندرست رو داریم 💪🏻💪🏻💪🏻 اما کاملا مشخصه بعد سه سال هنوز مهدیس ازش خبر نداره ****
۴. ****عکاس هم مشخص شد شوهر مائده ****
۵. وارد شدن باران هم توسط سحر بوده
۶. **** دوست پسر عسل هنوووز مشخص نشده ****
۷. آیا احتمال داره نوید و مهدیس با هم ؟؟؟
۸. لیلی نیست !!!
۹. بازم گره تو داستان هست ولی من اصی حوصله ندارم
اون برگه هایی که نوید به سحر نشون داد به نظرم میتونه در مورد بچه خواهرش باشه و یا اینکه در مورد خود مهدیس باشه.نمیدونم سن این مرتیکه طیبی چقدره ولی طبیعتا نقشه ای که کشیده برای سالها قبل هست.چیزی که سحر خوند ممکنه در مورد بچگی مهدیس باشه یا درست تر بخوام بگم هویت مهدیس!تو این اپیزود هویتا خیلی دستکاری شد.فکر میکنم در ادامه هویت مهدیس هم تغییر میکنه…طیبی شاید فراتر از شوهر خواهر باشه
صبح نظرم رو فرستادم یهو یادم امد موزیک رو گوش ندادم
وای لعنتی یبار دیگه بگا رفتم اینبار با موزیک فیلم interstellar خیلی انتخاب بجا و خوبی بود آفرین واقعا
واقعاً داستان عالی و شکه کننده ایی هست انقدر خوب بود که من که تا حالا کامنت نذاشتم نتونستم تعریف نکنم بی صبرانه منتظر قسمت های بعد هستم
شیوا جان اگه بهم انگ ملّا نُقَطی بودن نزنن یه اشتباه املایی داشتی: مهیّا درسته خانم نه محیا
در ضمن کمی از پیچیدگی و آوردن اسمهای جدید هم پرهیز کنی فکر کنم داستان جذابتر و روونتر پیش بره
ممنون از داستانهای این چند ساله
کیوان در تایید حرفم گفت.نه حرف نوید چون راوی نوید بود این قسمت
یکم از ازدیاد نفرات خودتم فک کنم قاط زدی
در هرصورت انقدر داستانت جذابه که نگو
انقد که منتظر قسمتای بعدی ام منتظر فصل پنج مانی هیست نیستم😀
ناز قلمت🌹
دهنم سرویس شد اینقدر ۷روز قبل ۱۲ روز بعد ۳ قبل و… خوندم.
مجبور شدم از قسمت سحر دوباره بخونم قسمت آخر روهم ۳ دفعه خوندم تازه یه چیزایی دستگیرم شد.
تو محشری شیوااااااااااا🥰🥰🥰🥰
راستش حدس میزدم که دست مائده تو داستان باشه ( البته از لحاظ شخصیت مورد ظلم قرار گرفته) و تو کامنت های قبلی هم گفته بودم ولی شوهر مائده تیر خیلی درست تری بود شیوا ( داستان به یکی نیاز داشت که منبع این تجهیزات باشه و به شدت فرد درستی و انتخاب کردی)
راجب خواهر برادر بودن عسل و داریوش چیز خاصی اضافه نکرد به محتوا فقط اون تعجب و هیجان خواننده و بیشتر کرد
و این که تو همیشه راهی برای گریز میزاری شیوا ، منظورم اینه هر چقدر من و دوستان حدس های ۹۰ درصدی درست و بزنیم بازم تو اون ۱۰ درصد و داری که تغییر بدی و این هست که نوشته های تورو خاص میکنه
فک کنم نهایت تا ۳ یا ۴ قسمت دیگه تموم بشه داستان چون گره های زیادی باز شد ، البته متاسفانه
ولی خب من منتطر داستان سریالی جدیدت هستم بعد این که استراحت کردی
به قول شریعتی هر کسی توتمی دارد و توتم تو قلمت هست
عالی بود بدجور ذهنم درگیر شد دیگه نمیتونم چیزیو درست حدس بزنم
و جا داره این جمله که قبلا تو داستان فرشته استفاده کرده بودی و به خودت تقدیم کنم شیوا😂
🤚🏼This is an unjustified fight in a fight club be careful
مثل همیشه
تو مینویسی
من میخونم
لذت میبرم و در آخر فقط میتونم بگم
عالی عالی عالی…👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
شیوا جون حسم میگه بخاطر خواسته ما سحر برگردوندی
خیلی خوشحال شدم
عاشقتم
انگار وقتی مینویسی که قبلش رفتی تو خیابون و ی کاری کردی که مثلا تو ی مغازه ۵ نفری بهت تجاوز کنن و بعد با خشم و لذت در حالی که بوی آبکیرشون رو از رو تن و کس و صورتت تو هر نفس استنشاق میکنی و در حالی که شوهرتو بستی مجبورش کردی تمام این مدت نگاهت کنه و گاهی رفتی کیرشو خوردی و گاهی نشستی رو کیرش تا ذهنت مرتب بشه
امروز بعد از 7 ماه و 20 روز که از شروئع مجموعه بدون مرز میگذره دیگه مجبور به ساخت اکانت شدم واقعا نظر ندادن داشت اذیتم میکرد 😂 😂 😂
فقطم اکانت ساختم دوتا جمله به شیوا خان نویسنده فوق محشر شهوانی بگم …
اولا اینکه خیلی متشکرم که ریدی توی کلیه تفکراتم و انقد حرسم میدی هرچی پیش بینی میکنم همش به فنا میره و هر بار شوک زده میشم 😂 😂
و مورد دوم هم اینکه با اختلاف ببین با اخلاااااااااف زیاااد برترین نویسنده این سایتی و هرچی داستان خوندم 0/001 مجموعه بدون مرز نیستن 😍 💋 😘
عالی هستی شیوا بانو هم عاشق خودتیم هم داستانت هم قلمت .
واقعا حیفه که کتاب نمیشه …
عالی بود 👍👍👍👏👏👏
موسیقی شبیه صحنههای اواخر فیلم بود، وقتی قهرمان داستان پیروز شده و تنها و خسته کنار یه ساحل صخرهای نشسته و امواج رو نگاه میکنه
البته داستان هنوز جای پیچ و تاب فراوان داره
سحر تو اون سه سال چکار میکرد؟ ایران بود؟ اگر بوده حتما کار نمیکرده چون راحت ردش معلوم میشد و مهدیس میتونست پیداش کنه
احتمالا رفته بود سواحل صخرهای جنوب و مرتب غروب آفتاب و امواج خشمگین رو نگاه میکرده
نوید هم بالاخره جذب مهدیس شد، خوبه مزهی کس رو هم فهمید. باید برم جریان کردن مهدیس رو دوباره بخونم 😅
اسم این قسمت باید سحر بود
شیوا بانو الان داریم کم کم به پايان داستان میرسیم فک کنم ،شیوا جان اینجا همه معتاد داستان فوقالعاده شما شدند لطفا پس از تموم این داستان فوقالعاده مارو تنها نزار لطفا
مثل همیشه عالی👌🏼👌🏼👌🏼
فقط این قسمت خیلی کوتاه بود .
میدونی دریچه قلبم گشاده و داستان طولانی نمیتونم بخونم ولی یه لایک دادم رند بشه.
۱۲۵ منم
یک نظریه نه چندان محبوب :
مهدیس خواهر دوم داریوشه!
چند تا از معماها و گره های داستان روهم بد نیس مرور کنیم
۱ عکاس مجهول
۲ دوس پسر عسل
۳ خواهر دوم داریوش
۴ برگه ای که سحر خوند
۵ نقش برادرشوهر پریسا
۶ پسر مائده
۷ نقشه داریوش برای پریسا
در مورد پسر مائده ، مانی قبلا گفته بود موقع تولدش مادرش در وضعیت حادی بوده و باتوجه به اینکه شوهر مائده هم با داریوش همدسته ابهاماتی در مورد پدر این بچه ده ساله وجود داره
سحر بهترین کاراکتر دنیاس
عاشقشم
منو یاد lea seydoux توی blue is the warmest color میندازه
این احتمال هم هست ک مهدیس بچه عموش باشه و از مامان فعلی اش … شیطنت مادر بعد از فوت شوهر 🤭🤭🤭
اول ک خوندم خیلی چیریکی و غیر متهد بود داستان ولی مثل همیشه از قسمتایه قبل عالی تر
درود بر شیوا بانوی گرامی
ی سوال میپرسم
اصلا نمیدونم باید پرسید یا نه!! یا اصلا درست فکر میکنم یا نه!!؟
تا حالا دقت کردین داستان ها و خاطراتی که همزمان با شب داستان شما بالا میاد چقد میرن تو حاشیه!؟
البته خب کیفیت کار شما کجا و اون نوشته ها کجا!!!
ولی شبی ک کار شما بالا میاد، بقیه از اقبال کمی بهره مند میشن، حتی اگه نسبت به کار سایرین کار خوبی ارائه کرده باشن (صد البته نه به اندازه داستان پردازی های شما)!!
شاید ادمین باید برای شما یک شب جداگانه که صرفا یک یا چند قسمت از دنباله دارهاتون آپ میشه رو در نظر بگیره.
نمیدونم چقدر امکان پذیره؟
ولی به شخصه فکر میکنم هیجان همچین شبی بسیار بالا خواهد بود.
همیشه تندرست باشید و طوفان خیال پردازیهاتون پر هیاهو
فوق العاده ای شیوا 👌 🌹 🌹
یعنی یادم نمیاد تو این ۳۱ قسمتی ک نوشتی یبارش باشه که سوپرایز نشده باشم.
اینقدر ما رو همراه کردی با این داستان که لااقل واسه من الان مدتیه فقط میام ببینم داستانت هست بخونم یا نه. حتی خیلی وقتا لاگین هم نمیکنم مستقیم میرم قسمت داستان ها
ببینم قسمت جدید آپ شده یا نه
واقعا ازت ممنونم ک اینهمه وقت میزاری و باعث میشی با خوندن داستانت لحظات عجیبی رو سپری کنیم. پر از احساسات متفاوت و متناقض
بنا به استقرایی که از داستانهای موفق سایت کردم، احتمال خیلی زیاد آخر داستان تراژدیه و قاعدتاً جبهه منفی داستان که با حکومت در ارتباطه نباید شکست بخوره و بالعکس باید جبهه مثبت که نوید باشه رو به طرز غم انگیزی مغلوب کنه تا قهرمان سازی کامل بشه (البته حدس منه با توجه به علایق اکثریت مخاطبین سایت😅). بگذریم…
تا الان:
یازده قسمت خط داستانی مهدیس،
یازده قسمت خط داستانی پریسا،
و فقط نه قسمت خط داستانی گندم رو روایت کردی،
فکر کنم قسمت بعدی مال گندم باشه دیگه.
یچیزی هنوز برام قابل هضم نیست، عسل بصورت خیلی دردناکی با دوست پسرش کات کرد، چرا اون همه گریه؟ یه نکته ای چیزی داره همین جای داستان، یجورایی تو کتم نمیره که فقط یه دوست پسر معمولی باشه. و اینکه چطور مهدیس بعد از سه سال اشراف اطلاعاتی روی تیم داریوش هنوز فکر میکنه عسل چون برای تیم مناسب بوده بردیا باهاش ازدواج کرده و متوجه ارتباط خونی داریوش و عسل نشده. خصوصاً اگه شنود بشن بالاخره یچیزی از دهن داریوش یا عسل میپره دیگه تازه اگه فرض بگیریم هیچ شباهت ظاهری نداشتن.
فقط میتونم بگم عاللللی بودی بی نقص اسطوره،واینکه خوشحالم این مجموعه از مجموعه داستانهایی بود که میگم وقتم براش تلف نشده وبا ذوق ولذت دارم دنبالش میکنم و امیدوارم حالا حالا ها تموم نشه واگه قرار تموم بشه خیلی دوست دارم که نوید ومهدیس به هم برسن وپایان به نفعشون باشه و اینکه انتقامشونو بگیرن در آخر از شیوا تشکر میکنم وبهش خسته نباشی میگم که داره عالی پیش میره ♥️♥️♥️♥️♥️♥️
میگم اروتیک نوشتن رو ول کن، جنائی بنویس بانو،،،،،
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
واااااااااااای کپاصط لعنتی
خیلی خوب بود ، میمیرم تا قسمت بعدی بیاد و بفهمم چه اطلاعاتی بود توی اون کاغد که داشت سحر میخوند
احساس میکنم این قسمت از ابتدا تو داستان نبوده و از اونجا که خیلی از مخاطب ها گفتن سحر خودکشی کرده، فقط برای اینکه بگی غیر قابل پیش بینی هستی این قسمت رو به شکلی که به مسیر داستان لطمه نزنه اضافه کردی… تو قسمت های قبلی اصلا به نظر نمی اومد که مانی به سحر هشدار داده باشه و باهاش حرف زده باشه که اگر اینطور بود سحر حتما به نوید میگفت ولی اونا تا قبل از روز تجاوز سحر داشتن دنبال این میگشتن محفلشون از کجا لو رفته… صحنه تجاوز هم به شکلی ترسیم کرده بودی که اصلا به نظر نمیومد سحر از قبل خبر داشته، این همه تقلا برای چیزی که میدونسته؟؟… قهرش با مهدیس؟؟!!
به نظر این داستان ها یک چالشی هم برای خودت هست که ذهن مخاطب رو تا چه حد میتونی بازی بدی…
فقط خواهشاً آخر داستان رو برای اینکه متفاوت باشه حرکات تخمی تخیلی نزنی برینی به این همه وقت که صرف خوندن داستان کردیم.
صحنه را دیدم ، بسیار مغرور شدم 😂
شیوا خانم نویسنده خسته نباشی
همچنان پر ماجرا هست این داستان
من فکر کنم کل داستان رو نوشتی و کلیات معلومه ولی شخصیت هایی که وارد می کنی در کنارش رو به داستان غالب می کنی و با بقیه داستان هماهنگ شون می کنی مثل شوهر مائده و
همین باران و کارن اضافه شدن به داستان که انصافا خوب بودن
گفتم سحر بر می گرده چون شخصیت شکست خورده نداشت
و حالا همه منتظر ادامه ماجرا هستن
خواهشأ خیلی وقفه بین شون نباشه
بازم خسته نباشی
شیوای عزیز ممنون از این داستان زیبا
در قسمتهای قبل گفتی چون مهدیس برای نوید عزیزه و خیلی اهمیت داره مانی با تجاوز به سحر خواسته که مهدیس رو خرد کنه تا نوید رو اذیت کنه و انتقام پریسا رو بگیره، اما این قسمت گفتی مانی اشتباه محاسباتی کرده و فکر نمیکنه مهدیس برای نوید ارزشی داشته باشه ،
این مطلب خیلی متناقض هست، یا لااقل جوری بیان کردی که شاید من گیج شدم و مفهوم رو متوجه نشدم .
داستان رو همیشه از زبان خانم ها مهدیس و سوگند و پریسا تعریف میکردی
امروز برای اولین بار از زبان یک آقا یعنی نوید تعریف کردی ، البته چند پاراگراف اول رو فکر میکردم از زبان سحر داری تعریف میکنی،
بنظرم از بین این شخصیتهای که داستان تعریف کردن قسمت های که مهدیس تعریف میکنه رو با ادبیات بهتر و جذابتر از بقیه نوشتی
شیوا میدونی از چی میترسم؟
از این میترسم که مثل همیشه که سوپرایزمون میکنی یکهو بگذاری و بری و ما رو با بینهایت سؤال بی پاسخ تو ذهنمون درگیر کنی
لطفا حالا حالا ها این داستان رو بنویس
خوش بحالت شیوا خانم چقدر داستانت دیده میشه لایک میگیره و کامنت های مثبت براش میاد. دیدم توی کامنت ها یک نفر گفته بود شبی که داستان های شما میاد، بقیه داستان ها حتی اگر خوب باشن به حاشیه رونده میشن و به چشم نمیان. کاملا راست گفت. چون دقیقا یک موردش واسه خودم پیش اومد. آخه منم نویسنده ام و یکی از داستان هام یکی دو هفته قبل همزمان با داستان شما منتشر شد اما مثل شما خوش شانس نبودم که این همه توجه و تشویق دریافت کنم. داستان شما کاملا سایه انداخته بود به سر بقیه. کاش شما یه نویسنده گی بودی و با این قلم و سبک تحسین شده درباره گی ها داستانی می نوشتی. من خودم گی هستم و رغبتی به خوندن داستان های سکسی دگرجنسگرایان ندارم. چون کلیت کار برام جذابیتی نداره. همونطور که شاید شما دگرجنسگرایان از داستان های سکسی گی ها استقبال نکنید حتی اگر خوب نوشته شده باشه. اما وقتی می بینم این همه تعریف و لایک دریافت کردی، مشتاق میشم داستاناتو بخونم. فقط چون ظاهرا یک ماجرای دنباله داره و خیلی طولانیه می ترسم شروع کنم به خوندن اما تا اخرش نیام و نیمه کاره بمونه. به هرحال به خاطر اینکه اینکه ظاهراً اینقدر با فاصله از بقیه بهتری، بهت تبریک میگم. همیشه بدرخشی
نه اخه میخوام، جون من، این طرحها و ایده ها و وصل کردنها و … از کجا به ذهنت میاد!؟ ای تو روح قذافی که با روح روان ادم بازی میکنی و افتاب مهتاب بالانس میزنی.
تنها چیزیش که اذیتم کرد، عقب جلو کردن زمان بود و ذهن ما پوکید ( از بس عقب جلو کردی، ابمون در اومد!🙈🙈🙈) .
ولی عالیه.
اگر اشتباه نکنم یه جایی عسل به بردیا طعنه میزنه که عضو بسیج بوده!بسیج و اطلاعات و اینا هم به هم مربوطن…یه رابطه این شکلی بین بردیا و طیبی میتونه شکل گرفته باشه.بقیه پازلو نمیتونم کامل کنم…حتی هنوز نمیدونیم طیبی به واسطه مائده با مانی اشنا شده،یا مانی واسطه اشنایی طیبی و مائده بوده!داریوشم فعلا بی ربطه البته اگر خواهر مجهولشو در نظر نگیریم…شاید رابطه ای بین خواهر داریوش و مائده هست…حدسام داره روانیم میکنه 😂
تو بی نظیری دختر، خیلی خیلی عالی بود من چند وقت بود که نتونستم بیام سایت و امشب اومدم و تو کاری کردی که مجبور شدم 3 قسمت داستان رو باهم بخونم، نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم فقط میتونم بگم عالی عالی عاللللللللللللیییییییییییییی❤❤❤
یه فکر مریضی به ذهنم رسید…مریم سلحشور میتونه خواهر مجهول داریوش باشه!چون نمیتونسته با جنس مخالف رابطه داشته باشه باهاش حال نکردن.در اصل کاراکترشم با داریوش میخونه،هردوشون به داشتن محفل های سکسی و مخفی علاقه دارن…و من به شدت معتقدم کاراکتری مثل مریم بیخودی تو این داستان اورده نشده.کلیدی تر از این حرفاست
من فعلا تنها ری اکشنی که دارم اینه که بگم تو یه جادوگری شیوا داستان اصلا طبق حدسیات من پیش نمیره و هوشمندانه مسیرش عوض میشه داری چه بلایی سرم میاری؟
مثل همیشه عالی شیوا جون
خیلی خوشحال میشم چنین ذهن های خلاق و زنده ای رو میبینم…که تو شرایط ایران بزرگ شده ولی رنگ خودشو از دست نداده☀️🔥
تنها ایراد که اصلا هم ایراد نیست اینه که تو واقعیت اکثر آدم ها خیلی کمتر مشروب میخورن ولی تو داستان های تو همه چند تا bottle میخورن تازه گرم میشن😅 چند پیک کافیه بابا😅 البته اونم داستان خودته هرجور دوست داری بنویس هیچوقت نمیگم چی بنویس و چی ننویس این جسارته🙏
من دوست دارم فکر کنم بین باران و داریوش یه چیزی هست و تا حدی داریوش میدونه بارون جاسوسه برا همون شب اول پریسا و کارن سکس اون دوتارو ندیدن فقط دیدن تو جکوزی نشستن و هیچوقت هم هیچکدوم نگفتن اون شب واقعا چی شد.
بازم مرسی که مینویسی🙏🔥
کلا اطلاعاتی دوست داریااا😂
تو داستان قبلیتم یه صادق نامی بود مه مامور اطلاعات بود
کلا فتیش مامور اطلاعاتی داری…
سلام به همه دوستان…
نظرم درمورد این قسمت میتونم بگم عالی بود
هرچی بیشتر میریم جلو اوضاع پیچیده تر میشه و عجیب
یه داستان معمایی که خواننده رو بفکر فرو میبره
عالی بود ادامه بده.…
سپاس از شما شیوا بانو
امیدوارم در صورت امکان بزودی فایل پی دی اف این داستان رو در دسترس قرار بدی
بنظرم این داستان باهمه ظرافتای نوشتاری و معماهای جذابش
تو این مجموعه یه نقطه ضعف بحساب میاد
اولا چه نیازی مانی به سحر بگه میخوایم بهت تجاوز کنیم
اگر گفته پس اون شکل تجاوز ((بستن چشم ٫ زدن حرفای خصوصی مهدیس و سحر)) مسخره بحساب میاد حتی اگه بخوان به مهدیس بقبولونن که سحر بخاطر تجاوز رفته
وقتی میتونن راحت سحر بکشن اونجا تا بهش تجاوز کنن
مورد بعد مگه سحر به نوید اطلاع نداد که شنود میشن پس چرا نوید از ماجرای تجاوز هیچ جوره بنفع خودش استفاده نکرد مثلا فیلمی بگیره
مث یکی از کامنتا وقتی بعد سه سال مهدیس هنوز نمیدونه عسل خواهر داریوشه یعنی نوید یا همه چیز بهش نگفته یا مهدیس نخواست به بقیه بگه
بعدشم چجوریاست مانی بعد تجاوز به سحر دست از سر مهدیس برمیداره
مگه نمیخواستش بعد ریسک لورفتن شنودا
شیواااااااا شیییییوااااااااا🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯
مخم سوت کشید واقعا! بخدا تو نویسنده ای و منم بدون اینکه خودم بدونم حداقل یکی از کتاباتو خوندم! آخه مگه میشه با این استعداد، با این ذهن خفن نتونی غیرسکسی بنویسی؟ چطور ممکنه تا الان از این توانایی واسه کسب درآمد استفاده نکرده باشی؟ من که میگم تو حداقل یه کتاب به چاپ رسوندی!
واااااااااااااووووووو این قسمت دیگهههههه🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯
بزار پاشم برات دس بزنم👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
فکر کنم دیگه باید بگم کون لق آگاتا کریستی. 😁
هر چی نویسنده توی این سایت بود رو که به خاک و خون کشیدی.
عجب اعجوبه خطرناکی هستی تو دیگه. وای که چقدر خوندن داستانهات حال میدن. عالی عالی عالی عالی 👍
اینکه عکاس عکس معروف شوهر مائده بود جالبه
ولی من هنوز دلم میخواد بدونم ماجرای دوس پسر عسل که مجبورش کردن باهاش کات کنه چیه
عالی مثل همیشه😘❤
“دارک چیه ما خودمون بدون مرز مذگان داریم”
دست مریزاد شیوا خانم مثل همیشه عالی 👌
تو این شرایط فقط قسمت جدید بدون مرز میتونه خوشحالم کنه
برای آخر داستانت کاش save me از xxxtentacion رو میذاشتی خیلی میساخت با حال و هوای داستان
شیوا عالیه، مثل همیشه خیلی خوب جلو میری،
ولی دیگه خیلی جناییش کردی، و موضوع اصلی اینه ک یخورده داستان رو تند ترش کن، از یه سری چیزهای پیش پا افتاده بگذر، مثلا این ک مهدیس میگه من لخت میخوابم، منظور از عاداتی هسش ک زیاد تکرار شده، نگفتنش موردی نداره
شیوا جانم ،قشنگ جانم،پس کی قسمت بعدی میذاری مردیم از انتظار قشنگم🥲🤦🏻♀️🌸💗
بینظیر، فوق العاده و درجه یکی شیوا
اینقدری این مجموعه داستانیت عالیه اصلا فراموش میکنم که اومدم تو یه سایت سکسی دارم داستان میخونم
حتی اگه تو قسمتی هیچ سکسی هم نباشه اینقدر داستانت جذابه که اکثر مخاطبات کلمه به کلمه داستانت رو بخونن
فانتزی ذهن من اینه که شیوا یکی از نویسنده های خوب و درجه یک و بنام ایرانه که کتاب و رمانهای زیادی ازش چاپ شده اما میاد و اینجا داستانهای ممنوعه خودش رو مینویسه
ممنون شیوا بانو 🌹
به مولا که یک راه داری تا شب قسمت بعدی رو بزاری زودی باش
وای شیوا وای وای وای هرچقدر از قلمت بگم کم گفتم عالی می نویسی عالی میشه قسمت جدید و زودتر بزاری واقعا هر روز دارم چندبار چک میکنم که قسمت جدید آمده فوری بخونم خواهشا زودتر بزار قسمت جدید رو
امشبمگذشت و بازم پست نذاشتی خیلی نامردی شیوا خانوممم
باوجود این که این قسمت و دوست داشتم و کامنت هم گذاشته بودم برات ، به خاطر وقفه زیادی که دادی دیس زدم
شیوا خیلی پیچیدش کردی. کامنتا رو میخونم میبینم بعضی مخاطبا مغزشون به فاک رفته.
راستی قسمت جدید رو زودتر بذار.
من منتقد نیستم و صرفا خواننده هستم ،تنها سوالی که از اول ذهنم و درگیر کرده اینه که نویسنده داستان زن هست یا مرد ؟؟؟؟
شاید برای کسی اهمیت نداشته باشه اما بنظرم اینکه بدونیم این تفکرات از جنس مونس باشه یا مذکر برای درک داستان خیلی کمک میکنه
میشه اسم داستانای دیگه ی شیوا رو بگید که بتونم بخونم تا قسمت جدید میاد حداقل:(
شیوا بخاطر مهدیس مینویسد
یه ویتامین میتاوینی بزن به بدن قوت بگیری جای دو هفته رو جبران کن بده انتشارات شهوانی
دهن مارا سرویس نمودی آتیش پاره
به اااققققاااااا بگو بسازت روبراه شی مامان شیوا نبینم غمگین باشی دختر
شاداب و سرزنده بوس بوس
ما که مردیم انقد منتظر قسمت جدید موندیم.زودتر بزار لطفاااااا.من بخاطر یه کامنت ثبتنام کردم😅ببین چقد منتظرم دیگه
شیوا
خداوکیلی این سریال های شبکه خانگی هم هر هفته یه قسمتش منتشر میشه
این دیگه خییییلیییی طول کشید
داستان عاليه ولي من ديس لايك زدم به خاطر تاخير زياد در اومدن قسمت بعدي
دیس لایک زدم فقط بخاطر اینکه برا خواننده ارزش قائل نیستی،این همه دارن داستانت دنبال میکنن ولی حالا که دیدی مخاطبات زیاده دیگه قسمت جدید نمیزاری
این توهینه به دنبال کننده های داستانت
نویسنده خوب الویتش مخاطبه
دیگه دارم نگرانت میشم شیوا نکنه یه اتفاقی برات افتاده نکنه خدای نکرده کرنا گرفتی و اگه سالمی شبه جمعه رو هم ازمون گرفتی فک کنم مردی
نصف مشکلات این مملکت تخمی حل میشه اگه این زود قضاوت کردنا جمع بشه
شیوا امیدوارم کرونا نگرفته باشی و صحیح و سالم باشی
لاقل اعلام کن ک سالمی
قضاوت بیجا کجا بود نظرات تا پنج روز پیش لایک کرده و خداروشکر سالم بوده الان نزدیک بیست روزه یه قسمت جدید نذاشته،آدم یاد تبلیغ فیلم قبل اکران میندازه که هرچقدر مردم مشتاق تر پس اکران بیشتر عقب میفته…
اونجایی که سحر از داستان رفت خیلی ناراحت شدم و تا وقتی گه این قسمتو نخونده بودم خیلی داشتم بهش فکر میکردم که چرا اینجور شد ولی ته دلم یه حسی داشتم که اینم یه پارادوکس جالبه عالیههههه شیوا جون خیلی تاثیر داره این داستان روم3>
با سلام،من خیلی از داستانها را خواندم شاید ۵۰ تا کمتر نباشه ولی هیچ داستانی را به این اندازه قلم قوی ندیدم،هنوز که هنوزه تو شکم که شیوا خانم خودتون واقعا قلم میزنید یا یک گروه هستین چون آوردن این جملات کنار هم و جمله بندی کار هر کسی نیست،اگر که خودتون تنهایی این داستان را قلم میزنید واقعاً از دیدگاه من نمونه این، همان و بس
من همه نوشته های نویسنده ابن داستان رو نخوندم ولی بهتره بگم ضعفش در چند مورد انقدر فاحش بود که اصلا قابل گذشتن ازشون نیست که گویی هیچ یک عزیزانی که نظر دادن متوجه نشدن یک اینکه محال ممکنه شخص قدرتمندی به نام سحر فانتزی داشته باشه که اولین بار با تجاوز بکارتشو بگیرن به خصوص این که سحر همجنسگرا بوده به عنوان یک هم جنسگرا میتونم بگم ضعف از این بزرگتر نمیتونه باشه دو اینکه آقای نوید اگر که گفتین همجنسگرا بوده و هزاران بار تاکید کردین غیر محال امره بتونه با یک زن تحریک بشه درمورد نویسنده داستان باید بگم نباید نوسسنده های خوب تحت تاثیر فانتزی هاشون هر چیزی که دوست دارن توی نوشته پیاده کنن چون با خوندن این سری برای یک همجنسگرای واقعی قطعا حس توهین دست میده
اقای نویسنده قرار نیست توی یک سایت پر بازدید همجنسگرا ستیزی تون رو به نمایش بگذارین وگرنه ما هم میتونیم هزاران داستان در مورد خوهای حیوانی واقعی دگرجنس گرا بنویسیم خواهشا در ادامه سعی بکنین اینگونه ننویسین👎
وقتی داشتم بدون مرز رو دوباره میخوندم گفتم برم از توی هشتگ شیوا ویو هارو ببینم و پشمام این پارت ۲ و نیم میلیون ویو داره! اگر اشتباه نکنم قسمت بیا باهم بازی کنیم هم یک و خورده ای میلیون ویو داره!
سلام آرشم ۱۸ سالمه از تهران قدم ۱۷٠ وزنم ۷۸ خوشتیپ و تر تمیز و خوش اخلاق و پایه دنبال رلی هستم که از همه لحاظ همو تامین کنیم عاطفی مالی و… سنش زیر ۳۵ باشه اگه موردی بود پیام بده
جانا سخن از زبان ما می گویی 💙💙💙