سنگ‌کوب (۱)

1400/11/10

لب‌هام کش اومد، بعد لبخندم بزرگتر شد و در نهایت صدای قهقه‌ام توی ماشین پیچید. زندگی به شکلی عجیب داشت روی خوشش رو بهم نشون می‌داد و من قهقه‌ام بزرگتر میشد اگه زندگیم واسه همیشه اینجوری می‌موند! همین چهل دقیقه پیش ریحانه داشت زیرم آه و ناله می‌کرد و حالا آتوسا، دوست دخترِ دوستم که کلا فقط چندتا جمله باهم رد و بدل کرده بودیم تو مشتم بود. یه زن سکسی و برنزه با اندام تو پُر، از اون مدل‌هایی که افتخار خوابیدن باهاشون رو تا به حال بدست نیاورده بودم و برای رسیدن بهش حاضر بودم از خیلی چیزها بگذرم. در جواب نوشتم: فردا تو آزمایشگاه صحبت می‌کنیم.
دیگه جوابی نیومد. گوشی رو گذاشتم کنار و به رانندگیم ادامه دادم. وقتی رسیدم خونه تارا چشم به راه بود. بهم سلام کردیم و بلافاصله پرسید: چی شد؟
خواستگاری رو می‌گفت. گفتم: نبودی ببینی چی شد!
با هیجان بیشتر پرسید: خب چی شد؟!!
-وسط خواستگاری برق رفت!
دهنش باز موند و گفت: نهههه!
خنده‌ام گرفت و گفتم:
-باور کن. ادامه مراسم افتاد واسه فردا شب.
حس کردم صورتش درهمه. انگار ناراحت بود که ریحانه به خواستگارش جواب بله نداده تا زودتر از شرش راحت شه! زمزمه کرد: چه بد.
به دروغ گفتم: آره واقعاً. ولی عب نداره، فردا شب همه چی درست میشه.
تو دلم گفتم: البته اگه من می‌ذاشتم!
رفت آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه فنجون قهوه برگشت و با چشم‌های منتظر نگاهم کرد. فهمیدم حرف داره. گفتم: چیزی می‌خوای بگی؟
و یه قُلُپ از قهوه خوردم. یکم من‌من کرد و گفت: میگم…از آرمان خبر نداری؟ جواب پیام‌هام رو نمی‌ده.
قهوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. چندتا سرفه سینه سوز کردم و گفتم: پیام؟!
هرچی فکر می‌کردم یادم نمیومد که تارا یا آرمان از پیام دادنشون به همدیگه حرفی زده باشن. خونسرد گفت: آره دیگه.
اعصابم بهم ریخت. گفتم:
-تو چی پیام میدین بهم؟
تارا یکم خیره نگاهم کرد. انگار که من داشتم حرف عجیبی می‌زدم. شایدم واقعا داشتم حرف عجیبی می‌زدم! شاید تارا با خودش می‌گفت شوهر غیرتیم گذاشته جلوی خودش با دوستش بخوابم، حالا به این گیر میده که چرا بهم پیام می‌دیم! گفت: اینستاگرام.
یکم فکر کردم و گفتم: آها! اسکل اکانتشو پاک کرده حالا رمزشو نداره دوباره وارد شه. خنگ خدا بازیابی رمزم بلد نیست.
پشمای خودم از دروغی که گفتم ریخت. به هرحال نمی‌تونستم جریان آتوسا رو برای تارا تعریف کنم، نه حالا!
-بهش نمی‌خوره نتونه یه اکانت بالا بیاره.
بیخیال به مبل تکیه دادم: آره، ولی کُسخله!
اولین بار بود اینجوری در مورد آرمان حرف می‌زدم. اعصابم از دستش خورد بود. بی‌ناموس بدون اینکه بهم چیزی بگه به زنم پیام می‌داد! و این برخلاف قوانینی که داشتیم بود.
-ولی به زودی هم رو می‌بینیم.
تارا به شور اومد: جدی؟
حدس می‌زدم داره یه شب طولانی دیگه رو تو ذهنش تصور می‌کنه. شبی که شاید یکم دیر، اما بالاخره فرا می‌رسید.
-آره، هنوز معلوم نیست کی. ول کن این حرفا رو، بگو شام چی داریم؟ امشب باید زود بخوابم که فردا از صبح باید برم آزمایشگاه.
از جاش بلند شد و همونطور که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت: شما مردا همیشه به فکر شکمتونین!
همونطور که داشت می‌رفت از پشت به لمبرای خوش فرم کونش که تو دامن تنگ و سفید تنش بالا و پایین می‌افتاد نگاه کردم و زیر لب گفتم‌: و زیر شکم!


نشستم کنارش و گفتم‌: چه خبرا؟ پارسال دوست امسال آشنا!
نگاه نه چندان دوستانه‌ای بهم انداخت: مزه نریز! خیلی با رضایت ننشستم اینجا.
تو دلم بهش خندیدم. جدی تارای لعنتی چی داشت که آرمان حاضر شده بود به خاطرش آتوسا رو بفرسته زیر یکی دیگه؟ آتوسایی که از هر بُعد و منظری اندام بهتر و تحریک‌ کننده‌تری نسبت به تارا داشت، شاید فقط تارا چهره‌ ملیح‌تری داشت.
-می‌دونم، مجبوری!
خیره نگاهم کرد. گفتم: خب، با خودش حرف زدی؟
-با کی؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
-آتوسا دیگه مشنگ!
چشم‌هاش گرد شد.
-خُلی؟ مگه چقدر فرصت داشتم که باهاش حرف بزنم‌‌؟ اونم در این مورد!
نوچی گفتم و یکم فکر کردم. چندتا ایده به ذهنم رسید و گفتم: تا الان نگفتی اما از این به بعد باید بری رو مخش، هر جور شده نرمش کن. یه کاری کن ذهنش نسبت به سکس باز شه. وقتایی که عملیات دارین! حرفایی بزن که خجالتش بریزه، البته اگه خجالتیه!
که می‌دونستم نبود‌! با اون تیپ‌هایی که اون میزد قطعا خجالتی نبود. اصلا به تایپش نمی‌خورد. تو دخترای دور و برم فقط ریحانه خجالتی بود. ادامه دادم: تو همین موقع باید چهارتامون باهم آشنا شیم.
پرسید: چجوری؟
-یادته باهم رفتیم پارتی؟
یکم مکث کرد و گفت: آره.
-باید پای تارا و آتوسا رو برای اولین بار به همچین محیط‌هایی باز کنیم و اونجا باهم آشناشون کنیم. هرکی مهمونی ترتیب داد خبرش رو بده تا هماهنگ کنیم. اونجا باهم رو به رو شیم طبیعی‌تره.
خیره نگاهم کرد: خسته نباشی! آتوسا قبلا پاش به پارتیا باز شده! اصلا اولین‌بار هم رو اونجا دیدیم. الانم حداقل هفته‌ای یه بار با همدیگه می‌ریم. تازه آتوسا دوست دخترمه، خیلیا هستن که با زنشون میرن.
دهنم باز موند. جدی من هنوز با این همه ادعام کیلومترها از دنیا عقب بودم. گفتم: خب چه بهتر، منم تارا رو نرم می‌کنم تا مشکلی پیش نیاد. فقط یادت باشه وقتی هم رو دیدیم گند نزنیا! لو ندی که از قبل تارا رو دیدی. یه جوری رفتار کن که آتوسا مشکوک نشه.
-باشه، بعدش چی؟
گفتم: بعدش باید تو یه محیط خلوت و به دور از شلوغی روابطمون رو پیش ببریم.
اخمی نشست روی صورتش و گفت: یعنی چی؟
-یعنی باید باهم بریم مسافرت!
ابروهاش بالا پرید.
-اونوقت کجا باید بریم مسافرت؟
شونه‌ای بالا انداختم.
-میریم شمال دیگه، کجا می‌خوایم بریم؟ من که هنوز اونقدر پولدار نشدم واسه خودم ویلا بخرم، پس باید اجاره کنیم.
گفت: فکر خوبیه، ولی بابای آتوسا یه ویلا تو رشت داره.
بشکنی زدم: ایول! دیگه مشکلی نیست. فقط باید وقتی باهم رو به رو شدیم یه جوری حرف‌هامون رو پیش ببریم که تهش برسه به مسافرت.
باز پرسید: خب بعدش؟! وقتی رفتیم شمال چی‌کار کنیم؟
گفتم: اوناشو بسپر به من! دارم روش فکر می‌کنم.
چند لحظه‌ای بینمون سکوت شد. گفت: خب، توافق حاصل شد؟
گفتم: آره، تو که ماشالله روابطت قوی‌تره به فکر یه مهمونی تر و تمیز باش، هر وقت اوکی شد خبرشو بده. ولی یه چیز دیگه…شماره چندتا گردن کلفت می‌خوام!
متعجب نگاهم کرد: گردن کلفت؟ واسه چی؟
گفتم: می‌خوام یکی رو برام خفت کنن.
این‌بار با چهره‌ای متفکر اخم کرد:
-کی رو؟
با یه حالت مرموز گفتم: بماند! تو بگو شماره داری یا نه؟
خیره نگاهم کرد.


اونقدر گوشیم زنگ خورده بود که شارژش داشت تموم میشد. می‌دونستم ریحانه‌ست و می‌دونستم چی می‌خواد بگه اما اون‌قدر سرم شلوغ بود که وقت جواب دادن نداشتم. وقتی دیدم بی‌خیال نمیشه کلافه تماس رو وصل کردم و گفتم: الو؟ سوراخ کردی گوشی رو.
با یه لحن پر استرس گفت: جواب بده خب، شب می‌خوان بیان مهدی، چرا انقدر بی‌خیالی تو؟
بهم می‌گفت بیخیال! گفتم: امشب کاری از دستم بر نمیاد. اگه بازم خواستگاری رو بهم بزنم مشکوک میشن. بذار بیان مراسم رو برگذار کنن، واسه جواب بگو می‌خوام فکر کنم. اونام به هوای اینکه داری ناز می‌کنی… .
پرید وسط حرفم و با بغض و جیغ گفت: خیلی بی‌غیرتی مهدی!
بعدم قطع کرد. نوچی گفتم، من بی‌غیرت نبودم، لااقل نه روی ریحانه! حالا نوبت من بود زنگ بزنم و جواب نده. وقتی دیدم جواب نمیده عصبی گوشی رو پرت کردم رو صندلی ماشین تا بعدا اون مشکل رو حل کنم. پیدا کردن چندتا بزن بهادر قابل اعتماد یکم زمان می‌برد و از اون طرف من هیچی از پسره نمی‌دونستم و باید در موردش اطلاعات گیر می‌آوردم. فقط می‌دونستم اسمش حامد و فامیلیش فرهادیه. تا شب درگیر جور کردن چند نفر بودم و وقت خواستگاری که رسید خواستم برم سمت خونه آقاجون اما از اون طرف تارا زنگ زد و گیر داد که منم باید تو خواستگاری باشم! حالا هرچی من می‌گفتم اونا خودشون یه لشگرن و خونه کوچیکه و اینجوری شلوغ میشه و زشته اصلا انگار نه انگار! مرغش یه پا داشت و کوتاه نمی‌اومد. آخرش دور زدم و سوارش کردم. رسیدیم خونه آقاجون و از همون موقع ورود به خونه ریحانه آدم حسابم نکرد. وقتی داشتیم با مامان و بابا حال و احوال می‌کردیم درحالی که دستم رو به سمت ریحانه دراز کرده بودم خودشو به ندیدن زد و جای من در کمال ناباوری با تارا روبوسی کرد! تارا خشکش زده بود و مونده بود دلیل این صمیمیت چیه. کسی متوجه رفتارش نشد اما دندونام رو روی هم فشار دادم و تو دلم براش خط و نشون کشیدم. درستش می‌کردم! یکم بعد خانواده آقای فرهادی‌هم رسیدن و اینجوری شد که کیپ تا کیپ خونه‌مون آدم نشسته بود. یارو سه تا خواهر بزرگتر و یه داداش کوچک‌تر از خودش داشت که همه رو کشونده بود اونجا. موقع ورودشون خودم شخصا رفتم جلوی پسره و بهش دست دادم. بهش خوش آمد گفتم و خوب بهش نگاه کردم. صورتش شیش‌تیغ و سفید بود. شاید خیلی خودشیفته بودم ولی از نظر خودم چهره‌ام ازش بهتر بود، فقط قدم ازش کوتاه‌تر بود وگرنه ازش سرتر بودم. ریحانه چطور گفته بود از من خوشتیپ‌تره؟! دستش رو محکم تو دستم فشار دادم و گفتم: پس شادوماد شمایی؟
یکم صورتش درهم شد و با تعجب نگاهم کرد. گفت: بله، شما برادر ریحانه جان هستین درسته؟ دیشب ذکر خیرتون بود.
دستش رو محکم‌تر فشار دادم و گفتم: ریحانه جان؟!
از درد چهره‌اش درهم شد و سریع عقب نشینی کرد: م…منظورم ریحانه خانومه.
گفتم: آها! حالا شد.
بعد دستشو ول کردم و اونم دستش رو مالید. خوشبختانه انقدر شلوغ پلوغ بود که کسی متوجه ما نبود. واسه خالی نبودن عریضه یه چشم غره‌ بهش رفتم و یارو زبونش از رفتار من بند اومده بود. همگی نشستیم رو زمین و مراسم رسما و شرعا شروع شد. وسط مجلس بابای آقا دوماد یعنی آقای فرهادی مبحث مفصل قطعی برق دیشب رو پیش کشید و گفت: ولی حاجی، من هنوز موندم دیشب چطور فقط برق این خونه رفت؟!
بلافاصله سنگینی نگاه تارا رو روی خودم حس کردم. اونقدر منو می‌شناخت که می‌دونست این کارا فقط از من برمیاد. خودمو زدم به اون راه و صدای آقاجون اومد.
-والا ما خودمونم توش موندیم احمد آقا، یکی کابل رو بریده بود ولی خدا می‌دونه کدوم بی‌شرفی بود!
آقای فرهادی متفکر دستی به ریش‌های سفیدش کشید و منم با شیطنت به ریحانه نگاه کردم. پشت چشمی نازک کرد و دوباره نادیده‌ام گرفت. آخ که چقدر می‌سوختم وقتی این کاراشو می‌کرد! اصلا یه جور کمبود تو خودم حس می‌کردم. یکم گذ‌شت و کم‌کم بحث خواستگاری مطرح شد. با نظر بزرگترهای جمع قرار شد ریحانه و پسره برن تو حیاط یکم باهم حرف بزنن تا ریحانه جوابشو بگه. جلوی چشمهام ریحانه پا شد و حامد‌هم پشت سرش راه افتاد و رفت تو حیاط. احساس خیار بودن بهم دست داد. با دستمال عرق پیشونیم رو گرفتم. زمان برام خیلی کند می‌گذشت. ناموسم داشت با پسر غریبه حرف میزد و این برام خوشایند نبود. بقیه مشغول صحبت باهم بودن و من حواسم تو حیاط چرخ می‌زد. یعنی داشت به پسره چی می‌گفت؟ آخرش نتونستم تحمل کنم و یواشکی بلند شدم. خواستم برم بیرون که صدای آقاجون اومد:
-کجا میری مهدی؟
دیدم نگاه همه روی منه، بی‌نهایت جفت چشم! لبخند ظاهری زدم و گفتم: یادم افتاد ماشین رو بد جایی پارک کردم، میرم جا به جاش کنم، شما راحت باشین.
اینو گفتم و اومدم بیرون. نفس راحتی کشیدم. آروم و بی‌سر و صدا اومدم تو حیاط. صدای پچ‌پچی از گوشه حیاط میومد. اون گوشه یه تخت بود و احتمالا رو همون نشسته بودن. یواشکی از پشت درخت‌های تو باغچه نزدیک شدم و بلافاصله با شنیدن صدای خنده دخترونه ریحانه اخم کردم.
-ولی شما سنت از من بیشتره.
-مگه ملاک سنه؟ مهم اینه باهم به تفاهم برسیم.
از لای شاخ و برگها نگاهم به دست ریحانه افتاد که تو دست پسره بود. آتیش گرفتم، اینا به همین زودی هم رو لمس کرده بودن، اگه نامزد میشدن که حامد همون هفته اول کار رو تموم می‌کرد! یه دفعه حس کردم یه چیزی کنارمه. برگشتم و با دیدن دو تا چشم براق و یه جسم سیاه تو تاریکی از جام پریدم و بلند گفتم: یا ابلفضل!
-صدای کی بود‌؟
از صدای بلندم گربه سیاه با چشم‌های براق دمش رو گذاشت رو کولش و در رفت. با رنگ پریده برگشتم و با چهره مشکوک اون دو نفر مواجه شدم که جلوم واستاده بودن. لبخند لرزونی زدم و گفتم: اِ، شمام اینجایید؟
حامد با لحن خاصی گفت: شمایی مهدی جان؟ چی بود چرا داد زدی؟
نمی‌تونستم بگم با این قد و هیکل از یه گربه ترسیدم. گفتم:
-هیچی اومده بودم ماشینم رو جا به جا کنم، یه لحظه نزدیک بود سر بخورم واسه همین داد کشیدم. نگران نباش، به خیر گذشت خدا رو شکر.
بعد به ریحانه‌ نگاه کردم و به طعنه گفتم‌: شما چه خبر ریحانه‌ خانوم؟ خوش می‌گذره؟
منظورم رو رو هوا گرفت و یه قدم از حامد فاصله گرفت. حامد خنده ظاهری کرد و گفت:
-خب دیگه ماهم صحبت‌هامون تمومه، مگه نه ریحانه‌ جان؟
دوباره گفت ریحانه جان! اخم کردم. بی‌ناموس چقدر پر رو بود. ریحانه سری تکون داد و حامد گفت: خب پس ما بریم ديگه. شماهم ماشین رو جا به جا کن زود بیا.
بعد چشمکی زد و خواست از کنارم رد بشه. می‌ترسیدم ریحانه خر شه و همین امشب جواب مثبت رو بده. گفتم: شما برو، من با ریحانه جان! یه صحبت کوچولو دارم.
شونه‌ای بالا انداخت.
-هر جور صلاحه!
و رفت. حالا به جز من و اون کسی تو حیاط نبود. دستش رو گرفتم و کشیدمش پشت بوته‌ها و شاخ‌و برگهای باغچه. گفتم: جسور شدی! دست نامحرم رو تو دستت می‌گیری.
-من نگرفتم، اون گرفت.
-توهم که بدت نیومد، حالا باشه خودم درستت می‌کنم.
زل زد تو چشمام. تا دیدم چشم‌هاش داره پر اشک میشه گفتم: حتی فکر گریه به سرت نزنه! از دستت کفریم بدم کفریم.
بغض‌دار گفت: خب جواب تماس‌هامو بده، دلم هزار راه رفت.
-گفتم درگیرم، نگفتم‌؟ می‌خوای با اون پسره ازدواج کنی؟
سرشو به دو طرف تکون داد.
-پس خریت نکن و همون کاری رو که گفتم انجام بده. میری داخل و وقتی نظرت رو پرسیدن میگی می‌خوام فکر کنم، اوکی؟
-… .
-با توام، اوکی؟
بالاخره سرشو تکون داد. دستشو گرفتم تو دستم و گفتم: هیچکی حق نداره تو رو لمس کنه، هیچکی به جز من!
و بعد پشت دستش رو چسبوندم به لب‌هام و بوس کردم.
حس کردم تنش منقبض شد. گفتم:
-حالا مثل یه دختر خوب برو داخل تا مشکوک نشدن. خودم همه چی رو حل می‌کنم. باشه؟
ریحانه مطیع و حرف گوش کن باشه‌ای گفت و چرخيد تا بره. قبل از این‌که قدم از قدم برداره سرجاش وایستاد و هین بلندی کشید. متعجب برگشتم تا ببینم از چی انقدر وحشت کرده. با دیدن تارا و چشم‌های ریز شده‌اش آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ع…عزیزم تو اینجا چیکار می‌کنی؟
درحالی که به ریحانه چشم غره می‌رفت گفت: اومدم ببینم چی یه ساعته سر شوهر منو گرم کرده!
ما حرف منشوری و موردی داری نزده بودیم، تقریبا! به خودم مسلط شدم و گفتم:
-یه ساعت چیه، دو دیقه‌ست اومدم. ریحانه‌هم الان می‌خواست بیاد، مگه نه؟
ریحانه‌ست سریع گفت: آره آره راست میگه‌!
گفتم: شما باهم برین تو تا من بیام.
تارا درحالی که هنوز نگاهش پر از شک بود بی‌توجه به ریحانه بهمون پشت کرد و رفت سمت خونه.
-پشت سرش برو تا بیشتر از این گند نزدیم.
فوری پشت سرش راه افتاد و رفت. منم یکم صبر کردم و وقتی به خونه برگشتم دیدم بله! خوش‌بختانه ریحانه خریت نکرد و همون جوابی رو داد که من بهش گفته بودم. بقیه یکم جا خوردن اما نه اونقدر که مشکلی پیش بیاد و گذاشتنش به حساب ناز کردن‌های دخترونه. خلاصه یه ساعت بعد لشگر فرهادی جمع کردن و رفتن و من و تاراهم از مامان و آقاجون خداحافظی کرديم. تو راه برگشتم تارا جریان رو باز کرد و گفت: چرا به ریحانه گفتی تو خواستگاری بگه می‌خواد فکر کنه؟
سری تکون دادم و گفتم:
-چون پسره رو نمی‌خواد.
-ولی پسر خوبیه.
-ولی نمی‌خوادش!
تارا با حرص پوفی کشید و گفت‌:
همه این جریان قطعی برق و اینا زیر سر توئه، اگه تو نباشی ریحانه بله رو میده. تو شیرش می‌کنی! نمی‌دونم بین شما چیه، ولی هرچی هست ازش خوشم نمیاد.
بعد با قهر روشو کرد سمت شیشه ماشین. گفتم: خیلی بچه‌ای، ریحانه خواهر منه، همین.
-ریحانه فقط خواهرت نیست، یه چیز خیلی بیشتر از خواهرته.
اگه همینجور پیش می‌رفت قطعا یه گندی بالا می‌اومد که تا همین الانم شانش آورده بودم بالا نیومده بود. سریع گفتم: الکی حساس شدی.
و قبل از اینکه بتونه حرف بزنه بحث رو عوض کردم.
-راستی آرمان به یه مهمونی دعوتمون کرد.
این بار برگشت سمتم و گفت: جدی؟ مهمونی خونشون؟
-نه، یه مهمونی خودمونی و ساده ست! با دوستای مشترکمون
بعد با خودم گفتم آره ارواح عمم! ساده!
-خب…خوبه.
تو دلم گفتم واسه تو که خیلی خوبه!
-آره، احتمالا یه دو سه شب دیگه باشه.
به هر ترتیبی بود ذهنش منحرف شد و من درگیر روزهای پیش رو شدم.


روز بعد که از خواب بیدار شدم بلافاصله زنگ زدم به هادی، همون آدمی که برای خفت کردن حامد پیدا کرده بودم. برنامه رو باهاش هماهنگ کردم و از صبح در به در افتادم دنبال حامد. از در خونه باباش تعقیبش کردم تا موقعی که هوا تاریک شد. واسه خودش مغازه داشت و انصافا کار و بارش درست بود. منتظر بودم از مغازه‌اش بیاد بیرون اما احتمالا تا نصف شب باز بود. عاقبت همون حول و حوش یازده شب در مغازه‌اش رو بست و سوار ماشین شد. از اینجا به بعد همه چی هماهنگ شده بود. پشت سرش سایه به سایه تعقیبش می‌کردم و منتظر یه لحظه مناسب بودم. رسید کوچه خلوت نزدیک خونه‌شون و یه دفعه سمند هادی پیچید جلوش. حامد زد رو ترمز و بلافاصله خود هادی و سه نفر دیگه ریختن بیرون و حامد رو که مثل چوب خشک شده بود از ماشین بیرون کشیدن. خیلی تاریک بود و صدای زد و خورد بلند شد. خوشبختانه اون موقع شب کسی تو کوچه نبود تا به پلیس خبر بده. یکم که گذشت مثل دزدا یه جوراب کشیدم رو سرم تا یه وقت صورتم رو نشناسه. پیاده شدم و رفتم جلو. بدبخت افتاده بود رو زمین و سرشو با دوتا دست گرفته بود، از این ور هرکی می‌رسید یه لگد به شکم و پهلوهاش میزد. کنارش وایستادم و واسه اینکه حرصمو خالی کنم منم چندتا لگد زدم. خوب که آش و لاش شد از موهاش گرفتم و سرش رو آوردم بالا، صورتش هنوز سالم بود. یکم صدام رو عوض کردم و گفتم: دور ریحانه رو خط بکش، وگرنه دفعه بعد جنازه‌ات می‌رسه دست خونواده‌ات.
از شنیدن اسم ریحانه ماتش برد و با صدایی که به زور در می‌اومد گفت: تو…تو کی هستی؟
یه کلام گفتم‌: خاطر خواهش!
و یکی دیگه زدم تو سرش. پخش زمین شد. به بقیه اشاره کردم زود جمع کنن برن. سه نفر سوار ماشین شدن و هادی اومد جلو.
-کار ما تموم شد. حساب ما رو صاف کن تا ما بریم.
جلوی چشمش گوشیم رو در آوردم و نصفه دیگه پولش رو زدم به کارتش. باهم دست دادیم و سوار ماشینامون شدیم. درحالی که از آیینه عقب به حامد که هنوز روی زمین افتاده بود نگاه می‌کردم گازشو گرفتم و از اونجا دور شدم.


بلافاصله روز بعد خبر خفت شدن حامد مثل بمب تو فامیل ترکید. می‌گفتن دستش شکسته و دنده‌اش مویه کرده. مادرم یکسره پای تلفن بود و حال داماد شل و پل آینده‌ش رو می‌پرسید. البته کسی تو این دوره و زمونه داماد شل و پل نمی‌خواست! قرار بود مامان و آقاجون برن عیادتش. خوشبختانه حامد شیر فهم شده بود و تا چند روز بعد حتی اسم خواستگاری و ریحانه رو وسط نیاورد. خودمم دیشب اونقدر پریشون بودم که حتی فراموش کردم به ریحانه خبر بدم. تا صبح چشم روهم نذاشتم. شوخی که نبود، تا قبل این حتی مورچه رو زیر پام له نکرده بودم و حالا یه آدم رو کتک زده بودم، فقط به خاطر ریحانه! سر کلاس بودم که یادم اومد به ریحانه خبر بدم. سریع گوشیم رو در آوردم تا بگم دیگه خطری تهدیدش نمی‌کنه، همون لحظه پیامی از طرف آرمان بهم رسید:
-مهمونی ردیفه، امشب ساعت هشت بیاین به این آدرس.
و آخرش آدرس یه خونه رو نوشته بود. مهمونی خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم برگذار میشد اما بدم نبود!
نوشتم: حله! و پیام رو فرستادم. مستقیم رفتم تو تلگرام و توی پی‌وی ریحانه نوشتم: هستی؟
چند دقیقه‌ای زمان برد و بعد نوشت: آره.
-خبرش اومد؟
دوباره نوشت: آره! و چندتا گیف بامزه و خنده‌دار فرستاد.
نوشتم: از خوشحالیت خوشحالم، حالا نوبت توئه که خوشحالم کنی.
رو هوا منظورم رو گرفت و با حالت گلایه مندی نوشت: شد یه بار یه کار رو واسه دل من انجام بدی؟
-همه کارایی که می‌کنم برای دل توئه، ولی توهم باید هوای دل من رو داشته باشی یا نه؟!
یکم طول کشید و پیامش اومد: این دفعه چی می‌خوای؟
این وقعه فقط به یه چیز فکر می‌کردم، سینه‌هاش! نوشتم: قلبت رو می‌خوام! نوشت: قلبم؟ و چندتا اموجی تعجب تهش گذاشت.
-آره، البته تو مثل من نیستی، تو دوتا قلب داری.
منظورم رو فهمید و نوشت: خیلی بیشوووووری.
-منتظرم عکساش رو بفرستی، بای.
تا خواستم صفحه رو قفل کنم تا بعد کلاس عکس‌هاش رو ببینم نوشت: امشب مامان و آقاجون واسه عیادت میرن خونه آقای فرهادی، بیا خونه.
چشم‌هام چیزی رو که می‌خوند باور نمی‌کرد. خونه خالی، من و فرشته سفید و خوش بدنی همچو ریحانه! اصلا مگه میشه آدم انقدر خوش‌ شانش باشه؟
با خوشحالی نوشتم‌: منتظرم باش.
و گوشی رو گذاشتم کنار. یه دفعه یادم افتاد ای داد بیداد، امشب مهمونی بود که! یه لحظه به سرم زد زنگ بزنم مهمونی رو کلا کنسلش کنم، یعنی ان‌قدر تو کف ریحانه بودم!! بعد فکر کردم میشه با یه تیر دوتا نشون زد. فقط باید زمان بندیم رو درست می‌کردم.


-میگم مطمئنی لباسم خوبه؟ یکم باز نیست به نظرت؟
از بس تارا نظرم رو در مورد لباسش پرسیده بود که دیگه کلافه شده بودم. آخرش آهی کشیدم و گفتم: خوبه تارا، به خدا خوبه‌! اصلا رسیدیم دیگه، اگه بدم باشه نمی‌تونی عوضش کنی.
لب‌هاش آویزون شد و گفت: یعنی بده؟
دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار. چندتا نفس عمیق کشیدم و با لحنی که به زور آروم نگهش داشته بودم گفتم: نه عزیزم، مثال زدم! لباست عالیه، خیلی بهت میاد.
امشب حساس شده بود. یه لباس بندی سرمه‌ای پوشیده بود که قسمت شونه تا پهلوهای دو طرف بدنش باز بود، با این وجود ظاهر موقر و قشنگی داشت و برخلاف چیزی که فکر می‌کرد شبیه هرزه‌ها نشده بود! روی لباسش هم یه پالتو پوشیده بود تا مشکلی پیش نیاد. تو خیابون مورد نظر کلی ماشین مدل‌ بالا پارک شده بود. از ماشین که پیاده شدیم به آرمان پیام دادم رسیدیم. چند لحظه بعد یه پسر غریبه در رو باز کرد و خوش آمد گفت. حس کردم نگاهش روی تارا مکث کرد. انگار رفقای آرمان‌هم مثل خودش جذب تارا می‌شدن! جواب خوش آمدش رو دادم و دستم رو پیچیدم دور شونه تارا. پسره منظورم رو فهمید و نگاهشو برداشت. پشت سرش وارد حیاط شدیم و هرچی به ساختمون ویلایی نزدیک‌تر شدیم صدای موسیقی بیشتر شد. تارا سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت: اینجا دیگه چجور جائیه؟
خودمو زدم به اون راه: نمی‌دونم، ببینیم آرمان چه آشی پخته برامون.
وقتی در باز شد صدای موسیقی چند برابر شد. تارا با چشم‌های گرد شده به جمعیت شلوغ تو سالن و رقص دختر و پسرها نگاه کرد و گفت:
-مگه خودمونی نبود؟
پالتوش رو از تنش در آوردم و بند جا لباسی دیوار کنارمون کردم. حس کردم چند جفت چشم روی تارا خیره شد. شونه‌ای بالا انداختم: نمی‌دونم، دیگه پیش اومده دیگه بی‌خیال، بیا ببینیم جریان چیه.
گفت: حس خوبی ندارم.
با خنده گفتم: حس خوبتم میاد.
-انگار با جو این مهمونی‌ها آشنایی!
تیکه به جایی انداخت. مصنوعی خندیدم و گفتم: عزیزم! این چه حرفیه؟ من بدون اجازه تو پام رو نمی‌ذارم این جور جاها.
همون لحظه نگاهم به آرمان که داشت دستش رو برام تکون می‌داد افتاد. دست تارا رو کشیدم و گفتم: بریم اونجا.
از لابلای جمعیت رد شدیم و دیدم که نگاه تارا روی پوشش دخترهای همسن و سال و بعضا بزرگتر از خودش گیر می‌کنه. احتمالا با خودش می‌گفت منو باش که چقدر حرص نامناسب بودن لباسم رو می‌زدم! رسیدیم به گوشه سالن و جلوی آرمان ایستادیم. آرمان کلا من رو پشمشم حساب نکرد و نگاهش قفل شد روی تارا. تاراهم هیچی نگفت و فقط بهم نگاه کردن. یه مدتی بود هم رو ندیده بودند. با دیدن آتوسا سقلمه‌ای به تارا زدم و اهمی کردم. آرمان سریع به خودش اومد و گفت‌:
-خوب هستی مهدی جان؟ دیگه چه خبر؟
سلامتی گفتم و دوباره به آتوسا نگاه کردم که تقریبا بهمون رسیده بود. بی‌پدر چه کصی شده بود! یه لباس سفید مینی پوشیده بود که به خاطر کوتاهی دامنش پاهای کشیده و برنزه‌اش به خوبی نمایان شد. انگار می‌دونست فرم پاهاش چقدر خوبه و از قصد اون لباس رو انتخاب کرده بود تا توی چشم باشه. اما همه‌اش همین نبود. لعنتی سینه‌‌هاش خیلی بزرگ بودن. زن‌های سن بالای زیادی رو دیده بودم که به خصوص بعد از زایمان سینه‌هاشون بزرگ بشه اما آتوسا نه بچه داشت و نه سن و سال بالایی، نهایت همون بیست و شیش/هفت ساله بود و با این وجود سینه‌های خیلی خوبی داشت. به آرمان حسودیم میشد. واقعا ما مردها عجیب بودیم، اون به خاطر داشتن تارا به من حسودی می‌کرد و من به خاطر داشتن آتوسا بهش حسودی می‌کردم.
-خوبی مهدی جان؟
یه لحظه به خودم اومدم. با من بود؟! نگاه تارا نشست روم. قطعا با من بود! لب‌هام رو کش دادم و گفتم: مرسی خوبم آتوسا خانوم، شما خوبی؟
-شما هم رو می‌شناسید؟
این سوال رو تارا با شک پرسید و البته نکته همینجا بود! فکر نمی‌کردم انقدر به چشم آتوسا اومده باشم که اسم و قیافه‌ام رو یادش مونده باشه. از این اتفاق ذوق زده شدم! گفتم: بله، آتوسا جان دوست دختر آرمانه. قبلا اتفاقی هم رو دیدیم.
تارا با لحن خاصی گفت: آها! اتفاقی!
آتوسا یه قدم جلو گذاشت و باعث شد رون پاش بیشتر مشخص شه، یه لحظه نگاهم به تتویی افتاد که به صورت عمودی و به زبان ژاپنی روی پای راستش تتو زده بود. خیلی سکسی و خوشگل بود، حس کردم کیرم تکون خورد. دستش رو برد جلو و به تارا گفت:
-افتخار آشنایی نداشتم عزیزم، شما باید پارتنر مهدی جان باشید درسته؟
تارا با یه حرکت پر عشوه همزمان که دست آتوسا رو می‌گرفت حلقه تو دستش رو هم نشونش داد.
-همسرشم، از آشناییت خوشبختم گلم!
آتوسا با لبخند دستش رو فشار داد و گفت: نمی‌دونستم آقا مهدی متأهله، بهش نمی‌خوره!
خندیدم و گفتم‌: وظیفه آرمان بوده بگه، که نگفته!
آرمان بالاخره سکوتش رو شکست و گفت: یادم رفت، حالا مهم‌هم نیست، بریم دور میز بشینیم، نظرتون چیه؟
و به یه میز خالی گوشه سالن اشاره کرد. قبول کردیم و رفتیم اون سمت. نشستیم دور میز و تارا رو به آتوسا پرسید: عذر می‌خوام عزيزم ولی من دقیق متوجه نشدم، شما و مهدی دقیقا چجوری باهم آشنا شدید؟
خواستم چیزی بگم که آتوسا سریع گفت:
-با دوستم رفته بودیم خرید، تو پاساژ مهدی جان رو دیدم. البته من اول نشناختمش. همراه یه دختر خانوم بود.
تارا با شک پرسید: دختر؟ کدوم دختر؟
آتوسا به من نگاه کرد. آهی کشیدم و گفتم: خواهرم بود.
تارا بهم چشم غره رفت و فهمیدم امشب کارم تمومه! آرمان سریع چارتا گیلاس برامون پر کرد و گفت: بیخیال این حرفا، نوشیدنی بزنید کامتون شیرین شه!
من بدون فوت وقت گیلاس رو سر کشیدم. شراب انگور بود. آرمان با خنده چشم و ابرو اومد: مهدی داداش، یکم یواش!
چیزی نگفتم و تارا با لبخند از آتوسا پرسید: انتظار نداشتم آقا آرمان با یکی مثل شما باشه، می‌دونی…سنتون زیاد بهم نمی‌خوره!
آتوساهم لبخند زد و پرسید: چطور؟ مگه سنمون چجوریه؟
تارا نه گذاشت و نه برداشت یه دفعه گفت: به آقا آرمان می‌خوره سنش از شما کمتر باشه.
یا به عبارت دیگه توی لفافه به آتوسا می‌گفت سنت بالاست! در کمال تعجب آتوسا ناراحت نشد و به جاش بلند خندید. یعنی اگه یکی این حرف رو به خود تارا می‌گفت قشنگ جرش می‌داد! آتوسا گفت:
-مشکل از من نیست، آرمان بچه میزنه.
آرمان خیره نگاهش کرد و لب‌هاش رو بهم فشار داد. من و تارا به قیافه‌ش بلند خندیدیم. گیلاس‌ها خالی شد و یکم که سرمون گرم شد جو بینمون صمیمی‌تر شد. آتوسا انگار کلا خوش برخوردتر بود چون دوباره خودش سر صحبت رو باز کرد و از تارا پرسید: شاغلی
با خنده ادامه داد: یا مثل من علافی؟
تارا با غرور گفت: دانشجوی پزشکی‌ام!
من و آرمان از این رفتار بچگانه تارا خنده‌مون گرفت. قشنگ مشخص بود از اینکه یه دفعه یکی پیدا شده که میگه دوست دختر آرمانه داره می‌سوزه. آتوسا بحث رو ادامه داد: جدی؟ چقدر خوب! ترم چندی؟ کدوم دانشگاه؟
تارا یاد هفته بعد و امتحانات پایان ترم افتاد و آه سوزناکی کشید.
-هنوز خیلی مونده دکتر شم، هفته دیگه باز بدبختیا شروع میشه. کلی درس‌های سنگین داریم، کی‌ می‌خواد اون همه جزوه رو بخونه…!
خوب به خودمون نگاه کردم. چقدر بازیگرهای خوبی بودیم! آتوسا حتی روحش از رابطه بین ما خبر نداشت وگرنه هیچوقت انقدر با روی خوش بینمون نمی‌نشست و حرف نمیزد. هدف اصلی این بود که برنامه سفر رو بندازم وسط تا بتونیم تو یه محیط صمیمی‌تر برنامه‌ها رو پیش ببریم و خوشبختانه داشتم به هدفم نزدیک میشدم. یه دور دیگه گیلاس‌ها رو رفتیم بالا، یکم گذشت و تارا گاردش رو پایین آورد و بالاخره به آتوسا روی خوشش رو نشون داد. گرم صحبت‌های زنونه شدن و وقتی حس کردم که خوب صمیمی شدیم یه دفعه گفتم: میگم شما دوتا زوج باحالی هستید. تو همین چهل دقیقه هم من و هم تارا از هم‌نشینی باهاتون خیلی لذت بردیم، مگه نه تارا؟
تارا نگاه گیجش رو بین من و آرمان به چرخش در آورد و گفت: آ…آره، آره قطعا! خیلی خندیدیم.
ادامه‌ دادم: نظرتون با یه سفر یه هفته‌ای چیه؟
آرمان که از قبل در جریان بود عکس‌العمل خاصی نشون نداد، تارا چشم‌هاش گرد شد و آتوسا ابرویی بالا انداخت و با حالت متفکری گفت: سفر؟ اونم یه هفته؟!
شونه بالا انداختم: آره، چرا که نه؟ بعد پایان ترم سه روز تعطیلیه، دو روزم که تعطیلی آخر هفته ست. می‌تونیم بریم شمال یه ویلا اجاره کنیم… .
آرمان سریع گفت: اجاره چرا؟ ما خودمون ویلا داریم، مگه نه آتوسا؟
آتوسا که از سریع پیش رفتن جریان سفر تعجب کرده بود گفت: آره داریم ولی… .
ولی نداره دیگه، یه هفته دور هم خوش می‌گذرونیم. البته اگه بخواین کسی روهم دعوت کنید مشکلی نداره ولی حس می‌کنم چهارتایی بیشتر کیف میده!
آتوسا نگاهی به آرمان انداخت و گفت: والا چی بگم… اگه آرمان مشکلی نداره منم اوکی ام.
دستمو انداختم دور شونه تارا و گفتم: ماهم که از اول مشکلی نداشتیم!
دیگه وقتش بود جریان رو تموم کنم. گفتم: خب من و آرمان باهم در تماسیم، هماهنگ می‌کنیم باهم. شب قشنگیه ولی من یه کار فوری دارم باید برم متاسفاته. از همنشینی باهاتون خیلی لذت بردم.
سریع از جاشون بلند شدن و تارا که چیزی نمی‌دونست گفت: چی شده؟
گفتم: نترس عزيزم، چیزی نیست. یه سر باید برم خونه آقاجون، سر جریان خواستگاری… .
-منم بیام؟
سریع گفتم: نه، اصلا! می‌رسونمت خونه استراحت کن.
آرمان گفت: یه راه دیگه‌ام هست. تارا خانوم اینجا بمونه و شما به کارت برس، مهمونی که تموم شد خودم می‌رسونمش خونه‌تون.
خواستم مخالفت کنم اما تارا سریع گفت: آره آقا آرمان راست میگه ایده خوبیه. تو برو مهدی، من خودم میام.
با این حرف تارا دیگه کاری از دستم بر نمی‌اومد. نمی‌تونستم جلوی اون همه آدم سنگ روی یخش کنم. البته حضور آتوسا خودش به تنهایی هر احتمالی برای تماس بدن تارا و آرمان رو حداقل برای امشب رد می‌کرد! سری تکون دادم و از پشت میز بلند شدم: باشه، هر جور راحتی عزیزم. شرمنده که دارم زود میرم‌ها…مجبورم‌! خب، خوش بگذره!
ازشون خداحافظی کردم و درحالی که تو اون لحظه رقص و لباس‌های ناجور دخترهای دور و برم برام کوچکترین جذابیتی نداشت گوشیم رو در آوردم و نوشتم: آماده باش که اومدم!


ساعت نه و بیست دقیقه بود. هر لحظه ممکن بود مامان و آقاجون از خونه فرهادی برگردن و باید هر دقیقه رو غنیمت می‌شمردم. زنگ در رو زدم و خود ریحانه در رو برام باز کرد. صورتش از چادری که پوشیده بود سفیدتر بود اما من می‌خواستم زیر چادر رو ببینم. دماغشو گرفتم و وارد خونه شدم.
-سلامتو خوردی؟
در رو از پشت قفل کردم و ریحانه به سمت خونه رفت.
-دیر اومدی، انگار تارا بیشتر برات جذابیت داره!
از پشت نگاهش کردم. بی‌شرف از قصد جوری راه می‌رفت که باسنش یه دور توی چادر می‌چرخید و با دل من بازی می‌کرد. شکل راه رفتنش شبیه مدلینگ‌هایی فشن شو بود که با ناز و غمزه تمام راه می‌رفتن. راه افتادم پشت سرش و گفتم: تارا برام جذابیت داره ولی تو چی می‌خوای از زبون داداشت بشنوی؟
در رو باز کرد و وسط پذیرایی وایستاد.
-من نیازی به شنیدن تعریف ندارم، اونم از تو!
با قدم‌های بلند فاصله‌ بینمون رو تموم کردم و جلوش وایستادم. مجبور شد برای دیدنم سرش رو بیاره بالا.
-مطمئنی؟
دستمو بردم جلو و چونه‌اش رو تو دستم گرفتم. انگشت شستم رو روی لبش کشیدم و گفتم: یعنی نمی‌خوای بشنوی با دل مردها چیکار می‌کنی؟ یعنی نمی‌خوای بشنوی با یه ناز و غمزه‌ات می‌تونی نگاه همه مرد و زن‌ها رو به سمت خودت بکشونی؟ یعنی نمی‌خوای بشنوی…
آروم کشیدمش سمت خودم و چادرش رو از دورش باز کردم. برخلاف انتظارم لباس خاصی نپوشیده بود. نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم یه لباس باز و سکسی برام می‌پوشه، اما یه تی‌شرت صورتی ساده تنش بود و با یه شلوار جذب مشکی. با این وجود ادامه دادم: یعنی نمی‌خوای بشنوی از روزی که عکست رو دیدم باهام چیکار کردی؟
حس کردم نفسش به شماره افتاد. موهای مشکیش رو نوازش کردم و گفتم: نمی‌خوای بشنوی؟
سرشو آورد جلو و چونه‌اش رو به قفسه سینه‌ام تکيه داد. با صدای خمار گفت: نه!
خنده‌ام گرفت و بلند خندیدم. وروجک با این سن و سالش چقدر غرور داشت! خنده‌ام بند اومد و برخلاف چند ثانیه پیش با یه لحن جدی گفتم:
-ولی تو یه جوری من رو دیوونه کردی که هیچکی تا حالا اینجوری دیوونه‌ام نکرده بود.
سرش رو آورد بالا و زل زد به چشم‌هام.
-حتی تارا؟
بدون تعلل و مکث گفتم:
-حتی تارا.
تو سکوت به چشم‌های رنگ شبش نگاه کردم که داشت سعی می‌کرد راست و دروغ حرفم رو از تو چشم‌هام بخونه. حرف‌هام حقیقت خالص بود و قطعا یه روز این رو می‌فهمید. وقت تنگ بود و باید می‌رفتم سر اصل مطلب. سرم رو بردم جلو و فرو کردم تو گردنش. اول بو کشیدم و بعد لب‌هام رو روی پوست سفید گردنش گذاشتم. بلافاصله بدنش شل شد. این خیلی خوب بود! این که اونم خودش مي‌خواست و برخلاف گذشته فیلم بازی نمی‌کرد. دست‌هام رو حرکت دادم و گذاشتم رو پهلو‌هاش، بعد لبه‌های تیشرتش رو زدم کنار و بدون واسطه روی پوست تنش گذاشتم. همون‌طور که دست‌هام رو به سمت بالا می‌کشیدم چندتا بوسه ریز به گردنش زدم که آهی کشید. زمزمه کردم: جووون…بچرخ.
تو بغلم چرخید و پشتش رو چسبوند به تنم. دست‌هام رو زیر تیشرتش تا زیر بغل‌هاش بالا آوردم و گفتم:
-دست‌هات رو ببر بالا.
بازم بدون مخالفت و قید شرط به حرفم گوش داد و دستهاش رو بالا گرفت. بهش نمی‌خورد انقدر حرف گوش کن باشه! لبه‌های تیشرتش رو گرفتم و از تنش در آوردم، بعد تیشرت رو انگار که می‌خواستم از شر یه موجود مزاحم خلاص شم انداختم یه طرف. نگاهم از پشت میخ بدنش شد. از بالای کش شلوارش قوس ظریف پهلوهاش شروع میشد و تا یه وجب بالاتر ادامه داشت. این همون کمر باریک لعنتیش بود که من بی‌قید و شرط بنده‌اش بودم. خدا روی ریحانه خیلی وقت گذاشته بود! خط فرورفتگی ستون فقراتش و حتی دو تا چال کمرش که بالای باسنش بود، همه‌اش به تمیزترین و بی‌نظیرترین شکل ممکن طراحی شده بودن. بدون ذره‌ای لک و پیس روی پوستش. ریحانه نیم‌رخش رو چرخوند سمتم و گفت:
-چی شد؟
به خودم اومدم و یادم افتاد من برای یه چیز دیگه اومدم اینجا. نگاهم رو به سختی بردم بالا و به سوتین قرمزش دوختم. قفلش از جلو باز میشد. تنش رو این‌بار بدون لباس تو بغلم گرفتم و کف دست‌هام رو یه دور از رو شکم تا بالا کشیدم و روی سینه‌هاش متوقف شدم. سایزشون انصافا خوب بود. خیلی بزرگ نبود اما به راحتی تو دستم مالیده میشد. از روی سوتین حس کامل نمی‌گرفتم اما شروع کردم مالیدن سینه‌هاش و گفتم: گفته بودم من عاشق تنتم؟
یه لرزشی تو وجودش نشست، حالا از مالیدن سینه‌هاش بود یا حرفی که زدم نمی‌دونم! گفتم: هوم؟ گفته بودم؟
ناله‌ی تو گلویی کرد و چیزی نگفت. دست‌هام رو برداشتم و بردم زیر سوتین. همونطور که انگشت‌هام رو به زور لای سوتین جای می‌کردم دوباره گفتم: دوست داری سینه‌هات رو واست بمالم؟
یه حرف نامفهومی شبیه به «اهوم» از بین لب‌هاش خارج شد.
ترکیب سفتی و زمختی سوتین و نرمی سینه‌های سرحال ریحانه فوق‌العاده بود‌، اصلا یه چیز جدید بود. دست‌هام رو هرجور که بود فرو کردم زیر سوتین و اولین تماس با نوک سینه‌هاش اتفاق افتاد. حسش شبیه به حس لمس پستون‌های تارا بود ولی یکم فرق داشت. نمی‌دونم فرقش چی بود ولی قطعا یه فرقی بود! یکم که سینه‌های لختش رو مالیدم خوشم اومد و نتونستم تحمل کنم. کیرم که از همون اول تو حالت نیمه شق بود سفت سفت شد و از پشت به باسنش چسبید. مالیدن سینه‌هاش یه طرف و مالیدن کیرم به باسنش یه طرف دیگه. انقدر حشری شدم که بی‌اختیار زبونم رو روی گردنش کشیدم و ریحانه آه دیگه‌ای کشید. حیف ریسک بزرگی بود وگرنه اونقدر آمپرم زده بود بالا که همین امشب کار رو تموم می‌کردم. دست‌هام حریص و پر نیاز روی قفل سوتینش نشست و با صدایی که کمی از هیجان می‌لرزید گفتم: اینم از سینه‌هات، دیگه همه جات رو دیدم.
سوتین با یه حرکت باز شد و دو تیکه‌اش هر کدوم به یه طرف افتاد. خود ریحانه بی‌خبر از حال من سوتین رو گرفت و انداخت رو زمین، قطعا نمی‌دونست من مات و مبهوت به سینه‌هاش زل زدم. معمولا سوتین سینه‌ها رو قشنگ‌تر از چیزی که بودن نشون می‌داد اما برای ریحانه کاملا برعکس بود! فکرشم نمی‌کردم شکل سینه‌هاش اینجوری باشه. انگار افتادگی اصلا براش معنا نداشت. کلا یه حالت عجیبی داشت، سینه‌هاش حالت نوک تیز داشت، اما در عین حال تپل بود و با وجود تپل بودن شکل خودش رو حفظ کرده بود. اما این تموم ماجرا نبود. بهترین قسمتش پستوناش بود. هیچ هاله‌ای دور نوک سینه‌هاش نبود و کاملا سفید بود و دو تا پستون صورتی که به شکل سکسی و تحریک کننده‌ای دراز بودن! مثل آدمای طلسم شده دستمو بردم سمت سينه راستش و وقتی نرمیش رو حس کردم فهمیدم این سینه‌ها واقعیه! “وایی” زیر لب گفتم و شروع کردم دو دستی مالیدن. از ارتعاشی که روی سینه‌هاش افتاد بیشتر از قبل تحریک شدم. مثل ژله بود. همزمان کیرم رو از پشت بهش فشار دادم. اصلا حالی به حالی شده بودم و آرزو می‌کردم کاش میشد امشب مامان و آقاجون خونه نیان تا من خودم رو خالی کنم. دل کندن از اون سینه‌ها خیلی سخت بود. سر شونه‌اش رو با صدا بوسیدم و بغل گوشش گفتم: چه سینه‌هایی، چه بدنی… .
اومی گفت و به خودش پیچید. ادامه دادم: دعا کن مامان اینا زود بیان، وگرنه تا صبح ولت نمی‌کنم.
ریحانه انگار از حرف‌هام خوشش اومد که یه دفعه باسنش رو داد به عقب، با این کار کونش بیشتر تو دسترسم قرار گرفت. منم اونقدر کرده بودم که کلاهک کیرم قشنگ از رو شلوار قابل تشخیص بود. وقتی کونش رو داد عقب کلاهک کیرم یه راست افتاد وسط قاچ کونش، آهی کشیدم و محکم‌تر از قبل سینه‌هاش رو چلوندم. بی‌اختیار کمرم رو عقب جلو کردم و از روی شلوار شروع کردم مالیدن سر کیرم وسط لمبرای کونش. اگه لباس‌های پایین تنه‌اش‌هم در می‌اومد شبم کامل میشد اما اون‌قدر مست شهوت بودم که حتی نمی‌تونستم یه میلیمتر از بدنش فاصله بگیرم. همونطور که خودم رو بهش می‌مالیدم دستم رو بردم بین پاهاش. قصدم این بود بهش لذت بدم اما ریحانه لای پاهاش رو بست. از موهاش گرفتم و سرش رو نزدیک لبم آوردم و گفتم: لای پاهاتو وا کن، پشیمون نمیشی.
زیر لب نوچی گفت. گفتم: هنوز خجالت می‌کشی؟ من که همه جات رو دیدم!
ناراضی از حرف زدنم گفت: انقدر حرف نزن!
خنده کوتاهی کردم.
-من قبلا لمسش کردم، با چیزی که الان لای کونت داره بی‌قراری می‌کنه!
خجالت کشید و صورتشو چرخوند یه سمت دیگه. بازم از خجالتی بودنش تحریک شدم و این‌بار با کمی خشونت دستم رو روی شکم لختش کشیدم و به سمت لای پاهاش بردم. همونطور که کف دستم رو روی شکمش می‌مالیدم از صافی و چربی نداشتن شکمش لذت بردم و بعد انگشت‌هام رو بزور وارد شلوارش کردم. به خودش پیچید و سعی کرد جلوم رو بگیره، با لحن جدی گفتم: خودت رو خسته نکن، فقط چشماتو ببند و لذت ببر.
حرفم اونقدر قاطعانه بود که کم‌کم دست از تقلا برداشت و گذاشت دستم رو کامل وارد شلوارش کنم. نوک انگشت‌هام که به کس نرم و بدون موش رسید زیر لب زمزمه کردم: لعنتی… .
و بعد با نوک انگشت اشاره و وسط لبه‌های کسش رو به بازی گرفتم. اونقدر این کار رو با تارا انجام داده بودم که دیگه واسه خودم یه پا حرفه‌ای بودم، اما همون لحظه متوجه شدم برای ریحانه اصلا لازم نیست کار بلد باشم، ریحانه خودش اونقدر داغه که اگه کار بلدم نبودم می‌تونستم به سادگی آه و ناله‌اش رو در بیارم. چون چند ثانیه بعد از اینکه واسش مالیدم یه آب لزج و بی‌رنگ از لای کسش بیرون اومد و انگشت‌هام رو خیس کرد. با پخش کردن خیسی‌ روی کسش که منشأش مالیدن سینه‌های و بوسیدن گردنش بود، کسش لیز‌تر و صاف‌تر از قبل به نظرم اومد. تندتر مالیدم و ریحانه آه و آهش بلند شد. صدای اینجوری ناله کردنش رو برای اولین‌بار می‌شنیدم. یه جورایی خجالت‌آور و در عین حال حشری کننده بود. از صدای ناله‌هاش منم آب بی‌رنگی از کیرم خارج شد و شورتم خیس شد. سرعت کشیدن کیرم لای خط عمیق و گرم کونش رو مثل مالیدن دستم روی کسش بالا بردم و درحالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، ریحانه به نفس نفس افتاد و با ناله بلندی پاهاش شروع به لرزش کرد. من متعجب از این واکنشش سرعت مالیدنم پایین اومد اما دیگه دیر شده بود چون یه دفعه آب داغ و فراوانی کف دستم شره کرد و ریحانه تو بغلم خراب شد. همونجور که هاج و واج بودم بدنش رو تو بغلم گرفتم و نذاشتم بیفته، لرزش پاهاش قطع شد و درحالی که مثل آدمای بیهوش تو بغلم نفس نفس میزد دستم رو تو شرتش مشت کردم و انگشت‌هام رو بهم مالیدم. اونقدر خیس و لزج بود که انگار وسط شستن دست‌هام با مایع دستشویی بودم! باورم نمی‌شد برای اولین بار ریحانه با این شدت ارضا شده باشه. کمتر زنی پیدا میشد وقت ارضا شدن انقدر آب ازش خارج شه و یکی از اون زن‌ها خواهرم بود. درحالی که هنوز بهت زده بودم گفتم: ریحانه… .
ریحانه با صورت گل انداخته چرخید و سرشو تو بغلم قایم کرد. وقت می‌چرخید مجبور شدم دستم رو از تو شلوارش دربیارم. درحالی که سرشو گذاشته بود رو سینه‌ام کف دستم رو نزدیک صورتم آوردم و بو کشیدم، بوی بهشت می‌داد!

ادامه دارد…

(محتوای این داستان تابو شکنیست، دوستانی که علاقه ندارند از خوندن این داستان صرف نظر کنند)

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

ادامه...

نوشته: کنستانتین


👍 85
👎 6
139501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

856373
2022-01-30 02:18:56 +0330 +0330

سلام خسته نباشی دوست عزیز؛
متاسفانه یجورایی آخر داستان مشخصه اینکه آرمان و تارا رابطه پنهانی شروع کردن و زندگی مهدی و تارا به فنا میره .
(مگه اینکه یه جوری آرمانو به ریحانه وصل کنی)

5 ❤️

856439
2022-01-30 14:47:19 +0330 +0330

❤️ ❤️

1 ❤️

856445
2022-01-30 15:40:35 +0330 +0330

خوب بود خوشم اومد، قلم خوبی داری از روند داستان هم خوشم اومد فقط از تنها نکته ایش که خوشم نیومد سکس محارم بود.

1 ❤️

856456
2022-01-30 19:17:18 +0330 +0330

کنستانتین عزیز خوش برگشتی به این داستان!
امیدوارم آرمان با وصل شدن به ریحانه دهن مهدی رو مورد عنایت قرار بده !!

4 ❤️

856463
2022-01-30 23:26:12 +0330 +0330

ذهن خلاق ولی منحرفی داری اقای نویسنده ولی من که از داستانت خوشم اومد.لایک داری

1 ❤️

856510
2022-01-31 01:59:28 +0330 +0330

ممنون که داری ادامه میدی
داستانتو دوست دارم

1 ❤️

856557
2022-01-31 08:39:34 +0330 +0330

عالی بودی. مث همیشه
دمت گرم لذت بردم

1 ❤️

856600
2022-01-31 14:32:22 +0330 +0330

نگارش و روان بودن متن خیلی خوب بود ولی یکم داستان داره یکنواخت پیش میره میتونی با خیانت تارا یا وصل کردن ریحانه به یکی دیگه داستانو خیلی قشنگ ترش کنی
نمیدونم چرا دوست دارم خود مهدی پرده ریحانه رو بزنه😂

1 ❤️

856609
2022-01-31 15:57:20 +0330 +0330

حالا این وسط سنگ کوب چه ارتباطی داشت با داستان

1 ❤️

856641
2022-01-31 19:54:38 +0330 +0330

کنستانتین عزیز این هنجاری نیست که شکسته بشه ! خواهر حرمت داره نه لذت ، قطعا چیزی که برای رابطه خودت و خواهرت نمی پسندی رو به اسم تابو سکنی و هنجار شکنی به خورد یک عده بچه سال که تو این سایت میان نده !

توانایی داستان نویسی تو بی تردید فوق العاده ست ، سعی کن به شکل درستی ازش استفاده کنی .

من به لازمه شغلم مسافرت زیاد رفتم ، رومانی بلغارستان اوکراین لهستان مجارستان ایتالیا و آلمان بودم ، حتی تو کشور آزادی مثل آلمان که توی برخی ایالت های اون پابلیک سکس آزاده ، به این راحتی سکس های ضربدری و تابو انجام نمیشه که توی این خراب شده داره عرف میشه ! من قطعا نمی‌گذارم دخترم توی این محیط کثافت بزرگ بشه .

باور کنید بر خلاف تصور ما احترام و خانواده در فرهنگ غرب جایگاه به مراتب والایی داره ، توی همون آمریکا وقتی برادری به خواهر ناتنی خودش بر اثر تحریک نوبیله فیلم تجاوز کرده بود قاضی ایالتی ویرجینیا جریمه میلیون دلاری برای این کمپانی برید و ngo های متعددی فشار دارن میارن که صنعت پورن از این موضوع فاصله بگیره !

4 ❤️

856643
2022-01-31 20:31:03 +0330 +0330

Altay.tb: تو قسمت‌های آینده مشخص میشه چرا اسم داستان سنگ‌کوبه

0 ❤️

856645
2022-01-31 20:42:44 +0330 +0330

Elanor63: عذر می‌خوام دوست عزیز، “خواهرم؟!” یعنی من تو هر داستانی که می‌نویسم دارم داستان زندگی خودم رو شرح میدم؟! باور کن ریحانه تو این داستان خواهرم نیست، همه‌اش خیالیه، منم مهدی نیستم. کل داستان غیر واقعیه و جالبه که من زیر هر داستان دارم ذکر می‌کنم داستان‌هام خیالیه اما انگار شما با دقت نمی‌خونی. در مورد قسمت آخر حرفهات باید بگم منم نگفتم توی غرب همه چی آزاده و خانواده‌ها ولنگار نیستن، و بله اینم می‌دونم تو غرب رابطه با دختر و پسر‌های عمه و و عمو و خاله و دایی درست مثل رابطه با محارم تابو و ممنوعه. من هربار دارم ته داستان می‌نویسم این داستان تابو شکنیه، اصلا تگ تابو داره. میگم خوشتون نمیاد نخونید و اگه دوست دارید دیسلایک بدید و من با فرض این نکته داستان رو می‌نویسم که مخاطب داستان‌هام 18 سال به بالاست، چون این جزو قوانین سایته. اونی که بچه ساله و پاش به این سایت‌ها باز میشه مطالب خیلی بدتری رو به چشم می‌بینه. اینکه بگین من تابو ننویسم فایده نداره چون مثل من زیاده و جلوش رو نمیشه گرفت. به عنوان مثال توی سایت‌ها فیلم‌های رابطه با خواهر ناتنی بازدید بالایی داره، سوال اینجاست الان اونی که این فیلم‌ها رو تماشا می‌کنه به واژه “ناتنی” اهمیت میده؟!

1 ❤️

856650
2022-01-31 21:04:35 +0330 +0330

Constante منظور من رو بد متوجه شدی دوست خوبم

قطعا توی دنیای فنسی همه چیز ممکن هست ولی توی ریل ورد شما خانواده دارید ، میتونید متاهل هم باشید . آیا این تمایلات در ریل ورد برای شما هم قابل تصوره ؟ یعنی میتونید کنار بیاید درکش کنید یا تفکرات شما با اصول و خط قرمز های دنیای واقعی تون متفاوته ؟ اگر دچار این پارادوکس هستید به درون واقعی خودتون رجوع کنید اون به جرات زیباتر و بهتر می‌تونه به شما احساس برای نوشتن بده

1 ❤️

856651
2022-01-31 21:09:23 +0330 +0330

من هر روز دارم میبینم که ادمین بدون توجه داره داستان های عمدتا با تگ گی آپدیت می‌کنه که این روابط زیر ۱۷ سال شکل گرفته ، وقتی ادمین به قواعد خودش پایبند نیست و این افراد هم در سایت زیاد هستند متاسفانه ، بنظرت نمیتونه عواقب نامناسبی رو مشمول بشه ؟

1 ❤️

856741
2022-02-01 02:53:19 +0330 +0330

با سلام 🙋‍♀️

این داستان رو خوب شروع کردی تا اینجاهم خوب آوردی ولی دیگه داره خیلی سخت میشه بنونی خوب مدیریتش کنی چون شخصیت های داستانت زیاد شده
من نمیدونم قراره روند داستانت چطوری پیش بره ولی بهترین و منطقی ترین روند اینه که ریحانه ، خواهر آرمان ،آتوسا و تارا رو آروم اروم وارد یک سکس گروهی کنی 👩‍🎤👩‍🌾👩‍🍳👩‍🎤
چون ظاهرا مردهای داستان شما بچه هایی هات هستن و ارمان این مشتی شوهر تارا هر کدوم دوتا دختر رو پاسخگو هستند و در نهایت یجوری سکس ضربدری رو هم تجریه کنن ، یعنی شوهر تارا با خواهر و دوست دختر آرمان باشه و آرمان با ریحانه و تارا 💢💞🙈

اینجوری سرمایه ای هم که هر دو طرف هزینه کردن کاملا برابر و همسنگ هست 👾👻

1 ❤️

856742
2022-02-01 02:55:02 +0330 +0330

لایک شماره ۴۴ رو من تقدیمتون کردم مبارکتون باشه

بقول سمبل آقا ماشو…الله🤗

1 ❤️

856853
2022-02-01 19:03:08 +0330 +0330

چه عجب بالاخره نوشتی
قلمت عالی هست و همچنین با تصویر پردازی خوب تصور داستان برامون هیجان انگیز تر بود
و اینکه میشه گفت جزو ۱۰ نویسنده برتر سایت هستی

1 ❤️

856857
2022-02-01 20:21:06 +0330 +0330

دمت گرم فک نمیکردم ادامه بدی😍😍بیصبرانه منتظر قسمت بعدم

1 ❤️

856881
2022-02-01 23:35:37 +0330 +0330

شروع خوبی بود منتظر ادامش هستم 👍

1 ❤️

856906
2022-02-02 01:06:29 +0330 +0330

ادامه بده ممنون

1 ❤️

856982
2022-02-02 11:56:11 +0330 +0330

Elanor63: بقیه رو نمی‌دونم اما این فانتزی‌هایی که تو ذهنمه و تو داستان میارم روی زندگی واقعیم تأثیر نذاشته و نخواهد گذاشت.

1 ❤️

856983
2022-02-02 11:59:20 +0330 +0330

mimi1368: آخر داستان رو خیلی وقته مشخص کردم و تو این بین اتفاقات زیادی قراره بیفته، احتمالا خوشتون بیاد.

0 ❤️

857070
2022-02-03 00:33:19 +0330 +0330

خیلی قسمت اروتیکش رو دوست داشتم

1 ❤️

857393
2022-02-04 12:17:38 +0330 +0330

نمیدونم چرا اما حس میکنم که آرمان که فشاری شده،با آتوسا هماهنگ کرده و دوتایی تو همون مهمونی افتادن رو تارا یا خلاصه تارا و آرمان یکاری پشت سر مهدی انجام میدن.

به هر حال،مثل همیشه از داستانت لذت بردم👌

امیدوارم خدمت هرچه سریعتر برات بگذره.

1 ❤️

858351
2022-02-10 01:46:39 +0330 +0330

قسمت بعد کی منتشر میشه چقد باس دیگع منتظر موند😪

1 ❤️

860520
2022-02-22 14:37:41 +0330 +0330

پس کی قسمت جدید میدی ؟ 😪

1 ❤️

862653
2022-03-07 01:36:53 +0330 +0330

سلام
حاجی منتظر قسمت جدیدیمااا

1 ❤️

863336
2022-03-11 01:11:39 +0330 +0330

کنستانتین عزیز…
همچنان منتظر ادامه داستان هستیم

1 ❤️

863527
2022-03-12 01:30:35 +0330 +0330

ادامه این داستان زیبارو بزار ترو خدا حیفه نصفه بمونه

1 ❤️

863867
2022-03-13 17:14:13 +0330 +0330

قلمت خیلی خوبه البته دوتا اشکال داره 1_یه جاهای داستان دور از واقعیته (مثل زمانی که تارا میخواست برای اولین بار از پشت بده و با اینکه حتی انگشت هم به زور میرفت توش مهدی بی هیچ مقدمه ای شروع به کردن کرد ولی تارا اونچنان دردش نیومد در صورتی که درواقعیت اگه اینجوری رابطه برقرار بشه طرف تا یه هفته نمیتونه راه بره ) @_اصلا فاصله بین داستان ها زیاده که اینم موجب میشه خواننده صبرش به سر بیاد
منم مثل بقیه فکر میکنم که ارمان و تارا رابطه مخفی دارن اگر داستان اینجوری باشه قابل پیش بینیه و خیلی جذاب نیست
و شاید با توجه به اون دوربینی که مهدی اونشب خاموش نکرده بود کم کم متوجه میشه که تارا و ارمان رابطه مخفی دارن

1 ❤️

863868
2022-03-13 17:16:08 +0330 +0330

از اسم داستان هم معلومه قراره یکی از نقش های اصلی اتفاق بدی براش بیوفته
مثلا رابطه مهدی با خواهرش لو میره یا مهدی از رابطه مخفی ارمان تارا با خبر میشه

1 ❤️

864871
2022-03-21 21:13:53 +0330 +0330

اقا نمیخوای بنویسی

1 ❤️

866783
2022-04-03 01:43:42 +0430 +0430

ادامش چی شد داستان عالیه

1 ❤️

866862
2022-04-03 13:45:59 +0430 +0430

داستان به شدت داره طولانی میشه و نگارشش سخت و سخت‌تر میشه، از دوستانی که منتظر ادامه داستان موندن عذرخواهی می‌کنم و متاسفانه باید بگم که باید بیشتر منتظر بمونید. امیدوارم قسمت جدید راضیتون کنه و تنها چیزی که می‌تونم اسپویلش کنم اینه که سنگ‌کوب (2) احتمالا طولانی‌ترین قسمت این مجموعه داستان خواهد بود.
در آخر از کاربر “قرمز به رنگ آبی” هم تشکر می‌کنم که انقدر با دقت و نکته سنجی داستان رو خوند و باعث تعجبم شد، تا درودی دیگر بدرود🖐️

1 ❤️

868036
2022-04-10 04:15:44 +0430 +0430

ادامشو کی میزاری داستان عالیه

2 ❤️

868061
2022-04-10 09:28:48 +0430 +0430
E.o

ادامه داستان چی شد پ سه ماه گذشت

3 ❤️

869322
2022-04-17 17:41:29 +0430 +0430

من ازConstanteتشکر میکنم که بر خلاف خیلییییییییییییییییی ها شما نسبت به داستاننون متعهد هستید ولی ولی ولی ولی ولی ولی برای اومدن قسمت جدید چند ماه باید ما همه بچه ها چه از جقی های عزیز و چه داستان نویسان و چه کسانی که شما و داستان شما رو دوست دارن باید منتظر باشن خوب هفته بعد میشه 4 ماه یه هفته برای ما در مقابل 4 ماه خیلی کمه ولی ولی ولی ولی Constante عزیز الان برج 2 1401 هستیم ایا ایا ایا ایا این 5 قسمت قرار تا اخر ریاست جمهوری ابراهیم رییسی طول بکشه یا نه و در اخر هم بابت نوشتن داستان های خوبتون تشکر میکنم امیدوارم هر چه زود قسمت های بعدی خیلی خیلی خیلی نوشته بشه تا همه ما لذت ببریم

1 ❤️

869335
2022-04-17 21:27:22 +0430 +0430

قسمت بعدی کی میاد
منتظریم
فقط امیدوارم پایان خوبی داشته باشه
خیلی قشنگه داستان
سیر تغییر داستان و تغییر شخصیتا خیلی جالب بود به طوریکه اگه بعد از قسمت اول بیای اینجا فکر میکنی یه داستان دیگست بس که فضای متفاوتی داره
ولی جوری این تغییرا تو شخصیتای داستان و فضای اون ایجاد شد که اصلا نفهمیدیم کی اون دختر نجیب داستان اینجوری شد یا اون خانواده با فضای بسته بچه هاشون اینجوری شدن
خلاصه که دمت گرم بین این همه داستان که واسه جق چارتا جقی نوشته میشه یکی هست به مخاطب احترام بزاره

1 ❤️

870526
2022-04-24 18:52:41 +0430 +0430

عاشقتم هوارتا فقط بقیشو زود بزار دمت گرم عالی هستی

1 ❤️

871071
2022-04-28 02:51:12 +0430 +0430

قسمت دوم رو فردا برای ادمین می‌فرستم و اگه اتفاق خاصی نیفته واسه شب جمعه می‌رسه دستتون 😁 فقط یه نکته می‌مونه اونم اینه که متٱسفانه متأسفانه و دوباره متأسفانه تو این قسمت خبری از ریحانه نیست و تو قسمت بعدی بهش پرداخته میشه، امیدوارم این نکته از جذابیت‌های داستان براتون کم نکنه.

1 ❤️

871181
2022-04-29 01:51:57 +0430 +0430

سلام قسمت 3 اخر سال میاد اره
نزدیک اسفند

0 ❤️

871286
2022-04-29 15:58:09 +0430 +0430

داستانت جالبه ولی انقدر فاصله ننداز بین قسمت ها. الان بعد ۳ ماه تازه میخوای قسمت ۲ بذاری ، این خود به خود از هیجان داستانت کم میکنه سعی کن سریع تر قسمت های بعدی رو بذاری .

0 ❤️

872319
2022-05-05 08:16:24 +0430 +0430

این ادامه ی کدوم داستانه؟

0 ❤️

880424
2022-06-19 12:20:58 +0430 +0430

به شدت کسشر

0 ❤️

882355
2022-06-30 14:16:50 +0430 +0430

خسته نباشی کنستانتین عزیز

0 ❤️