سکس با خواهرهای شیطانی

1401/09/23

...قسمت قبل

قبل از اینکه داستانم رو بنویسم یه نکاتی رو بگم خدمتون چون این اولین داستانی هست که تو زندگیم اتفاق افتاد رو قصد دارم بنویسم، ولی خب چون اولین بارم هست که داستان مینویسم زیاد وارد نیستم، و چون زبان فارسیم ضعیفه زیاد بلد نیستم از اصلاحات فارسی روان استفاده کنم.

من یک بار این داستان رو نوشتم ولی منتشر نشد، دلیلشو نمیدونم ولی به دلیل طولانی بودن داستان مجبورم به چند قسمت تقسیمش کنم و این قسمت رو میزارم واس ماجرایی که در ابتدا به صورت مقدماتی اتفاق افتاد و چطور این اتفاق ها افتاد و سعی میکنم تو قسمت های بعد وارد مسائل سکسی بشم. بخاطر یه سری مسائل من اسم تمام شخصيت هارو عوض میکنم به جز اسم خودم.

واس من عجیب بود اینکه با خواهرهایی آشنا شدم که واقعا از لحاظ هرزه بود بیش از حد بودند و برای اولین بار با چنین دخترهایی آشنا میشدم و بخاطر مسائل عجیب ( البته واس خودم) منجر شدم این مجموعه رو ترک کنم، به تمام معنی شیطان رجیم بودن.

اسم من علی هست الان 25 سالمه، ناگفته نمونه عرب هستم اهل خوزستان - اهواز هستم. اهواز شهری که خیلی شلوغ نسبت به بقیه شهرها هست و بسیار مردم خونگرمی داره همه نوع نژاد داره، و همه نوع شخصیت آدم تو این شهر پیدا میشه. در اواخر بخاطر درگیری های طائفه ای، مسابقات خیابانی، دزدی، تصادفات، اسلحه و شرارت به اسم GTA معروف شد.

             (دور نشیم از داستان)

در سال 88 پدرم برام یک کامپیوتر خرید، در اون موقع همیشه دنبال سکس بودم و دوران اینترنت تازه جوونه زده که با سیم کابل تلفن خونه به اینترنت متصل میشدم و دنبال عکس های لختی دختران میرفتم. گذشت و گذشت که سال 91 وارد برنامه چت شدم که اگه 10 سال از الان برگردیم عقب تر من 15 سال سن داشتم و از اون سال ها با دخترهای زیادی حرف میزدم و همیشه سعی میکردم عکس سینه و کوص میگرفتم ازشون، دقیقا واس خودم البوم های متعددی با اسم های مختلف داشتم که عکس های سینه و کوص و قیافه هر دختری رو جدا کرده بودم.
سال 95 وارد دانشگاه چمران شدم که قطعا علاقه شدیدی به درس نداشتم ولی به اصرار پدرم قبول کردم و از اون موقع پدرم ماشینشو (پراید) در اختیار خودم گذاشت و همیشه میگفت مواظب خودت باش ( انگار میدونست که قراره اتفاقایی بیوفته).
بعد از دانشگاه مجبور بودم برای رفع خرج خودم برم اسنپ کار کنم و با سیگار و سرعت و آهنگ خودمو آروم کنم.
تو همون برنامه چت با چندتا دختر آشنا شدم که مجبور میشدم وسط دانشگاه وسط کلاس ول کنم برم دنبال دوس دخترم و دور بزنیم، گهگاهی یه جا پارک میکردیم لب بازی میکردیم تو ماشین، که بخاطر همین ول کردن کلاس، من دو ترم اضاف رفتم دانشگاه تا تموم کنم.
تو این دو سال 95 تا 98 با رفیق های زیادی آشنا شدم و از جو دختر بازی کنار زدم و رفتم تو جو رفیق بازی و مشروب، حشیش، ورق بازی تا دم صبح، خلاصه توی این دوسال به صورت کامل پخته شدم به هر سازی که دنیا زد رقصیدم. تو این دو سال تا 5 بار با اون پراید پدرم تصادف کردم و خودم خرجاشو از اسنپ جمع میکردم.
بعد از اینکه فارغ التحصیل شدم و کاردانی تموم کردم، زندگیم شده بود اسنپ + رفیق بازی + آب شنگولی و حشیش تا صبح. هرروز یه فازی داشتم که یادمه ی دورانی ماشین بازی میکردم و هرچی پول دم دستم میومد خرج ماشین میکردم و همیشه تمیز نگه میداشتم تا مسافر اسنپ حال کنه تو سفر داخل شهری.

( بیشتر مسافرهام دختر بودن و در طول مسیر ساکت بودم چون همیشه “چت” بودم و بیشتر مواقع دخترها با من شروع به صحبت میکردن و میگفتن چرا اینقد ساکتی و یه نخ سیگار بده )

چون تا صبح بیدار میموندم مجبور میشدم برم قهوه بخورم، دوستان اهوازی که این داستان رو میخونن میدونن که قهوه دله اهواز بسیار عالی هست. اعتیاد شدیدی داشتم به قهوه که روزانه 5 فنجان میخوردم و یه جا پاتوق داشتم میرفتم اونجا قهوه میخوردم سیگارمو میکشیدم. همون سال 98 خیلی اصرار کردم که این پراید لعنتی رو بفروشیم یه پژو بگیرم اوایل قبول نکرد ولی بلاخره قبول کرد و فروختیم.
یک پژو 405 مدل 97 خریدم که بالای 10 میلیون فقط خرج ظاهری کردم که شد عروسک محله و باهاش اسنپ کار کردن رو ادامه دادم تا یه مدتی. طبق معمول میرفتم همون پاتوق قهوه میخوردم که با دوتا پسر رفیق شدم.

( داستان اصلی از اینجا شروع میشه)

دوتا پسر که یکی به اسم محمد 32 سالش بود و یکی مرتضی 27 سالش بود. چندباری که میرفتم کافه باهم یخامو وا شد و باهم رفیق شدیم و فهمیدم که محمد دفتر وکلاء داره و مرتضی طلا فروش هست و وضع توپی داشتن. هرروز که میرفتم کافه میدیدمشون و سلام علیک میکردیم و باهم کلی میخندیدیم تا یه شب منو به مشروب خوری دعوت کردن.
اون شب رفتم سمت خونه محمد و سفره مشروب خوری آماده بود خیلی خوب چیده بودن و نشستیم تا خود صبح خوردیم، وسط این نشست مرتضی گفت :
_ علی تو اسنپ کار میکنی درسته؟
_ آره
_ نظرت چیه مارو دربست ببری هرجا که بخاییم و پولتو بدیم؟
_ بیخیال پول بابا نوکرتم من ماشینو لازم داشتی فقط لب تر کن
_ فدای مرامت نه جدی میگم
_ خب منم جدی میگم، نیاز داشتین زنگ بزن سویچاشو بهت میدم
_ دمتم گرم ولی ماشین خودته نمیشه ببرم، تو که اسنپ کار میکنی ما هم ماشین زیر پامون نیست هرجا خاستیم بریم بهت زنگ میزنم بیا ببر مارو هرچقد کرایت بشه من دوبرابرشو بهت میدم، خوبه؟
_ خدابزرگه بابا
اون شب تا ساعت 4 بیدار بودیم که بعدش من گفتم میرم خونه یکم بخابم که برگشتم خونه هم مشروب خورده بودم هم حشیش کشیدم دم راه برگشتن خیلی سرم سنگین شده بود یادم نمیاد چطور ماشین رو بردم داخل خونه و هنذفری گذاشتم تو گوشم و خابم برد.
صبح ساعت 10 حدودا با زنگ گوشی بیدار شدم نگا کردم دیدم مرتضی بود:
_سلام علی خوبی؟
_ نوکرتم عزیزم تو چطوری؟
_ فدای تو، میگم کجایی علی؟
_ خونه ام، جانم؟
_ بیا نادری، لوکیشن واست میفرستم دقیقا بیا رو این لوکیشن منو ببر جایی.
_ باشه 10 دقیقه پیشتم، سریع مث برق پریدم سر صورتمو شستم یه لقمه نون پنیر گرفتم گذاشتم دهنم و رفتم. یه سیگار روشن کردم کام اول بدجور زد تو سرم گیجم کرد سرمو گرفت با اینکه سیگار خالی بود، رسیدم پیش مرتضی همون لوکیشن زنگش زدم.
_ سلام مرتضی کجایی؟
_ تو کجایی؟
_ من همون لوکیشن هستم
_ وایسا ببینم،،،،، دیدمت؟ کولر ماشینتو بزن اومدم. ( اوایل تابستون بود)
تعجب کردم درجا قطع کرد، 2 دقیقه بعد در وا شد یه دختر داف اومد بالا پشت نشست، من فقط نگاش میکردم متعجب تا چند ثانیه تو قیافه ش قفل بودم بعد یهو در جلو وا شد مرتضی نشست گفت راه بیوفت زود.
درجا حرکت کردم یه تیکاف وحشی، دنده یک دنده دو یهو دختره گفت آقااااا آروووم مگه کسی افتاده دنبالت؟
یه نگاه کردم مرتضی نیش خندون بود. گفتمش کسی هس پشتمون؟ چیییی شده؟ زد زیر خنده قهقهقهقهقه
_ چی شده عوضی؟
_ هیچ بابا فقط خیلی تو فیلمی ها! کسی نیس پشتمون، یه سیگار بده آهنگ بزار بریم فلان جا.
کل راه خیلی ساکت بودم تو خودم بودم و سیگار دستم بود و داشتم با رانندگی لذت میبردم کف شهر، مرتضی با اون دختره کلی میگفتن میخندیدن ولی من حواسم اصلا بهشون نبود فکرو خیالم جای دیگه بود، بعد از گذشت 15 دقیقه ای رسیدیم مقصد که مرتضی گفت همینجا وایسا.
دختره پیاده شد خداحافظی کردن و رفتن، هنوز واسم گنگ بود اون روز، مرتضی گفت:
_ علی چیزی شده؟
_ نه چطور مگه؟
_ خیلی تو فکری، تو خودتی اذیتی از چیزی؟
_ نه بابا خودم اینطورم ( ناگفته نمونه از روزی که لب به حشیش زدم خودمم متوجه این مورد بودم که حتی ساعت هایی که نمیکشیدم قفل بودم و تو خودم بودم یه جورایی یقین داشتم که اثرات حشیش هست و خودم میدونستم که اثرات حشیش هست که خیلی زیاد میکشم و نباید بکشم)
_ صبر کن زنگ بزنم محمد ببینم کجاس بریم بشینیم مشروب بزنیم، پایه ای که؟
_ آره هستم
برنامه چیده شد و اون شب رفتیم تو ماشین داخل شهر چرخ زدیم و مشروبمون رو خوردیم. شب خوبی بود خوب پیش میرفت منم یه سیگار حشیش روشن کردم شروع کردم کشیدن.
_ مرتضی گفت : بریم یه جایی یه دختری میخاد بیاد مشروب بخوره بامون.
_ محمد : من بیکارم که
_ من : میل خودتون ولی بنظرتوت دیر وقت نیست ساعت 1 هست کی قراره بخوریم کی برگردیم؟
_ مرتضی : ول کن بابا بریم فلان جا
رفتیم و دختر اومد عقب سوار شد جفت مرتضی و محمد جلو پیشم بود. سلام و احوال پرسی کردیم با دختره که متوجه شدم دختری که امروز سوار شد نیست یکی دیگه س.
یکم که گذشت یخامون وا شد دختره گفت آقای راننده سیگار داری بدی؟ گفتم بله، دادم بهش سیگار روشن کرد داشت میکشید که تو آینه داشتم نگاهش میکردم با مرتضی لب میگرفت و زیر چشمی منو نگا میکرد که مرتضی رفت سمت گردنش داشت میمکید منم قفل بودم به اینا که یهو محمد گفت بپا علی…
ترافیک شده یهو و یه ترمز گرفتم، زیاد سرعت نداشتم ولی خب داشتم میرفتم تو کون جلویی که خابیدم رو ترمز.
_ محمد گفت حالت خوبه بیام جات رانندگی کنم؟
_ نه خوبم حواسم نبود،
_ بریم یه جا مشروب بگیریم،
دختره وسط صحبت ها مشروب از کیفش در آورد گفت اوووو لاااا لاااا.
ماهم زدیم زیر خنده و دوباره اون شب ما مشروب خوردیم، کلی خندیدیم، مرتضی هم یه ساک درست حسابی گیرش اومد اون شب، آخر شب دختر رو رسوندیم خونه و برگشتیم تو راه محمد و مرتضی نگاهشون کردم خابشون برده بود. رسوندمشون خونه و من برگشتم خونه مستقیم خابیدم.
جوری اون شب خابیدم که تا ساعت 5 عصر خواب بودم.
ساعت 5 طبق معمول بیدار شدم رفتم کافه مرتضی و محمد نبودن اونجا، از صاحب کافه سوال کردم کجا هستن گفت تو باید بدونی نه من؟
_ منظورت چیه؟
_ تو که همیشه با اونایی نه من.
_ باشه
_ از دیشب که با تو رفتن بعدش نیومدن
_ شاید شب بیان یه قهوه بده میخام برم
_ علی؟
_ بلی؟
_ حواست باشه تو جوونی هنوز روزگار عوض شده، مردم عوض شدن، خودت رفیق زیادی داری، رفیقاتو بشناس.
_ چیزی شده ؟
_ نه کلی میگم
_ اوک
رفتم اسنپ کار میکردم که ساعت 12 یه تماس اومد گوشیم از شماره ناشناس،:
_ الو؟
_ سلام علی چطوری؟
_ مرتضی؟
_ آره چَطوری؟
_ علی لوکیشن میفرستم بیا دزفول زووود، پول کرایتو میدم
_ چی شده؟؟
_ هیچ فقط بیا اینجا میخام برگردم اهواز یه چیزی ببرم و برگردیم دوباره دزفول
( دزفول دو ساعت فاصله داره با اهواز یه جایی که بیشتر ویلا پارتی داره)
_ چی شده لامصب؟
_ بیا دیگه اه خداحافظ
درجا پیش خودم فکر کردم که مرتضی دعواش شده و کسیو نداره حتما ویلا ی جایی دعوا شده، پاوربانک بردم، یه چوب دعوایی دارم گذاشتم ماشین رفتم. به قدری سرعت میرفتم که دم راه یگان ویژه بود تو جاده ایست دادن نایستادم.
(ناگفته نمونه از اونجایی که ماشینم پژو هست ارتفاع شوتی داره شدید و خیلی مشکوکه)
خلاصه رسیدم لوکیشن در یه ویلایی بود، هرچی زنگ زدم مرتضی کسی جواب نداد نزدیک به 20 بار بزنگ زدم جواب نداد، گفتم هیچ دیگه تموم کشتنش، چاره ای نیست بزار بپرم از بالا. چوب رو ورداشتم از صندوق ماشین خاموش کردم سویچاشو تو یه درختی قایم کردم و پریدم تو ویلا.
رفتم جلو با سرعت راه میرفتم یهو دخترا جیغ زدن نگام میکردن
داد زدم : مرتضییییی کجاسسسس؟ مرتضیییییی
یه پسری تو استخر بود معلوم بود خیلی خماره و کشیده نای دعوا نداشت گفتم اینو میزنم فوق فوقش دو نفر میان از داخل اونارو هم میزنم، جفت همون پسره سه تا دختر بودن.
( اینارو بعدا متوجه شدم )
یه پسری از داخل اومد گفت کی هستیییی! خاست حرکت کنه که مرتضی اومد گفت:
_ علییییی؟ کی رسیدی تو؟ چی شده؟ چرا چوب دستته؟
_ یه آهی کشیدم راحت شدم ولی سکوت کردم
_ پسره به مرتضی گفت میشناسیش گفت اره دوستمه زنگش زدم بیاد، خلاصه اون صحنه که جمع شد و من نشستم رو صندلی های که بیرون از ویلا تو باغ بودن مرتضی اومد پیشم باهم صحبت میکردیم که گفتمش : تو کجا بودی! چرا گوشیت جواب نمیدی! اون خندید گفت چه مرگته تو چی شده؟ گفتم بابا فکر کردم دعوات شده اون با صدا بلند خندید گفت نه بابا کسخل توهمی، بیا بشین حال کن پسر، محمد داخله الان میاد بیرون اینجا کلی دختر هست یکی بلند کن عشق و حال کن.
چپ چپ نگاش کردم، سیگار روشن کردم دیگه اینجا خیالم راحت شد که همه چی اوکی هست، یادم افتاد من ماشینم بیرون گذاشتم پریدم نگاهش کردم دیدم اوکیه، در وا کردم اوردمش داخل. موبایل و وسایلمو از تو ماشین در اوردم و نشستم رو میز داشتم نگا میکردم! تازه چشم وا شد که آره 3 تا دختر تو استخر هستن، یه پسری وسط با یکیشون لب میگرفت، یکی از دخترا قلیون میکشید، آخری دو تا پسر دختر داشت کوچولو که داشتن باهاش بازی میکردن همه از دم لخت با شورت و سوتین.
این صحنه رو که دیدم :::
( فااااااااک، مادر؟؟؟ با پسراش؟ تو استخر؟؟ سکس پارتی چه خبره اینجا)
از داخل ویلا یه دختری اومد بیرون که بلهههه همون دختری که اون روز با مرتضی ظهر مرتضی اومد، ولی بعد از اون پشتش یه بچه 4 یا 5 ساله بود!!!( وات ذ فاک)
اومد سلام علیک کردم با من گفتی چطوری تو؟ کی اومدی؟
_ من فقط نگاه قیافش میکردم متوجه بدن لختش نبودم
_ چته تو باز که قفل شدی، الووو؟؟؟
_ سلام چطوری؟ خوبی؟
_ صبح بخیر
_ چی؟
_ کسیو لخت ندیدی؟
_ یه نگاه به استیلش کردم و بعله دختر متوسط بود زیاد هم لاغر نبود زیادم سفید نبود، سینه های 75 داشت و کون مناسبی داشت موهاشو حالت دم اسبی بسته و لبا پروتز دماغ هم عملی بود.
_ بیا استخر یه شنایی بزنیم
_ نه مرسی من اینطور راحترم
_ خجالت میکشی؟
_ نه عزیزم تو برو
_ سلام کوچووولووو چطوری تووو!
( تازه بچشو دیدم، با چشمایی نگاهم میکرد حس غریبی بهش دست میداد) رفتن استخر و من سیگار حشیش روشن کردم و تو فکر رفتم که چرا باید مادر اینطور وسط این غریبه ها باشه؟ چرا اینا دارن خیانت میکنن به شوهراشون؟ هرزگی تا چه حدی؟ دقیقا متحیر بودم تا چند لحظه ای تا محمد دست گذاشت رو شونم:
_ علییییییه
_ سلام خوبی محمد چخبر
_ مسسسسست مست بیا برو داخل یه مشروب بزن گرم شی بعد بیا وسط استخر داره بهت آماره میده ها امشب بکنش.
_ با اخم نگاهش کردم محمد رو گفتم بیخیال بابا
تازه یادم اومد که من بخاطر مرتضی اومده بودم و قرار بود برگردیم اهواز و هنوز برنگشتیم بزار برم ببینم کجاس بهش بگم که بریم. خب تقریبا همه بیرون بودن و داشتن میرقصیدن و عشق و حال میکردن رفتم داخل ویلا دو طبقه لاکچری بود که از داخل پله بسیار بزرگی و پهنی داره که میره به طبقه بالا. یه اتاق پایین بود رفتم درو زدم کسی چیزی نگفت در وا کردم چشم به دختری خورد که گفت عهههههه، عذرخواهی کردم ظاهرا از استخر اومد لباس عوض کنه، حواسم همچنان با مرتضی بود که پیداش کنم رفتم بالا اتاق اولی وا کردم یه پسر دختر سکس میکردن که اینقد تو حس حال بودن که متوجه نبودن در وا کردم درو بستم، رفتم اتاق بعدی در زدم مرتضی گفت بلههههه؟
_ علی هستم مرتضی کی بریم؟
_ علی تویی الان میریم داداش یکم دیگه میام پایین. فهمیدم داره سکس میکنه رفتم پایین و بعد چند دقیقه اومد پایین. خاستیم که بریم و پسرا متوجه شدن قراره بریم. همه مانع این مورد شدن که ما نمیزاریم جایی برید و اصلا فکرشم نکنید تا فردا با ما هستین و کلی تعارف کردن من گفتم کار دارم باید برگردم اهواز مرتضی هم کار داره گفتن زنگ بزن کنسل کن امشب اینجایید، مرتضی گفت پ بمونیم منم قبول کردم.
اون شب تا صبح بیدار بودیم و چندتایی رفتن واس خاب من هم رو صندلی های بیرون موندن که تنها بودم سیگار به دست و موزیک گذاشتم چون هم حشیش کشیده بودم هم مشروب یخورده خوردم اون شب سرم سنگن شد لباس در اوردم که یه شنایی کنم از سرم بپره. شنا میکردم که یه دختری اومد قلیونشو گذاشت یکم اونورتر و شروع کرد کشیدن یه تیشرت خیلی پهن و دراز پوشیده بود که تا رون پاهاش رسید، نشست رو میز و پاهاشو جمع کرد، یه حالتی نشست ( حالت نشستن بابا ها سر تلوزیون)
که از اون زیر معلوم بود میخاست خودنمایی کنه که من شورت پام نیست و کوصش از زیر معلومه. من به تخمم بود که اومدم بیذون لباسامو پوشیدم رفتم تو ماشین یه چرت دو ساعته زدم ساعتا حدودا 10 بیدار شدم همه خاب بودن، مستقیم یه شیرجه زدم تو استخر که حالم جا بیاد ویندوزم بیاد بالا. ظهر رو جوجه کباب کردیم خوردیم و برگشتیم خونه هامون، تو جاده دم راه مرتضی و دوتا دختر بودن عقب محمد جلو بود، ظاهرا دخترا دوست صمیمی مرتضی بودن که من نشناختمشون و مرتضی گفت :
_ بچه ها نظرتون چیه یه گروه تو واتسپ بزنم؟
_ همدیگرو نگاه میکردن
_ گروهه دیگه ما 5 تا رو دعوت میکنم تو گروه
_ دخترا قبول کردن همون لحظه یه گروه زد مرتضی منو دعوت داد که صدا پیامک ها میومد تو گوشم از گوشیم ولی من حواسم به جاده بود. دخترارو رسوندیم خونه هاشون و برگشتیم کافه نشستیم تقریبا ساعت 5 عصر بود که محمد جفتم نشسته بود گفت:
_ دیشب کردی یا نه؟
_ محمد من اهل این چیزا نیستم دنبالش نیستم فعلا دلم سمت کردن اینا نیست.
_ ینی کوص باشه نمیکنی؟
_ نه اینکه نمیکنم شاید بکنم ولی باید دلم بخاد
( یه مدتی کلا سمت دختر اینا نبودم )
بعد از چند دقیقه گپ برگشتم خونه و خستم بود اون روز موندم خونه.
بعد از گذشت 3 روز مرتضی زنگ زد گفت :
_ سلام چطورییی علی جخبرا؟
_ سلام مرتضی چطوری؟ جانم بگو
_ هیچ خاستم حالتو بپرسم چته؟
_ حالمو نمیخای بپرسی داداش، کارم داری جانم بگو در خدمتم!
_ محمد یه خونه اجاره کرده تا یه ماه و امشب منو تو و محمد با اون دتا دختر بعلاوه دوتا دختر دیگه تو اون خونه ایم واس امشب، دور همی هست مشروب میخوریم خاستم دعوتت کنم بیای.
_ دمتم گرم اوکی شب میام
_ قبلش لباس خوب بپوش بیا
_ خبریه؟
_ نه فقط چون واس بار اول تو باهامونی و ما 3 نفریم اونا 4 نفرن گفتم رو فرم باشی.
_ اوکی

من مجبورم داستانو اینجا تموم میکنم چون سرکار هستم و دارم داستان رو مینویسم و خیلی زمان گرفت ازم و کل کارهام عقب افتاده.
قسمت بعدی داستان دقیقا راجب موضوع اصلی این قصه صحبت میکنم مفصل و چه چیزایی اتفاق افتاد این وسط.
شرمنده ام اگر جایی نامفهوم بود یا طول کشید ولی به بزرگی خودتون ببخشید.

نوشته: Ali_believe


👍 11
👎 8
69401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

906619
2022-12-14 02:12:34 +0330 +0330

تکراری

0 ❤️

906621
2022-12-14 02:15:50 +0330 +0330

کلی کستان سرهم کردی که داستان یکی دیگه رو بزاری آبرو اهپازو نبر لااقل

0 ❤️

906635
2022-12-14 03:31:55 +0330 +0330

س جنس جدید اومده بازار ما بی خبریم؟؟؟

0 ❤️

906682
2022-12-14 13:03:17 +0330 +0330

کی. گفته خالی بند، ولک…

0 ❤️

906690
2022-12-14 15:02:00 +0330 +0330

قشنگ بود ولی زیاد میخواسی بگی چتی و حشیش میکشی

0 ❤️

906731
2022-12-15 01:17:58 +0330 +0330

تکراری تکراری

0 ❤️

907080
2022-12-17 11:23:00 +0330 +0330

رفیق هر ادم خنگی میدونه نتیجه دو فازه کردن احتمالش سنگکوب کردنه ولی اینکه اهوازی هستی شک ندارم که این دوفازه کردن رو تجربه کردی

0 ❤️

907499
2022-12-20 23:44:46 +0330 +0330

کوسشر فقط

0 ❤️