شب مرخصی

1401/03/12

اسم من پیامه. اونموقع من 18 سالم بود و مادرم دو سالی بود که فوت شده بود و با پدرم و برادر 6ساله ام زندگی می کردیم. بابام با چنگ و دندون از من و پیمان مراقبت می کرد و روزی دو شیفت کار می کرد تا بتونه خرج زندگی رو برامون دذبیاره ولی با این وجود هیچوقت نتونستم باعث افتخار پدر زحمتکشم باشم و بیشتر انرژیم روی مسائل انحرافی و جنسی میذاشتم. حداقل روزی یه بار خودارضایی می کردم و خیلی کمتر به درس هام اهمیت می دادم. اینجور تمایلات افراطی زمانی شروع شد که چهارده یا پونزده سالم بود و می رفتم خونه ی دوستم (مهدی) و بعضی شب ها خونه شون می خوابیدم. یکی از همون شب ها، با هم زیر یک پتو بودیم و داشتیم راجع به چیزهای سکسی بحث می کردیم. این بحث های سکسی اون شب به مالش و بررسی کردن آلت های همدیگه ختم شد. فردا شبش هم زیر همون پتو لاپا می زدیم. مهدی خیلی قابل اعتماد و اطمینان بود و کسی نبود که بخواد اذیتم کنه یا این که بهم آسیب بزنه ولی از لحاظ جنسی خیلی سرد بود و عطشش به اندازه ی من نبود. نه لب می گرفت، نه واسم می خورد، نه میذاشت که واسش بخورم، نه میذاشت که بکنم توش و فقط به همون لاپایی زدن و مالیدن اکتفا می کرد.
من و اون تقریبا به مدت سه ماه، هر روز کارمون همین شده بود و هر وقت فرصت می شد سعی می کردیم با هم تنها بشیم و از اون کارها بکنیم. روزهای آخر مهدی بیش از حد سرد شده بود و هر کاری می کردم دیگه نمی اومد از اون کارها بکنیم و به قولاً فاز مذهبی و توبه برداشته بود. می دونستم که مهدی داره از دستم میره و بعد از اون دیگه نمی تونستم شریک قابل اعتمادی پیدا کنم. به خاطر همین باید کاری می کردم که اشتهاش باز بشه و منحرفش کنم. تنها راهم یه چیز بود و این بود که بهش اجازه تا بکنه تو کونم.
یه شب که با هم رفتیم فست فود و خونه اش هم خالی بود، کلی بهش التماس کردم ولی اون همش می گفت: «من دیگه از این کارها نمی کنم، حوصله اش رو ندارم.» ولی بعد کلی التماس، بهم گفت:«باشه ولی فقط همین امشب!» من کلی خوشحال شدم. می تونستم تیر خودم رو به هدف بزنم و دوباره شهوت و اشتهاش رو باز کنم.
با هم رفتیم خونه شون. کسی خونه شون نبود و با همدیگه رفتیم تو اتاقش. بعد از این که چراغ ها رو روشن کردیم، مهدی بلافاصله لباسش رو دراورد. انگار خیلی عجله داشت و می خواست زودتر رفع تکلیف کنه و از شرم خلاص بشه. من هم به تبع اون لباس هام رو درآوردم و خودم رو بلافاصله انداختم رو تختش و رو به شکم خوابیدم، طوری که فهمید خودش باید فاعل باشه و من مفعول. اومد روم خوابید و چند تا تف لای پام انداخت و شروع کرد، لاپا زدن. بعد از چن ثانیه بهش گفتم:« من شل می گیرم، تو بذار توش.» اون هم از خدا خواسته، سر کیرش رو هل داد سمت سوراخم. اون بدون اینکه کمی خیسش کنه، سر کیرش رو به سوراخ مقعدم فشار می داد. چند ثانیه مشغول فشار دادن بود و من داشتم درد زیادی می کشیدم. بعد از چند ثانیه دوباره شروع کرد به لاپا زدن و چند لحظه بعد از روم بلند شد. بهش گفتم: « چی شد ادامه بده دیگه.»
-نه نمی خواد، دیگه بسمه.
+بیا یه کم زور بزن. وقت بذار، بکن توش. خیلی حال میده
ولی اون حرفی زد که اصلا باورم نمی شد. کیرش حسابی شق شده بود و از شدت حشریت با انقباض بدنش داشت کیرش رو بالا و پایین می کرد ولی حرفی رو زد که از یه پسری که شق کرده بود بعید بود:
-نه بابا نمی خواد. اینجوری هم به کیر من فشار میاد، هم به بدن تو فشار میاد.
گفتم:حداقل بیا خودت رو ارضا کن.
در حین اینکه داشت لباس هاش رو تنش می کرد، یه حرف غیر قابل باور دیگه بهم زد: «نمی تونم. اینجوری واسه کمرم خوب نیست.» واقعا درک نمی کردم کسی که الآن تو اوج شهوتشه و کیرش به سفت ترین حالت ممکن رسیده، چرا سلامتی کمرش واسش واجب تره تا ارضا کردن خودش. من به عنوان یه پسر اصلا تو اوج شهوتم همچین کاری نمی کردم. نمی دونستم که مهدی تو چه فازی رفته بود؟ شاید هم من داشتم اشتباه می کردم. بعد از اون دیگه من و مهدی از اون کارها نکردیم وحتی رابطه ی دوستیمون هم بهم خورد.
تقریبا سه سال گذشته بود و من با هیچکی حتی رابطه ی دوستانه هم نداشتم و تو جمع همکلاسی هام هم طرد شده بودم و کسی چشم دیدنم رو نداشت. توی جمع فامیل هم فقط یه دختر هم سن و سال خودم بود که همون هم تو اون سن کمش نامزد کرد و بعدش ازدواج کرد. یعنی اکثر فامیل یا از من خیلی بزرگ تر بودند یا خیلی کوچیک تر.
خیلی کم به خودم می رسیدم و کم پیش می اومد که ریش و سیبیل هام و یا حتی موهای سرم رو اصلاح کنم. جوری بود که هر وقت اصلاح می کردم، 180 درجه تغییر قیافه می دادم. بیشتر وقت خودم رو با سوپر نگاه کردن و خودارضایی می گذروندم. به خاطر رابطه ام با مهدی بیشتر فیلم های گِی نگاه می کردم و بیشتر با اون فیلمها جق می زدم. پدرم هم دیگه متوجه سبک زندگی مزخرفم شده بود و چندین بار بهم تذکر داد. کسی نبود که بخواد عصبانی بشه و سرم داد بزنه یا اینکه کتکم بزنه ولی همون تذکرهای دلسوزانه ش هم کفایت نمی کرد و حالا که فکرش رو می کنم پدرم اونموقع نباید بهم ترحم می کرد و حداقل یکبار لایق این بودم که بهم تشر بزنه. خلاصه کلام، شده بودم یه بچه ی مرفه و تیتیش مامانی ، که هیچ چیز کم نداره و فقط می خوره و می خوابه و پول پدر زحمتکشش رو به باد میده.
یه روز از راه دبیرستان داشتم پیاده می اومدم خونه. فاصله ی زیادی با خونه مون نداشت ولی هر وقت که پیاده می رفتم خونه، حسابی خسته ام می شد. پول نقد هم نداشتم. توی راه بودم و مردم و رهگذرهای عادی رو تماشا می کردم. رفتگر جوون با لباس های نارنجیش رو می دیدم که حلقه ی نقره ای براق روی دست چپشه و یه گوشه نشسته و پشت تلفن داره قربون صدقه ی شخص پشت گوشی می رفت. بعد چند تا دختر جوون خوشگل رو دیدم که با اکیپشون داشتن تو اینستاگرام لایو می گرفتن. بعد از اون ها یه زوج رو دیدم که بچه شون رو توی کالسکه گذاشتن و صدای برخورد چرخ کالسکه با برگ های خشک روی زمین، خش خش دلنشینی ایجاد می کرد. توی راه که می رفتم، چه پسر، چه دختر، چه پیر، چه جوون، حداقل یه دوست معمولی کنارشون بود و من تک و تنها از کنارشون رد می شدم.
دم در خونه که رسیدم، کلید انداختم و رفتم داخل. دو تا پوتین سیاه رنگ، که توی جا کفشی بود، توجه من رو به خودش جلب کرد. فهمیدم که مهمون داریم. رفتم سمت پذیرایی و متوجه پسرعموم فؤاد شدم که توی سالن پذیرایی کنار بابام نشسته بود. باهاش سلام کردم و رفتم تو اتاقم لباس هام رو عوض کردم و بعد رفتم آشپزخونه و واسه خودم غدا کشیدم. اونطور که معلوم بود بابام اون روز شیفت عصر و شیفت شب بود، چون ظهر خونه مونده بود و خودش غذا رو درست کرده بود.
بعد چند دقیقه بابام اومد پیشم نشست و بهم گفت:« پیام جان. فؤاد چند روز مرخصی گرفته و می خواد پیشمون بمونه. من این چند روز شیفت شبم، تو رو خدا، این چند شب خوب مهمونداری کن، زشته بعد هرگز فؤاد اومده خونمون. گناه داره، تو شهر غریب و دورافتاده اومده سربازی، دلم نمی خواد حداقل خونه ی ما بهش سخت بگذره. امشب سعی کن یه چیز حاضری درست کنی، فردا خودم غذا سفارش میدم.» من هم تو جوابش گفتم: «چشم. هر چی شما بگی!» بعد از تشکر از من و خداحافظی از فواد، از خونه رفت بیرون که بره سر کار.
فواد 23 سالش بود و لیسانس حسابداری داشت و اونموقع سربازیش تو شهر ما بود و تونسته بود سه روز مرخصی بگیره ولی چون فاصله ی خونه ی عموم اینا با شهرمون زیاده، بالاجبار اومده بود خونه ی ما. اگه می خواست بره خونه ی خودشون، حداقل باید دو روز تو راه می موند. فقط با یه مرخصی یا تعطیلی درست و حسابی می تونست چند روز مفید بره خونه ی خودشون.
فواد پسر قد بلند و خوش قیافه ای بود و با اون ظاهرش فکر می کردم حداقل 10 تا دوست دختر داره. شب که شد، بنده ی خدا خودش غذا رو درست کرد و نشستیم با همدیگه خوردیم.
خونه ی ما دو تا اتاق داره. اتاق من، اتاق سابق و مشترک مامان و بابام بود. ولی بعد از فوت مادرم، من اونجا می خوابیدم. یکی از اتاق ها هم مال پیمان بود و بابام هر موقع که می خواست بخابه، تو پذیرایی جا می انداخت و اونجا می خوابید.
شب که شد من بعد از هرگز رفتم دوش گرفتم. پشمام حسابی بلند شده بود و جوری که از شورتم می زد بیرون و دیگه حالم داشت از خودم بهم می خورد. تو حموم حسابی خودم تمیز کردم و ریش سبیل هام هم زدم و رفتم تو اتاقم که بخابم. بعد از من فؤاد هم رفت دوش گرفت.
بعد از اینکه از حموم اومد بیرون بهم گفت :«کجا بخابم؟» و من هم بهش گفتم:« همینجا پیش خودم بخاب.» اون هم یه پتوی جداگونه برداشت و روی تخت دونفره کنار من دراز کشید.
من پشتم به فؤاد بود و پتو رو فقط روی پاهام انداخته بودم. اون شب من شلوارک طوسی و رکابی سفید تنم بود ولی فؤاد از اون شلوار مشکی های ورزشی با تیشرت آستین کوتاه جگری رنگ تنش بود. وقتی پشتم به فؤاد بود، ناخواسته ذهنم یاد موقعی رفت که پشت به مهدی می خوابیدم و زیر پتو بهم لاپا می زد. تا قبل از اون حتی به این فکر هم نمی کردم که اصلا بخام با فواد سکس کنم. پتو رو از خودم کنار زدم. اون شب به طور ناخواسته شرایط رو برای فؤاد مهیا کرده بودم و خودم رو تمیز کرده بودم و اون می تونست ازم کامجویی کنه ولی ته دلم می ترسیدم. اون اعتمادی رو که به مهدی داشتم، به فؤاد نداشتم، هر چند که فؤاد پسر خوبی بود. بعد از چند لحظه حس کردم که یه چیزی داره به پشتم نزدیک تر میشه و داره وسط چاک کونم رو طی می کنه. دستم رو آروم بردم پشتم، فهمیدم که هیچی نیست. بعد چند دقیقه دوباره اون حس بهم دست داد. فکر کردم فواده. گذاشتم که نزدیک و نزدیک تر بشه و بیشتر بهم بچسبه. هر لحظه حس می کردم اون چیز کلفتش داره آروم آروم وارد چاک کونم میشه. ولی اصلا گرمی تنش رو حس نمی کردم. انگار فقط کیرش رو بهم چسبونده بود و بقیه ی بدنش از من جدا بود. دوباره دستم رو بردم پشتم و باز هم فهمیدم چیزی نیست. چندین بار توی کونم جای فشار یک کیر رو حس می کردم ولی هر لحظه که دستم رو می بردم پشتم، چیزی حس نمی کردم. رومو بر گردوندم، دیدم فؤاد هم پشت به من خوابیده و پتو روی خودش انداخته.
حس اون کیر خیالی روی چاک کونم، همون حسی بود که به طور عامیانه بهش می گفتند «خارش کون». من اون شب کونم می خارید و ناخواسته منتظر بودم که فؤاد بیاد سمتم و کار ناتمام مهدی رو تموم کنه. همش توی همین فکر ها بودم که چشمام گرم شد و گرفتم خوابیدم. نزدیکای ساعت سه یا چهار صبح بود که بیدار شدم و فهمیدم باز هم همون حس اومد سراغم و یه چیز نسبتا سفت به یکی از لپ های کونم چسبیده و نفس های گرم یکی داره به گردنم می خوره. حس کردم دوباره همون کونمه که داره می خاره. ایندفعه دیگه دستم رو پشت سرم نبردم ولی اون کیر خیالی داشت روی تنم جاش رو تنظیم می کرد و اون نفس ها داره عمیق تر میشه. عمیقا کونم داشت خارش می کرد ولی جرأت نداشتم به فؤاد چیزی بگم و همون ترس رو داشتم. وقتی فهمیدم جای اون آلت داره سفت تر میشه، کنجکاوتر شدم و ایندفعه با نا امیدی دستم رو بردم سمت پشتم. یک لحظه فهمیدم که فؤاد واقعا به پشتم چسبیده و اون نفس های گرم، دم و بازدم عمیق خودشه. باورم نمیشد، یعنی واقعا فؤاد تو کف منه؟ قلبم از شدت ترس و هیجان و شهوت شروع به تپیدن کرد. دستم رو آروم بردم سمت کیر کلفت فؤاد. با دو تا انگشت وسطی و انگشت اشاره ام، آروم داشتم گردن کیرش رو نوازش می کردم. نمی دونستم فواد خوابه یا اینکه داره از عمد اینکارو می کنه. چند دقیقه داشتم، از رو شلوارش کیرش رو نوازش می کردم و اون هیچ واکنشی نشون نمی داد. بعد چند دقیقه دل رو به دریا زدم و دستم رو بردم سمت کش شلوارش و دستم رو از اون جا وارد شلوارش کردم. هنوز پشت به فواد بودم و فقط با حس لامسه ام داشتم، مسیر آلتش رو پیدا می کردم. قلبم از شدت ترس داشت میزد. ترس از دوچیز داشتم. ترس از اینکه فؤاد خواب باشه و بعد از اینکه از خواب بلند شد از اینکارم ناراحت بشه. ترس بعدیم هم این بود که فؤاد شهوتش بزنه بالا و با نهایت قدرتش منو بکنه(هر چند خودم دلم می خواست، این کارو بکنه، ولی همونطور که می دونین، کون دادن واسه اولین بار ترس داره). دستم تو شورت فواد بود و داشتم باهاش ور میرفتم که بعد چند لحظه دست چپ خودش رو بلند کرد و روی بدن من انداخت و دستش رو برد تو شلوارم و کیرم رو گرفت. از اون لحظه فهمیدم که فواد هم خودش دلش می خواد و با رغبت خودش اومده سمتم.
محکم داشت نفس می کشید و کیرم رو می مالید. بعد چند دقیقه شروع کرد شلوارش رو دراوردن. وقتی رومو برگردوندم. چیز درست حسابی نمی دیدم. به خاطر همین دستم رو دراز کردم و آباژور رو روشن کردم.(از اون آباژور هیچوقت استفاده نمی کردم و این اواخر پدرم قصد داشت که اونو بفروشه.) بعد اینکه نور آبی آباژور روشن شد، آلت فواد رو دیدم. کیرش از کیر مهدی خیلی درشت تر بود. جلوی رونش و بالای کیرش و روی خایه ش، کمی پشم داشت ولی از جذابیتش کم نمی کرد. اون لحظه ترسم ریخته بود و دیگه می خواستم تا آخر باهاش راه بیام. از رو تخت اومدم پایین و لباس هام رو کامل دراوردم و سمت در رفتم و در رو قفل کردم که یه وقت پیمان نیاد تو اتاق، هر چند که خیلی بعید بود. بعد برگشتم دیدم فواد هم لباس هاش رو در اورده. با دست داشت اشاره می کرد که بیام کنارش بخابم. رفتم روی تخت و رو به شکم خوابیدم. اون هم خوابید پشتم و تف انداخت لای کونم و شروع کرد لاپا زدن. بعد چند لحظه بهم گفت:«پاهاتو سفت بهم دیگه بچسبون» من هم این کارو کردم و اون کارش رو ادامه داد. اینطور که اون داشت می کرد، معلوم بود که خیلی خیلی تو کفه. برخلاف مهدی عطشش واسه این کار خیلی بالا بود.
می دونستم که اون شب قراره جر بخورم، ولی این انتخابی بود که خودم کردم و خودم با فؤاد راه اومده بودم. چند دقیقه مشغول بود که آبش راه افتاد و اونو روی باسنم خالی کرد.
حسابی بی جون شد، بعد خودش رو کنارم ولو کرد روی تخت. بلند شدم و پشتم رو تمیز کردم و خواستم لباس بپوشم. کمی ضدحال خورده بودم ولی بیشتر خوشحال بودم که قرار نیست اون کیر گنده حداقل امشب بره تو سوراخم. موقعی که شلوارمو برداشتم، با صدای پچ پچ بهم گفت:«پیام. پیام. یه کمی اینو می کنی تو دهنت. میخام دوباره بلند بشه.» فهمیدم که ماجرا هنوز تموم نشده و حالا حالا ها ادامه داره. کیرش دوباره سفت شده بود. الحق که همخون خودم بود، چون هم شهوتی بود، هم خیلی خیلی تو کف بود. رفتم کنارش روی تخت نشستم و کیرش رو کردم تو دهنم. قبل از اون کیر تو دهنم نکرده بودم و واسم حس جالبی داشت ولی ازطرفی هم کمی طعم پوست کیرش بد بود. توی دهنم بود و داشتم سر کیرش و کمی از گردن کیرش رو تو دهنم می کردم و مک میزدم. بعد چند لحظه اون دو تا دستش رو گذاشت رو سرم و محکم فشار داد و کیرش تا آخر رفت تو حلقم. داشتم هم عوق میزدم، هم سرفه می کردم که فؤاد دستش رو برداشت. دیگه به این موضوع ایمان آوردم که واقعا قرار نیست امشب کونم سالم بمونه. بعد چند لحظه با یه صدای لرزون بهم گفت:«بخاب، زودتر بخاب.» اون لحظه خوابیدم و اون بلافاصله خودش رو انداخت روم و دو تا تف انداخت رو سر کیرش و یکی هم انداخت رو انگشتش و با انگشتش، سوراخم رو تفی کرد. سر کیرش رو گذاشت رو سوراخم و هل داد. ایندفعه مث مهدی نبود که بخاد وسط کار ول کنه. من داشتم زیرش درد می کشیدم و آخ و اوخ می کردم. اون هم با صدای پچ پچ مرتباً می گفت:« پیام تو رو خدا تحمل کن. می دونم یه کمی درد داره. فقط تو رو خدا شل بگیر.» شهوت زیاد نمیذاشت که درست کلمه هاش رو ادا کنه. بعد چند دقیقه فشار آوردن کیرش کامل توی سوراخم هل خورد. صدای باز شدن عضلات مقعدم روداشتم می شنیدم و صداش مثل صدای جدا کردن دو تیکه گوشت از همدیگه با فشار دست بود. وقتی کیرش تو بدنم رفت خیلی درد کشیدم. دنیا تو چشام سیاه شد و با صدای بلند آخ گفتم. بعد از آخ گفتن فؤاد جلوی دهنم رو گرفت. طوری بلند داد زدم که داداشم پیمان بیدار شد و فهمیدم که در اتاقش داره باز میشه و داره سمت اتاق من میاد. همون لحظه فؤاد کیرش رو از تو کونم دراورد. آباژور روشن بود و همه چیز اون جا معلوم بود. فؤاد کیرش رو از تو بدنم در آورده بود و روی دو تا زانوش نشست طوری که نوک کیرش سمت دیوار بود. پیمان دستگیره ی در اتاق رو چرخوند ولی باز نشد. با صدای خواب آلود بهم گفت: «داداش پیام! چی شد؟» با حالت ترس و نگرانی بهش گفتم: «چیزی نیست عزیزم. سوزن رفت تو دستم. چیزی نیست. تو برو بگیر بخاب.» بعد چند لحظه فهمیدم که در اتاقش بسته شد و انگار رفته خوابیده. کیرم اون لحظه خوابیده بود. هم درد سکس رو تجربه کردم، هم ترس از آبروریزی و خجالت دچارم شد. فؤاد بعد اینکه در اتاق پیمان بسته شد. دوباره روم افتاد. اون عطشش به این زودی ها نمی خوابید. دوباره کیرش رو کرد داخل کونم. ایندفعه هم درد داشت ولی دردش کمتر بود و با صدای کمتری آخ و اوخ کردم. بعد اون شروع کرد توی کونم تلمبه زدن. عضلات کونم مثل دو تا تیکه گوشت که بهم وصل بودن داشت صدا می کرد و اون لحظه داشتم به فواد کون میدادم. حس خوبی نداشتم و بیشتر داشتم درد رو تجربه می کردم. چند دقیقه بعد فواد با سرعت و عجله کیرش رو دراورد و منو رو حالت نشسته گذاشت و خودش روی تخت وایساد و کیرش رو سمت دهنم گرفت و با صدای لرزون شهوتی خودش گفت: دهنت رو باز کن.» من هم دهنم رو باز کردم. می دونستم میخاد چیکار کنه و خیلی از کارش خو‌شم نمی اومد ولی مجبور بودم تسلیمش باشم. اون هم کیرش رو گذاشت روی لب پایینم و آبش با فشار کمی تو دهنم و بیشتر زیر زبونم سرازیر شد و بهم گفت که قورتشون بدم. آب کیرش خیلی طعم بدی میداد و با قورت دادنش حس بدی بهم دست داد ولی دیگه مجبور بودم تابعش باشم، چون همونطور که گفتم این کاری بود که خودم شروعش کردم.
اون شب همه رقمه مفعول بودن رو تجربه کردم و بیشتر درد کشیدم تا اینکه بخوام لذت ببرم. فؤاد دو شب دیگه هم خونه مون بود ولی دیگه سمتم نیومد و شب های بعد تو پذیرایی خوابید. انگار عذاب وجدان گرفته بود.
اون اولین تجربه ی سکسی جدی من بود و با وجود اینکه اون روزها حس خوبی نسبت بهش نداشتم، حالا که فکرش رو می کنم می بینم که تجربه ی جالبی واسم بوده. بعد از اون چندبار دیگه فؤاد رو دیدم ولی هر وقت که نگاهم می کرد، حس خوبی نداشت و بیشتر خجالت زده می شد. بعد از اون قضیه دیگه با کسی رابطه نداشتم.
[داستان غیر واقعی و ساخته ی ذهن خودم بود]
[خواهشا اگه می خواین فحش بدین، به خودم فحش بدین و پای بقیه رو وسط نکشبد]
*خیلی ممنون از کاربران شهوانی

نوشته: RNZ


👍 9
👎 8
21901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877251
2022-06-02 02:42:13 +0430 +0430

خیلی قشنگ نوشته بودی و حس های درونت رو جالب به تحریر در آورده بودی، ی چند تا غلط املائی داشتی که ای کاش نبودشون. موفق باشی

0 ❤️

877252
2022-06-02 02:46:21 +0430 +0430

کاش کمتر حال ما رو با مجسم کردن اون قیافه یی کیری بهم میزدی
عه

0 ❤️

877276
2022-06-02 05:06:04 +0430 +0430

اتفاقا داستان واقعی بود معلومه کون میدی اونم اساسی

0 ❤️

877297
2022-06-02 09:51:56 +0430 +0430

داستانت خیلی قشنگ بود مرسی
از اینکه مادرت رو از دست دادی خیلی ناراحت و متاسف شدم روحش قرین آرامش
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

877305
2022-06-02 11:21:23 +0430 +0430

خوب نوشته بودی و بیشتر بخاطر صداقتت آخر داستان لایک رو دادم.
به نظرم هر داستانی، هرچقدرم تخیلی باشه، میشه بلاخره رگه هایی از حقیقت رو توش پیدا کرد. فکر کنم قسمته‌های کوچکی از روابطت با مهدی رفیقت واقعی بوده باشه

0 ❤️

877328
2022-06-02 15:10:52 +0430 +0430

نوشتارت قشنگ بود

0 ❤️

877334
2022-06-02 16:00:42 +0430 +0430

داستان قشنگی بود. منم سربازم اگه دوست داری ییا به منم بده😄

0 ❤️