عشق اشتباه (۱)

1400/07/01

سلام
این داستانی هست از زندگیم که اکه برگردم به گذشته هرگز تکرار نمیکنم تقریبا ۲ سال پیش وقتی ۲۴سالم بود قسمت سکسی ماجرا اتفاق افتاد ولی اول کامل این داستانو باید توضیح بدم.
من ۷ سال پیش اولین بار که زن عموم رو دیدم شدید ازش خوشم اومد؛ اون زمان من کنکوری بودم و کلا وقت نمیکردم به عروسی ها و مراسم ها و جشن ها برم و کلا پسر درس خونی بودم،وقتی بعد از مدت ها چند ماهی خونه بابا بزرگم رفتم زن عموی کوچیکم رو برای اولین بار دیدم که به طور کاملا عجیبی ازش خوشم اومد و حس عجیبی توی قلبم حس کردم
بلاخره اومد نزدیکم و سلام کرد منم کلا اخلاقم جوری بود که همه بهم میگفتن مغزور و زیاد تحویل نمیگرفتم،جوابشو دادم و رفتم نشستم پیش عموهام و فکرم کلا پیش زینب بود. (نام زن عموم زینب ،یکسال از خودم کوچیکتر بود )
این اولین ملاقات خیلی برای من خوب تموم نشد جوری که همش فکر و ذهنم اون شده بود.
گذشت و چندین ماه تو فاز درس خوندن بودم و یک روز عموی کوچیکم با زینب اومد خونه ی ما و من هم مثل همیشه دوست نداشتم کسی فکر کنه زیاد برام مهم هستن ؛ بعد از یک ساعت یه نفر در اتاقم رو میزنه ؛
من؛ بفرمایید
زینب ؛ محمد ، منم میتونم بیام
وقتی صداش رو شنیدم باز هم حس همیشگی رو توی قلبم حس‌ کردم بلاخره بعد از چند ثانیه مکث گفتم بفرمایید
وقتی زینب در رو باز کرد و داخل اتاق شد زیاد بهش توجه نکردم ،که دیدم اومد رو صندلی کناری نشست و گفت:
آقا محمد چخبرا !؟ چرا اینقد کم پیدایین، حرفی نمیزنین ،نمیبینیمتون؟
منم وقتی صندلی رو چرخوندم تا جوابش رو بدم نا خوداگاه چندین ثانیه حواسم پرت شد و همش داشتم به چشماش نگاه میکردم؛ راستش رو بخوایین برای من جذابترین فردی بود که دیده بود یا شاید برای من خیلی جذاب شده بود.(زینب پوست سبزه متمایل به سفید با یه بینی کوچیک داشت که چشماشم واقعا کشیده و قشنگ بود «دوستان نهایت توصیف من همینه!»).
جوابش رو دادم که دیدم گفت محمد من واتس اپم رو نمیتونم لاگین کنم میتونی کمکم کنی : گوشیشو گرفتم و بعد از چند دقیقه تونستم گوشیش رو درست کنم ، که تشکر کرد ، بعدش چند ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که سرش رو انداخت پایین و گفت:
خوب محمد من برم کاری نداری دیگه ؟
گفتم ممنون نه کاری نیست .
اومد بلند شه بره که تو دل خودم گفتم کاش بهش بگم میشه شمارتونو بدین اگه یه روز ازتون کمک خواستم بهتون بگم! که دیدم تا دم در اتاق که رفت برگشت گفت:
محمد میشه شمارتو بدی !(واقعا نمیدونم چرا این تیکه پازل ها خودشون کنار هم جمع شده بود تا این اتفاقات تو زندگی من بیفته)
منم که از خدام بود گفتم البته شماره رو دادم و رفت.
بعد چند ساعتی مامانم اومد داخل و گفت قراره زن عموت و عموت چند روزی اینجا بمونن به خاطر تعمیرات خونه، میشه شبا تو بری اتاق داداشت که اونا برن اتاق تو
منم گفتم باشه
بلاخره چند دقیقه بعد اومدم بیرون برم پیش دادشم که دوباره زینبو دیدم،و لبخند زنان از کنارم رد شد رفت داخل و سپس عموم رفت.
بدترین سناریوی که میتونست چند ماه مونده به کنکور برام بیفته اتفاق افتاده بود.
شب موقع خواب همش فکرم پیشش بود شاید باورتون نشه ولی اون موقع با اینکه تو فکرش بودم شدید ولی فکر سکسی و … تو فکرم نبود وشهوتی‌نبود.
بلاخره داداشم خوابید و هرچی میخواستم بخوابم فایده ای نداشت قلبم و ذهنم همش اونو میخواست …
یه جایی همش میگفتم چقد من بدشانسم کاش زودتر میدیدمش که نمیذاشتم الان زن عموم بشه!
گذشت و صبح شد و رفتم تو اتاق خودم و اونا با مادر پدرم رفتن بیرون.
تا ظهر داشتم درس میخوندم که اونا اومدن و زینب و مادرم نهارو درست کردن و همه رفتن سر سفره ولی من مثل همیشه داخل اتاقم ناهار میاوردن که دیدم باز در اتاقمو زد ،چون میدونستم خودشه گفتم بفرمایید
زینب بود گفت افا محمد بفرمایید اینم غذای مورد علاقت خورشت سبزی،به مامانت گفتم هرچی دوس داری درس کنه و… بعدش غذا رو روی میزم گذاشت و رفت …
شب شده بود ک من رفتم توی اتاق داداشم، و ساعت حدودا ۱-۲بود که روی گوشیم مسیج اومد…
سلام
تعجب کردم…گفتم این دیگه کیه این موقع ولی ته دلم گفتم امکان داره خودش باشه و یکمی سر کیف شدم
جواب دادم سلام
ک گفت اقای مغرور چخبر…
بعد از چند دقیقه چت دیدم بحث رو در مورد دوس دخترام باز کرده ،راستش من دوس دختر انچنانی نداشتم چون اهلش نبودم (ظاهرم خوبه و همه میگن پسر تو دل برویی هستم البته تعریف از خود نباشه)
منم حقیقتش رو گفتم اینکه به جز یه دختره که چن روزی باهاش کلا دوست بودم بعدش تمومش کردم با کسی نبودم.
مسیج بعدی گفت: محمد عاشق کسی هستی؟
این رو من میدونستم ک بعد از چندین ماه تنها کسی که بهش حس عجیبی دارم و میخوامش ،خود زینبه ولی نمیشد چیزی گفت.
بعد از چند ساعت چت یه استرس عجیبی دلمو گرفت نکنه حرفی بزنم و عموم باشه.
بلاخره بعدش شب بخیر گفتیم وخوابیدیم.
صب شد و زینب و عموم برگشتن خونشون.
گذشت و گذشت… نزدیک یکسال بعد
چت های شبانه ما به اوج خودش رسید
جوری که عموم ی روز گوشیشو که چک میکنه میفهمه چتای من و زینب خیلی راحت شده و خیلی پیش من راحته، بینشون دعوا میشه و یه شب زینب رو سخت میزنه و گوشیش رو از پنجره میندازه پایین و خورد میکنه.
فرداش عموم میاد خونمون و به مادرم میگه ؛محمد پیاماش با زینب رو اعصابمه بگو دیگه پیامی نده
جر و بحث های زینب و عموم ادامه پیدا میکنه تا اینکه قهر میکنه و میره خونه باباش
اونجا با گوشی خواهرش بهش پیام میده؛و همینجوری چت ها و تماس ها ادامه پیدا میکنه،تا اینکه یه روز بهم میگه محمد جدی تا حالا عاشق شدی یا نه؟ اگه کسیو دوس داری بهم بگو درستش میکنم برات!
منم مثل همیشه دروغ گفتم …
تابستون بود و نتایج کنکور اومد یعنی سال دومی که کنکور دادم(سال اول نتونستم قبول بشم به دلایلی که گفتم) بلاخره اون دانشگاه و رشته ای که میخواستم رو قبول شدم.
که توی واتس اپ به زینب گفتم
که خیلی خوشحال شد و زنگ زد و خیلی خوش و بش کردیم.
این چتای ما ادیگه زمان نداشت همیشگی بود و بدون هم دو دقیقه نمیگذروندیم،یه روز تا ظهر خبری ازش نبود، که شب پیام داد گفت محمد خوبی
گفتم ممنون کجا بودی دلم برات تنگ شد
گفت هیچی یه کاری داشتم بهت میگم حالا اخر شب
تو چت گرم حرف زدن بودیم که بحث یکم درمورد عشق و دوست داشتن بود،رفتم تو فکر و واقعا بعداز دو سال به خودم گفتم باید بهش بگم
که بهم گفت محمد جدی کسی رو دوست داری یا نه؟ ناراحت میشم از دستتا ! خیلی وقته بهم نمیگی
گفتم حالا بماند یه نفر هست
اقا پا فشاری کرد که گفت میگی گفتم اره؛ گفت کی گفتم شب من میگم بعدش تو بگو ؛گفت دارم میمیرم از فوضولی
شب شد و پیام داد که محمد منتظرم
گفتم قول میدی بینمون بمونه؟ قول میدی هرگز جایی نگی ؟ قول میدی ناراحت نشی؟ و…
گفت اره
داشتم پشیمون میشدم که گفت
خوب نمیگی؟
جواب دادم؛ اره
تو عمرم فقط یه نفرو خواستم از اولین لحظه تا حالا
جواب داد ؛ خوب دیگه بگو
گفتم :من عاشق خودتم! …
چن دقیقه ای نه پیام اومد نه پیام دادم
بعد از چند دقیقه پیام اومد که نشنیده میگیرم چون تو مثل بهترین دوستمی از روز اولم و همیشه بهت میگفتم مث دوستمی و بهت افتخار میکنم…
خیلی ناراحت بودم که چرا گفتم! و با خودم داشتم کلنجار میرفتم و عصبانی بودم که پیام اومد
محمد من بگم؟
گفتم بگو
خبر من اینه :نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت
جواب دادم چی شده مگه.
گفت حاملم…
از جوابش شکه شدم
نمیدونستم چی بگم
کلا حرفای وحشتناک وسنگینی توی یک ساعت زده شد که بعد از چند دقیقه فکر کردن به خودم گفتم: محمد تمومش کن داری چه غلطی میکنی، داری به عموت خیانت میکنی! الان حرف یه بچه هم وسطه
زینب پیام داد؛ محمد معذرت میخوام ناراحتت کردم ولی اونچیز‌هرگز نمیشه و در ضمن معذرت میخوام وقتت رو تلف کردم…

جواب دادم؛ خوب زینب دیگه خرفایی زده شد ک نباید میزدیم
من دیگه میخوام برا همیشه برم کاری نداری؟
جواب داد؛برا چی مگه دیونه ای ،محمد دیونه نشو من دلم برات تنگ میشه

ازش خواهش کردم به اصرار که دیگه پیام نده…بلاخره قبول کرد و شمارش رو پاک کرد
همینجور ماه ها میکذشت و تو فکرش بودم و نمیتونستم دوریشو‌تحمل کنم و برام عذاب بود.
که بعد از چند ماه عموم رفت و زینب رو راضی کرد و اشتی کردن گذشت و گذشت و بچش به دنیا اومد و یه روز رفتم خونه بابابزرگم و زینبو دیدم که بچش بغلشه ! نگاش نکردم و رد شدم،چون نمیتونستم و شدیدا میخواستمش از ته قلب.
این سه سال دانشگاه با یکی از دخترای دانشگاه بودم همکلاسیام بود و شدیدا بهم وابسته شده بود و حتی اون هم میدونست که یکیو میخوام ولی هرکز نفهمید… وقتایی که با فاطمه حرف میزدم همش به فکر زینب بودم تا اینکه فاطمه هم از دستم هر روز شاکی بود چرا دیر جواب میدی و … با هزار بدبختی از فاطمه جدا شدم و تو فکر خودم بودم.
همینجور داشت میگذشت که مادرم زنگ زد و اتفاقی گفت که زینب و عموم باز هم دعوا کردن و برای چندی ماهی هست رفته خونه باباش و مثل اینکه زینبم دیگه گوشی نداشت.
شب فکرم مشغول بود و نمیدونستم چکار کنم و بلاخره گوشیو برداشتم ببینم خطش روشنه یا نه،که دیدم خطش خاموش بود.
داخل مخاطبین گوشیم گشتم که شماره ی مادر زینب رو پیدا کردم که یک روز با اون بهم زنگ زد…
دلو زدم به دریا و شماره رو گرفتم که دیدم تلفن برداشته شد،هرچی منتظر موندم چیزی نمیگفت
منم صدامو کلفت کردم و گفتم الو،دیدم جواب داد بفرمایید
صدای زینب بود… کل وجودمو حرارت گرفته بود که گفتم زینب خوبی محمدم!
دیدم چند ثانیه مکث کرد و گفت محمد چکار میکنی کجا بودی نامرد!نباید یه خبری ازم بگیری
چند دقیقه ای حرف زدیم که دیدم گریش گرفت ،گفت زندگیم نابود شده دیگه خسته شدم ،حالم از عموت داره به هم میخوره … اصلا این زندگی برا من نیست، و… من چند دقیقه گوش دادم
بعدش که حرفاش تموم شد.
گفتم خوب دیگه مزاحم نمیشم
که جواب داد محمد معذرت میخوام ،هنوزم میگم منو ببخش
گفتم باشه عیبی نداره.
که توی جواب حرفم گفت؛محمد من گوشی ندارم این گوشی مادرمه دیگه زنگ نزن به این اتفاقی گوشیو برداشتم شانس اوردیم.که گفتم باشه بعدش قط کردم(جوری که دفعه قبلی یه حرفایی در مورد ما پیچیده بود بخاطر داییم که مادرش هم رو من حساس بود)
شب شده بود و پیام اومد محمد خوبی؟ گوشی خواهرش بود
جواب دادم ،اون شب تا ساعت۳ داشتیم چت میکردیم که پیام داد ، محمد هنوز زو حرف قبلیت هستی؟
هنوز فک میکنی من اون ادمم؟
که جواب دادم: من همیشه عاشقتم گرچه میدونم انتهایی نداره!
پیام داد: منم از روز اول دوست داشتم ولی برای عاشقی نمیشه ببخش منو،کاش زودتر میدیدمت
از اینکه گفت دوستت داشتم خیلی خوشحال شدم،بلاخره گذشت و‌ یک شب گفت محمد میخوام برم بازار فردا…
که منم همینجوری گفتم منم باهات بیام؟
دیدم جواب داد البته!
بهش گفتم جدی میگی
گفت اره مگه چی میشه
خوشحال شدم شدیدا و باورم نمیشد …
وقتی صبح شد رفتم بازار و توی پارک قرار گذاشتیم ،روی نیمکت نشسته بودم که دیدم یه نفر اومده پیشم نشست و گفت؛ به به اقا محمد و میخندید
منم سرمو چرخوندم و دیدمش: که باورم نمیشد که زینبه که پیشم نشسته!
بی نهایت خوشگل شده بود و چشای کشیدش واقعا دیوانه کننده بود برام،
یه جفت کفش پاشنه بلند هم پاش بود،با توجه به اینکه قد خود زینب بلند بود کفش پاشنه بلند هم بینهایت اندامش رو سکسی کرده بود، که برای اولین بار شهوت عجیبی تو وجودم حس کردم…
منم جوابش رو دادم و گفتم چخبرا خوش اومدی و…
بعد از چند دقیقه حرف زدن گفت: محمد میدونی اون حسی که تو بهم داشتی رو منم داشتم! و اون شب خواستم بهت بگم ولی اینم میخواستم بگم که اره تمومش کنیم این رابطه رو که خودت گفتی و منم قبول کردم چون عذاب وجدان سختی داشتم.

حرفاش برام سنگین بود که منم جوابشو میدم که پرسید محمد کی از من خوشت اومد ،بهش گفتم همون لحظه و ثانیه اول…
که دیدم بلند شد و گفت خوب بیخیال دیگه این دنیا نمیشه بریم یه بستنی بخوریم (خندون بود)
وقتی بلند شد رو به روم وایساده بود:نمیتونستم چشام رو از روش بردارم: سینه هاش و اندامش داشت دیونم میکرد که بلند شدم و گفتم باشه بریم…
اون روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد و برگشتیم و من رفتم دانشکاه که شب پیام داد؛ خوشتیپ
منم جواب دادم هنوز به پات نرسیدم
بلاخره چتامون تا اخر شب ادامه داشت و خودش تنها بود چون بچش پیش خواهرش بود.
تلفنی با هم حرف میزدیم تا نزدیک صب که یه شب بهش گفتم زینب چرا نشه؟
گفت چی نشه؟
اینکه مال هم بشیم من تو رو میخوام،چرا نمیفهمی؟
جواب داد؛منم میخوامت محمد ولی قبول کن راهی نیس ؛منم عاشقتم ولی نیست که نیست
گفتم باشه
همینجوری روزا میگذشت و عشق بین ما وحشتناک شده بود
باز یه شب دیگه با هم قرار گذاشتیم توی یه پارک همو ببینیم
داخل ماشین بودم که دیدم رسیده و داره اطرافشو نگاه میکنه ، یه بوق زدم فهمید منم، داخل ماشین شد و نشست
مثل همیشه خوشگل بود و اینبار هم حس خواستن وشهوت من ادغام شده بود،که هنوز که هنوزه نمیدونم این حس عشق هست بود یا شهوت؟
حسی که هرگز تجربه نمیکردم
وقتی نشسته بود سرم رو طرفش چرخوندم ولی اون جلوشو نگاه میکرد،نگاهم افتاد به سینهاش که خودنمایی میکرد،به لباش ،و سرم پایینتر رفت که دیدمدستاش می لرزه استرس داره!
پرسیدم باز چی شده!؟
گفت مادرت و… اومدن گفتن باید برگردی و طلاق نداریم ،و خانواده خودمم بهم فشار اورده و من و تو هم هیچ امیدی نیست.
منم جواب دادم که من دوست دارم نکن اینکارو،جواب داد خودمم دوست دارم ک دیدم برا اولین بار دستمو گرفت
حس عجیبی داشتم داشتم بهش نکاه میکردم که گفت من خودمم نمیدونم چکار کنم . من نمیخوامش ولی زندگی نمیذاره من زندگیم نابود شده و اون ول نمیکنه.
چن دقیقه ای گذشت که چشاش پر اشک شد و گفت محمد من تو رو میخوام ،خیلی دوست دارم! در حالی که دستامو گرفته بود،با اینکه عذاب وجدان شدیدی داشتم بی مهابا صورتمو طرفش بردم و وسط حرف زدناش لباشو بوسیدم!!!
اونم چشاشو بسته بود و اشکاش خورده بود رو گونه هام،چند ثانیه ای داشتیم لب میگرفتیم که ازم جدا شد چشاشو پاک کرد
گفت محمد این کار اشتباس …اومد در ماشینو باز کنه بره دستشو گرفتم و نذاشتم بره.
ماشینو قفل کردم و سرمو رو فرمون گذاشتم و ناراحت بودم از این کارم ،که چرا من خائن شدم!
زینبم شدیدا ناراحت بود که چند ثاینه ای گذشت و گفت محمد عاشقتم ولی منو ببخش.
گفت نمیشه اگه من نرم ولم نمیکنن …فشار خانوادم نمیذاره…
گفتم باشه در ماشینو باز کردم ،وقتی داشت میرفت برگشت کفت دوست دارم.
بلاخره چند ماه بعد باز پیام داد محمد خوبی ؟
منم مث همیش توان جواب دادنشو نداشتم
گذشت و گذشت یه شب بهم گفت عموت رفته مسافرت و چند ماهی نیست و خودمم تنهام و هزار دردسر !
خونشون دو طبقه بود طبقه پایین بابابزرگ و مامان بزرگم و طبقه بالا اونا بودن … به فکرم زد که چرا نشه؟
این فکر چند روزی تو ذهنم بود ولی عذاب وجدان همچین کاری و همچین خیانتی نمیذاشتم اروم باشه،ولی باز هم میخواستمش…
شبا که باهم حرف میزدیم حس شهوتم هم بهش اضاف میشد هر شب ولی عذاب وجدان نمیذاشت بعضی وقتا بخوابم مثل الان…
چند روزی داشت عکسای خودش رو برام میفرستاد و میگفت کدوم برای استوری خوبه؟منم سینه ها و باسنش رو که میدیدم شهوتم چند برابر میشد ولی با حس عذاب .
این فکر تو ذهنم بود ولی سرکوبش میکردم؛ شب ها میگذشتن ولی یه شب شدیدا هر دومون داشتیم حرفای عاشقانه میزدیم و منم وحشتناک حس شهوتم اون شب بالا بود،زینبم مدام میگفت عاشقتم
که من گفتم زینب تو کسی پیشته؟
گفت نه خواهرم رفته چرا؟
گفتم من اومدم کلیدو از طبقه بالا بنداز پایین تو راه رو میام
هرچی گفت نه نمیشه میفهمن
گفتم نمیفهمن
بلاخره گفت باشه ولی کاری نمیکنی منم گفتم باشه
منم زود یه دوش گرفتم و عطر زدم و رفتم.
رفتم اونجا که دیدم زینب تو پنجره وایساده و کلیدو انداخته پایین!
کلیدو برداشتم و اروم درو باز کردمو رفتم طبقه بالا که زینب درو باز کرد، یه روسری سبز سرش بود و ی دامن سورمه ای نیز پاش کرده بود، و به حدی این دامن اندامشو سکسی کرده بود وباسنش برجسته بود که به محضی که وارد شدم در رو که بست،یک قدم کشوندمش عقب بدون اینکه اجازه ای بدم حرف بزنه؛شروع کردم بوسیدنش لباش ،شدیدا استرس،عذاب و ترس داشتم ولی نمیخواستم از دست بدم این فرصتو…
بعد از چن ثانیه بوسیدن قشنگ درحالی که هنوز سر پا بودیم دست رو بردم و باسنش رو تو دستام گرفتم وچنگ میزدم و و داشتم لباش رو میخوردم که اونم داشت میگفت،محمد اشتباس اینکارمون و هی همو میبوسیدیم. همینجوری ادامه دادم که دستمو کرفت گفت علی(که تو اتاق بود) خوابه .
و دستمو کرفت و رفتیم توی اتاق دیگه ای ،و برق شب خواب رو زد و حالت ابی رنگی شده بود…
درو که بست بهش فرصت ندادم انداختمش روی تخت و شروع کردم به بوسیدنش
وقتی رسیدم به گردنش بوی خوشی میداد که اونجا رو هم لیس زدم و کاملا خمار شده بود و چشماشو بست و میگفت محمد دوست دارم…
بعد چنددقیقه من دراز کشیدو اون اومد بغلم… و دراز کشید و میبوسیدیم همو،که دستامو بردم از روی دامن باسنشو چنگ میزدم و شدیدا کیرم سیخ شده بود و شلوارمو داشت جر میداد.
شدیدا خمار شده بودیم هر دومون که دستامو بردم زیر دامنش
که گفت:
نه این نمیشه دیگه؛ گوش ندادم باز تلاشمو کردم
دیدم داره اصرار میکنه بیخیالش شدم و چند دقیقه ای با لباس بغل هم بودیم و داشتیم همو میبوسیدیم و شروع کردم دوباره به نوازش کردنش و لیسیدن گردنش که چشماشو بست و و افتاد روی تخت!منم رفتم بالا سرش و دکمه های پیرهنشو یکی یکی باز میکردم اون فقط چشماشو بسته بود و دستاش رو چشماش بود…
وقتی کامل پیرهنشو در اوردم رسیدم به سوتینش که انگار ممه هاش داشت اونا رو پاره میکرد،دستمو بردم زیر کمرش یکم کمرشو بالا اورده بودم تا دکمه سوتینشوباز کنم که دیدم سفت بغلم کرد.
منم میبوسیدمش و آرومش میکردم و گفتم نترس؛که میگفت محمد کارمون اشتباس عشقم.
بغلش کردم و از پشت سوتینشو باز کردم وقتی ممه هاشو دیدم شدیدا تعجب کردم و گفتم اینا چیه؟
که خندید و هیچی نگفت
شروع کردم ممه هاشو با دستم گرفتن و مالیدن ،بعدش سرمو بردم و یکی از ممه هاشو گذاشتم توی دستم و اون یکی رو میخوردم،همینجور ادامه دادم تا خمار خمار شده بود و تو حس خودش بود،صدای اه و نالش داشت میومد که یکی از دستامو بردم زیر شورتش هرچی گفت نه
بی توجهی کردم و دستم رو کذاشتم روی کسش! شدیدا داغ و خیس بود،با اون دستم کسشو میمالیدم و ممه اشو میخوردم ،به حدی کسشو‌ مالیده بودم که دستم خیس خیس شده بود.
چند دقیقه ای همین حالت بودم تا اینکه بدنش لرزید و ارضا شد!
منم هنوز خمار بودم وکنارس دراز کشیدم ک دیدم زینب چشاشو بسته و چند دقیقه بعدش حالت پشیمونی داشت.
من با اینکه شدیا فشار روم بود ولی دیدم چون استرس داره لباش رو بوسیدم و گفتم خوب من برم.
که دیدم نزدیکم شد گفت نه
وقتی رو تخت بود دست برد دکمه شلوارمو باز کنه که دستشو کرفتم گفتم نه!
و شروع کردم بوسیدنش،اون داشت همکاری میکرد دوباره رفتم سراغ ممه هاش و هی میبوسیدمش و امون نمیدام بهش بازم داغ شد
که گفت بذار ارضات کنم دیگه محمد!
گفتم هرگز ،فقط به یک شرط
چی؟
بذار دامنتو در بیارم!
گفت تا همین الانم خیلی اشتباه کردیم فردا به خودت میای میفهمی
که جواب دادم میدونم من که این اشتباه رو کردم…
با اصرار قبول کرد که بلند شد و ایستاد رو تخت به منم گفت منم بلند شدم.
بلند شدم و لباشو گرفتم و شروع کردم به مک زدن و همزمان دامنشو در اورده بودم!که باورم نمیشد اونی که جلوی چشامه خود زینبه،بعد از چندین سال
وقتی کسش رو دیدم داشتم دیونه میشدم دستش رو گرفتم و چرخوندمش و کونش خیلی برجسته بود و جذاب ،وقتی از رو به رو نگاهش میکردم دقیقا مثل ساعت شنی بود بدنش…
که زینب گفت خوب دیگه بسه پرو !
نشست رو زانوهاش و اول کمربندمو باز کرد و بعدش دکمه شلوارمو
باز کرد ؛ شلوارمو از پام کشید پایین و کامل درش اورد ؛وقتی شرتمو نگاه کرد سرشو بالا کرد وتعجب زده نگام کرد…
کیرم به حدی به شورتم فشار اورده بود که زینب داشت با نگاه هاش میخندید ، از رو شرت داشت کیرمو میمالید که داشتم منفجر میشدم…
دیکه امون نداد و شورتمو کامل کشید پایین وکیرم کامل سیخ و راست شده بود و چشای زینب با تعجب بهم خیره شده بود
این چقد بزرگه محمد!
که سرشو اورد نزدیکو شروع کرد به ساک زدن،به حدی داغ بودم که چیزی نگذشت داشت ابم میومد .
چون من زود انزال هستم بهش گفتم صبر کنه و دراز کشیدم از پهلو رو تخت و اونم رو به روم نشست و شروع کردم به مکیدن لباش و تو همین حین کیرم هی به شکمش و کسش میخورد…
به حدی لبای همو خوردیم که لب زینب زخمی شده بود… و شهوت عجیبی بینمون بود
پایان قسمت اول

نوشته: محمد


👍 7
👎 6
14801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

833651
2021-09-23 00:52:15 +0330 +0330

حس میکنم حقی عینکی هستی

0 ❤️

833679
2021-09-23 01:56:35 +0330 +0330

مجمد خوبی؟؟

0 ❤️

833705
2021-09-23 03:34:34 +0330 +0330

هنوز که هنوزه نمیدونم این حس عشق هست بود یا شهوت؟” اگر هنوز اینو نفهمیدی پس خودتو به دکتر نشون بده. لعنت به این تربیت که جوونها فرقشو درک نمیکنند.

1 ❤️

833756
2021-09-23 12:48:05 +0330 +0330

چشماش با ریمل و آرایش قشنگه حتما

0 ❤️

833925
2021-09-24 03:53:54 +0330 +0330

(جوری که دفعه قبلی یه حرفایی در مورد ما پیچیده بود بخاطر داییم که مادرش هم رو من حساس بود)
اگه زن عموت بود پس داییت چ گوهی میخوره این وسط

1 ❤️

835647
2021-10-03 19:56:58 +0330 +0330

🟢یه پیام داری:
محمد خوبی؟ کص ننت
چرا ننت کص میده تو میری جق میزنی کونی؟
برو به عباس اقا کون بده خالی شی
عموتم دیگه کونت نمیذاره
🟢به پیام داری: کونی مغرور خوبی؟
کص ننت چطوره؟ ننت دیگه خوب کص نمیده چرا؟؟؟
ن*نتو گاییدم بیناموس جقی با این توهمات کیریت
جقتو بزن و کونتو بده تو
چیکار داری به زندگی عموی کصکشت
پیام اومد:
محمد خوبی؟؟؟؟؟ کص ننت

0 ❤️

859978
2022-02-18 23:31:44 +0330 +0330

قسمت دوم ننویس اگه میخوای فوحش نخوری

0 ❤️

879926
2022-06-16 22:39:23 +0430 +0430

“هنوز که هنوزه نمیدونم این حس عشق هست بود یا شهوت؟” اگر هنوز اینو نفهمیدی پس خودتو به دکتر نشون بده. لعنت به این تربیت که جوونها فرقشو درک نمیکنند.

0 ❤️

967583
2024-01-20 18:37:29 +0330 +0330

عجب
کص کش بی ناموسی
جقیه کص ندیده
از مامانت بپرس تو واقعا نطفه ی باباتی یا از کوچه خیابون تورو حامله شده

0 ❤️