عشق مشترک (۴)

1400/09/03

...قسمت قبل

-تا اینکه یک شب زنگ در خونه رو زدن باورم نمیشد آرش بود که پشت آیفون تصویری با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی ایستاده بود دلم از دیدنش بعد این همه وقت هری ریخت…. توی این سه سال حداقل هفته ای دو بار می دیدمش و هیچ وقت نشده بود انقدر طولانی نبینمش اونم حالا که علاوه بر کشش عاطفی بهش کشش جنسی داشتمو باید جلوی خودمو می گرفتم.سعی کردم عادی باشم رفتم توی اتاق صورتم خیلی رنگ پریده بود تلاش کردم با آرایش رنگ و لعاب بدم به خودم یه پیراهن مشکی تا روی زانوهام پوشیدم موهامو بدون بستن رها کردمو از اتاق اومدم بیرون … می دونستم آرش بر خلاف نیما عاشق موهای پر و بلند و حالت دارمه… چرا هنوز داشتم طبق سلیقه آرش رفتار می کردم؟ از اتاق که اومدم بیرون دلم ریخت زیر چشماش گود افتاده بود موهاش حسابی بلند شده بودو یه طره ش روی پیشونیش افتاده بود که البته جذاب ترش کرده بود بلافاصله از جاش بلند شدو سلام کرد. سریع سلام کردمو رفتم توی آشپزخونه… دستم‌ روی قلبم بود که مثل دختر بچه های دبیرستانی از دیدن دوست پسر پنهانیشون‌به تپش افتاده بود.چند لیوان شربت خنک ریختمو برگشتم انگار واسه گر گرفتگی هر دومون لازم بود هی بهم نگاه می کردو با کلافگی دستشو می برد توی موهاش… با نیما بحثای کاری عادی می کردن به نیما گفته بود واسه دلجویی اومدم که جو سنگین بینمون برطرف بشه…نیما خوب می دونست که آرش چندان به شراکت باهاش احتیاجی نداره و فقط رو حساب رفاقت این کارو کرده بنابراین خیلی زود بخشیدش و مثل قبل شروع به صحبت کرد اما من خیلی خوب می دونستم ترس از دست دادن من افتاده به جونش. نقطه ضعف آرش، نیما نبود من بودم. یک ساعت بعد رفتنش یه پیام اومد روی گوشیم بالاخره بعد از ۳ ماه قولشو زیر پاش گذاشت… نوشته بود فکر کردم می تونم فراموشت کنم اما امشب با دیدن دوباره ت فهمیدم موفق نشدم عطش داشتنت سرد نشده نمیشه نخواهد شد…. قلبم با خوندن این سه سطر لرزید…دو راهی سخت زندگیم انتخاب بین نیما و آرش بود انتخابی که هرگز توش موفق نمی شدم …دوباره پیام داد باید ببینمت هر زمان هر جا که تو بگی… جواب ندادم سه روز تمام با خودم کلنجار رفتمو تماساشو بی پاسخ رها کردم تا اینکه بعد از سه روز دم محل کارم دیدمش. گفت زیاد وقتتو نمی گیرم فقط چند دقیقه با من بیا. بی حرف سوار ماشینش شدم …رفتیم دم یه پارک خلوت که صبح هیچ کس توش نبود زیر یه درخت پارک کرد اما پیاده نشد.
-من می دونم تو نیما رو انتخاب کردی می دونم نیما رو دوست داری اما منم نمی تونم این طوری ادامه بدم تمام این سه ماه سعی کردم بی خیالت بشم اما نشد. من حاضرم تو رو با نیما قسمت کنم نیما شوهرت باشه منم باشم ازت می خوام قبول کنی وگرنه…
-وگرنه چی؟ همه چیو به نیما می گی؟
-به نیما اعتراف می کنم می گم عاشقت شدم می گم همه این اتفاقا کار من بوده. تو هم عاشق من شدی و حالا انتخاب با اونه که شریک یه رابطه سه نفره باشه یا رها کنه و بره
-معلوم هست چی میگی؟
-آره معلومه اگه اونم عاشقت باشه قبول می کنه مثل من که قبول می کنم نیما هم تو رابطمون باشه
-نیما محاله چنین چیزیو قبول کنه
-اینو از سرت بیرون کن که منو از خودت برونی تو عاشق منی فقط هنوز به خودت اعتراف نکردی… سرمو گرفتم تو دستمو اشک دوباره هجوم آورد به چشمام
-اره…اره من عاشق توام… اما من نیما رو‌هم دوست دارم نمی خوام از من بدش بیاد نمی خوام از دستش بدم…. دستشو گذاشت روی دستمو گفت نیما اگه عاشق واقعیت باشه اگه قد من تو رو بخواد به بودن من کنار تو رضایت میده. نمی تونستم جلوی آرشو بگیرم اون تصمیم خودشو گرفته بود. نمی خواستم بیشتر از این به نیما خیانت کنم ما به هم قول داده بودیم…انگار لبه پرتگاه ایستاده بودم و چاره ای جز پریدنو رها کردن نبود…
-باشه. همه چیزو تو بگو… من هیچ وقت آمادگی گفتنشو پیدا نمی کنم. تو چشمام نگاه کرد دستمو گرفتو گذاشت روی قلبش
-فقط بگو که رهام نمی کنی دستمو خالی نمیزاری. قلبش تند میزد. ترسیده بود منم ترسیده بودم دو ترس متفاوت ولی از یک جنس… ترس از دست دادن…
-نمیزارم
-آماده باش امشب باید بیاین خونه من …
-چرا اونجا؟
-حداقل اونجا آپارتمان نیست و صدامون بیرون نمیره…. استرس اون شب از تحملم خارج بود. بزرگ ترین اتفاق زندگیم بود و هیچ چیزی برام قابل پیش بینی نبود…… عاقبت چیزی که فکرشو‌می کردم اتفاق افتاد نیما رو هرگز اونقدر خشمگین ندیده بودم از هیچ فحشی به من و آرش دریغ نکرد با هم گلاویز شدن و این وسط منی که می خواستم مانع بشم هم یه کتک مفصل نوش جان کردم بعد از یک ساعت داد و بیداد خواست منو کشون کشون از اونجا ببره که آرش مانع شد و گفت یه بلایی سرش میاری، اجازه نمیدم ببریش…نیما داد می زدو تهدید به شکایت می کرد آرشم مدام می گفت مدرک نداری اما من یه عالمه مدرک از رابطه نامشروع تو دارم نیما دوباره مثل یه شیر خشمگین پرید بهش این بار آرش دفاع نمی کرد و من از ترس فقط سعی کردم نیما رو ازپشت بگیرم تا شدت ضرباتش کمتر بشه… عاقبت نیما خسته و داغون یه گوشه روی زمین نشستو به هق هق افتاد…
-اگه نمی خوایش بزار طلاق بگیره بره
-که شما به عشق و حالتون برسین؟کور خوندین… نیکتا شنیدی چی گفتم؟ کور خوندی
-می دونی که حق طلاق داره بخواد می تونه بره
-تو خفه شو نارفیق کثافت. نیکتا می خوای ازم جدا شی؟ آره؟. من هیچی نمی گفتمو سکوت کرده بودم فقط بی صدا اشک می ریختم
-من نمی خوام زنتو ازت بگیرم
-پس فکر کردی داری چه غلطی می کنی آشغال؟
-نیکتا تو رودوست داره اما منو هم دوست داره نمی خواد از تو جدا بشه اما… منم نمی تونم ازش جدا بشم… نیما دوباره بلند شد و یه مشت حواله صورت آرش کرد از دماغ و دهنش خون میزد بیرون اما عین خیالش نبود
-نیکتا تو این عوضیو دوست داری؟… هیچی نگفتم فقط چند تا دستمال برداشتمو دادم به آرش که بزاره روی زخمش
-پس دوستش داری…. بعد از اون چند دقیقه سکوت بینمون برقرار شد بعدش نیما بی صدا بلند شد و رفت حتی به من نگفت همراهش برم… نیما که رفت من بلند بلند شروع کردم به گریه کردنو مدام می گفتم دیگه برنمی گرده… آرش با همون سر و صورت داغون خودشو کشون کشون رسوند پیش منو سرمو نوازش کرد و گفت: نگران نباش برمی گرده اگه دوستت داشته باشه برمیگرده… مگه فقط مردا هستن که می تونن عاشق بیشتر از یه زن بشنو چند تا زن داشته باشن؟… من قبول کردم که تو عاشق هر دو نفرمونی… اونم اگه عاشقت باشه قبول می کنه… سه روز گذشت. قبول نکردم خونه آرش بمونمو رفتم هتل. به آرشم گفتم تا وقتی نیما تصمیمشو‌ نگرفته خونت نمیام. تا اینکه بعد از سه روز نیما رفته بود خونه آرش تا منو ببینه و آرش آدرس هتل منو بهش داده بود تو لابی هتل همدیگرو دیدیم…غمگین و تکیده بود اومده بود واسه آخرین بار ازم بخواد از آرش دل بکنم تا اونم شراکتشو با آرش تموم کنه و از این شهر بریم… اما جواب من به مذاقش خوش نیومد
-من هر دوتونو دوست دارم خیلی سعی کردم از آرش دل بکنم اما ممکن نشد نمی خوام با تو باشمو نصف قلبم مال یکی دیگه باشه….نیما سرشو پایین انداخته بود دیگه تو چشمام نگاه نمی کرد.
-خودت همه کارا رو انجام بده برای طلاق توافقی…فقط خبرم بده کی بیام امضا کنم… هیچی نتونستم بگم و رفت. فقط بی صدا اشک می ریختم اما انگار می دونستم قراره این طوری بشه. زنگ زدم به آرش اومد و دلداریم داد می گفت انقدر از عشق سیرابت می کنم که چشمات هیچ کسو جز من نبینه… اونروز وسایلمو برداشتمو رفتم خونه آرش… حال روحیم حتی خراب تر از روزی بود که فهمیدم نیما بهم خیانت کرده… ده روز بعد برگه های طلاق توافقی آماده شد. نیما بی صدا اومد امضا کرد لحظه آخر طوری به هم نگاه می کردیم انگار که هر دومون داریم می میریمو این نگاه آخره… چند هفته ای به حال خودم نبودم حتی لباسامو از خونمون برنداشتم نیما هم نخواست که برشون دارم حتی شرکت هم نرفته بود تا سهمشو‌برداره…آرش مدام منو میبرد خرید و لباسای جدید واسم می گرفت انقدر منو می بوسید و‌بهم محبت می کرد تا غمم فراموشم بشه قرار شد عده سه ماهه که تموم شد با هم عقد کنیم… بالاخره بعد یک ماه روحیه م بهتر شدو قرار شد با آرش بریم مسافرت شمال.شب قبلش داشتم چمدونمو می بستم یه تاپ نیم تنه تنگ و یه شرت کوتاه بنفش تنم بود موهامو به سلیقه آرش افشون کرده بودمو یه آرایش با سایه بادمجونی تیره داشتم زنگ درو زدن بارون شدیدی می بارید و پشت آیفون تصویری چهره پیدا نبود. به خیال اینکه پیک موتوری خریدای سوپریمونو آورده آرش درو زد که در کمال حیرت نیما خیس و پریشون جلوی در پیداش شد.ترسیدم از اینکه باز واسه دعوا اومده باشه اما ما که دیگه زن و‌شوهر نبودیم اومد داخل یه لحظه از تیپ خودم خجالت کشیدم تاپ تنگم سینه هامو به هم چسبونده بودو خط سینه هام پیدا بود تمام شکم و نافم هم از پایین پیدا بود و شرتم انقدر کوتاه بود که فقط نصف کونمو پوشونده بود سلیقه آرش بود و دوست داشت این مدلی واسش بپوشم بر عکس نیما عاشق این بود که لباسامو خودش انتخاب کنه. همین یک ساعت پیش سکس کرده بودیم. شاید حتی تنم هنوز بوی منی آرشو میداد…
-به به به به نیکتا خانم عجب تیپ مکش مرگ مایی هم زدی چقدر بنفش بهت میاد تا حالا این رنگی نپوشیده بودی…. قلبم مثل گنجشک میزد
-چی شده نیما؟ چرا اومدی اینجا؟
-اومدم خونه دوست و شریک قدیمیم. نباید بیام؟…. آرش اومد جلو گفت: نیما دنبال دردسر نگرد نیکتا دیگه زن تو نیست
-زن من نیست اما… زن تو هم نیست مگه نه؟
-دو ماه دیگه زنم میشه
-اوهو چه عالی… اما من یه پیشنهاد دیگه دارم. اومدم نیکتا رو ازت پس بگیرم و چونه منو گرفت تو دستش… آرش دستشو پس زد و گفت: تو نمی تونی واسش تعیین تکلیف کنی اون خودش تصمیم می گیره با کی باشه…به من نگاه کرد و گفت: نیکتا… عزیز دلم دلت برای من برای شوهرت تنگ نشده؟ دوباره آرش پرید وسط حرفشو گفت : اذیتش نکن نیکتا ازت نخواست از زندگیش بری حالام دیگه نمی تونی برگردی
-کی گفته نمی تونم؟ نیکتا اومدم پیشنهادتو قبول کنم.روشو برگردوند سمت آرشو گفت: من حاضرم اینو تحمل کنم تا دوباره با تو باشم… یه لحظه انگار که گوشم واضح نشنیده باشه سرمو بلند کردم. چشمای منو آرش هر دو از تعجب گرد شده بود.نیما به حالت چهره ما خندیدو خیلی خونسرد رفت روی مبل نشست.آرش یه کم عصبانی به نظر می رسید: چی شد که تصمیمت عوض شد؟
-تصمیمم عوض نشد من همیشه زنمو دوست داشتم فقط نمی تونستم توی لندهورو تحمل کنم اما دیدم بدون نیکتا زندگی ممکن نیست تصمیم گرفتم باهات کنار بیام… بارون بند اومده بود انگار ابرای زندگی منم کنار رفته بودن و حالا هر دو تا عشقمو کنارم داشتم…نیما به کنارش روی مبل اشاره کرد که برم پیشش بشینم. همین که نشستم سفت بغلم کردو افتاد به جون لبام.
-دلم برات تنگ شده بود خوشکل من… انقدر خوشحال بودم که حد و حساب نداشت
-ما فردا می خواستیم بریم شمال تو هم میای؟
-اگه تو دعوت کنی با کمال میل… و دوباره ازم لب گرفت… یهو صدای آرش اومد که با خنده به نیما گفت آهای تمومش نکن مال منم هستا
-تو فعلا برو سماق بمک این چند وقت خیلی حالشو بردی
-کجا حالشو بردم؟ شب و روز عزا گرفته بود که نیما رفت. تازه می خواستم ببرمش مسافرت تو رو یادش بره… نیما برگشت سمت منو با چشمای خوشحال گفت: راست می گه؟ قربونت برم… برگشت رو به آرش گفت: منو محاله یادش بره… رفتم توی آشپزخونه شامو حاضر کنم که آرش اومد چسبید به پشتمو سینه هامو گرفت
-برو اونور زشته نیما می بینه
-زشته؟ نیما که دیگه شوهرت نیست بعدشم اون قبول کرده تو یه رابطه سه نفره باشه
-آره می دونم اما من هنوز خجالت می کشم
-بهتره خجالتو بزاری کنار و الا به مشکل می خوریم… همون لحظه نیما اومد تو و آرش یه دونه زد در کونمو رفت بیرون. نیما که انگار هنوز نمی تونست رابطه سه نفره رو هضم کنه رو به من گفت: اذیتت که نمی کنه
-نه اصلا…من آرشو قد تو دوست دارم… کلافه دست برد تو موهاشو ادامه نداد انگار خودشم فهمید ظرفیتش رو‌ نداره… موقع شام آرش مدام دستشو می کشید به بدنم… حس می کردم عمدا غلیظ ترش کرده بود تا ظرفیت نیما رو بسنجه… نیما سعی می کرد نگاه نکنه اما مدام نفسای عصبیشو میداد بیرون… خدا رحم کنه اگه سکسمونو می دید دیوونه میشد…بعد شام نیما نشست پیش منو دست می کرد تو موهام و منو میبوسید خیالم راحت شد که تونسته تحمل کنه نزدیکای ساعت ۱۲ شب این پا اون پا می کرد که بره یا بمونه که آرش گفت داداش صبح راه میفتیم وسایلو جمع کردی؟
-نه نیکتا بریم خونه لباساتو جمع کن
-ولی نیکتا اینجا کلی لباس داره چمدونشم آماده ست… حس کردم دوباره کلافه شد به زحمت از جاش بلند شدو گفت پس من میرم وسایلمو جمع کنم… با نگاش التماس میکرد اونجا نمونمو باهاش برم اما بالاخره مجبور بود عادت کنه که منو آرش هم رابطه جنسی داریم. درو که بست آرش گفت آخیش… کارمون با نیما خیلی سخته تازه فردا که بفهمه من زنشو از کونم می کنم چه شود اینو گفتو قهقهه زدو من بازوشو نیشگون گرفتم: کوفت نخند حالا چیکار کنیم؟
-هیچی خودش قبول کرده بالاخره عادت می کنه اما بریم بخوابیم که امشب می خوام حسابی ترتیبتو بدم که فک کنم فردا شب باید اتو‌کشیده و با خجالت بزارم تو کونت. اینو گفتو دویید تو اتاق خوابو من دنبالش دوییدم که بزنمش… اون شب بعد مدت ها با هیجان سکس کردیم از فکر اینکه فردا این رابطه سه نفره میشه حسابی حشری شده بودیم.تا نزدیکای چهار صبح سکس کردیمو واسه هم خوردیم تا از خستگی بیهوش شدیم…

نوشته: نیکتا


👍 8
👎 6
9401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844374
2021-11-24 11:04:19 +0330 +0330

این دیگه خیلی کصشر بود

0 ❤️

844466
2021-11-25 05:19:59 +0330 +0330

کیرم تو این آزادی امروزی که شماها دربارش حرف میزنین… و آخرش هم نتیجش میشه این کثافت کاری ها…

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها