یه روزهایی تو زندگی هست که نباید باشه ولی هست…یه روزهایی که بودنشون زخمه و نبودنشون محال…هیچ وقت نمیفهمیم که اون زخم، اون تاریکی، اون نباید بودن، فصل پنجم زندگیه…فصلی که منتظرش نیستیم…امّا وقتی میاد، دیگه فراموش نمیشه و حتّی وقتی زخمش آروم میشه…با ناخون میخاریمش تا بازم خون بیوفته و تازه بشه…
-صادق…صادق…الوووووووووووو…
+زهرمار…درد…مگه کوری…خیر سرم خوابیدم. بذار کَپه مرگم رو بذارم دیگه…اَه…
-اسمت رو صدا کردن تو بلندگو…تلفن داری…
+خب جون بِکَن زودتر بگو…چرا بیدارم نکردی…
علی هاج و واج فقّط نگاهش کرد. تو نگاهش یه “گوه خوردم بیدارت کردم خاصّی” موج میزد.صادق همیشه همینجوری بود. معرفت داشت ولی زبونش مثل تیغ تیز شمشیر بود. چهار-پنج سالی از بقیّه بزرگتر بود و رو همین حساب همه یه جورایی احترامش رو داشتن. تقریبا قانونی وجود نداشت که براش حکم کشک رو نداشته باشه…قمار بازی، سیگار، شب زنده داری و هر چیزی که ممنوع بود براش حکم تفریح رو داشت…وقتی هم که مدیر یا سرایدار خوابگاه مچش رو می گرفتن، با شوخی و خنده و لات بازی، قسر در میرفت. نشده بود صادق برای کسی از زندگیش و گذشتهاش حرف بزنه یا حتّی تو تعطیلات بره شهر خودش…اصلا نمیدونستن از کجا اومده. روزای اوّل همه منتظر بودن تا اوّلین ترم، مشروطی رو بغل کنه و ترم سوّم هم غزل خداحافظی رو بخونه…اما باورش سخت بود که معدل ۱۸ به بالا آورد و تونست ترم دوم ۲۲ واحد برداره…
صادق پتو رو کنار زد و شلوارش رو تنش کرد. سرایدار بازم تو بلندگو اسمش رو صدا کرد. نگاهش به ساعت افتاد که داشت به ۱۰ نزدیک میشد. سرش رو از پنجره بیرون کرد و داد زد :
+یکی یه چیزی بکنه تو دهن اون مشغول شه تا من بیام…
سیگارش رو روشن کرد و از سوییت وارد حیاط شد. سوییتی که توش بود، همکف بود و بلوک وسطی حساب میشد. خوابگاه از سه تا بلوک مجزّا تشکیل شده بود که هر بلوک سه طبقه بود و هر طبقه ڇهار تا سوییت. توی هر سوییت یه آشپزخونه مشترک، دو تا حموم و یه دونه توالت هم بود. سه تا اتاق هم داشت که تو هر اتاق سه تا تخت دو طبقه گذاشته بودن تا شیش نفر تو هم وول بخورن…وسط حیاط که روبروی پنجره بلوک وسط محسوب میشد، یه زمین فوتبال پنج نفره بود که عصر به عصر، بساط شرطی توش به راه بود…
ورودی خوابگاه هم قسمت نگهبانی بود که سرایدار اونجا مستقّر شده بود و با یه عینک فوق ته استکانی، با وسواسی در حد بازرسی بیت رهبری، رفت و آمد همه رو زیر نظر داشت. یه بلندگوی قدیمی دستی هم بود که وقتی خانواده دانشجوها زنگ میزدن، سرایدار که نگهبان هم محسوب میشد_آقای جعفری_ تو همون بلنگو عرعر میکرد و بقیه باید حدس میزدن که اسم کدوم مادر مرده رو اشتباه صدا میکنه و آخر سر هم چند نفری که اسمشون نزدیک به همون اسم بلغور شده بود، میرفتن تا ببینن قرعه شانس در خونه کدومشون رو زده و از خونه به کی زنگ زدن تا بگن یه چس پول واریز شده به حسابشون تا گرسنه نمونن…
صادق به زور داشت خودش رو میرسوند به نگهبانی…هنوز نصف مغزش خواب بود و تنها چیزی که میتونست بشنوه، صدای لخ لخ کفشش بود که پاشنهاش رو خوابونده بود و کونش رو نداشت تا کامل پاش کنه…اما با صدای مدیر خوابگاه چرتش پاره شد…
×صادق…؟ تو آدم نمیشی؟ چند بار بگم سیگار نکش اینجا…
+دکتر بیخیال…من که سیگار نمیکشم…اَه ه ه ه…
×پس اون چیه تو دستت؟ مشعل المپیکه یا فشفشهی کارناوالِ عروسی ننهی من؟
+گیر میدی ها…من که نمیکشم…فقط دارم پک میزنم خاموش نشه تا برسم دم در اونجا بکشم…
×لعنت به من که گیر تو افتادم…
+باشه هر چی شما بگی…
وقتی رسید اتاق نگهبانی، تلفن قطع شده بود. آقای جعفری کنار میز کهنهی آهنی که روش یه روکش لاستیکی قرمز با لبههای گُل گُلی، کشیده بودن وایستاده بود و از روی شلوار داشت تخمهاش رو میخاروند و غُر میزد…
+خیر باشه تیمسار…تیغش کهنه بوده یا حاج خانم پا نداده که داری ماساژش میدی؟
*صد دفه نگفتم با من شوخی نکن…میخوای بگم اخراجت کنن از خوابگاه؟
+دمت گرم…حالا که میخوای خایهمالی کنی…یه زحمت بکش بگو از دانشگاه اخراجم کنن…حالا کی بود با من کار داشت پشت تلفن…معرّفی نکرد…؟
*نه…گفت دوباره زنگ میزنه…خانم بود…
آقای جعفری عینکش رو از چشمش برداشت و با لبه پیرهن چارخونه و چرکش، تمیزش کرد و غرغر کنان گفت :
*تا حالا دیدی این همه گوه رو عینک بشینه؟
+نه…ولی دیدم عینک رو این همه گوه بشینه…
*آدم نمیشی تو…؟
با صدای زنگ تلفن بقیه حرفش رو خورد و گوشی گوشی کنان گوشی رو به طرف صادق گرفت…
+الو…بفرمایید…
++سلام عزیزم خوبی…منم آیدا…
+ای جونم…عزیزم…خوبی؟…چه جوری تونستی زنگ بزنی؟…اصلا باورم نمیشه…
++با بدبختی…قربونت برم…من زیاد نمیتونم حرف بزنم…پول تلفن زیاد بشه، خونه شکّ میکنن میفهمن…فقط خواستم بگم اگه تونستی این ماه بیا…دلتنگتم…اومدی به مهدی خبر بده…من هر روز بهش زنگ میزنم میپرسم کی میای که ببینمت…باشه؟
+باشه عزیزم…چشم…برو برو تا شرّ درست نشده…خدافظ…
++خدافظ عزیزم…
صادق هنوز شوکه بود. حتی نفهمید جعفری زیر لب چه غرغری میکنه. دوست نداشت فکر کنه با جیب خالی و چندرغازی که براش مونده اصلا میتونه بلیط اتوبوس بگیره یا نه…
بعد از اومدنش به دانشگاه، یکی دو ماهی طول کشید تا بالاخره کار پیدا کرد و بازاریاب بیمه عمر شد، تا خرج و مخارج دانشگاهش دربیاد. نه دوست داشت و نه میتونست از خانواده پول بگیره. باباش یه کارگر ساده بود که با خیّاطی، به زور کرایه خونه و خرج خورد و خوراک رو در میاورد. اوایل کارش، درآمدش خوب بود اما چند ماه که گذشت، دیگه وقتش با درس خوندن و کلاس ها پر شد و نتونست خوب کار کنه…این اواخر هم فقط قمار میکرد و جیب بچه مایه دارها رو خالی میکرد…اما حالا دلش میخواست هر جوری شده بره و آیدا رو ببینه. دختری که از بچّگی وقتی میدیدش، همه غم و غصّههاش رو فراموش میکرد. تو محل همه با هم رقابت میکردن تا با آیدا دوست بشن…یه دختر تَرکهای با موهای فر و بلند و چشمای مشکی که حتی وقتی عینک هم میزد بازم از همه دلبری میکرد…بعد از اینکه با ترس و لرز اوّلین بار لباش رو بوسید، احساس میکرد گنده لات محل شده که تونسته یکی رو ببوسه…اونم آیدا…پاتوقش باجه تلفن بود و خوراکش، سکّه ۵ زاری…تازه اگه شانس باهاش یار بود و آیدا هم تو مغازه تنها بود؛ میتونستن یکمی حرف بزنن که اونم کم پیش میومد…اگه جیبش هم اجازه میداد، ماهی یه بار قرار میذاشتن تو یه کافه و نهایت ولخرجی رو میکردن و با ترس از دیده شدن تو چشم یه آشنا و مامور بازی، یه چایی میوهای میخوردن…
معمولا" قرارشون رو مهدی فیکس میکرد. مهدی دوست صمیمی صادق بود و چون صادق، خونشون تلفن نداشت، آیدا به مهدی زنگ میزد و صادق و مهدی هم که هر روز همو میدیدن و قرار اینجوری فیکس میشد…به مهدی اعتماد داشت چون از بچّگی با هم بزرگ شده بودن و هر روز با هم بودن. مهدی، یه واحد مجزا تو زیرزمین خونه پدریش داشت که چون ورودیش از ساختمون اصلی جدا شده بود، یه کلید هم به صادق داده بود تا هر وقت دلش خواست بتونه رفت و آمد کنه و راحت باشه…
+آقا جعفری میشه یه شماره برام بگیری؟
*حالا که کار داری من شدم آقا جعفری دیگه…نه نمیشه…گمشو بزن به چاک…
+باز تحویلت گرفتم دور ورداشتی…بگیر شماره رو…یه پاکت مگنا قرمز میگیرم برات…
گوشی رو که قطع کرد حالش خوب بود اما یه چیزی که نمیدونست چیه، داشت اذیّتش میکرد. هماهنگ کرد که چهارشنبه صبح برسه و بره خونه مهدی تا آیدا که زنگ زد خودش بتونه قرار بذاره و عصر ببینتش…
+علی…علی کدوم گوری رفتی?
-دارم میرینم…اجازه میدی تموم کنم بیام یا وسط کار همینجوری بیام…
+خاک تو سرت که نصف عمرت به ریدن گذشته…قیچیش کن بیا کارت دارم…
…
-بفرما…
+یه چند تا بچّه مایه دار ردیف کن امشب و فردا بشینیم پای ورق…من سهشنبه شب باید برم…پول لازمم…گدا گشنه نباشن ها…اگه امشب یه مایه تپل به جیب بزنم دوشنبه شب میرم…
-خیره داداش…کجا به سلامتی…?
+به تو چه آخه…سرت تو کون خودت باشه…
با صدای راننده که برای نماز صبح مسافرها رو صدا میکرد، از خواب پرید…از اتوبوس پیاده شد تا سیگار روشن کنه. سرمای اول صبح اواسط اسفند، فقط سیگار میطلبید و بس. زیپ کاپشنش رو بالا کشید. بخار نفسهاش با دود سیگار قاطی شده بود و مثل یه مه غلیظ، لذت سیگار کشیدن رو چند برابر کرده بود. دل تو دلش نبود. بدجور دلتنگ آیدا بود و خوشحال از اینکه یه روز زودتر راه افتاده…از فرط ذوق و سرما، تمام تنش میلرزید. سیگارش رو خاموش کرد و کِش رو از جیبش درآورد و موهاش رو از پشت بست. به خاطر آیدا، به هر مصیبتی بود موهای بلندش رو نگه داشته بود. چند بار تو دانشگاه توبیخ شده بود ولی بازم با هر جون کندنی بود کوتاهشون نکرد. یه چایی خورد و سوار شد…
ساعت نزدیک ۹ صبح بود. سر کوچه که از تاکسی پیاده شد، رفت تو قهوه خونه که هم صبحانه بخوره و هم یکمی لفتش بده تا مهدی بیدار شده باشه. چون مهدی با داداشش رو کامیون کار میکرد و بار شهرستان هم نمیزدن، معمولا" دیر بیدار میشد…
خیلی آروم کلید رو انداخت و در رو باز کرد…طبق معمول همیشه که پیش مهدی میومد، خونه به هم ریخته بود. یه واحد ۵۰ متری که هفت تا پله میخورد به پایین…هال و پذیرایی با یه دست مبل چوبی قدیمی که نشیمنش از کنف بود، پُر شده بود. سمت راست یه آشپزخونهی نقلی بود و سمت چپ هم اتاق خواب…از آخرین باری که اونجا رفته بود، شیش ماهی میگذشت. صدای پمپ آب ساختمون که از حیاط تو واحد زیرزمین میپیچید، مثل همیشه گوش خراش بود. شکّ کرد شاید مهدی خونه نباشه…آخه اصلا" چطور تو این همه صدا میشد خوابید…امّا یادش افتاد کامیون داداشش که یه داف سفید قدیمی بود، سر کوچه پارک شده بود…در اتاق خواب بسته بود. ساک رو زمین گذاشت و بدون سر و صدا رفت دستشویی تا آبی به سر و صورتش بزنه…
چیزی تغییر نکرده بود و طبق معمول حوله تو دستشویی نبود. اومد بیرون و رفت سمت مبل تا حوله رو برداره که نگاهش روی مبل یک نفره خشکید…مانتو مشکی و یه کیف قرمز و مشکی زنونه که از دسته مبل آویزون شده بود…کیف رو انقدر خوب میشناخت که نیازی به فکر کردن نداشت…
در اتاق خواب رو باز کرد و …
امضای آخر رو پای برگههای انصرافش زد و از دانشگاه اومد بیرون…دوست داشت از همه آدمهایی که ناراحتشون کرده، عذرخواهی کنه. از جعفری، از مدیر خوابگاه، علی، از همون بچّه مایه دارایی که تیغشون زده بود، از همه…اما دیگه رغبتی نداشت حتی نفس بکشه…
کاش قلم پاش شکسته بود و یه روز زودتر نمی رفت. کاش کلید خونه مهدی رو نداشت. کاش خونه خودشون تلفن داشت. کاش اون پمپ آب لعنتی انقدر صدا نداشت تا اومدنش رو نفهمن…کاش…فقّط آرزو میکرد همه این ای کاشها میشد تا آخرین چیزی که تو ذهنش نقش بست، پیچ و تاب اندام لخت آیدا از لذّت آلت بهترین دوستش نباشه…تا هر شب خواب نالههای ارضا شدن عشقش رو زیر کسی که براش مثل برادر بود، نبینه…
با صدای راننده که برای نماز صبح مسافرها رو صدا میکرد، از خواب پرید…از اتوبوس پیاده شد تا سیگار روشن کنه…هوا سرد بود…زیپ کاپشنش رو بالا نکشید تا سرما آتیش وجودش رو کمتر کنه…تازه فهمید، یه روزهایی تو زندگی هست که نباید باشه ولی هست…یه روزهایی که بودنشون زخمه و نبودنشون محال…هیچ وقت نمی فهمیم که اون زخم، اون تاریکی، اون نباید بودن، فصل پنجم زندگیه…فصلی که منتظرش نیستیم…امّا وقتی میاد، دیگه فراموش نمیشه و حتی وقتی زخمش آروم میشه…با ناخون میخاریمش تا بازم خون بیوفته و تازه بشه…
نوشته: Arashkarimi44
در اتاق خواب رو باز کرد و …
آرش جان تا اینجا خوندم…
ادامهاش رو نمیتونم بخونم، لعنتی (دور از جونت) روانم رو به هم میریزه اگه چیزی که فکر میکنم اتفاق افتاده باشه…
این داستان، نمونهی یه داستان کوتاه کامل هست…
ساختار درست، و قصه گویی روایت، به داستان قوام بخشیده…
شخصیتپردازیها انقدر خوب اتفاق افتاده که حتی شخصیتهای فوق فرعی مثل بچه مایه دارهای خوابگاه قابل لمس هستند…
صحنهآرایی و صحنه پردازی که دیگه مثل فیلم جلوی چشم مخاطب به نمایش در اومده بود… (شخصا عاشق صحنهی توقف اتوبوس بین راه و پیاده شدن و سیگار کشیدن صادق شدم، چون خودم بارها این صحنه رو تجربه کردم و راستش هر وقت با اتوبوس سفر میرم، دقیقا منتظر همین توقفها هستم 😅)
و اما تعلیق انتهایی و غافلگیری شخصیت اصلی داستان، که دقیقا من رو هم غافلگیر کرد که واقعا داستان رو واسه دقایقی رها کردم…
آرش جان، به دور از تملق و چاپلوسی، باید بگم حتی از شما انتظار چنین داستان محکم، درست و جذابی در این سزح بالا نداشتم …
کاملا حرفهای بود…
قلمت مانا رفیق… 🍃🌹
تلخ تلخ تلخ
و تلخ.
لعنت بر تو مهدی
لایک اونم از نوع تلخش.
درضمن،
هر کی میخواد رای بده رو گاییدم.
مثل یه نقاش با کلماتت رنگ پاشیدی به صفحه سپید
اونقدر آبی بود داستانت که پراز آرامش شدم با اومدن آیدای داستان و فهمیدن عاشقانهی ایندوتا سرخی عشق همهی داستانت رو پر کرد و مثل آتش تنمو گرم کرد و با سیاهی خیانت و مرگ این بوم نقاشی کامل شد.
ظهر هم وقتیخوندمش بهت گفتم: خیلی قشنگ بود اما مجبورم کرد اشکامو پاک کنم.
یکی از قشنگترین داستانهایی بود که ازت خوندم آرش جان.
قلمت مستدام 🎈
لعنتی به منم یاد بده چطوری در بدترین شرایط اینجوری قشنگ مینویسی 😂 حسودیم شد 😂🤦♀️
ماچ به قلم هنرمندت رفیق جان ❤😘
واقعا زیبا بود!
فصل پنجم واقعا تلخه، کاش میشد هرگز اتفاق نیفته، کاش…
کاش فصل پنجمی در راه بود
کاش نامَش فصلِ وصلِ ماه بود…
همیشه خیانت تو رابطه همینه، بقیه دور میزنن اونی که بیگناهه و از همه جا بی خبرِ باید جریمه بشه.…
حس غم آخر داستانتُ با تمام وجودم درک کردم آرش آقای کریمی :)
لایکم حلالت باشه 🌸
انصافاً بعد از داستانهای شیوا بهترین داستانی بود که تو این سایت خوندمو خیلی از خاطرات برام زنده شد ولی کاش نمیخوندمش
داستان رو که باز کردم، به اسم صادق که رسیدم، اومدم پایین ببینم نویسندش کیه…
طبق حدسم خودت بودی :)
تبریک میگم عزیزم…
مثل همیشه عالی بود؛ بعد از مدت ها یه داستان درست حسابی خوندم.
فقط یه انتقاد کوچولو! از لحظه ای که تلفن زنگ خورد و اسم مهدی اومد، آخرش قابل حدس بود. البته شاید دلیلش اینه که میشناسمت…
کلیشه ی خیانت عشق و رفیق رو تمیز قلم زدی و شخصیت صادق نقطه قوت داستان بود.
بازم بخونیم ازت تاج سر… 👑❤
دایره واژگانم برای تعریف قلمتون محدوده پس در مورد قلمتون میتونم بگم معرکس آقا آرش🌹💕💕💕
اما در مورد داستان به جرات میتونم بگم بهترین تصویر سازی ای بود که تو این سایت خوندم انگار تو تمام سکانس ها با صادق قدم میزدم، کنار صادق بودم. کاش میشد ادامشو نخونم ای کاش میشد ولی مگه میشه شما بنویسین و نشه بخونم. من نقد کردن بلد نیستم همتون میدونید ولی میتونم بگم بغضم ترکید با این داستانتون، واقعا نمیتونم چیزی بگم آقا آرش زبونم بند اومده انگار، خیلی ناراحت کننده بود.
امیدوارم بازم بتونم از این قلم سحرآمیز و جادوییتون داستانی بخونم. 🌹🌹🌹💕💕💕💖💞❤️
-نحوه نگارش و بیان کردن جزئیات عالی بود.
-خود داستان چیز زیادی واسه گفتن نداشت.
-علت زنگ زدن آیدا رو حتی حدس هم نتونستم بزنم.
-لایک تقدیم شما
بازم برامون بنویسین آرش عزیز. نوشتههاتون قابل لمسه. 🌹 🌹
فضاسازی توی داستان خب طبیعتا چیز مهمیه. اینکه بتونیم رفتار شخصیتا رو بر اساس تعاملشون با دنیایی که توش زندگی میکنن درک کنیم، خیلی به باور پذیری و لمس اتفاقات داستان کمک میکنه. ولی خیلی وقتا سخته بین انتخاب کردن اینکه چی لازمه، و چی شاخ و برگ و اطلاعات اضافی ای محسوب میشه که حذفش ایرادی به ساختار دلستان وارد نمیکنه. البته این حرف به این معنی نیست که وجود داشانشون ایراده؛ نه به هیچ وجه. ولی فک کنم خیلیامون قبول داشته باشیم که موجز کردن گفتار و هرس کردن جزئیات اضافی تر یا بی اهمیت ترش، به افزایش کشش داستان کمک میکنه.
مثالشو توی همین داستان میزنم: توضیح اوقدر مفصل درمورد شکل و وضعیت خوابگاه، جایگاه اتاقها، حیاط، نوع مدیریت … چیزایی بودن که غیر لازم مینمودن. چرا، توصیفات جالبی ان و خوب هم بیان شدن خیلی راحت میشه محل رو تصور کرد، ولی مثلا دونستن جایگاه زمین فوتبال، یا بلوک های خوابگاه و حموما و اشپزخونه شون و … چه کاربردی توی متن داستان دارن؟ توجه داشته باشین که این قسمتا مال فاز مقدمه چینی داستان ان که هنوز مهره ها قرار نگرفتن و مسیر داستان برای خواننده ترسیم نشده که بخواد تصمیم بگیره که ارزش پیمودن داره یا نه. یعنی اینکه خیلی راحت میتونستند بخاطر زیاده گویی، خواننده رو خسته و از ادامه داستان دلزده کنه. (که البته شامل حال ابن داستان نمیشه به هیچ وجه)
نکته بعدی اینکه داستان قابل پیشبینی بود. قابل پیشبینی نه از نوع خوبش (قرار دادن سرنخ های پراکنده ولی مرتبط و نشون دادن ارتباطشون در انتها) قابل پیشبینی از نوع کلیشه هم نه (خیانت اونقدر توی دنیا برامون عادی شده که خوندن درموردش انگار یاداوری یه خاطره از دور یا نزدیکه)، بلکه قابل پیشبینی از نوع ناخوداگاهی. ینی طوری که با آوردن یه اسم، ورود یه شخصیت یا توضیح ارتباط دوتا المان (توی این داستان هر سه این موارد بود)، ناخوداگاه سناریوی انتهای داستان بدون هیچ تلاشی به ذهن متبادر میشه، و از قضا همون اتفاق هم میفته توی داستان. و ازونجایی که من خواننده برای فهمیدن انتها و خوندن دست نویسنده هیچ تلاشی نکردم، و خود داستان هم پیچش و غافلگیری خاصی در انتها برام نداشت، خبری از هیجان زدگی هم نیست.
ولی بجز اینا، داستان چارچوب محکم و انسجام مثال زدنی ای داشت. دیالوگ ها به اندازه کافی بار کمدی و صمیمیت داستان رو به دوش میکشیدن و از عوامل مهم جذابیت داستان برای من بودن. و شاید مهمترین نکته مثبت این داستان که ایرادای کمش رو کاملا ناچیز نشون میده، چیزیه که نه ربطی به توانایی و خلاقیت نویسنده داره و نه به ویژگی های فنی و ساختاری نوشته. بزرگترین ویژگی این داستان اینه که احساس درش موج میزنه. و حس داشتن داستان، مهمترین و کلفت ترین نخ ارتباط خواننده با نویسنده و داستانشه. و هرچقدر ابراز این احساس زیبا تر باشه، اون نخ هم محکم تر و کوتاه تر میشه.
لذت بردم از خوندن این داستان.
هرچیز قابل ذکری رو دوستان لطف کردن و گفتن و دیگه چیزی واسه گفتن نمیمونه بجز اینکه واقعا قلم قابل ستایشی دارید و بابتش بهتون تبریک میگم
آدم همیشه از کسایی ضربه میخوره که انتظارشو نداره
متن ابتدای داستان واقعا قشنگ بود و با بند بند وجودم درکش کردم
فعلا فقط چند خط اول رو خوندم ولی به حدی روان و بدون نقص بود که ترغیب شدم اول اسم نویسنده رو بدونم و دیدم بععععله این اسم چقدر آشناست
نمونه بارز یک داستان کوتاه جذاب بود و قطعا از بهترین نوشته هایی بود که تا الان ازت خوندم آرش
لایک ۵۲
اولین داستانی بود که ازتون خوندم…
قلم ملموس بود… عالی…
نفهمیدم چرا آیدا اگر با مهدی سکس داشته و اوکی بوده، به اونم زنگ میزده ک دلتنگتم بیا و …
دیالوگ ها و فضاسازی رو دوست داشتم… قلمتون مانا… 🌹🌹
لایک پنجاه و هشتم تقدیم به داستان زیبا و غمگینت
ببخشید که دیر رسیدم بخونم
بهنظرم بهترین داستان کوتاهی بود که ازت خوندم
امیدوارم همیشه بنویسی و نوشتنحال دلت روخوب کنه رفیق جان
شنیدی میگن وقتی دوتا مهندس یا حالا چندین مهندس دارند صحبت میکنند ی کارگر نمیاد بگه نمیدونم چی، 😁
حالا این وسط آخه من کارگر چی بگم، همه مهندس های سایت با کامنتاشون اینجا بعد مثلا من بیام نقد کنم یا تعریف و تمجید؟ آخه ملت نمیزاره دنبالم با بیل و کلنگ بزنه داغونم کنه !!! 😁
خسته نباشی عالی بود، نمیدونی چه غوغایی بپا کردی تو حال و روز ما ، صحنه هایی رو که به ذهن من یک نفر بوجود آوردی خودم رو کامل جا اون صادق گذاشتم خصوصا اون سیگار اول صبح تو استراحت گاه بین راه واووووو عالی بود عزیز 🌹
امضا:اینجانب
تو بی نظیری بی نظیر، یه نابغه ای پسر 🌹 🌹 🌹
با خوندنش یاد هزار چیز و هزار کس افتادم،
یاد گذشته خودم …
آدم با خوندن متن هات به ژرفای خیال میره و یاد شعر مشیری افتادم که میگه
«ھﻤﻪ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ
ﭼﯿﺴﺖ در زﻣﺰﻣﻪ ﻣﺒﮫﻢ آب
ﭼﯿﺴﺖ در ھﻤﮫﻤﻪ دﻟﮑﺶ ﺑﺮگ
ﭼﯿﺴﺖ در ﺑﺎزی آن اﺑﺮ ﺳﭙﯿﺪ
روی اﯾﻦ آﺑﯽ آرام ﺑﻠﻨﺪ
ﮐﻪ ﺗﺮا ﻣﯽ ﺑﺮد
اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ژرﻓﺎی ﺧﯿﺎل…»
یاد صادق هدایت که میگه «در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد».
شباهت زیادی بین داستانت و سرگذشت من بود.
قلمت مانا رفیق، به راهت ادامه بده ❤️ ❤️ ❤️
ممنون و متاسف براے فصل پنجم زندگے خیلے از آدمہا
“تازه فهمید، یه روزهایی تو زندگی هست که نباید باشه ولی هست…یه روزهایی که بودنشون زخمه و نبودنشون محال…هیچ وقت نمی فهمیم که اون زخم، اون تاریکی، اون نباید بودن، فصل پنجم زندگیه…فصلی که منتظرش نیستیم…امّا وقتی میاد، دیگه فراموش نمیشه و حتی وقتی زخمش آروم میشه…با ناخون میخاریمش تا بازم خون بیوفته و تازه بشه…”
چقدر قشنگه این…خیلی قشنگ…
ولی من یکی راضی بودم اگر فصل پنجم زندگیم در حد فصل پنجم زندگی صادق بود…