فقط یک تلافی ساده

1402/03/29

همیشه سعی می کردم هیچ وقت از شوهرم جدا نشم. تو خوشی ها با هم باشیم، تو سختی ها هم با هم باشیم. این اواخر همه چیز خیلی سخت تر شده بود. فشار اقتصادی باعث شده بود کمتر بهم توجه کنه، و بیشتر و وقت و تلاشش رو برای پول در آوردن بذاره، که البته خیلی هم موفق نبود. میگفت حقوق کارمندی نه اونقدری زیاده که بشه باهاش زندگی کرد،نه اونقدری کمه که بشه ولش کرد. و همین نگرش باعث شده بود حتی توی خونه هم وقتش رو بیشتر از باهم بودن، به کارش اختصاص بده. اما مشکل اصلی از دعوای ماه پیشمون شروع شد، انقدر همه چیز به هم پیچید که حتی یادم نمیاد سر چی بحثمون شد. اونم از خدا خواسته، منو به حال خودم ول می کرد و می رفت دنبال کارش. به قدری از هم دور شده بودیم که گاهی در روز 20 تا جمله هم بینمون رد و بدل نمی شد، یا گاهی هفته ای یه بار هم سکس نداشتیم، البته اون به اندازه ی من طبع گرمی نداشت، اما نیاز جنسی همیشه خیلی منو تحت فشار میذاشت. تصمیم گرفتم برای تلافی هم که شده، تنهاش بذارم برم بیرون یه دوری بزنم و یکمی برای خودم وقت بذارم. همون اول صبح قبل از اینکه حبیب از سر کار برگرده، با سمانه تماس گرفتم و واسۀ بعد از ظهر قرار بازار و شام رو باهاش ست کردم. سمانه مجرد بود، میدونستم همیشه حداقل دوتا دوست پسر داره، یکی برای عشق، و یکی برای حال. حداقل هفته ای یک بار یه خرید سر تا پا می رفت، البته با پول دوست پسراش، اگه موقعیت بهتر و پسر پولداری تری هم به تورش می خورد، اصلا ازش نمی گذشت. سبک زندگیش واسم جالب بود. اما نمی تونستم برای خود بپذیرمش. ساعت تقریبا 6 عصر بود و خورشید داشم کم کم غروب می کرد، جلوی در مرکز خرید منتظر سمانه بودم، دیر کرده بود. پسرا دنبال دخترا حرکت می کردن و متلک می گفتن، قاه قاه می خندیدن، هر از گاهی یه ماشین شاسی بلند واسه من می زد رو ترمز، حتی اسمش رو هم بلند نبودم، خدا خدا میکردم سمانه زودتر برسه، چون واقعا از متلک شنیدن خسته شده بودم، راننده ماشین دست بردار نبود، هی دور می زد بر می گشت

-خانم اگه جایی میری ببرمت
-اون حلقه رو واسه من دستت کردی عشقم؟
-بابا یه نگاهی ام اینطرف بازار بنداز شاید خوشت اومد

بالاخره صدای سمانه رو شنیدم: مبینا، مبینا جونم ببخشید دیر شد، ترافیک خیلی سنگین بود. به طرفش برگشتم، شال آبی رنگشو دور گردنش اندازه بود. یه مانتو جلوباز با یک تاپ کوتاه که باعث می شد گاهی نافش دیده شه پوشیده بود. با خنده جوابشو دادم، اگه دیرتر اومده بودی، این ملت هول حامله م کرده بودن. تو همین لحظه دوباره اون ماشین رسید: بلند داد زد، خانوم، خانوم به این دوستت بگو یه نگاه مهمونمون کنه خیلی سخت می گیره. سمانه گفت خجالت بکش مگه نمی بینی حلقه شو. بعدم با خنده و عشوه گری دستمو کشید و رفتیم داخل مرکز خرید. تقریبا چهار ساعتی همه جا رو گشتیم، هر حسابی خسته شده بودیم. واسه شام رفتیم طبقه آخر، فود کورت خلوت و دنجی داشت. وقت سفارش غذا دائم به این فکر می کردم که تا به حال هیچوقت بدون حبیب بیرون شام نخورده بودم، حس میکردم این تنهایی شام خوردن یکمی از بدی های حبیبو تلافی میکنه، احساس میکردم دارم تنبیهش میکنم، حس خوبی داشتم. شامو تموم کرده بودم و با سمانه گرم صحبت بودیم، دیروقت بود و تقریبا کسی بجز ما چند نفر دیگه اونجا نبود، یهو دیدم داره به پشت سرم نگاه می کنه و ریز ریز میخنده، گفتم چیه سمانه؟ گفت همون راننده شاسی بلنده س، فکر کنم چشمش مارو گرفته، الان میام. بلافاصله پاشد و رفت سمت سرویس بهداشتی، پشت سرش هم همون پسره.

گوشیم زنگ خورد، حبیب بود:

-سلام، کجایی؟

-خیلی واست مهمه؟

-مهمه که بدونم زنم تا این وقت شب کجاست؟

-با سمانه شام اومدیم بیرون، شما برس به کارات

-باشه، زودتر برگرد.

تلفنو قطع کرد، نظرم به سمت سمانه جلب شد، داشت از اون سمت سالن با دست بهم اشاره می کرد. رفتم پیشش، گفت:

-ببین مبینا، این پسره خیلی پیگیرته، منم میرم پیش این دوستش ببینم چی گیرم میاد، شاسی بلند داشتن دیگه آره؟

-آره ولی من نمی تونم برم پیش این پسره، اصن به فرض رفتم چی بگم، چیکار می خوام بکنم، ولم کن توروخدا سمانه.

-ناز نکن دیگه، برو یه چند دقیقه معطلش کن تا من با دوستش اوکی کنم، بعدم بپیچونش، نمی خواد گازت بگیره که. از سر کلافگی یه هوف کشیدم و گفتم باشه، کجاست حالا؟ با دست به سمت راهرویی که به سرویس بهداشتی ختم میشد اشاره کرد و با قدم های کوتاه اما سریع، رفت سمت دوست راننده. با اکراه تا انتهای راهرو رفتم، یه حالت ال داشت که تهش سرویس بهداشتی مردانه و کنارش هم زنانه بود. دیدم پسره جلوی ورودی سرویس بهداشتی زنانه ایستاده، منو که دید گل از گلش شکفت، گفت: به به مبینا خانوم، فکر نمی کردم افتخار بدین، اجازه دارم چند کلمه ای صحبت کنم؟ از جلوش رد شدم و گفتم چند دقیقه صبر کن. وارد سرویس بهداشتی شدم و درو پشت سرم بستم. بغض و ناراحتیم از دست حبیب، و اصرار سمانه از یک طرف حسابی گیج و کلافه م کرده بود. با خودم گفتم عیبی نداره، یکمی لاس زدن هم حس تلافی کردن منو ارضا میکنه و هم واسه این سمانۀ سلیطه وقت میخوره که کارشو پیش میبره. تو افکار غرق بودم که یهو در سالن باز شد، فکر کردم سمانه س، اما دیدم همون پسره با پرروی اومد توی سرویس بهداشتی زنانه. جا خورم و با لحن تند گفتم

-برو بیرون آقا همین قدر نمی فهمی که اینجا زنانه س تو نباید اینجا باشی.

-آقا تو بیت رهبریه، اسم من علی ه. بعدم جاهایی که نباید برم توش، اتفاقا حتما میرم. پکری مبینا جون، با شوهرت حرفت شده؟

-فکر نکنم به تو مربوط باشه، حرفتو بزن ببینم چیه که اینقدر واجبه؟

-والا حرف که زیاده، مهم عمل آدمه، من مردم عملم بیشتر، حالا ولش کن، اخم به صورت خانوم خوشگلی مثل شما نمیاد، یه لبخند بزن، فکر کنم خیلی بهتر شه.

از تعریفش کمی به وجد اومدم، اما نذاشتم تو صورتم معلوم باشه، گفتم
-کارتو بگو علی آقا، من میخوام زودتر برم خونه داره دیرم میشه، بعدم بهت یاد ندادن دنبال زن مردم نباشی؟
-شما اگه خونه برو بودی که تا این موقع اینجا نمی مونده خانوم خوشگله، چرا یادم دادن، اما من، فقط چند دقیقه با زن مردم حرف دارم، اصلا دنبال زن مردم نیستم.
بهم برخورد، با عصبانیت گفتم:
-به تو هیچ ربطی نداره من تا کی کجا باشم، اونی که باید در جریان باشه، هست. و خواستم برم سمت در.
-ببخشید ببخشید، منظوری نداشتم فقط میخواستم یه هدیه کوچیک بهت بدم که اخمت، و گل لبخندت هر دو باز شه خانوم خوشگله.

و بعد دست کرد و از جیبش که بسته کوچیک درآورد. ازش گرفتم و گذاشتم تو جیبم و تشکر کردم. خواستم برم که گفت، بازش نمی کنی؟ بهم بر می خوره ها، و اومد جلو و جلوتر، چند قدمی عقب رفتم تا اینکه چسبیدم و صورت شور. هم شوکه بودم و هم از زیاد نزدیک شدنش، یکمی ترسیده بودم. دست کرد تو جیبم و بسته رو در آورد و باز کرد. یه دستبند توش بود. خواست دستمو بگیره که دستشو پس زدم، اما دستمو محکم کشید بالا و دستبند رو انداخت دور مچم.
بهش گفتم:

-کافیه برو عقب، می خوام برم.

-نه، هنوز یه چند دقیقه دیگه باهات کارم دارم مبینا جون.

نمی دونم چه اتفاقی واسم افتاده بود. هم حس خوشایندی داشتم از اینکه با چند تا جمله ی قشنگ و یک هدیه کوچیک بهم توجه شده، هم ترسیده بودم. انگار مغزم قفل شده بود و بدنم آزاد. علی دست انداخت دور کمرم و منو به سمت یکی از دستشوییا هل داد، و با دست دیگش در سالن سرویس بهداشتی رو قفل کرد. هلم داد روی نشیمنگاه سرویس فرنگی. شالمو از سرم برداشت و روی در انداخت، سرشو آورد پایین و گردنمو بوسید. با اولین بوسه، حس شهوت و ترس و خیانت توی تموم تنم پیچید، پوستم مور مور می شد، دعا می کردم سمانه بیاد و پیدام کنه و از این برزخ نجاتم بده، اما از طرف دیگه بی تفاوتی و بی توجهی حبیب باعث می شد دلم بخواد این ماجرا ادامه پیدا کنه، آخه من که مقصر نبودم، یه آدم بودم که توان دفاع از خودش نداره، قربانی یکی دیگه س. تا اومد لبامو ببوسه هلش دادم عقب، محکم خورد به در، اما فضا تنگ بود و عملا فاصله ای بینمون ایجاد نشد، به وضوح می تونستم ببینم که از عصبانیت صورتش سرخ شده، و لبای من از ترس می لرزه. آروم گفتم، من شوهر دارم، تورو خدا کاریم نداشته باش با غیض گفت: الان شوهرت منم. و با دست صورتمو گرفت و بلندم کرد. لباشو گذاشت رو لبم و به زور زبونشو تو دهنم چرخوند.
تو چشمام زل زد و گفت، ببین، من این کس شوهردار و پسندیدم، محاله بزارم بره. همینطور که لبامو می خورد، با یک دست مانتومو در آورد و دستشو از زیر بلوزم رسوند به سینه هام، محکم فشارشون می داد، نمی دونم از درد بود یا چیز دیگه، اما ناله می کردم. کونمو چنگ می زد. منو محکم تو بغلش فشار می داد. لبامو می مکید. اولین باری بود که مردی به جز شوهرم می خواست با من سکس کنه، و من عملا هیچ مقاومتی نمی کردم. دستشو برد توی شلوارم و کسمو از رو شرت گرفت تو مشتش، یکمی مالید و بعد همونطوری دوباره هلم داد رو نشیمنگاه. صورتشو آورد جلو و گفت، اگه شوهرت درست و حسابی به این کس سرویس می داد، توام اینطوری پا نمی دادی، خودتم دلت می خواد نه؟ معلوم نیست چند وقته ولت کرده که اینطوری رام شدی، بخور کیرمو، و با مکث ادامه داد، جنده خوشگله. حرفاش مثل پتک تو سرم بود، سکوت و بی مهری حبیب، بی توجهیش به نیاز جنسیم، طوری رفتار می کرد که انگار من اصن واسش اهمیتی ندارم. همه و همه باعث شد که به علی اجازه بدم تا هرجا میخواد پیش بره. من فقط می خواستم با یه شام تنهایی و کمی دور دور بدون شوهرم، ته دلمو آروم کنم و تلافی کرده باشم، فکر نمی کردم این تلافی به اینجا ختم بشه. داشتم همینطوری واسه خودم توجیه می آوردم که کیر علی رو روی لبم حس کردم، اصلا متوجه نشدم کی از شلوار درآورد. سرمو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم، یه لبخند آزار دهنده ای رو لبش بود، دوباره تکرار کرد، بخور جنده خوشگله. گفتم

-دوست ندارم، مال شوهرمم تا مجبور نباشم نمی خورم

-بهت که گفتم، شوهرت منم نه اون، و مجبوری، بخورش

کیرشو هل داد تو دهنم، منم همراهی کردم و دستمو دورش حلقه کردم، کمی بزرگتر از کیر شوهرم بود و یکمی اذیت می شدم، گاهی کیرشو تا ته فرو می کرد تو دهنم و باعث می شد عق بزنم، می گفت جون و آروم چک میزد بهم. منم دستمو گذاشتم پشتشو با ریتمش همراهی کردم. می تونستم لذتو تو چهره‌ش ببینم، هر یک باری که کیرشو توی حلقم عقب و جلو میکرد از اینکه تونسته یه زن شوهردارو به این راحتی تور کنه، با لذت آه می کشید. فکم درد گرفته بود و بی اختیار آب دهنم از کنارۀ لبام جاری شده بود. که یهو کیرشو کشید بیرونو و دست انداخت پشت شلوار پارچه ای که پام بود. با قدرت کشیدش بالا، طوری که هم شلوار از پام در اومد و هم خودم روی کمر دراز شدم. دوباره ضربان قلبم رفت بالا، می دونستم فاصله چندانی با کرده شدن ندارم، کیرشو به وضوح می دیدم که داره دل میزنه و آب دهن من ازش میچکه. چشماش قرمز شده بود، واقعا ترسیده بودم اما بازم چیزی ته سرم تکرار می کرد که نباید مانعش بشم. یک طرف شورتمو دو دستی گرفت، کشید و یک پاچه شو پاره کرد. ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو کسم.

اون لبخند دوباره رو صورتش نقش بست:

-کست چند وقته کیر ندیده، یا شاید اصلا کیر درست و حسابی ندیده. کیر من بزرگتره یا شوهرت؟

حس کردم با پرسیدن این سوالات احساس برتری بهش دست میده، آروم گفتم

-کیر تو بزرگ تره

-می ترسی جر بخوری جنده؟

-آره، اما من جنده نیستم، شوهر دارم

-جنده شوهردار کم نکردم، همتون مثل همدیگه هستین

دست چپمو گرفت، و انگشت حلقمو برد داخل دهنش، بعد گفت

-با همین انگشت کستو باز کن واسه شوهر جدیدت

حس شهوت و هیجان خیانت باعث شد که به محض فرو رفتن انگشتم توی کسم، ناخواسته آه بکشم بعد از چند لحظه دستمو زد کنار و کمی خم شد. میتونستم نفسشو روی سینم حس کنم کیرشو روی کسم عقب و جلو میکرد، داغیش غافلگیرم کرد، نفسم تندتر شد، دوست داشتم زودتر کیرشو فرو کنه تو کسم، دوست داشتم زودتر این بازی رو برنده شم، دوست داشتم زودتر تلافی اون همه بی مهری و بی توجهی رو با کس دادن سر شوهرم در بیارم.
انگار علی هم متوجه بی قراری من شد. کیرشو چند بار زد رو کسم و گفت

-بگو

نگاهش کردم

-یالا بگو

-چی؟

-بگو چی میخوای

-…

-بگو چی میخوای یالا

-کیر میخوام

-حالا شد، کیر کیو میخوای؟ اون مردک یا شوهر واقعیت؟

-کیر تو رو می خوام، شوهرم تویی

-چرا کیر منو میخوای؟ مگه تو کی هستی؟

-…

-چجور زنی که شوهر داره کیر یکی دیگه رو میخواد؟ ها؟ جواب بده

یه چک زد بهم، ته دلم خالی شد. دستشو برد بالا که دومی رو بزنه، سریع گفتم

-من جنده م، کیرتو می خوام، یه جنده شوهر دارم

-از اولم معلوم بود زیر خواب همه هستی، مرضی چیزی که نداری ها؟

از جیب عقبش یه کاندم درآورد و کشید روی کیرش. با یه لبخند پیروزمندانه کیرشو خیس کرد، گذاشت رو دهنه ی کسم و همشو یجا فرو کرد، نه خیلی سریع، اما بدون وقفه.
به خاطر درد، شرم و لذت چشمامو بستم و هر میلیمتر از کیرش که توی کسم فرو می رفت حس میکردم یکی از غصه های توی دلم داره کم میشه. خایه هاشو که روی سوراخ کونم حس کردم فهمیدم تمام کیر یه مرد غریبه رو توی کسم جا دادم. حس خوشایند و در عین حال تلخی بود. همینطور که تو کسم عقب و جلو میکرد، خواستم دستمو بندازم دور گردنش که سریع منو پس زد و گلومو فشار داد:

-به من دست نزن جنده شوهردار، تو فقط به درد کردن می خوری، تو فقط یه سوراخی

نفسم تنگ شده بود و این همه توهین باعث شده بود اشک توی چشمم جمع بشه، اما همزمان واسم لذت بخش هم بود، انگار حس جدیدی توی خودم کشف کرده بودم. بعد از چند دقیقه حسابی هر دو خیس عرق بودیم، جا کم بود و موقعیت باعث شده بود کمرم درد بگیره، علی هم انگار خسته شده بود، بلندم کرد و چرخوند. از پشت کیرشو دوباره فرو کرد. موهامو توی مشتش گرفت و با شدت تلمبه زدنش رو ادامه داد. سختی سعی میکردم خودمو نگه دارم که با هر تلمبه روی زمین نیفتم و صدای ناله های خیلی بلند نشه. حس کردم دارم ارضا میشم، دیگه کنترل کردن صدام خیلی سخت شده بود، با ریتم کردن علی ناله هامو رها کردم. حسرت چند وقت بی مهری رو با یه جیغ بلند از دلم خالی کردم. اونم ارضا شد. کیرشو آهسته از کسم در آورد. صورتمو به طرفش برگردوندم، دیدم داره کاندومشو در میاره، گفت:

-حلقه تو بده

-نمی تونم بدون حلقه برم خونه شوهرم میفهمه

-میدمش به خودت

حلقه رو بهش دادم، کاندوم پر از آب کیرشو دور حلقه گره زد. دو طرف صورتمو تو دستش گرفت و دوباره لبمو محکم مکید و هلم داد روی نشیمنگاه. پاهامو کمی جلو کشید و کاندوم رو گذاشت روی کسم که حالا حسابی قرمز، خیس و باز شده بود. در دستشویی رو باز کردم و همینطور که داشت کمربندشو می بست گفت

-یادت نره امشب شوهر واقعیت کی بود، جنده خوشگله

صدای قدم هاشو می شنیدم که داشت دورتر می شد. تمام این اتفاقا شاید ده دقیقه بیشتر طول نکشیده بود، اما برای من انگار تجربه ای بود که تمام عمرم نداشتمش. حالا من مونده بودم و یک شورت پاره، یک کاندوم پر از آب کیر مرد غریبه ای که هنوز میتونستم داغیشو روی کسم حس کنم، و حسی عجیب که ترکیبی از آسودگی و شرم و عذاب وجدان بود.

نوشته: ارنست همینگوی


👍 29
👎 10
36601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

933925
2023-06-20 01:30:46 +0330 +0330

🤔

0 ❤️

933927
2023-06-20 01:36:54 +0330 +0330

خیلییی خوب بود🫶🏻

0 ❤️

933941
2023-06-20 03:11:08 +0330 +0330

ودر اخر باید این رو هم اضافه کنی حالا من مونده بودم داغ خیانت که تا ابدیت رو پیشونت خواهد ماند، عذاب وجدانی که هر لحظه چهرت کریحتر بشه و لحظه به لحظه زندگیت برات بشه مثل یه کابو

0 ❤️

933950
2023-06-20 03:40:34 +0330 +0330

دهمین لایک اولین دیسلایک
لایک واسه اینکه یجوری نوشتی که انگار تقصیر امام حسین بوده
خیانت کردنم اومد
دیسلایک هم واسه همین مسئله

0 ❤️

933980
2023-06-20 09:04:38 +0330 +0330

اینقدر زود پا دادی جالبه زن حشری به تو میگن کاش مال خودم بودی عالی نوشتی افرین

0 ❤️

933983
2023-06-20 09:48:23 +0330 +0330

جندگیت مبارک آدرس بده ما هم ازت فیضی ببریم

0 ❤️

934022
2023-06-20 15:45:03 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده

0 ❤️

934056
2023-06-20 19:31:55 +0330 +0330

گاییدی ما رو با شاسی بلند. دیگه از صدقه سر کشور دوست و برادر چین همه شاسی بلند دار شدن. تو پسره جقی هنوز تو کفشی؟

0 ❤️

934192
2023-06-21 18:40:52 +0330 +0330

ی خانوم رو ب زور کردن شما لایک میدی؟!خجالت بکشین

0 ❤️

934200
2023-06-21 19:58:19 +0330 +0330

مرسی ک جنده بازی و خیانت یه مسئله ساده جلوه میدین
شماهایی ک ذاتتون جندس گه میخورید ازدواج میکنید
ریدم تو داستانت و خودتو رفیق جندت

0 ❤️

934213
2023-06-21 22:50:21 +0330 +0330

تااونجاکه کشیدبه دستشویی خوندم.اخه اون بی صاحب یک فروشگاه ورستوران هست مشتری نباشه هم ۴تا خدمه داره که یک جیغ بلندکافی بود اگرواقعا نجات پیداکنی.پس خودمیخواستی ادا تنگ هارودرنیار

1 ❤️

934364
2023-06-22 16:00:24 +0330 +0330

تن و بدن همینگوی رو لرزوندی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها