فوبیا!

1400/04/06

از مدت ها قبل گیر افتاده بودم؛ بین چهار دیواری افکارم و خونه‌ای که خیلی وقت پیش خاکش مرده بود و روح نداشت. فکر های عجیبی که به مغزم خطور می‌کرد بوی تعفن می‌داد و هر لحظه مثل سرطان بخشی از وجودم رو احاطه می‌کرد و راه نفس کشیدن رو برام می‌بست.
فکر انتقام مثل خارش جای زخم های عمیق هم به شدت لذت بخش بود و هم شدیداً روحم رو عذابم می‌داد. کابوس های هر شبم، از سیزده نفری که لباس سفید پوشیده بودن و به جز یک نفر صورت هاشون رو واضح نمی‌دیدم باعث سقوط من می‌شدن و این خواب ها ترس و فوبیای عجیبی از سقوط و فرو ریختن به جون من که عاشق پرواز و بلندی بودم می‌انداخت. شاید قربانی بعدی خود من بودم.
چشمام رو چند بار باز و بسته کردم و دستام رو روی شقیقم فشار دادم؛ این سردرد و سر گیجه‌ی لعنتی انگار با من به دنیا اومده بود. دوست داشتم همه‌ی این افکار و سناریو کثیفی که برای انتقام مثل پازل کنار هم چیده بودم رو با بغض ته گلوم، همراه با ودکای تلخ و چند تیکه سیبی که ناشتا مزه‌ی تلخی مشروب کرده بودم رو بالا بیارم و خودم و این فکر انتقامی که چند سال با خودم حمل می‌کردم رو خلاص کنم.
با بوی عطر غلیظ تلخ و صدای تق تق کفشای پاشنه بلندی، از افکار مضررم فاصله گرفتم و سرم رو به سمت صدایی که کل گوشاموگرفته بود، چرخوندم. با نگاهم تا رسیدن به صندلی‌اش دنبالش کردم. لباس فرم سفیدشو که صورت برنزه‌‌اش رو جذاب تر نشون میداد مرتب کرد و چشماش رو ریز کرد و گفت: «که گفتین میتونین با نگاه کردن به چشمام مغزم رو بخونین».
دستامو لای موهام بردم و با حالت سر در گمی و پریشانی سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم. چشمامو به چشماش دوختم و بعد از چند ثانیه جواب دادم: «خانوم دکتر حالتون چطوره»؟
لبش رو گاز گرفت تا جلوی لبخند گوشه‌ی لبشو بگیره و جواب داد: «ببخشید آقای وکیلی میخوام بدونم آخرش چطور تموم شد».
اجازه ندادم حرفش تموم بشه که جواب دادم: «بله، میتونم ذهنتون رو بخونم؛ شما کاملاً مشتاقین تا همه‌ی داستان من رو بدونین؛ ولی شرمنده میشم که بگم چیز زیادی از شما دستگیرم نشده».
خنده‌ی کوتاهی کرد و دستاش رو به صورتش ستون کرد و جواب داد: «جفت گوشام آماده‌ی شنیدنه».
خیلی خوب نقطه ضعفش رو پیدا کرده بودم و تو آخرین جلسه‌ی درمانم آماده شده بودم تا ته مونده‌ی استفراغ کثیفی که ذره ذره مثل سرنگ بهش تزریق کرده بودم رو کامل به وجودش منتقل کنم مثل جعبه های سیاهی که توی خونه های تک به تک آدم ها وجود داره.
خشاب سروتونین رو از جیبم در آوردم و یک قرص زیر زبونم گذاشتم. با کنایه رو بهش گفتم: «خانوم دکتر، نسخه‌ای که تجویز کردین رو مرتب میخورم، شما نمیخواین امتحانش کنین؟ نسخه‌ی حال خوبتون روم هیچ تاثیری نذاشته».
یک ورق قرص از کشوی میز بیرون آورد و قرص رو دو نیم کرد و با گذاشتن قرص توی دهنش لیوان آب رو سر کشید. نفس عمیقی کشید و گفت: «نمیخوای بگی آخرش چطور شد»؟
دست راستمو روی ریش بلندم کشیدم و لبامو باز کردم:
-[ ] “هر روز بیشتر از قبل بهم وابسته می‌شدیم. هر روز جلوی چشم هم بودیم؛ توی اون خراب شده‌ای که بهش میگن دانشگاه، کم نبودن کسایی که به رابطه‌ی ما حسودی میکردن. جز خودمون کسی مهم نبود و حرفای بقیه رو به تخم مرغ توی یخچال دایورت می‌کردیم؛ دست تو دست هم دیگه می‌دادیم و کل شهر رو زیر و رو می‌کردیم”.
-[ ] “از همه‌ی جاهایی که واسه خاطره ساختن خطرناک بود خاطره ساخته بودیم. وقتی یه جای خلوت پیدا می‌کردیم؛ اون جسم ظریف و نازش رو بین دستام قفل می‌کردم و اون چند ثانیه کافی بود تا همدیگرو کامل کنیم. دوست داشتم این ثانیه های کوتاه هیچوقت تموم نشن و من با عطر تلخ و گرم، که با بوی خاص بدنش ادغام می‌شد عمیق نفس بکشم”.
-[ ] “هر هفته سینما می‌رفتیم، فیلم می‌دیدیم، راجع به صحنه های فیلم باهم دیگه بحث می‌کردیم و من همیشه تسلیم عقاید و نظرات سودا می‌شدم.
-[ ] وقتی محو تماشای فیلم می‌شد؛ خودمو تو نگاهش گم می‌کردم. از موهای نیمه فر خرماییش سر می‌خوردم و نگاهم خیره میشد به بینی کوچکش که صورتش رو معصوم تر نشون می‌داد؛ نگاهم از بینی فندقیش منحرف می‌شد و تصویر نصف صورتمو توی قرنیه‌ی عسلی چشماش می‌دیدم؛ نگاهم چفت میشد به چشماش که متوجه بر انداز کردنم میشد و اخم می‌کرد و چشماش رو ریز می‌کرد و می‌گفت: «عه، اذیتم نکن»”.
-[ ] “هر موقعیت و جای خلوتی که پیدا می‌کردیم؛ لب هامون به هم گره می‌خورد؛ دوست داشتیم زمان متوقف بشه و هیچ قدرتی نتونه ما رو از همدیگه جدا کنه”.
-[ ] “همه چی خوب پیش می‌رفت که بهم گفت: «مادرم اصرار داره با پسر خالم ازدواج کنم دیگه بیشتر از این نمیتونم این رابطه رو پنهون کنم»”.
-[ ] “باید فکرامون رو روی هم می‌ریختیم و یه راه حلی پیدا می‌کردیم. ازش خواستم که اجازه بده با مامانش حرف بزنم؛ اوایل اصلاً درخواستم رو قبول نمی‌کرد ولی وقتی قضیه جدی تر شد قبول کرد و شماره‌ی مامانش رو بهم فرستاد”.
-[ ] “بعد از کلی دو دو تا کردن و چیدن جواب هایی که از قبل برای سوالاتی که قراره ازم بپرسه، جرئت کردم به مامانش زنگ بزنم و ازش زمان بخوام تا بتونم وضع زندگیم رو درست کنم و به خواستگاری سودا برم. همه چی و هر چی رو که باید می‌دونست، بهش گفتم و ازش خواستم تا کمکمون کنه”.
-[ ] “اون پشت گوشی با گستاخی با یک جمله جوابم رو داد: «من اجازه نمیدم تیکه‌ای از وجودم با کسی که تکلیفش هنوز باخودش مشخص نیست روی هم بریزه، بهتره حدت رو بدونی»”.
-[ ] “کلمات سخت و سفتش مثل تیکه های شکسته ی شیشه کاملاً ذره ذره‌ی غرورم رو درید و تا خود استخوان هام رو زخمی و خونی کرد. همین کلمات کافی بود که من بشکنم؛ شکستن که چیزی نبود؛ بدتر از شکستن این بود که کسی صدای شکستنم رو جز خودم نشنید”.
-[ ] “آخه نه تو دنیای واقعی و نه تو دنیایی که شما میگین مجازی کسی رو نداشتم که باهاش درد و دل کنم؛ عقده هامو روش خالی کنم و باهاش لج کنم و قهر کنم. مامان و بابا هم چی بگم خدمتتون؛ وقتی کوچیک بودم از هم طلاق گرفتن و هر کدومشون یه جای دنیا به دنبال زندگیشون رفتن؛ این وسط من موندم و مادربزرگم و یه دل سیر عقده‌ی توجه و یه دنیا تنهایی”.
-[ ] “سودا ول کنم نبود؛ من هر چی اصرار می‌کردم که به خاطر خانوادش باید از همدیگه جدا بشیم اون بیشتر اجبار می‌کرد که نباید جدا بشیم. هر روز بیشتر از قبل بهم نزدیک می‌شد و رفتاراش به طرز عجیبی عوض شده بود”.
-[ ] “وقتی دست تو دست همدیگه می‌دادیم دستاش عرق می‌کرد و از خجالت دستش رو از دستم جدا می‌کرد. مدام پشت سرش رو نگاه می‌کرد و از خواب های ترسناکی که هر شب می‌دید باهام حرف می‌زد. شبا زیر بالشتش چاقو میذاشت و ساعت ها با من در مورد جن و همزاد حرف می‌زد؛ از دعاها و طلسم هایی که توی تشک تخت خوابش و توی لباساش پیدا می‌کرد بهم می‌گفت و از من می‌خواست کمکش کنم”.
-[ ] “تصمیم گرفتم این جریان رو با یکی از استاد های تخصیمون در میون بذارم. درمورد همه‌ی اتفاقاتی که توی این مدت افتاده بود باهاش حرف زدم. استاد سرش رو بالا گرفت و گفت”:
-[ ] “«کاری که دارن با خانوم تاتاری میکنن خیلی غیر انسانی و کثیفه! راجع به رابطتتون دورادور شنیدم؛ یقین دارم که تو یه روانپزشک موفق میشی ولی این عشق و عاشقی برای جفتتون خطرناکه، ازت میخوام از دانشگاه انصراف ندی و فارغ التحصیل بشی. راهی که برای به دست آوردنش انتخاب کردی درست و منطقی نیست؛ با خانوم تاتاری هم حرف زدم و ازش خواستم هر چه زود تر این رابطه رو به پایان برسونه. امیدوارم ازم ناراحت نشی و حرفام رو جدی بگیری و به خاطر اینکه تاتاری از این بیشتر اذیت نشه، فعلا این رابطه رو تموم کنی و به خاطر بیشتر اذیت نشدنش خودتو به دست تقدیر بسپری. میدونی؟ گذشتن کار عاشقای واقعیه و تو باید به خاطرش از خودت و دلت بگذری وکیلی»”.
-[ ] “برام خیلی سخت بود بزنم زیر قولم و ولش کنم و اجازه بدم با یه غریبه زندگی کنه؛ ولی از طرفی فشار خانوادش و رفتارای عجیبی که هر روز عجیب تر از قبل می‌شد و حرفای استاد باعث شد برای همیشه باهاش خداحافظی کنم و به خاطر جلوی چشم نبودنم از دانشگاه انصراف دادم؛ آجر هایی که با زحمت و دونه به دونه روی هم چیده بودم رو با دستای خودم یک شبه خراب کردم و سعی کردم با نبودنش کنار بیام. الانم نمیدونم کجاست، چیکار میکنه، حالش چطوره”.
سرمو بالا آوردم و جلوی بغضم رو گرفتم تا از گوشه‌ی چشمم با قطره‌ای بیرون نزنه؛ دکتر متعجب بهم نگاه می‌کرد و چشماش رو از چشمام برنمیداشت. چند بار سرفه کردم تا از دنیایی که براش ساخته بودم فاصله بگیره.
گوشه‌ی چشمش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت: «برای امروز کافیه آقای وکیلی؛ من با خیلی از اشخاص سر و کار داشتم ولی داستان شما برای من خیلی متفاوت و خاص بود. شمارم رو که دارین؛ هر وقت که حس کردین نیاز دارین با یکی درد و دل کنین باهام تماس بگیرین».
نقشم رو خوب بازی کرده بودم و تونسته بودم توجهش رو به دست بیارم قبل از اینکه متوجه مصنوعی بودن نقشم بشه از جام بلند شدم و دست راستمو به طرفش گرفتم؛ بعد از چند ثانیه مکث مردد دستشو به سمتم دراز کرد و باهام خداحافظی کرد.


هر وقت که احساس می‌کردم به درد و دل نیاز دارم، باهاش ارتباط می‌گرفتم. از انرژی های بدی که از اطرافم می‌گرفتم براش می‌گفتم. هر روز بیشتر از قبل با هم دیگه حرف می‌زدیم. تونسته بودم کاری کنم که بهم اعتماد کنه.
وقتی راجع به حلقه‌ای که تو انگشتش می‌کرد می‌پرسیدم؛ می‌گفت: «من هیچوقت ازدواج نکردم و دلیلش خیلی شخصی تر از اینه که در موردش با کسی حرف بزنم ولی یه روز به تو میگم راجع به حلقه‌ای که تو انگشتم دیدی».
پام رو فراتر گذاشتم و راجع به عشق بازی هایی که با سودا می‌کردیم حرف می‌زدم. حرفام رو نادیده نمی‌گرفت و مشتاق تر می‌شد تا من و دنیایی که توش زندگی می‌کردم رو بیشتر بشناسه.
بعد از مدتی تونسته بودم باهاش قرار بذارم… بلوز سفید پوشیدم و با تاف به موهای یکدست سیاهم حالت دادم. با نگاه خیره به خودم تو آینه‌ی بغل تخت خواب پلنی که طرح کرده بودم رو با خودم چند بار تمرین کردم. صورت بورم، مثل گچ سفید شده بود و به خاطر چند روز بی خوابی زیر چشمام لکه‌ی سیاه افتاده بود ولی باید آخرین پلن بازیم رو درست و قابل لمس بازی می‌کردم.
قرار ملاقاتمون جایی بود که همیشه در موردش باهاش حرف می‌زدم؛ نه رستوران مجللی بود و نه کافی شاپ و جاهای لاکچری آنچنانی؛ قرارمون ساعت هشت شب، جای بلندی تو حوالی شهر بود که کل این شهر پر از دروغ و کلک رو میشد از اونجا به تماشا نشست.
بهش گفته بودم که وقتی زندگی همه‌ی انرژی منفی هارو به طرفم پرتاب میکنه، میرم اونجا و تا جایی که بتونم فریاد میزنم تا صدام بگیره و درونم خالی شه از حس های بدی که به سراغم هجوم میاره.
با صدای بوق ماشین به طرفش رفتم و در ماشین روباز کردم و چند قدم به عقب رفتم؛ به سمتم اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد؛ متعجب به چهره‌اش خیره شدم. برام عجیب بود؛ برای اولین بار با میک آپ دارک مورد علاقم که بار ها در موردش باهاش حرف زده بودم، می‌دیدمش. موهای شرابیش رو از پشت بسته بود و با رژ جیگری براق لباش رو آرایش کرده بود. دستش رو تو دستم فشار دادم و به سمت جایی که همه‌ی شهر رو از این بالا می‌شد دید، قدم برداشتم.
روی تیکه سنگی نشستیم و بانگاهمون چراغ های خسته‌ی ‌پایین شهر رو تا بالای شهر دنبال کردیم. بدون نگاه کردن بهش گفتم: «آماده‌ای بپریم؟ آماده‌ای خالی بشیم»؟ خندید و با تایید سرش شروع کردم به داد زدن؛ چند بار پشت سر هم صداهای داد و فریادمون به هم برخورد کرد و ملودی گوش خراشی توی کل فضای باز پیچید؛ تا جایی که صدامون بگیره این کار رو ادامه دادیم.
حنجره‌ام خسته شده بود و کل درونم خالی شده بود از کینه و انتقام؛ ایستاده، خیره شده بودم به کل شهری که زیر پام داشت له می‌شد؛ گرمی دستش روی بازوم باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم. با فشار دادن لباش روی لبام چشماش رو نیمه بست؛ نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه خودش رو ازم جدا کرد و ازم فاصله گرفت.
به صورتم زل زد و دوباره چند قدم بهم نزدیک شد؛ نوک انگشت های پاهاش رو از زمین جدا کرد و با چسبوندن لباش روی لبام زبونش رو توی دهنم چرخوند.
حس عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود و دمای بدنم به شدت بالا می‌رفت؛ لبامو از قفل لباش باز کردم و بهش گفتم: «نمیخوای که یکی ما رو تو این وضعیت ببینه، میخوای؟».
با صدای گرفته و خمار جواب داد: «تا منصرف نشدم سوار شو بریم».
تا رسیدن به مقصدی که ازش خبر نداشتم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و فقط دستای همدیگه رو لمس می‌کردیم. در آسانسور که باز شد، کفشاش رو به تندی از پاهاش در آورد و من رو به سمت ورودی خونه پرت کرد.
به دیوار ورودی فشارم داد و با باز کردن دکمه های پیراهنم لباش رو روی لبام فشار داد. زبونش رو از لبام به سمت گردنم و لاله‌ی گوشم کشید. سگک کمربندم رو باز کرد و در حالی که زانو زده بود با نگاهی خمار به چشمام، کیرم رو از شلوارم بیرون آورد و زبونش رو روی رگ کیرم کشید.
زبونم بند اومده بود؛ بیش از حد گرم شده بودم، به حدی داغ شده بودم که اگه کیرم رو توی دهنش میکرد کل مایع بندم توی دهنش می‌پاشید. خودمو ازش جدا کردم و دستش رو گرفتم و به سمت هال کشوندمش.
روی کاناپه پرتش کردم و روش دراز کشیدم؛ الان نوبت من شده بود که رو باشم و بدنش رو در اختیار بگیرم. زبونم رو به تندی توی دهنش می‌چرخوندم و با دست چپم سعی می‌کردم سینه هاش رو لمس کنم.
سینه هاش رو از سوتین بیرون کشیدم و دهنم رو به سمت نوکش فشار دادم. وحشیانه توی دهنم می‌کردمشون و در میوردم و دستمو لای پاهاش جا به جا می‌کردم. زبونم رو از لای سینه هاش تا برجستگی زیر شکمش می‌کشیدم و دوباره بالا میوردم. چند بار این کار رو ادامه دادم و دستم رو به زیر شلوارش رسوندم.
به حدی خیس شده بود که با کمترین فشار، انگشتم توی کسش لیز می‌خورد. با جا به جا شدنش شلوارش رو تا زانوش پایین کشیدم و زبونم رو، روی کسش فشار دادم؛ ریتم نفس هاش نا منظم شده بود و با هر زبون زدن من آه بلندی میکشید و کمرش رو بالا پایین می‌کرد.
ته نفس کشیدنش به ناله های خفیف ختم می‌شد و با هر بار زبون زدنم سرمو به سمت کسش فشار می‌داد. پشت سر هم نفس نفس می‌زد؛ بعد از چند ثانیه حرکت زبونم روی کسش، پاهاش رو به هم چسبوند و چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید.
اجازه ندادم به خودش بیاد و کیرمو به سمت دهنش بردم و کلاهکش رو توی دهنش فشار دادم. کل کیرمو توی دهنش جا داد و چند بار توی دهنش جا به جا کرد. با دستش مایع لیز دهنش رو روی کیرم مالید و سرش رو روی کسش تنظیم کرد و با لمس خایه هام و فشار باسنش، کیرمو تا ته توی کسش فرو کرد.
ناله های خفیفش به آه و جون گفتن تبدیل شده بود و با هر کمر زدن من به شدت ناله می‌کرد. تند تر کمر می‌زدم و موقعی که حس می‌کردم به ارضا شدنم نزدیک میشه کیرم رو از کسش در میوردم و ازش لب می‌گرفتم.
بدنم هر لحظه بیشتر گرم می‌شد و شدت کمر زدنم با ریتم ناله کردنش هماهنگ می‌شد. خودم رو ازش جدا کردم و با برگشتنش آبم رو روی کسش خالی کردم. در حالی که جسم نیمه جونم رو روی بازوش پرت کردم، به خودم اجازه دادم تا سوالی که از مدت ها قبل توی ذهنم بود رو ازش بپرسم.
لبام رو باز کردم و پرسیدم: «چرا امروز حلقه‌ای که همیشه تو انگشت دست چپت بود سر جاش نیست»؟
در حالی که هنوز صدای نفس هاش به حالت عادی بر نگشته بود جواب داد: «من هیچوقت ازدواج نکردم؛ قربانی یه عشق خام و نسنجیده شدم. این عشق تا جایی پیش رفت که بکارتم رو به خاطرش از دست دادم و اون بعد از این که به خواسته‌اش رسید منو برای همیشه ول کرد. حلقه‌ای که یادگاری از اون دورانه، همیشه دستم میکنم تا یادم بمونه دیگه به کسی اعتماد نکنم. من بهت اعتمادکردم؛ باید حلقه رو از دستم درمیوردم تا تو هم بهم اعتماد کنی؛ باید نقشم رو واقعی بازی می‌کردم تا متوجه مصنوعی بودن نقشم نشی.
آدما تا وقتی نیازت دارن تو رو میخوان. منم نقاب زده بودم رو چهره‌ام و از زیرش نقش بازی می‌کردم تا به نیازم برسم؛ مثل تو»!


قربانی بعدی من بودم… توده‌ی خاکستری که به وجودم منتقل کرده بود جلوی سرطان مغزم رو گرفت و به فکر های بوی تعفن گرفته‌ی درون مغزم اجازه‌ی پیشروی نداد. خانوم دکتر نسخه‌ی منو پیچید و منو به اعماق تاریک درونم هل داد. هر لحظه بیشتر از زمین فاصله می‌گرفتم و به شدت و با سرعت به سمت سیاهچاله‌ی تاریک نیستی پرت می‌شدم.
نزدیکای صبح خودم رو دم خونه پیدا کردم و با فشار انگشتم توی گلوم، فکر انتقام، به همراه آب معدم و چند تیکه سیب و باقی مونده‌ی ودکایی که تموم شب خورده بودم رو بالا آوردم و تونستم خودمو از سنگینی این سناریو که کابوس هر شبم شده بود خلاص کنم.
داخل خونه شدم و بهش سلام کردم. سودا با پرخاش به سمتم اومد و گفت: «معلومه شب رو کجا بودی!؟ مگه نمیدونی شب ها تنهایی خوابم نمیگیره؟ این کارات داره اذیتم میکنه رامین! آخه من قربونت برم میدونی که من بی تو خوابم نمی‌گیره! قول بده دیگه شب بیرون نمونی باشه؟».
در حالی که نه جونی برای حرف زدن داشتم و نه حوصله‌ی جر و بحث کردن؛ با حالت کسلی سرمو به نشانه‌ی تایید تکون دادم و به سمت حموم رفتم. شیر آب رو باز کردم و سرم رو زیر آب سرد گرفتم و خودمو تو فکر گذشته غرق کردم.
سودا حق من بود و من اجازه نمی‌دادم کسی جز من به دستش بیاره. با اینکه

ترم سوم دانشگاه حرفای استاد رو نادیده گرفتم و به خاطر سودا دانشگاه رو ول کردم و تونستم توی یه شرکت خصوصی مسئول فروش بشم؛می‌خواستم زندگی که مادر سودا براش میخواد رو بسازم و سودا رو برای خودم داشته باشم. اوایل انصراف، همه چی خوب پیش می‌رفت؛ هر روز ساعت ها با هم دیگه راجع به آیندمون حرف می‌زدیم.
ولی دعا هایی که سودا هر روز از گوشه‌ی اتاقش پیدا می‌کرد و شستشوی مغزی مادرش روی مغزش تاثیر گذاشته بود و باعث شد سودا کم کم ازم دور بشه. دانشگاه رو تموم کرد و مغرور تر از همیشه چشمش رو روی من و احساسم بست و محترمانه از هم جدا شدیم.
بیخیال احساسم شدم و سخت برای آیندم تلاش کردم که خبر ازدواجش رو بهم رسوندن. برام سخت و غیر باور بود که کسی جز من سودا رو داشته باشه با اینکه از یادم برده بودمش ولی این خبر دوباره کل زندگیم رو بهم ریخت.
همه‌ی راه های ممکن انسانی رو گشتم ولی به جایی نرسیدم و تصمیم گرفتم با یکی حرف بزنم تا مردی که قرار بود شوهرش بشه رو به قتل برسونه. با اینکه مطمئن بودم طرفی که قراره این کار و برام انجام بده یه شخص حرفه‌ای هست ولی بازم از عواقب این کار و به گیر افتادنم خیلی می‌ترسیدم؛ ولی تصمیمم رو گرفته بودم و هیچ جوره نتونستم حریف قلبم بشم.
همه‌ی چیزی که تا اون روز پس انداز کرده بودم رو همراه با اطلاعات و جاهایی که هر روز نامزدش به اونجا می‌رفت رو به بهش دادم تا به آدمش بگه کار رو تموم کنه. چند روز بعد بهم خبر دادن، کسی که قرار بود شوهر سودا بشه موقع رد شدن از خیابون تصادف کرده و مرده.
با این که رابطم با سودا تموم شده بود، ارتباط گرفتن یهویی سودا با من، منو به این فکر انداخت که سودا بهم شک کرده؛ حس می‌کردم که برگشته تا ازم حرف بکشه، ولی بعداً متوجه شدم که فکر میکنه آه من دامنش رو گرفته و اون می‌خواست خیانتی که به من کرده بود رو جبران کنه.
بعد از یه مدت باهم عقد کردیم و به خاطر داشتنش احساس غرور می‌کردم. به خاطر عدم صلاحیت نتونست روانپزشک بشه و افسرده و خونه نشین شد. چند باری به خاطر رفتاراش به روانپزشک بردمش و متوجه شدم سودا به خاطر دعا ها و طلسم هایی که مادرش براش گرفته بود و ترس عجیبی که بعد از تحقیق کردن راجب جن و خرافات به جونش افتاده، دچار فوبیای حاد تاریکی شده.
سودا مرتب دارو می‌خورد و وقتی دارو هاش رو نمی‌خورد دچار اضطراب می‌شد و با دیدن کابوس از خواب می‌پرید. شب ها موقع خواب همه‌ی چراغ هارو روشن می‌کرد و بدون من نمیخوابید.
مادر سودا با خرافه و دعاهایی که گرفته بود دخترش رو از من دور کرد و باعث شد تیکه‌ای از وجودش پژمرده بشه. سودا با پیچوندن من باعث شد فکر انتقام کثیف در من شکل بگیره و این فکر گه گرفته منو به یه آدم لجن که از قبل خاصیتش رو داشتم تبدیل کرد.
همه‌ی ما مثل زنجیر بهم متصل بودیم. هیچوقت کسی رو مقصر نمی‌دونستم؛ همه‌ی ما مسئول کارها و رفتار خودمون بودیم.
خانوم دکتر سیزدهمین دکتری بود که باهاش رابطه داشتم. از سودا و همه‌ی روانپزشک های زن کینه و نفرت داشتم. بعد از چند ماه رابطه‌ی عاشقانه نتونستم از خیانتش بگذرم و با فکر کردن به کاری که تونسته بود با من بکنه، این سناریو انتقام و خیانت به سودا رو برنامه ریزی کردم.
این‌بار خود من قربانی سیزدهمین روانپزشک شدم؛ خانوم دکتر راست می‌گفت. آدم ها فقط میخوان به دستت بیارن و تا زمانی که نیازت دارن بهت توجه می‌کنن؛ آدم ها عرضه‌ی نگه داشتن ندارن؛ مثل خیلی ها، مثل خود من!

پایان

نوشته: secretam


👍 42
👎 3
26101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

817291
2021-06-27 01:23:16 +0430 +0430

عالی بود👍👌❤

5 ❤️

817307
2021-06-27 01:59:34 +0430 +0430
+A

تا اخر جذب داستان بودم تیکه های طلا بینش بود

3 ❤️

817344
2021-06-27 07:20:34 +0430 +0430

نگارشت حرفه ای بود،تم دارک داستانت جذابیتشو چند برار میکرد،امیدوارم بازم بنویسی

2 ❤️

817347
2021-06-27 07:47:20 +0430 +0430

داستانت عالی بود. عناصر اصلی این داستان شباهت زیادی به زندگی خود من داره. عاشقی، خیانت، حس سیری ناپذیر انتقام جویی، …

2 ❤️

817354
2021-06-27 09:04:10 +0430 +0430

دست به قلم شدن مجددتون رو سپاس می‌گم صدرای عزیز :)
تم و احساسات داستان رو خیلی خوب و ملموس نوشته بودید…قلمتون مانا🌹

2 ❤️

817357
2021-06-27 09:57:33 +0430 +0430

“از همه‌ی جاهایی که واسه خاطره ساختن خطرناک بود خاطره ساختیم”
این جمله رو فقط یه عاشق واقعی میتونه بنویسه کارت حرف نداشت👌

2 ❤️

817366
2021-06-27 12:42:31 +0430 +0430

عالی بود دوست من، قبلا هم از شما خونده بودم داستان، یادم نیست دقیقا اسم داستانهای قبل، اما خوشحالم دوباره قلمت رو عالی و خیلی حرفه ای دیدم…
موفق باشي
امضاء:اينجانب

2 ❤️

817373
2021-06-27 14:02:57 +0430 +0430

ممنون از تک به تکتون که وقتتون رو صرف کردید و خوندید
شرمنده که نمیتونم به همه ی کامنت ها جواب بدم ❤️

2 ❤️

817403
2021-06-27 19:36:39 +0430 +0430

خوشحالم منتشر کردی صدرا جان
دوسش داشتم و دارم و از خوندن دوبارش لذت بردم
لایک ۲۲ بازم بنویس پسر خوب 🎈

2 ❤️

817413
2021-06-27 23:23:03 +0430 +0430

به نظرم خیلی پیچونده بودیش و از واقعیت دور شده بود. مردی که شب خونه نره زنش به این سادگی ولش نمیکنه. بعد ۱۳ تا دکتر زن و همه عاشق تو شدن؟ زیاده روی نیست؟

0 ❤️

817422
2021-06-28 00:38:15 +0430 +0430

عالی بود .دیشب که داستان اپلود شد نخوندمش فکر میکردم مثل بقیه داستانا باشه ولی الان متوجه شدم که چقدر داستان توپی بود.دمت گرم ادامه بده نوشتن رو

0 ❤️

817632
2021-06-28 21:56:10 +0430 +0430

خدایی منم به خاطر نامردی زنم همش چشم دنبال خواهرش. ولی وقتی دقت میکنی میفهمی کثافت تو وجود منم هست. اون فقط شعله ورش کرده

0 ❤️

817760
2021-06-29 12:47:21 +0430 +0430

آقا یعنی همه خانم دکترای روانپزشک جنده ان؟ توصیفت خوب بود موضوعت هم جالب بود ولی اینکه آخرش گفتی سیزده خانم دکتر روانپزشک روباهاشون رابطه داشتی باعث میشد داستان غیر قابل باور بشه

1 ❤️

818449
2021-07-03 22:34:33 +0430 +0430

تند تند خوندم اما جالب بود

0 ❤️

825019
2021-08-08 10:30:08 +0430 +0430

👏👌

1 ❤️