قرارمون یه دوستی ساده بود (۴)

1399/11/21

... قسمت قبل

آرمین : اینطور که تو میگی خیلی عاشق هم بودین پس چطور شد کات کردین؟
+کات نکردیم … یروز که اون داشت از خیابون رد میشد یه پژو پارس مشکی میدزدتش
آرمین : خب
+بعد از یه هفته جنازش رو از توی سطل آشغال پیدا میکنن که پزشکی قانونی میگفت بهش به طرز وحشیانه ای تجاوز شده
آرمین : اوه داداش خدا صبرت بده چی کشیدی … متجاوز هارو دستگیر کردن؟
+هیچوقت پیداشون نکردن … کثافطا چطوری دلشون اومد یا یه دختر 12 ساله اون کارو بکنن … پوووف
آرمین : حتما خیلی ناراحت شدی
+بغض تو گلومو قورت دادم و ادامه دادم … قلبم نشکست … خورد شد … تا سالگردش من مشکیمو در نیاوردم … افسردگی شدید گرفته بودم
آرمین : اوهوم … اصلا فکر نمیکردم همچین اتفاقاتی برات افتاده باشه …
+من چه شب هایی رو کنار قبر سارا صبح نکردم
آرمین : از قبرستون نمیترسیدی؟
+چرا ولی عشق یا دل و جرئت آدمو ازش میگیره یا بیشترش میکنه … سر همینه که بعضیا واسه عشقشون میجنگن بعضیا تو آتیش عشق میسوزن اما نمیتونن حتی حرفشونو بزنن …
آرمین : جدی تا صبح تو قبرستون چیکار میکردی ؟
+عین دیوونه ها باهاش حرف میزدم و آخرش قبرشو بغل میکردم میخوابیدم …
آرمین : پدر و مادرت نمیگفتن این بچه کجاست؟
+چرا بهشون میگفتم میرم پیش سارا خیلی هم سعی میکردن نزارن برم ولی مرغ من یه پا داشت … آخرشم که خونمونو عوض کردن تا من دیگه نتونم برم … راه دور بود خیلی دور ولی بازم تک توک میرفتم …عاقبت بعد 2 سال به خودم گفتم دیگه بسته … ناراحتی هم حدی داره … دیگه سر خاکش نرفتم تا الان که دارم با تو حرف میزنم … دیگه کم کم سعی کردم فراموشش کنم و تا حدودی هم موفق شدم … اما هنوزم آدمای زندگیمو با سارا مقایسه میکنم
آرمین : درکت میکنم منم شکست عشقی خوردم … منم با عشقم مقایسه میکردم ولی الان دیگه فراموشش کردم
+من شکست عشقی نخوردم … شکست کلمه کوچیکیه پسر واسه تجاوز و قتل آدمی که دوستش داری … راستی این آیدا هم با اون مقایسه میکردی؟
آرمین : آره
+اسمش چیبود؟
آرمین : سایه
+حالا بعدا برام تعریف کن که چیشد کات کردین
آرمین : اوکی ، راستی تو چی نسترنو با سارا مقایسه کردی؟
+آره تا حدودی شبیهشه … درست موقعی که 99% از ساراو فراموش کرده بودم نسترن جلو راهم سبز شد
آرمین : بیخی باوا پاشو پی اس بزنیم به این چیزا فکر نکن
+اوکی


چند روز بعد …

زنگ زدم به نسترن و گفتم آماده شه میریم خونه آرمین اینا و آیدا هم هست … رفتم دنبالش و از اونجا رفتیم خونه آرمین اینا ، اونجا بعد از خوردن میوه و شربت نشستیم حکم بازی کردیم بعد از بازی آرمین پرسید : سورین یادته 4 ماه پیش رو؟
+مگه میشه یادم نباشه
آرمین : خب دمت گرم تعریف کن
+نسترن که میدونه ولی بازم میگم … 15 آبان 1398 بود … طبق معمول با چندتا از رفیقای مدرسه داشتیم از مدرسه برمیگشتیم … تو راه خونه چندین مدرسه دیگه وجود داشت که یکی از اینا مدرسه دخترونه بود ، مثل همیشه رفیقام شروع کردن به تیکه انداختن و چرت و پرت گفتن به دخترا … تو همین حال و هوا بودیم که یهو یه ماشین اومد بغل ما وایستاد شروع کرد به بوق زدن … من گفتم این کصخل رو نگاه اومده اینجا دختر سوار کنه اما داخل ماشین رو که دیدم اون کصخل آرمینه داشته رد میشده منو دیده گفته سوارش کنم … هیچی دیگه با بچه ها خدافظی کردم و سوار ماشین شدم … آرمین گفت قرارمون یادت رفته بود؟
+نه ، حالا راه بیوفت که دیره
بعد راه افتادیم … قرار بود بریم مهمونی یکی از دوستای آرمین تو ویلاشون که از قضا ویلاشون تو کرج بود … قرار بود ما زودتر بریم که کمک کنیم بساط مهمونی رو براه کنن … تقریبا ساعت 2:50 اینا بود که آرمین منو سوار کرد … بعدشم که گازشو گرفتیم به سمت کرج … رفتیم مهمونی کمک کردیم و کم کم مهمونا هم اومدن و اصل کار شروع شد … یه مهمونی خوب با انواع و اقسام خوراکی و نوشیدنی … پسرا و دخترای زیادی مهمون ما بودن و بعضیا در حال بزن برقص بودن و بعضیا مست بودن بعضیا هم داشتن تو اتاقا با پارتنرشون حال میکردن … من و آرمین چند پیک عرق خوردیم و رفتیم تو مستی خودمون … آرمین دلقک بازی درمیاورد و بهش میخندیدیم و همینطوری شوخی شوخی تو عالم مستی رفت یه دختره رو انگشت کرد … پارتنر این پسره هم دید ، اومد نه گذاشت نه برداشت داد و بیداد راه انداخت و آرمین رو گرفت زیر چک و لگد … حالا با وساطت منو مهمونا پسره آرمین رو ولگرد … بیچاره آرمین کل سر و صورتش خونی بود ولی هنوزم داشت میخندید … مهمونی رو که این دوتا خراب کردن دیگه کم کم مهمونا داشتن خدافظی میکردن که برن ساعت هم حدودا 2 صبح بود … بعد از اینکه حال آرمین جا اومد ما هم سوار ماشین شدیم که برگردیم تهران … هنوزم کمی مست بودیم همین باعث شد تصادف کنیم … آخرین چیزی که یادم میاد این بود که با 150 تا سرعت رفتیم تو گارد ریل و دیگه خاموشی مطلق … بعد از اینکه چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم … با اینکه تار میدیدم اما اون اتاق معلوم بود که بیمارستانه … سر و صدا راه انداختم و بالاخره یه خانم جوان با رووش پرستاری سفید اومد بالا سرم … یه خانم جذاب با قد حدود 170 و هیکل لاغر با یه چهره ی دلنشین که مو های بلوندش کمی از مقنعه اش زده بود بیرون … ازم پرسید خوبی؟
+تو دکتری من باید بگم که خوبم یا نه؟
پرستار باخنده : مثل اینکه زیاد خوابیدی اعصابت خورد شده
+آرمین کجاست؟
پرستار : منظورت همراهت تو تصادفه؟
+همون
پرستار : ماه پیش مرخص شد … تو حدودا 40 روز تو کما بودی
بعد از این حرف پرستار رفتم تو خودم … یعنی من ۴۰ روز عین جنازه افتاده بودم یه گوشه؟ وقتی که من تو فکر و خیالم غرق بودم دکترا و پرستار ها چک هاشونو کردن و به خانوادم اطلاع داده بودن … پدر و مادرم چقدر شکسته شده بودن … شاید اگه پرستار نمیگفت ۴۰ روز تو کما بودی من فکر میکردم سالها اون تو بودم … دیگه کم کم کل فامیل دونه دونه میومدن و منو میدیدن و میرفتن … بعد از این دید و بازدید مزخرف و جواب دادن به سوالات تکراریشون به پدرم گفتم که گوشیم کجاست؟ گوشیمو از جیبش دراورد و داد بهم ولی شارژش تموم شده بود و شارژر هم نداشتم … دادم بهش ببره خونه بزنه شارژ … یه پوف عمیق کشیدم و به سقف خیره شدم تا اینکه در باز شد و آرمین رو توی چهارچوب در دیدم … یه دفعه مثل اینکه سورپرایزی داشته باشه گفت دیری دیرین و رفت کنار و نسترن پشتش ظاهر شد …‌. یکمی با آرمین حرف زدیمو و حال و احوال پرسی کردیم … تو تمام این مدت نسترن سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت … انگار که خجالت میکشه … آرمین که دید من دارم به نسترن نگاه میکنم گفت من میرم بیرون شما راحت باشید ولی زود نسترن رو بده ببرم … نسترن بالاخره سکوتشو شکست و گفت : ببخشید ، معذرت میخوام … اون حرفا رو از ته دلم نزدم ، فکر میکردم که منو پیچوندی … آخه دیگه جواب پیامو نمیدادی گوشیتم خاموش بود …
+با حالت متعجب گفتم راجب چی حرف میزنی؟
_وقتی که نبودنت به ۱ هفته کشید من حتی تا دم در خونتونم اومدم اما ترسیدم که از پدر و مادرت سراغتو بگیرم … اعصابم از دستت خورد بود و نتونستم خودمو کنترل کنم و اون حرفارو بهت زدم ، منو ببخش
+کدوم حرفا؟
_گوشیت رو چک کنی میبینی ، ببخشید واقعا (با بغض) ، بعد از یمدت آرمین رو تصادفی تو خیابون دیدم و اون بهم گفت که تصادف کردین و تو الان تو کمایی … شمارمو بهش دادم و گفتم از حالت بهم اطلاع بده
+با تعجب و خماری داشتم بهش نگاه میکردم
آرمین در زد و اومد تو : اگه حرفاتون تموم شد ما بریم
نسترن که هنوزم خجالت میکشید خدافظی کرد و با آرمین رفتن … پدرم همراهم بود اما فرستاده بودمش خونه واسه شارژر و مادرم جاش وایساده بود … شب که شد پدرم اومد و گوشی و شارژر هم اورد که الحمدلله گذاشته بود گوشی پر شه … همینکه گوشیمو روشن کردم رگباری از نوتیفکشن پیام و تماس های از دست رفته رو صفحه ظاهر شد … بی درنگ رفتم ببینم نسترن چه پیامی بهم داده که اون همه خجالت میکشید … صفحه چتشو باز کردم …
نسترن :
_سلام سورین ، کجایی؟ چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟
چند روز بعد
_سورین جواب بده اتفاقی افتاده؟
_سورین 😒
چند روز بعدش
_باشه دیگه اینطوریه ها؟ گوشیتو خاموش میکنی و جواب پیام هم نمیدی
چندین روز بعد …
_فکر نمیکردم اینطور آدمی باشی … هیچوقت نمیبخشمت … هرجا که باشی آه من پشت سرته بدون که یجا پس میدی … تو با احساسات من بازی کردی …لاشی پست فطرت
وقتی پیاماشو خوندم حالم خیلی بد شد … اون واقعا منو اینطوری دیده بود؟ من لاشیم؟ انگار که دنیا رو سرم خراب شده باشه سر درد فجیعی گرفتم … طرز فکر کسیو که دوستش داشتم رو راجب خودم فهمیده بودم … کسی که دوستش داری یرگرده بهت بگه لاشی و اونطور راجبت فکر کنه خیلی حضمش سنگینه … ذره ذره خورد شدن قلبمو حس میکردم … کل اون شب تا صبح رو به حرفای نسترن فکر کردم و همینطور نُشخار میکردم … اونجا بستری بودم و هر روز نسترن با آرمین میومدن برای دیدن من تا روزی که مرخص شم … دیدگاه و رفتارم با نسترن عوض شده بود وخودشم اینو متوجه شده بود … اما خب معذرت خواهی میکرد و از دلم در میاورد تا اینکه بالاخره رفتارم باهاش مثل سابق شد اما هیچوقت حرفاشو یادم نرفت … درست روزی که داشتم مرخص میشدم آرمین هم بود … اون روز تو بیمارستان یه دختر خوشگل رو دیدیم که مثل ماه تو آسمون جلب توجه میکرد … یه دختر با قدی حدود ۱۶۵ و لاغر اندام … پوستش گندمی بود و موهای بلند بلوندش رو ریخته بود رو صورتش از پشت هم تا بالای کمرش اومده … لب های درشتی داشت و ترکیب زیبای چهره اش بخصوص چشمای درشتش دل همه رو میبرد … آرمین با دیدن این صحنه رو به من گفت : جووون نگاه کن ببین چی اونجاست …
+برو شمارتو بده بهش
آرمین : نریم کیرمون کنه
+فوقش نمیگیره دیگه برو ارزشش رو داره
آرمین : باشه پس من رفتم
چند دقیقه بعد آرمین برگشت و از قیافش معلوم بود که شماره رو داده و بعد از رسیدنش بهم سریع پرسیدم که اسمش چی بود؟
آرمین هم گفت آیدا

بعد از تعریف کردن داستان چهار ماه پیش قیافه نسترن یکم رفته بود تو هم و آیدا و آرمین هم داشتن سر به سر هم میزاشتن و آیدا از تعریفایی که ازش کردن بودم ذوق مرگ بود و کیف میکرد …
به نسترن آروم گفتم چرا ناراحتی ؟
_نمیدونی چرا؟
+نه
_چرا اون همه از آیدا تعریف کردی هان؟
+بیخیال نسترن حسود نباش
بعد از این حرف من سرشو کرد سمت اونور … بلند شدم دستشو گرفتم و بلندش کردم که بریم تو اتاق
آرمین : کجا میرید ؟
+تو اتاق
آیدا : چرا ، شیطون شدین؟
+خانمم ناراحته باید از دلش در بیارم
نسترن : نمیاااااااااام
+غلط نکن
بغل و بلندش کردم و رفتیم تو اتاق ، روی تخت پدر و مادر آرمین نشوندمش و خودمم نشستم کنارش …
+از چی ناراحتی؟
_واسه چی اون همه با آب و تاب از آیدا تعریف میکردی هان؟
+برای درک بهتر
_جدی میگم
+بشین سرجات بابا 2 دقیقه داریم میگیم میخندیم جدی چیه؟
_(با حرص) : چرا همه چیو به شوخی میگیری ؟
+…
_(با اخم) : خوشم نمیاد با دخترای دیگه گرم بگیری و ازشون تعریف کنیا بهت بگم
+(با خنده) : باشه من تسلیمم
دستمو انداختم دور کمرش و کشیدمش جلو و چسبوندمش به خودم ، بعد از چند ثانیه خیره شدن تو چشمای همدیگه لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به خوردن … بعد از چند دقیقه با بوسه های ریز روی گونه هاش لبامو رسوندم به لاله گوشش … با دستم موهاشو زدم کنار و شروع کردم به لیسیدن و خوردن لاله گوشش … صدای آه و نالش به صورت خفیف درومده بود و با صدای آروم قربون صدقم میرفت و تشویقم میکرد … سکوت تو خونه حاکم بود و دیگه صدای حرف زدن های آیدا و آرمین هم نمیومد ولی صدای ناله های خفیف نسترن سکوت خونه رو پیش من میشکست … بعد از چند دقیقه بالاخره بیخیال لاله گوشش شدم و از همونجا مستقیم رفتم رو گردنش و شروع کردم به خوردن و لیسیدن گردنش … دیگه صدای آه و ناله های نسترن بلند تر شده بود و کم کم داشت فضای اتاق رو پر میکرد … میخواستم ادامه ندم اما گفتم تا الان متوجه شدن ما چه میکنیم و این سکوت عجیبشون هم حاکی از اینه که اونا هم دارن یه غلطی میکنن پس ادامه دادم و پیرهن سفید شو با کمک خودش دراوردم وانداختمش پایین تخت … سوتین قرمز رنگش رو هم دراوردم و انداختم رو پیرهنش … خوابوندمش رو تخت و خودمم رفتم روش و شروع کردم به خوردن سینه هاش و دیگه کامل صدای آه و نالش فای اتاق رو پر کرده بود و مطمئن بودم که آیدا و آرمین صدا های مارو شنیدن … با خودن و میک زدن سینه هاش زیرم وول میخورد و به خودش میپیچید و آه و ناله های و حرفا های عاشقانه تکراری که با هربار تکرار جای خسته شدن ازشون بیشتر ازشون خوشم میومد … از روش بلند شدم و دکمه شلوار لی آبی کمرنگ شو باز کردم … زیپش طلایی رنگ شلوارشو باز کردم و دست انداختم شلوارش یه ضرب تا زانو هاش کشیدم پایین … شلوارشو کامل از پاش دراوردم و انداختم پیش پیرهنش … شورت توری قرمزش خیس خیس بود ، اونم از پاش دراوردم و انداختمش پیش بقیه لباساش و مستقیم رفتم سراغ کصش و شروع کردم به لیسیدن … بعد از چند دقیقه بالاخره خانوم خانوما ارضاء شد برش گردونم رو تخت و گفتم قمبل کن … خیلی بی حال و خسته قمبل کرد کمی زبونمو دور سوراخ کونش چرخوندم و لیسش زدم و بلند شدم به سمت میز آرایش مادر آرمین رفتم … کرم ضد آفتابشو برداشتم و به سوراخ نسترن مالیدم … بهش گفتم اگه خیلی دردت گرفت بهم بگو و یه انگشتمو کردم تو کونش … یه آه کشید … بعد از مدتی انگشت دومم رو هم تو کونش جا دادم و صدای جیغ آیدا رو شنیدم … بی توجه بهشون بعد از کمی صبر انگشت سوم رو هم جا دادم وکمی صبر کردم تا جا باز کنه … بعد از اینکه مطمئن شدم جا باز کرده انگشتامو تو کونش عقب و جلو میکردم و صدای آخ و اوخش درومده بود و سرشو رو تخت ملحفه فشار میداد … گفتم خب دیگه وقتشه انگشتامو دراوردم و دکمه شلوارمو باز کردم و زیپمو کشیدم پایین که یهو آرمین درو باز کرد و سرشو از لای در کرد تو و با عجله گفت : بپوشید بپوشید پدر و مادرم دارن بر میگردن 10 دقیقه دیگه میرسن
+(نسترن سریع بلند شد پشت من قایم شد و منم سعی کردم با بدن خودم جلوی دیدشو نسبت به نسترن بگیرم ) : یزید مگه نگفتی آخر شب میان؟
آرمین : حالا شده دیگه داداشم پیام داده گفته ده دقیقه دیگه اینجان سریع باشید و رفت بیرون
تو دلم گفتم ای کیر تو این شانس عجب ضد حالی خوردیما تازه خانم جا باز کرده بود … زیپ و دکمه شلوارمو بستم و به نسترن کمک کردم لباساشو بپوشه … کرم مادرآرمینو گذاشتم سر جاش نسترن هم ملحفه تختو صاف کرد و رفتیم بیرون که دیدیم آیدا و آرمین هم دارن لباساشون رو میپوشن … آیدا و نسترن ظرف هارو جمع کردن و آشغالاشو خالی کردن تو سطل و ظرف هارو تند تند شستن … من و آرمین هم داشتیم سعی میکردیم آب آرمین رو که رو فرش ریخته بود تمیز کنیم …
+آرمین اینو که ما پاک کردیم ولی خشک شه تابلو میشه
آرمین : میگی چیکار کنم خب؟
+پاشو چایی بیار بریز روش وقتی خشک شد زرد میشه اونوقت بگو پام خورد چاییم ریخت
آرمین : راست میگی
+بعدشم شامپو فرش بگیر بکش روش تمیز میشه فرش دیگه غر غر هم نمیتونن بکنن
+نسترن چیشد کاراتون تموم شد؟
_آره
+آرمین چند دقیقه فرصت داریم؟
آرمین : 4 دقیقه
تو قیافه آرمین دلهره و استرس موج میزد … خانوادش با مهمون اوردن آرمین مشکلی نداشتن اما اگه اون مهمون دختر میبود رو نمیدونست و سر همین میترسید … دست نسترن و گرفتم و به آیدا هم گفتیم بیاد سریع با آرمین خدافظی کردیم و از راه پله رفتیم پایین … از ساختمون زدیم بیرون …منکه از شق درد داشتم میمردم به طرز فجیعی از روی شلوار هم معلوم بود که راست کردم … نسترن که متوجه شده بود آروم در گوشم گفت : آخی بچم هنوز بیداره
+درد میکنه
نسترن : میخوای برات ساک بزنم؟
+نمیشه وسط خیابون … جا هم نداریم
نسترن : اشکال نداره عوضش دفعه بعد خیلی خوش میگذره
آیدا : چیمیگین شما پچ پچ میکنین؟
از قیافه آیدا معلوم بود حالش خیلی خرابه و حدس میزدم که ارضاء نشده … صد در صد متوجه حال منم شده بود
+خصوصیه
آیدا : اوهوع
بعد از اینکه نسترن رو تا سر خیابونشون همراهی کردیم با آیدا راه افتادیم تا اونم رد کنم بره خونشون … موقع راه رفتن از گوشه چشمام داشتم آیدا رو دید میزدم … سینه های برجسته اش که از رو مانتنو هم معلوم بود موقع راه رفتن تکون های ریز میخورد … قشنگ چند سایز از مال نسترن بزرگ تر بود … یکم شل کردم آیدا کمی بیوفته جلوتر که دیدم بله خانم کونش هم از مال نسترن بزرگ تره و موقع راه رفتن عجب دلبری ای میکنه … حالم داشت خراب تر میشد … امان از حشریت که قشنگ گند زده به بشریت … بد مدل رفتم تو نخ آیدا همونطور که به کون آیدا زل زده بودم یه دفعه ای برگشت و گفت : جا موندی بیا دیگه … واویلا دید دارم به کجاش نگاه میکنم … رفتم کنارش و دستشو گرفتم بدون اینکه واسم مهم باشه واکنشش چیه … تعجب کرد ولی دستش رو هم از دستم نکشید … بعد از کمی رسیدیم به یه چهار راه که اینجا از فرصت استفاده کردم و دستشو ول کردم و حلقه کردم دور کمرش و چسبوندمش به خودم و از چهار راه رد شدیم ولی کمرشو ول نکردم … دیگه کم کم داشتم با حرکت دورانی دستم رو کمرش میمالیدمش و تقریبا به کل پشتش دست کشیدم انقدر حالم خراب بود که واسم مهم نباشه کسی ببینه یا چی فقط به کل بدنش دست میکشیدم و متوجه حالی به حالی شدن اون هم شدم … بالاخره سکوت بینمونو شکستم و همینطور که به کونش نگاه میکردم گفتم : کسی کتکت زده ؟
آیدا : ها؟
+آخه کونت باد کرده و بعدش یه اسپنک حوالش کردم
با لبخند و چشمای خمار داشت نگاهم میکرد منم که از اون بدتر … حالم خراب تر شده بود و به قدری شق کرده بودم که میگفتم الان هاست که بترکه … بالاخره رسیدیم به خیابون آیدا اینا و وایسادیم و یه مدت کمی به هم نگاه کردیم … دلم میخواست همونجا بغلش کنم و ترتیبشو بدم اما نمیشد … متوجه نگاهش به کیرم شده بودم اما کاری نمیشد کرد … خدافظی کردیم و هرکدوم به راه خودمون رفتیم … تو راه داشتم انواع و اقسام لعن و نفرین و کیر رو به این شانس حواله میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد … آیدا بود
+الو آیدا چیزی شده ؟

ادامه دارد …

نوشته: ملقّب به سورین …


👍 8
👎 2
5801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

790882
2021-02-09 01:10:20 +0330 +0330

خیلی حال کردم با داستانت ولی بهتر بود قبل ارسال یه ویراش میکردی غلطای املایش رو میگرفتی

2 ❤️

790888
2021-02-09 01:24:07 +0330 +0330

پدر آرمین چه شانسی آورد!! چند دقیقه زودتر رسیده بود اونم کرده بودی!! 😁

2 ❤️

791049
2021-02-09 22:43:28 +0330 +0330

دوستان متاسفانه این داستان رو دیگه ادامه نمیدم ولی خاطرات دیگه ای هستند که بخوام بنویسم

0 ❤️

791065
2021-02-10 00:49:08 +0330 +0330

سورین جان قبل از نشر و اپلود قسمت اول تصمیم میگرفتی میخوای تموم کنی داستانو یا نمیخوای نه الان که ۴قسمتشو اپلود کردی

0 ❤️

791198
2021-02-10 13:10:18 +0330 +0330

داداش من این خاطره رو از قبل نوشتم و تو قسمت ۱۵ تموم میشه … ولی عنصر اصلی این داستان سارا بود … هدف من یه درد و دلی بود که نمیتونستم با اطرافیان خودم داشته باشم … در ادامه هم هر آدمی که تو زندگی من بیاد به سارا ربط داره … حق با شماست این داستان رو تا آخر ادامه میدم

0 ❤️

851613
2022-01-05 01:51:27 +0330 +0330

پسسس بقیشش

0 ❤️

851615
2022-01-05 01:52:46 +0330 +0330

یه سالع منتظر بقیشمممم

0 ❤️