قلب یخی (۳)

1402/09/09

...قسمت قبل

میدونم اعصاب خوندن توضیحات ندارید آخریشه😂😅
اول از وقتی که گذاشتید و میزارید ممنونم،دوما برای این که مکالمه های بین شخصیت هارو قاطی نکنید بین هر دیالوگ توی ذهن شخصیت اول فاصله میزارم همراه اسمش
تمام متن و دیالوگ های که توی پرانتز هستن مکالمه شخصیت های نفر اول داستان تو ذهنش هستش
توی وضعیت های مختلف فرد اول داستان براساس اون وضعیت با یکی از دو شخصیتی که داره جواب میده و در واقع محمد و بابک یک نفرند
در مورد این چند شخصیتی بودن نفر اول داستان یه بیماری روانی که معمولا کسی که توی استیج یا مرحله سوم افسردگی شروع میشه طوری که فرد دیگه تو دنیای خودش نیست و تو ذهنش زندگی میکنه،یه جمله معروف هم هست براش که میگه:
کسی که با خودش حرف میزنه دیوونه نیست،حاصل فضای بیرونه

حقیقتا برنامم در صورت استقبال اهالی شهوانی برای این داستان چیزی شبیه به همون کاریه که کنستانتین عزیز کردن و تو چند اسم و داستان گسترش دادن برنامشون رو،سری قلب یخی که بیشتر پایه ریزی یا به قول خارجی ها Character development هستش،و داستان تو سه نهایت چهار فصل تموم میشه و تقریبا میتونین انتظار هرچیزی رو داشته باشید پس یکم دندون رو جیگر بزارید
فصل اول که قلب یخی و دارای پنج قسمت و فصل ۲…،همون قسمت آخر این فصل میگم اسمشو😅
اسم شخصیت هارم یه بار دیگه می‌نویسم برای کسایی که قاطی کردن
مادر شخصیت اول:زهرا
(شخصیت اول:محمد)
(شخصیت دوم:بابک)
دوست محمد:رها
مادر رها:ریحانه
پدر شخصیت اول:نادر

خب بریم برای ادامه:

بابک:این بده…)
محمد:شت شت شت)
بابک:سرتو بنداز پایین)
محمد:ها…چی…؟)
بابک:میگم سرتو بنداز پایین)
تکون نمی‌خوردم اصلا،ضربان قلبم رفته بود بالا صدای تپش قلبمو می‌شنیدم عرق سرد و سنگینی روی پیشونیم نشسته بود،با دیدن تن لخت مادرم اون روز نحس شیش ماه پیش یادم اومد،همین طور که عین ندید بدید ها خیره شده بودم به تن مادرمو تمام تنشو از سر تا پایین نگاه میکردم با این جمله رو از مادرم شنیدم:
چیه؟چیزی عجیبی دیدی؟خوشت اومده؟
منی که هنوز تو شوک وضعیت الان و یادآوری اون خاطرات بودم با ضربه آروم به شونم به خودم اومدم
زهرا:چیه مادر چی شده؟
حوله حموم رو دور خودش پیچیده بود و اومده بود سمت من

محمد:ها چی شد؟)
بابک:ساعت خواب)

مادرم همون طوری بغلم کرده بود

محمد:یعنی چی…،مگه الان نباید جیغ بزنه یا کتکم بزنه برای این که دیدمش،تو فیلم و سریال ها که این طوریه…
بعد مادر من که زن مذهبی و با خدایی بود…)
بابک:سوالاتی که تو ذهنت کاملا درستن،حق داری بخوای بدونی تغییر ناگهانی مادرت رو،جوابش هم اینه که خیلی وقته حواست به دور اطرافت نیست،تو این شیش ماه خیلی چیزا عوض شده)
محمد: نمی‌فهمم…)
بابک:به زودی میفهمی)

مادرم قفل دستاشو باز کرد و پیشونیشو چسبوند با مال من
زهرا:چرا این قدر گرمی؟نکنه مریض شدی؟
محمد:نمی‌دونم خوب میشم احتمالا برای اینه که کلی با رها بازی کردم
زهرا:خوش گذشت بهت؟
محمد:اوهوم

بابک:چه خوشیم گذشت :) )
محمد:یادم نیار خجالت میکشم)

زهرا:برو حموم منم می‌خوام برم برای شام خرید کنم

بابک:اول می‌ره سراغ گوشی)
محمد:ول…)
بابک:زیپو بکش)

محمد:باش مامان
زهرا:آفرین پسرم
پیشونیم لبای گرم زهرا رو حس می‌کنه و بعد زهرا لباساشو میپوشه و از خونه میزنه بیرون

بابک:حالم ازت بهم میخوره زن،از لبخندت،از وجودت،از مهربونی های فیکت،از این تغییر ۱۸۰ درجه آیت که این احمق کوچولو هنوز نفهمیده)
محمد:با این که هنوز معنی حرفاتو نمی‌فهمم ولی خیلی خوب خودتو کنترل کردی)
بابک:…،آرامش قبل از طوفانه)

مستقیم میرسم سمت جایی که گوشی رو قایم کرده بود و پیداش میکنم
گوشیش اصلیش رو با خودش می‌برد سر کار و اینو همین طوری نگه داشته بود برای همین مطمئن بودم که خیلی باهاش کاری نداره
بابک:یه سر به گالری بابا بزن)
محمد:نه نمی‌خوام کتک بخورم)
بابک:خفه شو و انجامش بده)
محمد که از خودش بیشتر میترسید گالری گوشی رو باز می‌کنه
بابک:آفرین سگ خوب)
محمد خوب حالا چی؟)
بابک:یکم بگرد خودت متوجه میشی)
یکم که میرم پایین عکس بابا رو میبینم با یکی از همکاراش،فرم لباس کاریشون یکیه
یکم که زوم میکنم تو عکس درجا از سر جام عین وحشت زده ها بلند میشم،به خاطر این ناگهانی بلند شدن از رو صندلی میوفتم و همزمان گوشی از دستم میوفته زمین
نفس نفس میزنم و خودمو میچسبونم به دیوار کنار کامپیوتر،ریه هام انگار بستس هوایی داخلشون جریان نداره تن و بدنم یخ زدن،گریه هام شروع میشن و بند نمیان خیلی یواش خیلی بی صدا توی خودم جمع میشم،یه کودک یخ زده ترسیده که با تاریک ترین لحظه زندگی روبه رو میشه،اون شخص،اون آدم تو عکس همون مرد شیش ماه پیش که با مادرش خوابیده
محمد:بابک…تورو خدا…بگو که دروغه…)
بابک:متاسفم…)
محمد:نه… این به شوخیه،آره یه شوخیه زشت و مسخره…،اصلا خنده دار نبود)
سکوت بابک فریادی که توی گلوی محمد هستش رو آزاد میکنه،فریادی که شیش ماه پیش باید شنیده میشد،فریادی از جنس ترس،خشم،انزجار،انتقام،نفرت
فریادی که کامل کشیده نشده با دستای بابک دور گلوی محمد خفه شد
محمد:چ…ر…ا…چرا…ل…ط…ف.‌اا…خواهش…میکنم…
من…هنو…هنوز…
قطره اشکی آروم از چشمای سیاه به تاریکی شبش پایین اومد
بابک:ببخشید داداش کوچیکه…،دوست دارم
این قدر فشار رو ادامه داد تا تموم شد،سکوت سرد،سنگین و مرگ آوری که حاکی از این بود که دیگه محمدی نیست،مرد،بابک کشتش،کودک ضعیفی که برای نجات یافتن از این جهنمی که توش گرفتار شده بود التماس کمک میکرد،توسط کودک دیگه ای که از این جهنم گذشته بود و اصلا شباهتی با فردی قبل از این جهنم بود نداشت،خفه شد
بابک:این جهنم رو اونا برامون درست کردن،نمیتونستم بزارم بیشتر از خورد بشی،روز به روز سیاهی بیشتر دورت رو میگرفت،برای این دنیا زیادی پاک بودی،تاوان میدن،همه کسایی که اذیتت کردن،تاوان میدن،آروم بخواب محمد،من حواسم به همه چیز هست…

تموم شد دیگه فقط بابک مونده بود و خودش،نیمه روشنی دیگه وجود نداشت،فقط فقط تاریکی که بابک درش قدم گذاشته بود وجود داشت
بابک:خب وقتشه ببینیم این هرزه چیکار میکرده
کامپیوتر رو روشن میکنم فایل رو میریزم روی کامپیوتر،فایل رو پخش میکنم و تا نیم ساعت اول چیزی نیست،سکوت کامل،کم کم حوصلم سر می‌ره بلند میشم میرم تو آشپزخونه ببینم چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه،بعد از ده دقیقه کاوش و تلاش بسیار وی دست از پا درازتر برمیگرده به کامپیوتر خود،هنوز هم هیچی،لباساشو ورمیداره که بره حموم که یه دفعه صدای مکالمه میاد
زهرا:بالاخره خونه خالی شد تونستم ببینمت
غریبه:دلم برای این ناز و عشوه های قشنگت و این تن بلوری سفیدت تنگ شده بود جنده من
احتمال زیاد خودش بود،همون آدم توی عکس
صدای ماچ و بوس و لب لوچه شون بعد از چند ثانیه قطع شد
زهرا:خیلی هوس این کیر کلفت رو کرده بودم آرش
آرش:اون نادر پفیوز کس به این الماسی رو داره حروم می‌کنه
زهرا:هی راجب نادر درست حرف بزن؛اون شوهر خیلی خوبیه ولی من یه مرد می‌خوام که زیرش زجه بزنم
آرش:خودم جای اون شوهرت رو برات پر میکنم و حسابی جرت میدم خانومم
از صدای باز شدن کمربند فهمیدم که دارن لباساشونو در میارن،هیچ حسی نداشتم،هیچی،تهی بودم،سرد و بی روح…
زهرا:این کیر فقط فقط مال خودمه و کس من خونشه
آرش:همش مال خودته عزیزم،خوب بخورش
زهرا:چی زدی بهش مزه وانیل میده
آرش:یه لوسیون خاصه
زهرا:اومم خیلی خوش مزسس همیشه دیگه باید تو دهنم باشه،دلم برا مزش تنگ میشه،شیطون از کجا می‌دونستی من وانیل دوست دارم
آرش:از اونجایی که وقتی سه تایی با نادر رفته بودیم شمال و تو راه بستنی گرفتیم،یه چیزی تو غذای آقات ریختم که خوابش ببره و خودم و خودت بمونیم،بعدشم که من پشت فرمون بودم و دهن جنابعالی کل راه رو کیرم بود،آخ الان که یادم میوفته باعث میشه بیشتر شق کنم
زهرا:نمی‌فهمم
آرش:توله کوچولو قبل راه یه ذره بستنی وانیلی به سر کیرم زده بودم
صدای خنده زهرا بلند شد و آرش هم باهاش خندید
زهرا:پس بگو چرا چند بار آقا نادر خواب میموند تو شمال
آرش:آره دیگه گلم،منم یه دل سیر کس و کون زنشو کردم حتی وقتی کنارش خواب بودی،آخ که چه کیفی داد وقتی کنارت خواب بود به پهلو پاهاتو انداختم دور کمرم و محکم تلمبه میزدم
زهرا:اوممم،نکن آرش کسم خیس خیس شد
دوباره صدای اوق اوق زدنت شروع شد
آرش:آفرین خوب بخورش تا ته تا خایه بکنش تو دهنت
صدای اوق زدنا به سرفه کردن تبدیل شده بود
فقط صدا بود و تصویری نبود ولی همین صدا هم برای خورد کرد بیشتر محمد کافی بود،تنها خوبیش این بود که محمدی دیگه وجود نداشت و فقط بابک بود،بابکی که هر ثانیه که از این ویس نحس می‌گذشت تنفرش نسبت به این دوتا آدم بیشتر میشد،انزجاری که از سر اجبار بود باید همشو گوش میداد برای اجرای برنامش،با این که ده سالش بود ولی خیلی بیشتر از سنش می فهمید،زیادی می فهمید و درک و تحلیل میکرد به قول دور و اطرافیانش
صدای اوق زدن و صرفه جای خودشونو به صدای شلپ شلوپ و ضربه و ناله و جیغ داده بودن
زهرا:آره بکن،جندتو بکن،کسمو جر بده،اومم کیرت خیلی بهتر از اون شوهر کسکشمه
صدای جیغش بلند تر شد و ضربه ها محکم تر
آرش:برو کنار شیشه می‌خوام همه بفهمن،زن نادر داره از کس دادنش لذت میبره،میخوام همه ببین تو چه معتاد به کیری هستی
زهرا:ولی آخه
صدای سیلی محکمی اومد که نمی‌دونم به کجا خورد
آرش:رو حرف من حرف نزن جنده؛میخوای برم به نادر حقیقتو راجب…
زهرا:نه نه نه غلط کردم گوه خوردم هر چیزی غیر از اون،هرچی بگی گوش میکنم آرشم
آرش:آفرین توله سگ حرف گوش کن حالا تا اونجا عین سگ هاپ هاپ کن و زبونتو بده بیرون
صدای پارس کردنش تو ویس ظبط شده بود،یه نفر چه قدر میتونست خودشو خار و خفیف کنه،چه قدر میتونست پست باشه
آرش:آفرین حالا پاهاتو باز کن
زهرا:بکن توش دیگه آرش،اذیت نکن
آرش:نه باید التماس کنی برای کیرم
زهرا:لطفا کیرتو بکن تو کس جندت ارباب
آرش:آفرین جنده حرف گوش کن
سکسشون طولانی بود و انگار چند راند رفته بودن ولی آب آرش نیومده بود طبق گفته خودشون
از توی اتاق رفته بودن تو حموم پس خیلی چیزی نمیشد شنید
نیم ساعت بعد در باز شد و دوباره صدای بکن بکنشون شنیده میشد
انگار همون طوری از تو حموم زهرا رو بلند کرده بود و آورده بودش تو اتاق
آرش:وقت پوزیشن آخره،بخواب رو تخت
زهرا هم عین یه جنده خوب و حرف گوش کن پرید رو تخت و به باسن خودش اسپنک می‌زد
آرش:وقت افتتاح صندوق عقبته
زهرا:عمرا،از پشت عمرا اونم با کیر کلفتی که تو داری
آرش:بابا ده سانت که این حرفا رو نداری
زهرا:طولش ده سانتی ولی قطرش انگار شامپو بچه فیروزه
صدای خنده جفتشون بلند شد و من به مرز اوق زدن رسیده بودم،واقعا از حد تحملم خارج شده بود و نمی‌تونستم بیشتر از این گوش بدم
آرش:خیلی خب جنده کوچولو پس میریزم تو کست
زهرا:دوباره میخوای بلای اون دفعه ای سرمون بیاد
صدای خنده آرش میومد با خودم فکر میکردم منظورش چیه از بلا که صدای آرش بلند شد که گفت:
محمد که کاکل زری خودمه…و جفتشون خندشون بلند شد



نمی‌دونم چه قدر گذشت،درکی از زمان نداشتم،هیچی حالیم نبود،خورد شده بودم،درد و یخ زدنم از استخونمم رد شده بود،فقط خوشحال بودم که محمد نشنید این حرفارو
من،بابک…،یعنی من یه حروم زادم؟،یعنی اینقدر بدبختم که حتی لایق زنده شدن و به دنیا اومدن درست حسابی نبودم…
همه چی رو باختم اون لحظه،دیگه هیچی مهم نبود،لبخند و خندیدن و خانواده و مادر پدر گنگ ترین معانی و کلمات جهان برام بودم،با شنیدن این که کارم تموم شد بلند شو جنده به خودم اومدم
زهرا:بازم که ریختی توش
آرش:دوست داشتم
زهرا:کوفتو دوست داشتم
آرش:خفشو و لباتو بیار جلو کیرمو تمیز کن
بیست دقیقه از ویس مونده بود
کارشون تموم کردن و رفتن بیرون و صدای بسته شدن در خونمون اومد،زهرا رفت حموم و ده دقیقه بعد من اومدم و باقی ماجرا
ویس تموم،من جنازه ای یه زمانی خودم بودم رو بلند کردم و به حموم بردم،آب یخو باز کردم ولی تاثیری نداشت،بیشتر شبیه آب گرم بود،رو زمین نشسته بودم که با یادآوری این که تو این حموم هم انجامش داده بودن به خودم اومدم تو چند ثانیه خودمو شستم و زدم بیرون،زدم بیرون سریع فایل ویس رو ریختم رو فلشو رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم،پدرم ماموریت بود پس نگرانی از بابت اون نداشتم
دو روز شده بود که از تو اتاقم بیرون نیومده بودم،زهرا بارها اومد تو اتاقم و خواهش میکرد بیام بیرون ولی جوابی نمی‌شنید فقط میدونست تو اتاقم و سالم چون چند باز فهمیدم یواشکی داره از زیر در نگاهم میکنه،غذا هارو هم از همون زیر می‌فرستاد و من همون طوری پسشون می‌فرستادم
روز سوم که از خواب بیدار شده بودم احساس گرسنگی شدیدی میکردم ولی غرورم بیشتر از این حرفا بود که کوتاه بیام و برم درخواست غذا کنم هنوز چهار روز مونده بود تا بابام بیاد خونه ساعتو نگاه کردم،توی سرم احساس سبکی میکردم،چیزی نداشتم غیر از این که وجودم از خشم و نفرت پرشده بود،از این دنیا،این آدما،پدرم و مادرم،هه،پدر و مادر
پنجره اتاقم طوری بود که با طلوع آفتاب بیدار میشدم
نامه ای که میخواستم به رها بنویسم براش بفرستم آماده رو میز بود
یه نامه هم برای بابا نوشته بودم و همه چیزو براش تعریف کردم فلش هم برای گذاشتم تو پاکت،محبت آنچنانی ازش ندیده بودم ولی حق داشت بدونه زندگیش از پای بست ویرانه
دیوار های اتاقم پر از جای مشت شده بود و دستام پر از زخم و خون،جای آنچنانی توی دیوار نمی افتاد ولی خون روشون چرا
آخرین مشتمو به شیشه اتاقم زدم و شیشه خورد شد خونریزی دست من بیشتر زخم های روی دستم بیشتر ولی خیلی احساسشون نمی‌کردم،اتفاقاتی که برای منه ده ساله افتاده بود خیلی بیشتر از سنم بود،زیادی کوچیکه بودم
خم شدم و یه تیکه بزرگ که جلو پام افتاده بود رو برداشتم
صدای کوبیده شدن در اتاقم اومد
زهرا:محمد چیشده مامان،خوبی،درو باز کن ببینم چی به سر پسر کوچولوم اومده

(محبت فیک و نحست رو نمی‌خوام هرزه،محمد رو کشتی،دیگه وجود نداره،نمیزارم بیشتر یاد و خاطرش رو با آوردن اسمش به زبونت خراب کنی)

نشستم کنار دیوار کناری در اتاقم صدای در زدن هنوز میومد
و التماس و خواهش زهرا برای باز کردن در
بابک:خفه شو،خفه شو،خفه شو
فریادی از نفرت و خشم،فریادی که از غم بلند شده بود
بابک:اینا همش تقصیر توئه،تقصیر توئه
تیغ رو رگش کشید
تموم شده بود،رود خون جاری شده بود و قالی اتاقش رو مثل لیلی عنکبوتی قرمز کرده بود
تو این لحظات آخر تصویر چهره و لبخند رها اومد تو ذهنش
هه هه،خنده های آروم و ضعیفی داشت
شاید تنها تصویر زیبا و پاک تو ذهنش از زندگی رها و لبخندش بود
بابک:خوب بمون رها،مراقب خودت خیلی باش
کم کم احساس بی‌حالی بهش غلبه کرد
بابک:رها…دو…دوست…
و تاریکی برای همیشه دور شو گرفت
دیگه صدایی نمیومد،تاریکی سرد و آرامش بخشی دورشو گرفته بود،لبخندی زد،لبخندی از جنس آرامش،از این که همه چیز تموم شده بود،میخواست و میتونست انتقام بگیره،ولی تصمیم گرفت این راهو بره

خب،فک کنم تمومه بالاخره)
آروم در تاریکی قدم میزد و به خیال خودش به آرامش رسیده بود
ولی نمی‌دانست ک این آرامش و این سکوت زیبا،چیزی جز توهم و خیال خوشی بیش نبود و تاریکی کامل هنوز برایش زود بود

نوشته: چارلی چاپلین


👍 6
👎 1
14601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

960293
2023-12-01 19:12:07 +0330 +0330

حال بهم زن

0 ❤️

970175
2024-02-09 05:37:36 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️