مبینا (۱)

1402/03/10

سلام به دوستان ، اسم من سعید هست شانزده سالمه و تبریز زندگی میکنم
یک روز که مثل بقیه روزها با دوستم امیر از مدرسه پیاده برمیگشتیم به سمت خونه که حدودا ۱۵ دقیقه پیاده روی فاصله داره تا مدرسه یک خانوم توی مسیر ما قرار گرفت و آدرس به دست از ما کمک خواست واسه راهنمایی که من وقتی آدرس رو دیدم فهمیدم مستاجر جدید هست و قراره همسایه نزدیک ما باشه ، تو مسیر بعد از خداحافظی امیر از ما جدا شد و به سمت خونه خودشون رفت و با مبینا هم کلام شدم. مبینا یک زن ۳۶ ساله با قد حدود ۱۸۰ و وزن ۸۸ کیلو بود که علاوه بر اندام توپُر یک زن قوی به نظر می رسید و همینطور شخصیت مستقل و محکم داشت و همون ابتدای کار وقتی از من چند سوال در مورد همسایه ها پرسید که جواب بدم فهمیدم یک زن قاطع با لحن و تن صدای متفاوت و کلفت تری نسبت به زن های هم سن خودش داره و کاملا پخته به نظر میرسید. من جدا از سن و سالی که دارم انگار همیشه رشد جسمی کمتری داشتم و قدم حدود ۱۵۷ با وزن ۵۲ کیلو هستم و از اونجا که مادرم ترک و پدرم تهرانی هست پوست خیلی سفید با موهای خرمایی و چهره نسبتا قشنگی دارم ( از مادرم به ارث برده بودم ) و این رو از شوخی ها و مالیدنای هم کلاسی هام تو مدرسه ميتونستم حدس بزنم که مورد پسند خیلی از دخترا و البته پسرای هم سن و سال خودم هستم ولی توی اون سن تا حالا دوستی با جنس مخالف رو تجربه نکردم و گاهی با دستمالی های امیر به شوخی کمی حشری میشدم و حقیقت اینکه هیچوقت دربارش زیاد فکر نکرده بودم برای دوستی یا رابطه جنسی با یک دختر و یکی از عیب های من خجالتی بودنم هست به قدری که قدرت کلام ضعیفی دارم همیشه و به خاطرش توی دردسر می افتم ، بگذریم … خلاصه بعد از ۱۰ دقیقه پیاده روی و جواب دادن به سوالای مبینا رسیدیم به درب ورودی به آپارتمان و مبینا با خوشرویی ازم تشکر کرد و دستمو گرفت و محکم دستامو فشار داد توی دستاش و آسانسور طبقه ۴ رو زد که فهمیدم کدوم قسمت قراره زندگی کنه و ما هم طبقه ۲ زندگی می کردیم اون روز گذشت و من مشغول درس خوندن و بازی کالاف و گاهی چرخیدن تو اینستاگرام زندگیم رو میگذروندم و از روال زندگیم حسابی خسته و تکراری شده بود برام و گاهی هم استخر میرفتم که نگاه بعضی از مردها و پسرایی که سنشون از من بیشتره روی باسنم و همه جام حس میکردم و واسم کمی آزار دهنده بود چون میدونستم پسرایی که هم سن و سال من هستند گزینه مناسبی واسه حشری کردن برخی از مردها میتونن باشن مخصوصا که همیشه یک آقای تقریبا ۴۵ تا ۵۰ ساله موقع شنا به هر بهونه ای میخواست بهم شنای حرفه ای رو یاد بده و دستش همیشه رو کمر و باسنم کشیده میشد و خلاصه ترجیحا کمتر میرفتم و از این فاز اصلا خوشم نمیومد و سعی میکردم هفته ای نهایت یک بار برم اونم تایم هایی که خلوت تره واسه شنا …
یک بعد از ظهر تو اتاقم نشسته بودم و مامانم طبق معمول صدام زد برای خرید چندتا خرت و پرت های خونه و من رفتم سمت سوپری که به محض ورود مبینا هم اونجا داشت خریدهاشو میکرد و با گفتن سلام خانوم من سرشو برگردوند و احوال پرسی گرمی کرد و بازم موقع دست دادن دست منو محکم فشار داد توی دستش و کمی خیره شد تو چشمام که منم زل زده بودم بهش و وقتی که ازم پرسید میتونی کمکم کنی وسایلم رو ببرم تا خونه حواسم دوباره جمع شد و با گفتن چشم سبدشو برداشتم و کنار وسایل خونه خودمون حرکت کردیم به طرف اپارتمان تو مسیر زیاد باهام صحبت نکرد و به محض رسیدن به درب واحد خونشون من وسایل رو گذاشتم که با آسانسور برگردم به سمت طبقه پایین ولی وقتی دو بار صدام کرد و با لحن کمی تند گفت باید بیای داخل و کمی استراحت کنی و خستگیت در بره من هم وارد خونه‌ش شدم و وقتی فضای خونشو دیدم جا خوردم از این سلیقه متفاوت که همچی رو با سلیقه خیلی بهتر و امروزی تر نسبت به واحدهای بقیه و خونه ما چیده بود و وقتی بهش گفتم چه خونه قشنگی دارید باز هم دست من رو گرفت و فشار داد و منو برد به سمت پذیرایی و نشستم رو مبل که بعد از چند دقیقه یک لیوان شربت و کیک اورد و منم ازش تشکر کردم یک مانتوی بلند پوشیده بود که اون رو از تنش درآورد و زیر مانتو یک پیراهن مشکی تنگ بود که کاملا جذب و با شلوار لی تنگ خودش ست شده بود که برای اولین بار احساس کردم بدون کنترل دارم شق میکنم و سریع نگاهم رو عوض کردم .

زل زده بود بهم و شربت خوردنم رو نگاه میکرد که ازش پرسیدم ببخشید شما چرا تنهایی ؟ و اینکه نمی ترسی اتفاقی براتون بیفته ؟ که شروع کرد به توضیح دادن که فرصت ازدواج براش هیچ وقت مهیا نشده و از بچگی یک مشکلی وجود داشته که سمت شوهر کردن نرفته و ترجیح داده خودش باشه و البته دوستای زیادی رو اطرافش همیشه داشته که بیشتر نیازهاشو برطرف میکردن ولی بخاطر اسباب کشی و تغییر مکان تنهایی داره میگذرونه و از این بابت هم ناراحته که من از سر دلسوزی بهش گفتم اگه منو قبول میکنی به دوستی میتونم یک دوست خیلی خوب باشم و حتی جای پسر نداشتتون کمکتون کنم که لبخندی زد و اومد کنارم نشست و دستام رو گرفت و گفت تو پسر خیلی خوشگلی هستی و از خدام بود پسرم باشی اما حالا که نیستی دوست دارم رفیقم باشی و رازهامو بهت بگم و حتی بهم کمک کنی تو یک سری چیزها و دستم رو دوباره فشار داد و گفت اگه تو دوست من باشی من دیگه تنها نیستم و نیازی ندارم به کسی و منم با خوشحالی قبول کردم و وقتی ازش پرسیدم چه رازهایی رو قراره بهم بگی دستای تپلشو کرد لای موهام و گفت قراره خودت بفهمی عزیزم :)

نوشته: سعید

ادامه...


👍 46
👎 3
45401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

930919
2023-06-01 02:28:57 +0330 +0330

نمی خام فحش بدم اما بخش اول داستان که زنه رو توصیف کردی میشه بگی چجوری توی ی نگاه حتی این همه چیز فهمیدی و حتی وزن دقیقش؟؟ مشاور هم بعد کلی سوال و تست یکمی از این شخصیت شناسی رو بدست میاره
اونوقت ی بچه کونیه ۱۵ ساله با ی نگاه تا فیها خالدون یارو فهمید
ای بابام

1 ❤️

930924
2023-06-01 02:40:28 +0330 +0330

دوستان بیاین منطقی باشیم
بنظرتون اینا رو یه بچه ۱۶ ساله نوشته؟

2 ❤️

930947
2023-06-01 06:02:39 +0330 +0330

خب از روی تن صداش فهمیدی زنونه اس باید میرفتی توی گوگل سرچ میکردی و می‌فهمیدی شیمیل حتما راست کرده برای کردنت و صفر ات و باز کرده

0 ❤️

931025
2023-06-01 19:39:48 +0330 +0330

سعید
اگه تبریزی، لطفا تو خصوصی بهم پیام بده که ایدی تلگرم بدم بهت
فک کنم با هم بتونیم کنار بیایم
البته اگه شخصیتی که از خودت تو داستان گفتی واقعیه

1 ❤️

931074
2023-06-02 02:24:16 +0330 +0330

ادامه بده

امیدارم تم ارباب بردگی هم بگیره یکم :))

1 ❤️

931173
2023-06-02 17:05:26 +0330 +0330

سعید جان پیشاپیش به گارفتن کونت روبهت تبریک عرض میکنم 😁😁😁😁

1 ❤️

931324
2023-06-03 14:52:23 +0330 +0330

میشه به منم معرفیش کنی؟لطفا

1 ❤️

931325
2023-06-03 14:53:38 +0330 +0330

هر کاری بگی برات میکنم

1 ❤️

931326
2023-06-03 14:58:23 +0330 +0330

حتی حاضرم پولم هم بدم به خاطرش
لطفا پیام بده

1 ❤️

931339
2023-06-03 18:59:56 +0330 +0330

از یک میلیون نفر ۱ نفر شیمیایی هیت اونایی که شیمیایی توصیف،میشه پسرهایی هستن که آرایش زنانه می کنن و لباس زنانه می پوشن تا زن یا پسر کونی مثل تو رو بکنند 👿

1 ❤️

932562
2023-06-11 14:08:01 +0330 +0330

دوس ندارم چیز بدی بهت بگم و تمام سعی خودمو کردم ک باورت کنم و اما از ادمین عزیز ی سوال دارم اونم این هست ک این بچه مگه ۱۶سالش نیست پس چطور شده ک تونسته ثبت نام کنه لطفا یکم منطقی فکر کنیم

1 ❤️

933613
2023-06-18 03:40:52 +0330 +0330

بزار بعدیش رو

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها