مرد من بردیا

1400/12/25

یکی از روزهای گرم تابستون بود و منم طبق معمول پای گیم بودم که مادرم بی هوا در اتاق رو باز کرد و گفت:«پاشو رضا،بسه دیگه.یالا پاشو خودت رو جمع کن خاله ات اینا تو راهن الان می رسن.زودباش.»
«کدوم خاله؟»سه تا خاله داشتم که هر کدوم تو یه شهری بودن.
«نرگس.»
«ای بابا،چرا می خوان بیان؟»نه این که مشکلی با خاله ام اینا داشتم نه،کلأ از مهمون خوشم نمیومد،حتی اگر خالم می بود چون حضور مهمون آرامش خونه رو به هم می زد و راحتی آدم رو می گرفت و باید چند روز از خود واقعی ات و کارایی که می کنی به خاطر اونا فاصله بگیری.
«یعنی چی؟عقل تو کله ات نیس بچه؟خاله اته می خواد بیاد خونۀ خواهرش.»
«ببخشید حالا.می خواستم بگم کاری پیش اومده که می خوان بیان؟»خیلی وقت بود که خاله نرگس و خانواده اش نیومده بودن شهر ما برای همین عجیب بود که این قدر یهویی پا شدن اومدن.
«پسر خاله ات دانشگاه قبول شده.همین شهر خودمون.اونا هم می خوان بیان اینجا دنبال خونه بگردن که پیش پسرشون باشن.حالا پاشو این آشغال دونی رو تمیز کن.وقتی برگشتم چیزی رو زمین نباشه ها.»
«چشم.»وقتی مامان در رو بست و رفت،رو صندلی ولو شدم.خانوادۀ خاله نرگس زیادی حوصله سر بر بودن خصوصأ پسرشون،بردیا.تا اون جایی که یادم می اومد از اون آدمای خشک و کم حرف بود؛اگر هم معجزه ای می شد و حرفی می زد در حد دو کلمه بود.گوشه گیر بود و تا اونجا که من می دونستم با هیچ کس تو فامیل رابطه ای نداشت.حالا اخلاق گهش به کنار ظاهرش هم تعریفی نداشت؛با اون عینک مربعی بزرگ و اون ریش پرپشت و موهای یک وری و البته اون شلوار پارچه ای و پیراهن دکمه ای که دو برابر خودش بود،شبیه اون بچه مثبتای بسیجی دوران انقلاب بود.خلاصه که نه اخلاق داشت،نه قیافه و طبق معمول خانواده ام توقع داشتن من بیست و چهار ساعته کنارش باشم که مبادا یک وقت احساس غریبی کنه.
ریدم تو این شانش.
چاره ای نبود پس شروع کردم به مرتب کردن اتاقم و تا بیام یه دوش بگیرم و لباس عوض کنم،خاله اینا هم از راه رسیدن.پدرم در رو باز کرد و ما هم پا شدیم رفتیم جلوی در برای استقبال.خاله ام و شوهرش اومدن داخل و روبوسی و احوالپرسی کردن و بعد از اونا هم بردیا اومد.از چیزی که می دیدم شاخ در آورده بودم؛اصلأ با اون تصوری که من تو ذهنم ازش داشتم،یکی نبود.ظاهرش کلی فرق کرده بود؛یه تیپ مشکی زده بود؛جورابا مشکی،شلوار جین مشکی،تی شرت مشکی و یه پیرهن چهارخونۀ قرمز و مشکی پوشیده بود.به جای اون ریشی که نصف صورتش رو پوشونده بود فقط یه ته ریش خیلی محو داشت که به صورتش میومد و جذابش می کرد.عینک قدیمیش رو با یه عینک تقریبأ گرد عوض کرده بود و موهاش رو هم سایه زده و حالت داده بود.
وقتی با پدر و مادرم سلام و احوالپرسی کرد اومد سمت من.با هم دست دادیم و اومد جلو برای روبوسی.بوی اودکلنش پیچیده بود توی سرم و یه لحظه از خود بی خود شدم و در حین روبوسی یه بوس کاشتم رو لپش.خودش رو کشید عقب و با یه اخم ریز رو صورتش نگام کرد اما چیزی نگفت.منم از بس فیلم های گی دیده بودم،هر پسر خوشگلی که می دیدم شق می کردم برای همین فوری یه جایی پیدا کردم و نشستم تا شق شدگی کیرم معلوم نشه و آبروم نره.
دیگه تا موقع خواب،پذیرایی کردن بود و گوش کردن به صحبت های در هم بر همشون راجع به قیمت خونه ها و سیاست گذاری مسکن و این جور مزخرفات.
بردیا اما ساکت یه گوشه نشسته بود و سرش تو موبایلش بود و کاری به کسی نداشت مگر این که سوالی ازش می پرسیدن که خیلی کوتاه در حد چند کلمه جواب می داد و تمام.و من در تمام طول این مدت زیر چشمی می پاییدمش.ازش خوشم اومده بود،می خواستمش حتی اگه فقط برای یه شب بود.هر چی بیشتر نگاهش می کردم احساسم نسبت بهش بیشتر می شد.
بالاخره وقتی همه خسته شدن و به فکر خواب افتادن،یکی از اتاق ها رو دادیم به خاله ام و شوهرش،پدر و مادرم هم که تو اتاق خودشون بودن،بردیا هم اومد تو اتاق من و منم چقدر خوشحال شدم از این اتفاق.باید تا وقتی که فرصتش رو داشتم توجهش رو به خودم جلب می کردم و دلش رو می بردم.
قبل از این که بردیا بیاد تو اتاقم،رفتم تو اتاق و دو تا رخت خواب پهن کردم.تو خونۀ ما خبری از تخت خواب و مبل و میز و اینا نبود و کلا سنتی بودیم.و حالا که فکرش رو می کنم چه خوب شد،این جوری می تونستم کنار بردیا بخوابم.فوری لباس خواب پوشیدم؛یه شرت قرمز چسبون و یه زیرپوش سفید.منتظر بردیا موندم.وقتی اومد تو اتاق و من رو دید یه لحظه کپ کرد.بر خلاف اون چیزی که انتظار داشتم اخماش رفت تو هم و بدون این که دیگه نگام کنه،لباساش در آورد و لباسای زیر که با خودش آورده بود رو پوشید.در همین حین منم از فرصت استفاده کردم و دیدش زدم.بدن خوبی داشت،ورزشکاری نبود اما حداقل شکم نداشت.بدنش تقریبأ بی مو بود به جز سینه اش و دستاش که مو داشت.دیگه فرصت نداد بیشتر از این نگاه کنم و فوری لباساش رو پوشید و روی رخت خواب دراز کشید و یه شب بخیر آروم گفت و خوابید.
منم ناامید رفتم سر جام و دراز کشیدم اما خوابم نمی اومد.همش تو فکر بردیا بودم.یعنی از من خوشش نمیومد؟یا شایدم کلن گی نبود؟شاید احساسی نداشت نسبت به پسرا؟چه می دونم.هر چی بود رید تو تمام احساسم و شبم رو خراب کرد.باید از فکرش بیرون می اومدم اما نمی تونستم چهره اش که مدام تو ذهنم بود رو فراموش کنم.وقتی یک ساعتی گذشت و من همچنان بیدار بود،نگاهی به بردیا انداختم.آروم و منظم نفس می کشید که نشون می داد خوابیده.روی زانوهام بلند شدم و رفتم بالاسرش.وقتی نگاهم به چهرۀ جذاب و مردونه اش افتاد وسوسه شدم ببوسمش.آروم روش نیم خیز شدم و لبام رو گذاشتم رو لپش و بوسیدمش.اون حسی که پیش خودم فکر می کردم رو نداشت.ناامید شدم اما وقتی نگاهم به لبای سرخش که نیمه باز بودن افتاد،فهمیدم که جای اشتباهی رو بوسیده بودم.آروم خم شدم روش،لب پایینش رو گرفتم بین لبام و یه میک کوچک زدم.وای که که حسی داشت لبای نرم و گوشتیش بین لبام.قلبم گرومپ گرومپ می زد و نفس نفس می زدم.یه حس درونم می گفت بسه دیگه الان بیدار می شه و یه حس دیگه می گفت ببوسش،تا وقت داری ببوسش شاید دیگه این فرصت گیرت نیاد.حس دوم پیروز شد اما وقتی خم شدم که ببوسمش بردیا چرخید به پهلوی راست و باعث شد تمام موهای تنم سیخ بشه و سر جام خشک بشم.از بس ترسیده بودم تمام حسم پرید و کیرم خوابید.برگشتم سر جام و با حس سرخوشی که از بوسیدن لبای بردیا نصیبم شده بود به خواب رفتم.
صبح روز بعد،شوهر خاله و خاله ام رفتن دنبال خونه بگردن و پدر و مادرم هم رفتن سر کار.من و بردیا تو خونه تنها موندیم.وقتی فهمیدم فقط بردیا خونه اس با همون لباس های خواب رفتم دستشویی و بعدم رفتم آشپزخونه برای خوردن صبحونه.بردیا هم نشسته بود داشت صبحونه می خورد که وقتی من رو دید یه اخم نشست رو پیشونیش و گفت:«تو نمی خوای اینا رو عوض کنی؟» و با سر اشاره ای به لباسام کرد.لجم گرفت بگم به تو چه آخه ولی نمی خواستم ناراحتش کنم برای همین گفتم:«من همیشه تو خونه امون این جوری لباس می پوشم.چیه مگه؟»دروغ بود هیچ وقت جلو پدر و مادرم از این لباس ها نمی پوشیدم.
سری تکون داد و گفت:«هیچی.»
من دیگه کاری بهش نداشتم و مشغول خوردن شدم که نگاه سنگینش رو روی خودم حس کردم.سرم رو آوردم بالا که زود خودش رو جمع کرد و نگاهش رو چرخوند رو سفره.جالب بود برام.پس توجهش جلب شده بود.یه لبخند ریز نشست رو لبام.
از اون روز به بعد ما بیشتر اوقات تنها بودیم با هم و من تمام سعیم رو می کردم که نزدیک تر بشم به بردیا.هر جا فرصتش رو پیدا می کردم خودم رو بهش می چسبوندم،لمسش می کردم و البته یه بار به شوخی بوسیدمش که البته فوری خودش رو کشید کنار و اخم کرد اما می تونستم اون لبخند ریز روی لباش رو ببینم.و این شد که دیگه روم تو روش باز شده بود و راحت تر باهاش رفتار می کردم.اون هم کم کم راه اومد و دیگه واکنش تندی نشون نمی داد.اما هنوز جرأت نداشتم باهاش از مسائل سکسی و اینا صحبت کنم.
چند روزی گذشت و خاله ام اینا هنوز درگیر پیدا کردن خونۀ دلخواهشون بودن ولی هنوز که پیدا نکرده بودن.منم تو این چند روز مشغول جلب کردن توجه بردیا بودم اما خب اون قدری که می خواستم پیشرفت نکرده بودم.تا این که یه شب دیگه طاقت نیاوردم و وقتی مطمئن شدم بردیا خوابیده،یواش یواش رفتم بالای سرش.به بغل خوابیده بود و تنفسش آروم و منظم بود.آروم کنارش دراز کشیدم.دستش رو خیلی آروم بلند کردم و انداختم دور خودم و خودم رو از پشت بهش چسبوندم.می خواستم هر طور شده تو بغلش باشم.من مال اون و اون مال من باشه.همین جور بی حرکت تو بغلش دراز کشیدم و چشمام رو بستم و رفتم تو دنیای تخیلات خودم.جایی که بردیا من رو از پشت گرفته بود و کیرش رو کرده بود تو کونم و گردنم رو می خورد.نمی دونم چی شد که غرق شدم تو تخیلات خودم و همون جور خوابم برد.
وقتی بیدار شدم و اون گیجی اولیۀ خواب از سرم پرید با ترس نگاهی به اطراف انداختم.صبح شده بود.یه نگاه به جای خالی بردیا انداختم و زدم رو پیشونیم.یعنی من تمام شب تو بغلش خوابیده بودم؟وای حالا چه فکری پیش خودش می کرد؟
پا شدم با احتیاط از اتاق رفتم بیرون.کسی نبود حتی بردیا.صدای شر شر آب از حموم میومد.احتمالا بردیا بود.رفتم دستشویی و بعدم آشپزخونه برا صبحونه و بعدم نشستم پای تلویزیون.وقتی بردیا از حموم اومد بیرون،من رو که دید یه لبخند شیطنت آمیز نشست رو لباش و گفت:«دیشب خوب خوابیدی؟جات راحت بود؟»
بد شده بود اما نباید خودم رو می باختم،گفتم:«آره،خیلی.راحت ترین خوابی بود که داشتم.»
تک خنده ای کرد و اومد سمتم.درست روبروم وایساد.گفت:«خوبه.»بعد دستم رو گرفت و بلندم کرد.فقط چند سانتی متر از هم فاصله داشتیم.بوی خوب صابون و شامپو مشامم رو پر کرد.همین جور که نگاش می کردم و پیش خودم فکر می کردم چی کار می خواد بکنه مثلا یک هو بی مقدمه خیز برداشت سمتم و لباش رو گذاشت رو لبام.برای چند ثانیه شکه شدم اما سریع خودم رو جمع کردم و همراهیش کردم.اونم دید که منم دارم راه میام و خوشم اومده،خیالش راحت شد و دیگه داشت لبام رو می خورد.همین جور لب به لب،اون می اومد جلو من می رفتم عقب تا این که از پشت چسبیدم به دیوار.بردیا دو تا دستش رو زد به دیوار و همین جور می خورد لبام رو.
بعد از چند دقیقه بالاخره خودش رو کشید عقب و لباسای من رو دونه دونه در آورد تا اینکه کامل لخت شدم.احساس خجالت می کردم اما در اون لحظه هیچ اهمیتی برام نداشت.منم دست بردم و لباسای بردیا رو در آوردم تا رسیدم به شرتش.وقتی اونم در آوردم بردیا اجازه نداد بلند شم.فهمیدم می خواد براش بخورم.با اینکه تا حالا این کار رو نکرده بودم و چندان هم خوشم نمی اومد اما نمی تونستم تو اون لحظه و اوج شهوت دست رد به سینه اش بزنم.شروع کردم به زبون زدن کیرش و کم کم سرش رو کردم دهنم که آهش بلند و بعد تا جایی که می تونستم کیرش رو تو دهنم جا دادم.دستش رو گذاشت رو سرم و چنگ زد تو موهام و خودش شروع کرد عقب جلو کردن سرم و حسابی داشت حال می کرد.راستش خوردن کیر اون قدرها هم که فکر می کردم بد نبود.لذتی برای من نداشت اما وقتی می دیدم که بردیا داره حال می کنه ناخودآگاه منم حشری می شدم.
وقتی حسابی براش ساک زدم و کیرش رو خیس خیس کردم من رو برگردوند رو به دیوار.دستام رو زدم به دیوار.لای کونم رو باز کرد.بوش کرد و بعد شروع کرد لیس زدنش.وقتی حسابی خیسش کرد و با انگشت یه کم گشادش کرد،بلند شد و کیرش رو گذاشت رو سوراخ کونم.می تونستم داغی و ضربانش رو حس کنم.آروم سرش رو داد تو.درد داشت.چشمام رو بستم و دندونام رو روی هم فشار دادم و به هر طریق تحمل کردم.همین جور آروم آروم تا ته کرد تو تا جایی که بدنش با کونم برخورد کرد.همون جا نگه داشت.کامل از پشت بهم چسبید و با نفس های داغش گوشم رو می سوزوند.در گوشم گفت:«دوس داری بچه کونی،ها؟داری لذت می بری؟»
اون آه شهوتناکی که تو سینه ام حبس بود رو رها کردم و این خودش جواب هزارتا سوال بود؛من غرق لذت بودم.بردیا یه خندۀ ریزی کرد و یه گاز از گوشم گرفت.کونم دیگه حسابی جا باز کرده بود اما برای این که درد زیادی نکشم خیلی آروم شروع کرد عقب جلو کردن.کیرش رو کشید عقب و دوباره داد جلو،این کار رو چند بار تکرار کرد.وقتی دیگه مطمئن شد که درد من به لذت تبدیل شده سرعتش رو بیشتر کرد.تلمبه هاش هر لحظه سریعتر می شدن.صدای برخورد بدنش با کونم خونه رو پر کرده بود.بدنم از فرط گرما داشت می سوخت.داشتم ذوب می شدم در این لذت بی همتا.
بردیا وقتی از اون حالت خسته شد من رو چهار دست و پا نشوند رو زمین و یه تف زد سر کیرش و دوباره کرد تو کونم.دستاش رو گذاشته بود دو طرف بدنم و محکم گرفته بود و عقب جلو می کرد.وقتی بازوهام درد گرفتن سرم رو گذاشتم رو زمین.کونم هنوز در اختیار بردیا بود و داشت گاییده می شد.حس خوشی شدیدی داشتم تو اون لحظه،بدنم داغ داغ،ضربان قلبم تند،نفسام سنگین و پر از شهوت،آخ چه چیز دیگه ای می تونست این قدر لذت داشته باشه برام؟
لذتی که از رونام شروع شد،بالا اومد و تو کیرم جمع شد و با یه فشار زد بیرون.آبم با فشار زیاد ریخت رو فرش بدون این که حتی یه بار به کیرم دست زده باشم.یه دقیقه بیشتر نگذشت که بردیا وزن خودش رو انداخت روم و خوابوندم رو زمین و کامل دراز کشید روی من.دستام رو به دو طرف باز کرده بودم و بردیا هم دستاش رو گذاشت رو دستام و انگشتاش رو از پشت تو انگشتام قفل کرد.یه آه بلند و داغ کشید و آبش رو خالی کرد تو کونم.خودش رو ولو کرد روی من و تو همون حالت موندیم.در سکوت و آرامش و غرق شده در لذتی بی نهایت.
وقتی ذره ذرۀ لذت با هم بودن رو جذب کردیم بردیا از روی من کنار رفت.صورتم رو برگردوند سمت خودش،دو تا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت:«دیگه مال خودمی.فقط مال من.»
لبخندی زدم و گفتم:«من مال تو ام و تو هم مال منی.تا ابد.»
لبخند خوشگلی زد و لباش رو گذاشت رو لبام.همدیگه رو محکم تو بغل گرفتیم و برای یه مدت طولانی از هم لب گرفتیم.نمی دونم اما فکر کنم هیچ کدوم دوست نداشتیم اون لحظه تموم بشه برای همین تا جایی که می تونستیم طولش دادیم.
شاید احمق بودم که می ترسیدم بردیا رو از دست بدم.آخه وقتی اون تو شهر ما می رفت دانشگاه و تازه خونشون هم می خواست بیاد شهر ما دیگه چه جایی برای نگرانی بود؟اما نمی دونم یه جور حس دوست داشتن و خواستن بود که سینه ام رو می سوزوند و ترس جدایی رو توی دلم می انداخت.
ولی الان وقت نگرانی برای این چیزها نبود.بردیا تو بغلم بود.الان اون برای من بود و باید از بودن باهاش لذت می بردم.فعلا همین مهم بود.
پایان

نوشته: Lior2001


👍 41
👎 4
27301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

864166
2022-03-16 04:30:04 +0330 +0330

خسته نباشی …
قشنگ بود و دلنشین 👍

3 ❤️

864336
2022-03-17 17:20:53 +0330 +0330

خیلی قشنگ و طبیعی پیش رفت داستان دستت درد نکنه

2 ❤️

864411
2022-03-18 11:17:41 +0330 +0330

داستانت جالب بود خیلی کم پیش میاد داستان خوب گی ببینیم اول میخواستم نخونم اما وقتی شروع کردم خیلی خوشم اومد اما مشکلاتی که داشت یکی تعداد اتاقا بود که گفتی یکی از اتاقا یکی ریتم تند بود جزئیات مختلف مثل خونه و اینا زیاد بود اما یدفعه تموم اون خیالات به واقعیت تبدیل شد یعنی قبلش یه سری چیزای اضافه بود که یه مقدار خسته کننده شده بود و یدفعه از اون خوابه مستقیم رفت تو سکس که این تیکه اش خیلی تند بود و کمتر به حس خود سکس پرداخته شده بود این نکاتو رعایت کنی عالی میشه

1 ❤️

864440
2022-03-18 16:49:24 +0330 +0330

حسو کاملا منتقل میکرد داستانت اصلا باعث شد ی لذت عمیقی ببرم عالی نوشتی ادامه بده

2 ❤️

864959
2022-03-22 16:42:25 +0430 +0430

زیبا بود، بازم بنویس

0 ❤️

865133
2022-03-23 15:48:27 +0430 +0430

سلام،دنبال کیس خوب میکردم.تهرانم،اگه دوس داشتی پیام بده

0 ❤️

865929
2022-03-28 14:28:44 +0430 +0430

کون دادن خوبه نه به هر کسی من خودم تجربه کون دادن دارم هم پسر هم شیمیل فقط هم با کاندم

0 ❤️

941230
2023-08-08 02:42:06 +0330 +0330

قلمت حرف نداره و تو انتخاب موضوع تنوع خوبی بخرج میدی هرکی لایک نکنه خره🤣🤣

1 ❤️

941708
2023-08-11 06:38:45 +0330 +0330

این خوب بود 👍🏼

1 ❤️