من فقط میخواستم تجربه کنم (۳)

1400/07/17

...قسمت قبل

تو راه به بابام پیام دادم که با یکی از دوستام داریم میایم خونه و امشب میمونه، وقتی رسیدیم کلید انداختم و رفتیم تو، تو ساختمون انگار خاک مرده پاشیده بودن، هیچ صدایی نمی‌اومد، زنگ در واحد رو زدم ولی کسی باز نکرد، بهزاد گفت مگه خونه نیستن، گفتم قرار بوده باشن نمیدونم جریان چیه، رفتیم تو همه جا تاریک تاریک بود چشم چشم رو نمیدید، دستش رو گرفتم اومدیم تو خونه که برم برقا رو روشن کنم، وسط پذیرایی بودیم که یهو برقا روشن شد و بوم، مامانم کیک به دست، دوستای نزدیکم و اقوام هم دورش جمع شده بودن، بادکنک های هلیومی رنگی که به سقف چسبیده بودن با بندهای رنگی آویزون شده خیلی خونه رو خوشگل کرده بود، مخصوصاً ریسه های لامپ های ریزی هم که دور تا دور خونه رو دیوارا زده بودن فوق‌العاده ش کرده بود، اصلاً باورم نمیشد که به خاطر من همچین کاری کرده باشن، هرسال یه مراسم خودمونی بود همین ولی امسال با این همه تشریفات باورنکردنی بود.
من هنوز دست بهزاد تو دستم بود، که دستش رو آروم ازم جدا کرد.

بابام اعلام کرد که این جشن هم به مناسبت تولد من و هم به مناسبت فارغ‌التحصیل شدنه.

یکی از فامیل گفت دوستتو معرفی نمیکنی امید، گفتم چرا که نه دست بهزاد رو گرفتم آوردمش تو جمع و گفتم بهزاد هم باشگاهی و یکی از بهترین دوستامه که خیلی کمک بهم کرده که من امروز اینجا باشم و خیلی بهش مدیونم، و بهزاد اینم اقوام من و شروع کردم دونه دونه رو معرفی کردن.

عکاس باشی فامیل پسر خالم رو میگم که هر جا می‌رفت دوتا چیز همیشه همراهش بود یکی دوربین عکاسیش، یکی هم پایه دوربینش، چون معتقد بود تو عکس های دسته جمعی باید عکاس هم حضور داشته باشه که ظلمی در حقش نشده باشه.
خلاصه فکر نکنم لحظه ای از دستش جا افتاده باشه که عکس نگرفته باشه.

کلی عکس ازمون گرفت، عکس های خانوادگی، دوستانه، درهم، خلاصه همه جور عکسی، با تک تک بچه‌ها عکس گرفتیم. البته ناگفته نمونه که هممون عکس گرفتن رو دوست داریم مخصوصاً اگه کسی که عکاسی می‌کنه رشته ش عکاسی باشه و دوربینش کانن باشه،

بعد از باز کردن کادو های چرت و پرتی که خریده بودن که هیچ کدومشون به پای همون ست وسایل BDSM نمی‌رسه حتی لپ‌تاپی که خانواده کادو گرفته بودن رفتیم برای بریدن کیک و خوردن تنقلات.
کیک تولد رو برش زدم و به بهزاد گفتم که تقسیم کنه و تاکید کردم که برای من سفارشی بزنه، که یکی از بچه ها گفت طوری دستور میده انگار برده گرفته که گفتم تا چشمت دربیاد، که بهزاد هم برداشت گفت هرچی ارباب دستور بده، اینجا بود که دیگه همه زدن زیر خنده، بلند شدم که برم چند تا ظرف دیگه بیارم، شنیدم که بابا و مامان داشتن راجع من حرف میزدن، مامان میگفت که چرا باید دوست به این سن و سال داشته باشه و تازه چرا دست همو گرفته بودن، که بابام هم گفتش که الآن وقتش نیست و فردا باهاش صحبت میکنم.

بعد از صرف چای و کیک های که بهزاد برش زده بود تنقلات روی میز هم هی داشت کمتر رو کمتر میشد، خانم های فامیل زحمت کشیده بودنو میز رو چیده بودن که هرکی هرچی خواست برداره و بره یهجا بشینه و بخوره، بچه های فامیل خیلی با بهزاد اوکی شده بودن، ظاهراً من تنها کسی نبودم که جذب بهزاد شده بود، از پسر و دختر گرفته تا مرد و زن هر کدوم به یه بهانه‌ای میخواستن باهاش چند کلمه حرف بزنن و نخ بدن بهش،انگار اون چشم های آبی و صورت جذاب و هیکل بدنسازی و قد بلندش همه رو شیفته خودش کرده بود، رفتم پیش بچه ها که دور بهزاد جمع شده بودن و داشتن حرف میزدن، گفتم شما انگار گشنه نیستید و قصد شام خوردن ندارید نه؟

بچه ها رفتن که غذا بکشن و برگردن، منم با بهزاد بهشون ملحق شدیم، بهزاد چون باشگاه می‌رفت غذای سنگین یا پر کالری برنمی‌داشت خب منم خیلی غذا برنداشتم البته نه بخاطر رژیم غذای چون جا نداشتم و سیر بودم.
رفتیم یه گوشه نشستیم که غذامونو بخوریم بدون مزاحم، گفتم تو که کادوت رو دادی دیگه چرا زحمت کشیدی بعدشم این مگه دستبند خودت نبود، که گفت موقعی که داشته اینو می‌بافته‌ دو تا ازش بافته و مال خودش خونه ست، گفتم پس هنرمند هم بودی و ما نمی‌دونستیم. اینو گفتم و هر دو زدیم زیر خنده.
دستمو انداختم رو گردنش و آروم اومدم پایین و از روی کمرش رسوندم به کونش که خودش یه تکون داد و نشست رو دستم، خواستم دستمو بکشم ولی سنگینی بدنش که رو دستم بود مانع شده بود، که ابرو هاش رو انداخت بالا، قشنگ تو نگاهش میشد خوند که داره بهم میگه خربزه میخوری پای لرزش هم بشین، ولی بچه ها داشتن کم کم میومدن که یهو دستم رو کشیدم که خورد به لیوان کنار مبل و افتاد و شکست، خلاصه اومدم توجه جلب نکنم ولی برعکس همه نگاه ها رو به سمت خودم کشوندم، بهزاد سریع خم شد و شروع کرد به جمع کردن تکه شیشه ها و گفت کسی نیاد جلو، ولی یکی بچه ها که خواست ادای آدمای شجاع رو دربیاره پرید وسط و یه تیکه شیشه رفت تو پاش، و شروع کرد به داد زدن، بهزاد شیشه رو از پاش در آورد ولی پاش خونریزی داشت، بابام و عموم و مامانم سریع آماده شدن که ببرنش بیمارستان، بابام اومد و از همه معذرت خواهی کرد و به من گفت بمون پیش مهمونا.

ولی خب با این اوضاع گندی که درست شد کی حال ادامه دادن مهمونی رو داشت، همه جمع کردن و دونه دونه رفتن.
بهش گفتم همش تقصیر توعه چرا نشستی رو دستم که این اتفاق بیوفته، که اونم خندید و گفت من بودم که حشرم زد بالا و داشتم مردم رو انگولک میکردم، در ضمن من از کجا باید میدونستم یه همچین اتفاقی میوفته، که گفتم خب منم مقصرم ولی میگم همش تقصیر من نبود، که اونم تایید کرد.

من رفتم که اتاق رو آماده کنم که دیگه کم کم بریم بخوابیم،(در اصل دراز بکشیم چون، شب دراز است و قلندر بیدار)، دیدم تخت من که پهناش زیاده و هردو جا میشیم دیگه چرا تشک رو زمین پهن کنم، فقط یه پتوی بزرگ تر آوردم و گذاشتم کنار تخت.

از تو یخچال میوه رو برداشتم و رفتیم تو اتاق و در رو قفل کردم که اگه خوابمون برد و بقیه اومدن کسی نیاد تو اتاق.
خواستم برگردم که بهزاد از پشت بغلم کرد و گفت خب عشق من تنها شدیم بالاخره، حس خوبی بود حس کردن دستاش دور بدنم، دستم رو بردم بالا و گردنش رو که بالاتر از گردن من بود گرفتم و گفتم بعد از کلی اتفاق جورو واجور امشب پیش همیم.

سرش رو آورد پایین تر و لبای همو بوسیدیم، انگار از زمین کنده شده بودیم و داشتیم پرواز میکردیم، تو بغلش چرخیدم و دست انداختم دور کمرش و رودررو لبای همو میبوسیدیم، آروم آروم رفتیم سمت تخت و من پام خورد به تخت چون پشت سرم بود و افتادم روش، اونم اومد منو به پشت خوابوند و خیمه زد روی من افتاد به جون لب هام، آروم توی گوشم گفت ارباب دوست داره من براش چکار کنم، منم گفتم فعلا اجالتن باید لباساتو در بیاری ولی طوری که منو تحریک کنی، که با لبم رو بوسید و بلند شد، زانوهاش دوطرفه پاهام بود و من دراز کشیده بودم و منتظر بودم ببینم میخواد چکار کنه، آروم تیشرتشو یکم داد بالا که شکمش معلوم شد و اون شیش تیکه رو انداخت بیرون که تازه موهایی که رو شکمش بود در اومده بود، چون میدونست بدنساز هیری برای من جذابتره و دیگه کمتر موهای بدنش رو شیو میکرد. دست میکشید آروم تیشرتش رو برد بالاتر تا بالای سینه هاش که سینه های ستبرش زد بیرون، آروم دست میکشید روشون و منو دیوونه میکرد، مخصوصاً اون برجستگی نوک سینه هاش، تیشرتش رو که کامل درآورد کیف کردم، خدایا چه کردی چی آفریدی دست مریزاد، کمربندش رو باز کرد و دکمه های شلوارش رو دونه دونه و با ناز خاصی باز میکرد، میتونستم کیر نیمه راستش رو از زیر شلوار هم ببینم، برجستگی شلوارش خبر میداد از سر درون، آروم شلوارش رو تا روی رون پاهاش پایین کشید آروم از روی شرت یه دست به کیرش کشید که رفته بود یه طرف شرتش، خیلی آروم نشست رو شکم منو به پشت خم شد و دست های خودش رو کنار پاهای من گذاشت رو تخت، پاهاش رو داد سمت منو گفت خودت درش بیار، منم خیلی آروم شلوارش رو از پاهاش درآوردم، تنها چیزی که مونده بود شرتش بود،

برگشت سمت من و تو همون حالت خم شد روم گفت ارباب میخواد مثل ظهر لباساشو در بیارم، که گفتم لازم نیست بهت اجازه میدم که هرطور دوست داری درشون بیاری، که اونم خوشحال شد و آروم و دونه دونه دکمه های پیراهنم رو باز کرد و خودشو عقب کشید و رفت نشست رو رونم و یکم خودشو تکون داد پاهامو یکم باز کردم و نشست بین پاهام، خم شد و دستهاشو انداخت زیر گردنم و از رو تخت بلندم کردو منو بغل کرد و لبامو بوسید و رفت سمت گردن و گوشم، می‌بوسید و جای بوسه هاشو لیس میزد، از شدت لذت داشتم بلند بلند نفس میکشیدم، تو همون حالت دستای منو برد پشتم و با یه دستش گرفتشون، با اون یکی دستش هم دست انداخت از پشت گردنم یقه پیرهنم رو گرفت و کشید و از تنم درآورد، دوباره دست هامو گرفت ولی ایندفعه برد بالای سرم، اون یکی دستش رو هم رو کمرم گرفت و منو دوباره خوابوند رو تخت دست انداخت و رکابی منو با حوصله برد بالا و تو همون حالت خوابیده از تنم درآورد، رفت عقب و دکمه های شلوارم رو باز کرد و خودش رفت انتهای تخت و با دستاش دم پاهای شلوارم رو گرفت و کشید سمت خودش و برد بالا و شلوارم رو درآورد، شرتم رو هم به راحتی درآورد، شرت خودش رو هم کند و خودشو انداخت روی من، سرش رو شونه م و سنگینی بدنش رو بدنم بود. به زور هولش دادم که کنارم دراز کشید، بین منو دیوار گیر کرده بود، دستش رو باز کردم و سرم رو گذاشتم رو بازوش و کنارش دراز کشیدم، دستم رو روی بدنش می‌کشیدم، با دستی که زیر سرم بود کرد لای موهام، گفتم پس قراره مربی من باشی که اونم گفت تو ام که چقدر ناراحتی از این قضیه، بهزاد میدونست که من برای ریز ترین کارها هم باید با خانواده هماهنگ باشم و از این محدودیت که همیشه توسط کسی کنترل بشم متنفر بودم، ولی از اینکه بهزاد قبول کرد مربی من بشه خوشحال بودم، بهزاد کارش درست بود، قبلاً بهم گفته بود که بعد از گرفتن مدرک مربیگری میخواد خودش یه باشگاه بزنه و از اونجایی که خیلی اجتماعی بود و به قول بچه ها طرفدار زیاد داشت مطمئن بود که باشگاهش رونق میگیره، و از منم خواسته بود که تو کارهای اونجا بهش کمک کنم و با هم کار کنیم،
بلند شدم و رو بدنش خیمه زدم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم از خدامه، همین که خواست حرف بزنه لبش رو بوسیدم شروع کردم به خوردن ش، تو همین گیر و گدار لب گرفتن و لب دادن جای منو بهزاد عوض شده بود و من کنار دیوار افتادم، سرم رو گذاشتم رو سینه ش و چشمام رو بستم، صدای ضربان قلبش رو می‌شنیدم، تنها چیزی که حس میکردم یه دستش لای موهام بود و با اون یکی دستش صورتم رو نوازش میکرد، اتاق غرق سوکت شده بود، انگار خدای مرگ سایه انداخته بود و همه رو در بر گرفته بود،

چشمام رو که باز کردم صبح شده بود، بهزاد پشتش به من، و تو بغل من بود، طوری بغلش گرفته بودم که انگار زندانی من بود یا کسی میخواد اونو از من بگیره و من نمیخوام از دستش بدم، تازه متوجه کیر راستم شدم که لای چاک کونش بود، با تکون های من متوجه شده بود که بیدارم، تو همون حالت گفت بالاخره بیدار شدی خوابالو، گفتم اوهوم تو کی بیدار شدی، گفت از سر صبح مگه آلارم گوشی و این وروجک(کیرم رو می‌گفت) گذاشت بخوابیم، منم گفتم دیگه ببخشید دست خودم نبود، گفت خب این وروجک که مقصر نیست این وضعیت هر چیزی رو راست میکنه اینکه یه کیر بیشتر نیست. تو همون حالت که دراز کشیده بودیم دستم رو از روی بدنش باز کرد و گذاشت روی کیرش که بلند شده بود و گفت دیدی گفتم.

برگشت سمت من و لبم رو بوسید، نشست رو شکمم و داشت وروجک رو تنظیم میکرد که تو کونش غیبش کنه که گفتم اینطوری خشک خشک اذیت نمیشی، یهو نشست روش و هردو همزمان آه مون در آومد، خم شد رو بدنم و در گوشم گفت انگار یادت نیست دیروز چقدر بازم کردی، اینو گفت و شروع کرد به خوردن لبای من، خودش رو روی بدنم عقب و جلو میکرد، من بلند بلند نفس می‌کشیدم و تو حال خودم نبودم، کیرش چسبیده بود به شکم من و این بیشتر تحریکم میکرد، با دوتا دستم کونش گرفته بودم و فشارشون میدادم، سرش رو شونه من بود و نفسش به گردنم میخورد، سنگینی وزنش و اون هیکل گنده ش رو بدنم بود، کی فکرش رو میکرد من با کسی سکس کنم که کل عمرم دوست داشتم یکی مثلش رو داشته باشم،

از پشت کتفش رو با دستام گرفتم و چند تا تلمبه محکم زدم، اونم برای اینکه صدای اه و نالش بیرون نره سرش رو گذاشت رو بازوم و گازش گرفت، که سریع دست کردم لای موهاش و کشیدمش عقب که دندوناش رو برداره، آروم بهش گفتم انگار دوست داری همیشه یه خشونتی در کار باشه نه، که سرش رو به نشونه تایید تکون داد، خودش رو کشید جلو و باعث شد که کیرم از تو کونش بیرون بیاد، باهاش رو صاف به حالت شنای تو ورزش شد تو چشمام نگاه کرد و با همون چشمک همیشگی توام با لبخند، دستش رو برد جلو دهنش و آب دهنش رو که تو دهنش جمع کرده بود رو ریخت تو دستش و مالید به کیر بزرگ و کلفتش، حسابی مرطوب شده بود، لیز و لزج، با دست هدایتش کرد سمت وسط پام، درست زیر تخم هام، پاهام به هم چسبیده بود و کیر بهزاد لای پاهام بود، و کیر خودمم که هنوز راست بود درست وسط شکم من و بهزاد بود.

آروم شروع کرد به حرکت دادن کیرش، حرکتش اون وسط حس عجیبی بهم میداد، مثل حسی که از یه چیزی خوشت نمیاد ولی میخوای یبار هم که شده تجربه کنی یا امتحانش کنی، بخاطر همین حس بود که هیچ مقاومتی نکردم، وزنش رو دوباره انداخت روم و شروع کرد به لب گرفتن ازم و همزمان کار خودش رو انجام میداد، یه لحظه صورتش رو برد عقب و تو چشمام زل زد، گفتم این اتفاق قرار نیست دیگه تکرار بشه، که اونم با یه لبخند گفت پس می‌خوام ازش نهایت استفاده رو ببریم، و چشمم رو بوسید، نفسش داشت تند تر میشد، بهش هشدار دادم که یه قطره هم نباید رو تختم بریزه، اونم سریع بلند شد و آبش ریخت روی شکمم و سینه هام، وقتی که تا آخرین قطره آبش خالی شد افتاد به جون بدنم و شروع کرد به لیسیدن آبش از روی بدنم، وقتی که کارش تموم شد رفت پایین تر و شروع کرد به خوردن کیرم، انگار جونم رو داشت میمکید، از اونجایی که میدونستم لذت میبره سرش رو گرفتم و فشار دادم، کل کیرم تو دهنش بود و تا حلقومش میرفت، داشت خفه میشد که خودش کشید عقب، از رو تخت بلند شدم و به شکم دراز کشید و باسنش رو قمبل کرد، منم رفتم پشتش و به قول معروف با یه حرکت تا خایه چپوندم تو کونش، روش دراز شدم و شروع کردم به تلمبه زدن، دستم رو از زیر بغلش رد کردم بغلش کردم، کمرش رو میبوسیدم و لیس میزدم، بعد چند دقیقه که داشتم ارضا میشدم کشیدم بیرون و رو کون گردش ارضا شدم،

دستمال رو برداشتم و تمیزش کردم، شورتش رو پوشید و یه تیشرت و شلوارک از کمدم درآورم و بهش دادم و گفتم بپوش که شک نکنن و زدیم زیر خنده. شانس آورد که من لباس سایز بزرگتر داشتم، بعد از پوشیدن لباس و شستن دست صورتمون رفتیم که صبحونه بخوریم،

بابا اینا پسر شجاع رو پانسمان شده تحویل خانواده‌ش داده بودن و برگشته بودن، مامان داشت صبحونه رو آماده میکرد و بابا هم با چشمای کاسه خون نشسته بود ولی باز هم خوش صحبتیش رو داشت حتی وقتی عصبانی بود هم سعی میکرد به کسی توهین نکنه، خیلی شاد و بشاش شروع کرد به صحبت کردن و شوخی کردن با بهزاد، بهزاد تونسته بود خیلی خوب با پدرم جور بشه، انگار مهره مار داشت، رفتیم لباس پوشیدیم که بریم باشگاه ثبت نام کنیم، که بابام گفت ببینم یه هیکل مثل خودت تحویل مون میدی، که همه زدیم زیر خنده. منم صدا کرد و دم گوشم گفت برگشتی باید راجع به یه موضوعی با هم حرف بزنیم.

بعد ثبت نام باشگاه رفتیم تو یه پارک همون نزدیکا که یکم صحبت کنیم، که بهزاد گفت خب برنامه ت برای آینده چیه فسقلی، گفتم فسقلی دوست داره مستقل بشه، میخواد درس بخونه و کار کنه،
داشتم اینا رو میگفتم که گفت با من ازدواج میکنی ؟
.
.
.
.

نوشته: امید


👍 18
👎 1
9401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

836482
2021-10-09 01:52:02 +0330 +0330

سلام امید هستم نویسنده داستان.

سلام نیکان جان،
مرسی از اینکه همیشه حمایتم میکنی و بهم انگیزه میدی،

اصلاً بزن بترکون منو، (کتک رفیق گله هرکی نخوره خله)

خودت بگو دوست داری چه اتفاقی بیوفته تو قسمت بعدی ؟؟؟؟
بقیه هم نظر بدید،

4 ❤️

836595
2021-10-09 18:01:59 +0330 +0330

نفر سومم و فاعل هستم فقط تهران حضوری

0 ❤️

836673
2021-10-10 05:08:32 +0330 +0330

من معمولا داستان گی نمیخونم همینجوری اومدم چند خطی رو خوندم خیلی خوشم اومد و دیدم خیلی قشنگه و گفتم اینجوری نمیشه باید به ترتیب از قسمت اول شروع کنم به خوندن تا این قسمت خلاصه که نصفه شبی اومدیم بخوابیم همینجور همینجوری الان ساعت پنج شده و از این بابت خدا لعنتت کنه 😁 البته که واقعا لذت بردم. 👌🏻❤️🌹
از قلمت واقعا خوشم اومد و لذت بردم روان و جذاب مینویسی
👍🏻👌🏻👏🏻🌹❤️
نکته ای که میمونه اینکه سعی کن هرچه سریع تر قسمت بعدی رو آپ کنی و ما رو تو خماری نزاری 😅😁❤️

4 ❤️

836674
2021-10-10 05:10:21 +0330 +0330

هر سه داستان رو لایک کردم و خودت رو هم فالو 👍🏻👌🏻👏🏻❤️
دست مریزاد 🌹❤️

1 ❤️

836733
2021-10-10 12:10:05 +0330 +0330

یکیشم بده ما بکنیم خب

0 ❤️

846318
2021-12-05 00:58:53 +0330 +0330

در کل سه قسمتو دوس داشتم و ارتباط گرفتم مرسی 👌 😎

0 ❤️