من یک لیلام (۲)

1399/11/14

...قسمت قبل

جیغ

بدنم خیس بود؛ کامل، ولی آسمون خالی از بارون. چشمام دنبال ابر می گشت، چپ و راست. چرا همه منو نگاه می کنن؟ نمیشه بدون بارون هم خیس شد؟

تاریک بود؛ پیاده می رفتم، از کنار پاساژ ها و مغازه ها، به سمتی که نمی دونم کجا، جایی که پاهام منو می برد؟ بدنم خیس عرق سرد و شرم. سنگینی نگاه هایی که دنبالم می کردن خستم کرده بود؛ یعنی می دونستند من چی کار کردم؟ گوش هام رو گرفته بودم، کاش می شد چیزی نبینم ، نشنوم و فقط خونه باشم…


کمی قبل تر …

حدود ساعت 12 ظهر بود؛ معمولا نیم ساعتی وقت غذا داشتیم بین کار. چند وقتی هم بود که سوزش معدم زیاد شده بود؛ تند و تند گرسنم می شد. کم کم بود که معدم صدای شیهه اسب می داد که مژگان گفت پاشیم بریم یک چیزی بخوریم.

نه من غذای درست حسابی داشتم نه مژگان، سعید هم که یک پروژه شخصی گرفته بود و زمان تحویلش بود؛ کلا امروز مرخصی بود و چیزی نمی شد ازش کش بریم و این صاحب مرده رو سیر کنیم.

بهونه ای شد که من و مژگان هم بیخیال امروز بشیم و مرخصی بگیریم و حرکت کنیم به سمتی که چیزی بخوریم. هوا آفتابی بود بالاخره، چند وقتی بود که زیادی تو زمستون گیر کرده بودیم و آفتاب دلش برای من تنگ شده بود.
تصمیم گرفتیم بریم یک فست فودی نزدیک محل کار، به اسم پینو پینو که پیتزاش رو بگیریم؛ که البته چیزی بیشتر از نون و سس نبود. تو راه مژگان سر صحبت رو باز کرد :«راستی لیلا نگفتی، قضیه نگار و سعید چی شد؟ واقعا سعید عکس خودش رو فرستاده بود برای نگار؟»

خودم هم یادم رفته بود؛ یعنی سعی کرده بودم بعضی چیزا رو فراموش کنم. یک نگاهی به مژگان کردم و بعد گفتم :

«راستش می ترسیدم ازش بپرسم مژگان، می ترسیدم همش دروغ باشه و بهش تهمت زده باشم. اوایل که هنوز اعتماد بینمون تشکیل نشده بود بهش گفتم، گفت “نه هیچ خبری نبوده” »
«یعنی واقعا حرفش رو باور می کنی ؟ پس نگار عکسش رو از کجا اورده بود تو اینستگرام؟ اونم عکسی که تو پیجش نبوده!»

یکم مات و مبهوت داشت نگاهم می کرد؛ انگار که داره با یک احمق حرف میزنه که چیزی جز دوست داشتن نمی فهمه؛ نه، چیزی جز دوست داشتن نمی خواهد بفهمه! آفتاب هم به پوست ما عادت کرده بود؛ من، مژگان و آقای سکوت یکم هم مسیر شده بودیم و راه می رفتیم. لعنتی از شانس ما فست فوده هم بسته بود.

«حالا چیکار کنیم مژگان؟»
«پوفففففف… بیخیال پاشیم بریم خونه ما، پسرم پیش مادرم هست امروز، شوهرمم دیر تر میاد؛ اومد هم که اومد به درک»

مژگان از دسته کسانی بود که وقتی گرسنه می شد عصبی می شد؛ من از دسته کسایی بودم که موقع گرسنگی وراج تر از همیشه می شدم. با یک لحنی که انگار من باید انجام بدم مژگان گفت : «اسنپ میگیری یا بگیرم؟»

سوار ماشین بودیم؛ راننده هم از کوچه های باریک انداخته بود و هی ماشین رو چپ و راست می کرد. دیدم مژگان خیلی تو پوز بود و شروع کردم براش به تعریف کردن اولین بوسه من و سعید:


«یادش بخیر اون اوایل سعید بهم گفت پاشو بریم خیابون انوری. با خودم می گفتم خیابون انوری اخه چی داره؟ همش مغازه های مختلف هست. آماده شدم، کفش پاشنه بلندم پوشیدم و یک تیپ زرد رنگ؛ کفش پام رو اذیت می کرد و خیلی مناسب راه رفتن باهاش نبود ولی خب بهرحال قرار های اول بود. بالاخره رفتیم و تازه من با عمارت شاپوری آشنا شدم. یک ساختمان قدیمی و دو طبقه؛ طبقه اول کافه بود و طبقه دوم رستوران. یک شب بیاد موندنی گذشت… اخرش هم پاشدیم رفتیم پشت درختا یکم قدم زدن؛ تو حس و حال خوب بودم و به چشماش نگاه کردم. مثل همیشه ته ریشش رو نگه داشته بود و می دونست ته ریش دوست دارم. می خواستم بهش بگم که سعید دوست دارم؛ عاشقانه نگاهش می کردم و اون نگاهم رو دنبال می کرد. یک لحظه به لبام نگاه کرد، دستش رو انداخت پشت کمرم و سرش رو اورد پایین، لباش رو گذاشت روی لبام…»

وای اصلا حواسم نبود راننده اسنپ بدبخت هم جلو نشسته و داره تو آینده مارو نگاه می کنه؛ زیادی رفته بودم تو حس و حواسم نبود. مژگان که دید حرفم رو قطع کردم برگشت گفت «خب بعدش چی ؟». چند لحظه ای داشتم مثل افتاب پرست رنگ عوض می کردم که خداروشکر رسیدیم مقصد.

خونه مژگان قشنگ بود و تو دل برو؛ خیلی به خودش حوصله نداد خونش رو بهم نشون بده و وسایل همراهش رو پرت کرد و مستقیم رفت آشپزخونه یچیزی درست کنه. منم نشستم رو یک مبل و گوشیم رو دروردم ببینم چخبره. رو دیوار خونش چشمم افتاد به یک عکس ، از مژگان پرسیدم عکس کیه و گفت شوهرم رضا.


منصف باشم قیافش خیلی بد نبود؛ شبیه یکی از کاراکتر هایی بود که سریالش رو دنبال می کردم به اسم فروک! شرکت نفتی بود و ازون مدل که یکی دو هفته میرفت جنوب و بر می گشت، اصلا می دونی چیه؟ شوهر باید شبیه یک دیکتاتور باشه! باید یک دیکتاتور باشه! کم کم بوی سیب زمینی سرخ شده و پنیر پیتزا بالا رفته بود و معده من هم بیشتر لگد می زد. مژگان که دلش نمی اومد باقی مونده سیب زمینی قاچ کرده و پنیر پیتزا رو برگردونه یخچال، تصمیم گرفت اونارو هم درست کنه و گذاشت تو فر. غذا آماده شده بود و اورده بود رو میز که بخوریم. مژگان گفت:

« پسرا کلا بی لیاقتن، اون موقع که پول نداشت رضا باهاش پیاده میرفتم ،پول رستوران نداشت فلافل میخوردیم تو پارک، با اتوبوس میرفتیم. الان که پولدار شده فک کرده همکاراش بیان سمتش خوش و بش کنن بخاطر پولش نیست.». من که داشتم به طعم مزخرف سیب زمینی پنیرش فکر می کردم و نقشه می ریختم چطوری این عن رو بدون سس کچاب بخورم، یک نگاهی بهش انداختم و تو دلم گفتم که ای وای سخنرانیش دوباره شروع شد.

«رضا یک دوست پسری بود و گیتارش؛ بعد هی پولدار شد و هی رابطتمون خراب تر شد. بخاطر بچم نبود که اصلا ازدواج هم نمی کردیم، این توله خوشکل (اشاره به عکس پسرش) رو انداخت تو شکم من و مجبور شدم قبولش کنم. راستی تو و سعید چخبر؟ تونست بالاخره تار های عنکبوتت رو باز کنه؟». مژگان که داشت اون غذای بیجان رو نشخوار می کرد و منم با بی میلی چنگال میزدم داخلش، یهو گیر داد که سعید رو دعوت کنیم بیاد اون یکی سیب زمینی پنیر فلک زده رو بخوره و نندازیمش دور. کلا وقتی سعید درگیر پروژه می شد محل سگ هیچ کسی نمی گذاشت ولی یکم جلوی مژگان رو دربایستی داشت؛ کلا جلوی زن های متاهل اسکل بازی در می اورد.

دوست نداشتم بیاد اصلا؛ راحت نبودم اینطوری اونم تو خونه. یکم نسبت به این موضوع حس عجیبی داشتم و همش نگران بودم که برام شر بشه. یکم گذشت و درحال نوشابه خوردن بودیم که سعید خودش رو رسوند. تو این دو سه روزی که ندیده بودمش ته ریشش شده بود پشم گوسفند. نشسته بودیم و صحبت می کردیم، اون از چرت و پرت های نرم افزارش می گفت و سودی که تو بورس گیرش اومده بود و سایر چرت و پرت های دیگه. مژگان هم از سایر چرت پرت های دیگه و مدیر پروژمون فلان است و بسان است. آخرش هم مژگان که انگار قند رسیده بود به مغزش و تنش خارش گرفته بود، با نیشخند یک سوال خیلی سختی از سعید پرسید که منم هیچ وقت جرات نمی کردم همچین چیزی بپرسم:

«سعید راستی دوست دخترای قبلیت رو تاحالا اوردی خونت؟» سعید هم که انگار جا خورده بود، چایی که جلوش بود رو برداشت و یکم ازش خورد؛ با یکم تامل گفت : «بچه بودم؛ خر بودم و نمی فهمیدم. پیش دانشگاهی بودم و تونستم با کلی دروغ مخ یکی از دانشجو های نزدیک مدرسمون رو بزنم که خودش هم تازه وارد دانشگاه شده بود. خیلی تفاوت سنی نداشتیم ولی خب اون از من بزرگتر بود. یک سالی از رابطمون می گذشت، بیرون زیاد می رفتیم؛ اون موقع ها من همش تو فکر آینده بودم و ازدواج و تنها نبودن؛ فشار کنکور بلاهایی به سرمون اورد که ضعف عاطفیش هنوز که هنوز مونده تو وجودم»

زیر چشمی داشتم سعید رو نگاه می کردم، دیوث اینقد برای من بلبل زبونی تاحالا نکرده بود. یک بویی هم تو هوا پیچیده بود و نمی دونستم چی بود. ادامه داد :«خیلی نقشه می کشیدم که چطوری بیارمش خونه، از پاکدامنی های خودم می گفتم و اراده ای که دارم؛ شاید فرجی بشه. مدت ها بود رفتار های خونه رو زیر نظر داشتم، کی میرن و کی میان. اول که میان میرن کجا و غیره. کلی جا برای پنهون شدن پیدا کرده بودم؛ بالاخره یک روز جور شد و خودش گفت می خوام بیام خونتون؛ صبح ساعت 8 پاشد اومد.»

مژگان که چشماش برق می زد و داشت گوش میداد، منم کم کم داشتم از شدت عصبانیت موهای خودم رو می کشیدم که مرتیکه چرا این موضوعات رو باید جلو دوست من بگه؟

«خلاصه پاشد اومد خونمون و من هم شکمم رو صابون زده بودم برای یک روز خوب؛ البته انتظاری بیشتر از منچ بازی کردن و کبوتری که سیگار میکشه هم نداشتم، حالا نهایت تو خونه یک سینما هم می رفتیم. یکم اطراف خونه رو نگاه کرد و رفت رو صندلی نشست. یکم بهم نگاه کردیم و صحبت کردیم. آخرش گفت نکنه فکر کردی بخاطر تو اومدم خونت؟ قبلا یک دوست پسر داشتم و مست بود، منو بزور برد خونشون. کاری باهام نکرد ولی از بعدش اونقدر ترسیده شدم که گفتم بیام اینجا ترسم بریزه و خونه شوهرم رفتم گند نزم. به شوخی گفت ولی نمی دونم چرا دیگه از ذهنم بیرون نمی ره لعنتی.» سعید که انگار یک لیوان آب یخ ریخته شده بود تو سر و صورتش، با یکم ناراحتی ادامه داد: «خلاصه این چنین بود که من این چنین شدم…»

خواست ادامه بده که یهو مژگان جیغ زد وای که سیب زمینی پنیرت سوخت سعید؛ با سرعت به سمت فر رفت که درش بیاره. بگو که اون بوی عجیب و غریب چی بود! پنیر بیچاره داشت می سوخت. سعید بدبختم که دلش رو صابون زده بود برای یک ناهار رایگان و اومده بود خونه مژگان تا یچی گیرش بیاد، یک لحظه معدش تعجب کرده بود که قراره چی بشه بعد این همه گشنگی کشیدن، برگشت گفت :«بیخیال من ریه و زبونم به بو و طعم تلخ عادت کرده، بیارش ترتیبش رو می دم.» مژگان هم که از خدا خواسته، انگار داشت به این فکر می کرد که تو سطل اشغال هم بندازه بوش میمونه تو خونه؛ دلش شاد شد که این تپله رو بندازه تو حلق سعید بدبخت.

چنگال اول رو کرد داخل غذا، لعنتی داخلش فرو هم نرفت. هیچ وقت یادم نمیره، شایدم بهترین خاطره ای که از سعید برام مونده قیافش اون لحظه بود. اولین تیکه که گذاشت تو دهنش، تو یک لحظه هم میخواست بیاره بالا و هم سرفه کنه ولی جلو خودش رو گرفت که نکنه جلو مژگان کم بیاره؟ انگار که داشت به زور عن می خورد، اولین قسمت رو قورت داد پایین و با اشک به بقیه غذا نگاه می کرد که چطوری اینو بخوره.

تو این گیرواگیر، مثل آخر فیلم و تئاتر های یونانی که آخرش خدایان یونان میان کاراکتر رو نجات میدن، مژگان تلفنش زنگ زد و برگشت گفت که باید بره پیش مادرش و بچش رو بیاره خونه. خونش هم نزدیک هست و پنج دقیقه ای میاد. «به همون عشق افلاطونی ادامه بدین تا من برگردم، راستی نوشابه هم تو یخچال هست سعید!»

مژگان که رفت سعید بلافاصله پاشد رفت دستشویی؛ فکر می کنم هیچ کس به اندازه سعید به سازمان آب و فاضلاب مملکتمون خدمت نکرد تو دستشویی. حداقل اون روز کارمندا باید یکی دو ساعت اضافه کاری می موندن تا کار اونروزشون رو تموم کنن. البته معلومم بود بخاطر غذای الانش نبود، انگار که چندروز تموم فحش ها و عقده های دلش رو نگه داشته بود بیاد رو مژگان خالی کنه.

خیلی بیشتر از پنج دقیقه گذشته بود و مژگان برنگشته بود، بهش پیام دادم که کدوم گوری موندی و گفت هنوز نرسیدم! سعیدم که برگشت و یک فیلمی که مژگان اماده کرده بود رو زد پلی بشه. منم از خدا خواسته پریدم بغلش رو مبل و شروع کردیم به تماشا فیلم. خیلی وقت بود اینطوری راحت تو بغل سعید نبودم، بغل مردی که دوست داری امن ترین جای دنیاست.

شنیدید میگن کرم از خود درخت هست؟ از قبل رژم رو پاک کرده بودم که بدبخت سعید سرب نخوره و شروع کردم به بوسیدن صورتش، جایی که پشمای گوسفندی مهربونش نباشه. سعیدم که بعد از سرویس بهداشتی کلا یک آدم مهربون دیگه شده بود، برگشت و یک بوسه کوچیک انداخت رو لبام. خوب بود، حس واقعا خوبی بود که تو بغل کسی باشی که دوسش داری و راحت لم بدی و فیلم ببینی. انگار یک تازه زوج ، که میرن سینما.

سعید شیطون بود؛ آره شیطونی زیاد می کرد. تو ماشین که هیچ، موقعی که بیرون می رفتیم و می خواست منو ببوسه، دست راستش رو پشت کمرم می گذاشت و دست چپش بیکار بود. اوایل اینطور بود؛ کم کم یاد گرفت دست چپش رو بزاره رو سینه هام.

لب های من به لب های سعید عادت کرده بود و اونم دستش به سینه های من. قضاوت نمی کنم؛ نه هرگز سعید رو قضاوت نمی کنم، من هم به گناه بوسیدنش معتادم که من رو از خودم جدا کنه. عشق من و سعید یک حس خوبه و ازین حس نمی گذرم. شایدم آره، من یک قحطی زده بوسه هاش بودم؛ بهرحال اولین رابطه واقعیم بود؛ اولین بوسه های واقعی زندگیم. لحظه قشنگ اونجاست که موقع بوسیدن یک لحظه چشمام رو باز می کنم و می بینم چشمای قشنگش داره منو نگاه می کنه. چی می شد که دنیای من فقط این لحظه می شد؟ دیگه هیچ دنیای دیگه ای نمی خواستم.

نمی خواستم لبهام از سعید جدا بشه، صداش دلیل هر حس و خوب و هر خنده های کوچیکم بود. تو این حسای خوب بودم که لعنتی گوشیم زنگ خورد؛ یکم دور تر. پاشدم رفتم جواب بدم؛ مژگان بود :« سلام لیلا، ما داریم میایم یکم دیر شد ولی زودی می رسیم، … » یک مشت چیزای دیگه ای هم گفت انجام بدم ولی واقعیتش هوش و حواسم اونجا نبود. برگشتم به آغوش آرامش، کاش همه با این عشق بزرگ می شدن، کاش که تموم نمی شد این همه لحظه های قشنگ! یک فرقی کرده بود؛ مقنعه ام رو دراورده بودم گذاشته بودم رو صندلی؛ سعید هم نامردی نمی کرد و دستای گرمش رو برگردوند داخل موهام. یعنی بهشت این احساس رو داره؟ یا بهشت همینجاست؟

اون لحظه دیگه من یک لیلا نبودم، اون هم یک سعید نبود؛ ما با هم یک ما بودیم و قلب من وابسته بود به این ما! انگار که سینه هام به دست چپش عادت کرده بود، رقابت بود بین موهام و بدنم برای نوازش دستاش.

چند لحظه ای بود جای دستش تو موهام خالی بود، چشمم دنبال دست قشنگش می گشت؛ یک لحظه لبام رو جدا کردم تا ببینم کجام و چی شده. دستش رو دنبال می کردم تا ببینم کجاست؛ اولش نفهیدم چی شده و چی دارم میبینم. یکم بیشتر دقت کردم، باز بیشتر دقت کردم و دوباره دقت کردم. شلوارش رو باز کرده بود و یکم داده بود پایین؛ شورتش بیرون بود و با یکم دقت برآمدگی خاصی رو روی شورتش دیدم. برامدگی خیلی بزرگ!

داشتم به این منظره نگاه میکردم که یک لحظه احساس کردم بدنم سرد شده؛ دستام شروع کرد به لرزیدن؛ یک موج حس بد و داغون درونم حس کردم. سعی کردم کنترل کنم، خبری نبود که؛ اصلا مگه قرار بود اتفاقی بی افته؟ هرچی سعی کردم نشد، تکیه داده بودم به بغل سعید و کنارش، سعی می کرد گردنم رو ببوسه. کم کم داشت متوجه می شد که حس خوبی ندارم و با تعجب نگاهم می کرد.

ازینجا به بعد دیگه نفهمیدم چی شد؛ یک حس تجاوز شدید داشتم. مقنعه ای که حداقل سی ثانیه درگیرش بودم رو سری کردم سرم، کیفم رو برداشتم که برم. سعید که با تعجب شدید نگاهم می کرد و نمی دونست چی شده، منتظر بود من چیزی بگم. آخر هم که دید واقعا دارم حرکت می کنم برم، پاشد و سعی کرد باهام حرف بزنه؛ خودش هم تو تعجب گیر کرده بود.

تاریک بود؛ پیاده می رفتم، از کنار پاساژ ها و مغازه ها، به سمتی که نمی دونم کجا، جایی که پاهام منو می برد؟ بدنم خیس عرق سرد و شرم. سنگینی نگاه هایی که دنبالم می کردن خستم کرده بود؛ یعنی می دونستند من چی کار کردم؟ گوش هام رو گرفته بودم، کاش می شد چیزی نبینم ، نشنوم و فقط خونه باشم…

رفتم،

رفتم،

و هرگز برنگشتم، نه به سعید، نه به اون شرکت و نه به اون زندگی.

نوشته: artemis25


👍 8
👎 2
5401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

789606
2021-02-02 01:09:05 +0330 +0330

هنوز داستانو نخوندم
اما مطمئنم مثل قسمت قبل چیز خوبی قراره از اب در بیاد

فقط یه چیز ذهنمو مشغول کرده…

چرا تگ های داستان قبل با این داستان متفاوته؟!😐😂🙌🏻

1 ❤️

789618
2021-02-02 01:14:07 +0330 +0330

فقط نقااشی هاشش قشنگ بودد

1 ❤️

789643
2021-02-02 01:53:18 +0330 +0330

اوف عالیه لعنی.لایک

1 ❤️

789649
2021-02-02 02:09:37 +0330 +0330

لایک سوم تقدیم شد عالی بود تشکر میکنم از زحمتی که کشیدید

1 ❤️

789671
2021-02-02 07:22:19 +0330 +0330

سلام و درود دوستان ❤️

هرچی سعی میکنم مثل بقیه دوستان سفید دندون و الهه آتش اولین کامنت رو بزارم باز نمیشه.

ممنون از نظرات خوبتون، این دومین نوشته من هست، با نقد و انتقاداتون بتونم نوشته هام رو بهتر کنم 🌹

در ضمن یادم رفت ادامه دارد رو آخرش بزارم.

آرزو موفقیت، artemis25 🌹

2 ❤️

789674
2021-02-02 08:18:23 +0330 +0330

و همچنان منتظر قسمت بعدي هستم 👏 👍

1 ❤️

789790
2021-02-03 00:25:44 +0330 +0330

مثل قسمت قبل لایک داره

1 ❤️

801940
2021-04-05 09:02:21 +0430 +0430

الان يعني سعيد تو خونه مژگان با ليلا بودش؟

1 ❤️

820150
2021-07-14 18:31:04 +0430 +0430

قسمت ۲ هم خیلی خوب بود 🌹

خط آخر داستانت یجوی انگار اتمام حجت کردی که داستانت تموم شده ولی توی یکی از کامنتها نوشتی که ادامه دارد آخر داستان‌رو یادت رفته بنویسی و از اون کامنتت لااقل ۵ماه گذشته و خبری نشده از ادامه‌ی داستان …
آیا اصلا ادامه‌ای داره داستانت یا بعد از خوندن کامنتها ، شور حسینی گرفتت و میخوای ادامه بدی؟
که اگه اینطوره ادامه‌ش نده و بذار همون خط آخر بشه پایان داستانت

موفق باشی 🌹

0 ❤️