نورا (۱)

1402/02/25

قسمت اول
حدود سه هفته بود که از این موضوع می‌گذشت
نمی‌دونستم که مجید فهمیده یا نه؟نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته ولی حداقل میدونم اتفاقی که درون من افتاد چی بود؛حسش کردم…
من فریدم؛فرید زمانی؛32ساله از تهران
تا جایی که یادم میاد رفاقت من و مجید برمیگرده به 20سال گذشته یعنی از زمان دوران راهنمایی با هم بودیم تا الان…
به کمک هم یه شرکت رباتیک تاسیس کردیم و با استقبال بالایی که صورت گرفت به سرعت شرکت پیشرفت کرد و ما هم اوضاع مالی خوبی برای خودمون رقم زدیم.
مجید متاهله و من نه؛البته من خیلی ساله نورا رو میشناسم تقریبا از همون موقع که با مجید دوست بود تا الان که ازدواج کردن
نورا یه دختر ۲۶ساله با قدی کوتاه و هیکلی لاغر اندامه ولی هرچی از زیبایی صورتش بگم کم گفتم…
در کنار صمیمیتی که همیشه با هم داشتیم؛در صورت نبود مجید تو جمع ۳نفرمون این صمیمیت جاشو به سکوت و نگاه میداد
از همون روز اول همینطور بود انگار حس جاذبه عجیبی تو وجودش بود انگار میدونستم چی میخوایم ولی ناممکن بود…
من به دلیل مجرد بودن و پیمان برادریم با مجید دیگه عضوی از خانوادشون بودم حتی برای مجید ۲پرس غذا ارسال میشدهرروز که با هم بخوریم.
چند وقتی بود مجید حوصله درست و حسابی نداشت یا سرکار نمیومد یا میومد اون مجید قبلی نبود
سرکار بودیم که صداش کردم با هم حرف بزنیم
+مجید؟داداش چی شده؟
-هیچی بابا
+داداش ناراحتی تو ناراحتی منه بگو چی شده با هم حلش کنیم خب
-فرید تو که غریبه نیستی؛بعد اینهمه آزمایش و دکتر فهمیدیم بچه دار نمیشم
+عه؟مشکل از توعه؟
-نه
با گفتن نه از طرف مجید منم دیگه زبونم بسته شد؛چند لحظه ای سکوت بینمون بود
+خب حالا واجبه؟مهم اینه خوشبختی
-ول کن داداش؛مامانم اینا بفهمن مشکل از نوراس دو روز نمیذارن برسه؛درجا میگن طلاقش بده
+خب نگو بهشون
-خب الان مادرم نمیگه ۲ساله دارید دکتر میرید چی شد؟
+بگو مشکل از خودته
همینطور نگاهم کرد و پاشد رفت تو اتاقش
نگاهشو میشناختم؛همون نگاهی بود که هر دفعه بابت نشناختن خانواده گند مادریش بهم مینداخت…
نورا چه حالی داره الان؟
صبح دوشنبه بود که با زنگ تلفن بیدار شدم؛
-معلومه کجایی ؟
+سلام چی شده مگه؟گفتم که دیرتر میام امروز
-بابات اومده
+چی؟اون اونجا چیکار میکنه؟
-چه بدونم
+اومدم بابا اه
بابام بعد از خیانتش از مامانم طلاق گرفت
من و سودا(خواهرم) زندگی با مادرمونو انتخاب کردیم
پدرم تو اون سن با یه دختر ۲۷ساله به اسم نفس ازدواج کرد؛
وضع مالی پدر و مادرم خوب بود بالاخره هردو پزشک بودن
برای انتقام کلی برنامه برای اون زن بابای پول پرست داشتم ولی هربار یا پشیمون شدم یا شرایطش نبود
اونم دختری بود چشم رنگی و ورزشکار درست هم هیکل نورا بود
جوون میداد فقط پاره شدنشو ببینی
رفتم دفتر و با یه احوال پرسی سرد تو اتاقم مشغول آماده کردن اسپرسو بودم
شروع کرد به صحبت کردن
-خوبی فرید جان؟
+مرسی پدر شما خوبی؟
-شماهارو که میبینم خوبم؛فرید جان جمعه تولد خواهرته
+بله میدونم من و سودا با هم بزرگ شدیما
-جمعه دست مادرتم بگیر بیاید لواسون؛یه جشن بزرگ برای سودا گرفتم
+فکر نکنم مامان بیاداا
-تو اصرار کن؛تولد دخترشه باشه بهتره
+اوکی مشکلی نیست
بیشتر ترقیب شدنم برای رفتن؛دیدن پر و پاچه یه حس ممنوع بود؛یه حس تابو؛یه حس زن بابا
-فرید؟فرید با توام
+جانم بابا
-کجایی؟
+همینجا؛یکم تو فکرم چشم میایم
-به مجیدم گفتم با خانمش بیاد
+باشه؛نمیگفتی ام میومد والا
خدافظی کرد و رفت
پس فردا باید بریم مهمونی و سودا هم قراره فکر کنه من و خودش و مجید و نورا قراره بریم بیرون برای تولدش…
صبح جمعه بود که با زنگ هشدار از خواب بیدار شدم
کلی کار داشتم باید ماشینو کارواش می‌بردم و سفارش سبد گلمو تحویل میگرفتم و میرفتم دنبال سودا و مجید و خانمش
بعد از اینکه سودا رو از خونه برداشتم با هم رفتیم سمت خونه مجید تا اونارو ببریم با خودمون
از همون لحظه که وارد ماشین شد عطر و طعم و حس خوبش هم وارد شد؛دوباره همون احساس بعد از دیدن نورا بهم منتقل شد…اما من نمی‌تونستم اون…
اون زن برادرم بود…
تو راه ویلا بودیم؛هر از چند گاهی وسط صحبت من و مجید یا سودا و نورا ؛چشممون از آیینه وسط قفل میشد بهم؛هر دو تشنه یک سراب بودیم
نزدیک که شدیم سودا گفت
-میریم باغ بابا؟
+آره قربونت
دیگه چیزی نگفت
حدودا ساعت ۶بود که رسیدیم؛هوای خنک آبان ماه نفس کشیدنو لذتبخش میکرد…
کسی نرسیده بود آخه مهمونی ساعت ۸شروع میشد فقط ما بودیم و بابا و کارگرایی که دیگه داشتن جمع میکردن برن
دخترا رفتن داخل تا لباساشونو عوض کنن
کنار باربیکیوی روشن ایستادم تا گرم شم و در حال سیگار کشیدن به دکور و تم تولد سیاه و سفید(آقایون کت و شلوار مشکی؛خانمها لباس سفید) باغ نگاه میکردم؛واقعا هیچ مقدار پولی جای محبت پدر و مادر رو نمیگیره…
تو همین حس و حال بودم که با صدای سکسی نفس به خودم اومدم
-خوبی آقا فرید؟
+سلام خوبی نفس خانم؟خوش میگذره؟
-ای میگذرونیم؛نیستی؟کم پیدایی؟یکم بیشتر به پدرت سر بزن
+مشغله زیاده به خدا شرکت کلی کار ریخته سرمون
-خب به سلامتی امیدوارم هر روز کارتون رونق بیشتری بگیره؛میدونی پدرت نگرانتونه یکم باید بیشتر به فکر خودتون باشید…
همینطور که صداش آروم آروم تو گوشم کم رنگ میشد؛نگاه به اندام زیباشو برام بیشتر به ارمغان میآورد
دیگه مهمونا کامل اومده بودن و وسط در حال خوردن مشروب و میوه و هله هوله و رقصیدن بودن؛قرار بود آخر شب مهمونای خودی رقص بالماسکه داشته باشن داخل سالن
دیدن پر و پاچه نورا و نفس آمپرمو چسبونده بود به سقف؛مشروب بیشتر فقط اوضاع رو خرابتر میکرد با این حال میخوردم
آخر شب شد و تقریبا نصف مهمونا رفتن؛ما هم به صورت رندوم وارد و ماسک تحویل می‌گرفتیم و به صورت می‌زدیم تو سالن جمع میشدیم
مشروب سرو شد و موزیک پلی شد و همه با هم تو اون نور کم سالن شروع به رقصیدن کردیم؛انگار هرکس زوج خودشو پیدا کرده بود و با اون میرقصید؛
چشمم دنبال سودا گشت تا خواهر و برادر با هم برقصیم که دیدم بابام داره باهاش می‌رقصه
دست رو شونه هام منو به عقب برگرداند…تو حالت مستی می‌تونستم بفهمم که بابام مشغول سوداس و این خانم زیبا هم باید نفس باشه…

نوشته: Mr.Grimes


👍 23
👎 1
31401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928087
2023-05-15 02:14:04 +0330 +0330

ببین نگارشت خوبه ها ولی نمیدونم چرا احساس کردم دارم سریال جم تی وی میبینم الانم نورا گول قراره با مجید بی برن باشاک شهیر زندگی کنن نفس سلطان بعد ازدواج همه مردای داستان تنها گوشه خیابون بمیره 😐😐😐چن شب پیشم یه نفر یه داستان این مدلی نوشته بود حالمون بهم خورد اینو دارم اونو دارم این مال منه اون مال منه جمع کنین بابا

2 ❤️

928111
2023-05-15 05:52:24 +0330 +0330

ادامه اش رو اگه میشه زودتر بفرست

0 ❤️

928323
2023-05-16 15:32:56 +0330 +0330

یه داستان خوشمون میاد اونم پنج خطه کلا

0 ❤️