نیمه شب و تنهایی

1402/08/16
- "... با این حال او میدانست، مگر آنکه در این شب به خوبی با آن کنار بیاید، ممکن است مجبور شود که تا پایان عمر با آن زندگی کند."
[**بوی شر می‌آید** - *ری بردبری*]

با کمر آخری که توی کس معصومه میزنم، آبشار منی رو درون کاندوم خالی میکنم و تمام وجودم منقبض و سنگ میشه. نعره‌ی خفه‌ای از بطن حنجره در میارم که خودم نگران میشم که پسرم صدام رو از اتاق کناری نشنیده باشه و از خواب بپره و که اون موقع باید گل بیاریم اشترو درست کنیم. روی بدن برهنه‌ی معصومه فرود میام. دهن معصومه کنار صورتم بود و صدای هِسّ و هِسّ ِ سنگینِ نفس‌نفس منقطعش توی گوشم تکرار میشه. خودم هم همگام باهاش سعی میکنم ریتم نفسم رو پیدا کنم. چند ثانیه‌ای به همین حالت میمونیم تا حالمون جا بیاد. بوسی به لاله‌ی گوشش میدم و به زحمت دستم رو ستون میکنم و غلتی میزنم و به پشت کنارش دراز میکشم. معصومه طبق عادت همیشه‌ی بعد از سکسش، با دست صورتش رو پوشونده و داره بیشتر و بیشتر با خجالتش دلم رو میبره. دوباره و اینبار گردنشو رو میبوسم و صدای آه کوتاهی که ناخوداگاه ازش بلند میشه و نیمچه حرکتی گوشه ی لبش به سمت لبخند کرد رو از کنار دستش میبینم؛ برای هزارمین بار عاشقش شدم!

دستش رو از روی صورتش برمیداره و میبینم که لبخند ریز رو هنوز داره. به سمت لبهاش میل میکنم که ببوسمشون که فشار دستش روی کیر در حال خوابیدم رو حس میکنم. با خنده‌ی ناشی از قلقلک تحریک کیر بعد از انزال بهش میگم: «نکن معصومه این جونش در رفت دیگه بیدار نمیشه به این زودیا.» معصومه بدون اینکه وانمود کنه که حرفم رو شنیده، با همون دست به عقب هولم میده و به پشت میفتم. و روی شکمم میشینه و لبام رو میبوسه. میخواد شروع کنه به مالیدن کسش به کیرم که برای راند دوم آماده‌اش کنه که دست میندازم پشت سرش و دوباره روی خودم میخوابونمش. آهسته لپش رو میبوسم و توی گوشش زمزمه میکنم: «بیخیال معصوم. گزارش رو باید فردا تحویل بدم و هنو نصفه هم نشده. ایشالا باقیش فردا.» معصومه توی صورتم اخم نمکینی میکنه که مثلا به سختی قانعش کردم. از روم بلند میشه و لبه‌ی تخت پشت به من مینشینه. بالش رو زیر بغلم تکیه میدم و رو به سمتش، بدن ساعت شنی وارش رو تماشا میکنم که سوتین مشکیش رو برمیداره و بعد از ثانیه ای فکر، کنار تخت میندازه و تیشرت بلندش رو تنها میپوشه. از جاش بلند میشه همونطور که پایین تیشرت رو میکشه که کون لختش رو پنهون کنه، نوک پا سمت در اتاق میره؛ به در تکیه میده و رو به من برمیگرده و بعد از زدن کلید برق و تاریک شدن اتاق، با صدایی که هنوز نفس بریده‌اس میگه: «خب پس جمع کن تا من از دستشویی میام اینجا نبینمت. بگیرم بخوابم. پاشو.» و در رو باز میکنه.

با نیش باز به سمت چراغ خواب پشت سرم دست دراز میکنم و بعد از روشن شدنش، رو به سمت در برمیگردونم و اولین چیزی که میبینم، جفت نقطه‌ی سبز نورانی‌ایه که شناور توی زمینه‌ی تاریک پشت در، کنار پای معصومه رو به من میدرخشند. جفت نقطه‌ای شبیه دوتا تیله‌ی آتشین؛ شبیه نوری از یه جهان دیگه. بدون ژرفا، بدون طیف، بدون اتصال؛ درخشان و معلق در زمینه‌ی سیاهی پشت در. معصومه با همون نیشخندی که این بار توی سایه‌روشنِ نیمچه نور چراغ خواب دیده میشن، به سمت دوتا شعله‌ی زرد خم میشه و کنارشون چمباتمه میزنه. رو از من برمیگردونه و خطاب به صاحب اونها، با ناز و ادا و صدای نازک شده میگه: «شمعون؛ مامان من که شامتو دادم فدات شم چی میخوای دیگهههه …» اخم میکنم و خطاب به معصومه میگم: «لوس نکن این بی‌پدر چموش رو. معلوم نیست چه غلطی کرده الان اومده پشت در.» معصومه رو بهم اخم میکنه و جواب میده: «ناراحتش نکن! تا میرم میام از گل نازک‌تر بهش نمیگی ها!» از جا بلند میشه و من رو با نگاه عاقل اندر سفیهی که بهش دارم، با شمعون و گوشهای تیزش و برق چشم هایی که حالا با نور چراغ روشن دستشویی راهرو کم‌نورتر شدند، تنها میذاره.

به شمعونی که حالا خیره به به من توی درگاه نشسته اخم میکنم. توی تمام مدتی که شلوارم رو پام کردم و تیشرتم رو پوشیدم، بیتفاوت بهم خیره مونده. از پررویی حرصم میگیره و پیشته‌ای نثارش میکنم. محلم نمیده، اما متوجه چشمک ریز توام با اخمش میشم! شاید خیالات برم داشته. اخم گربه‌ها مال وقت عصبانیتشونه و به قیافه مرموز و آرامشش نمیاد که از چیزی عصبانی باشه. سرم رو تکون میدم که فکر و خیالات را از ذهنم دور کنم. پوشه‌ی دست نویس گزارش‌ها رو از میز کنار کمد برمیدارم و میرم سمت اتاق کارم برای تایپ باقیمونده‌ی گزارش. موقع رد شدن از درگاه در متوجه میشم که شمعون غیبش زده. دنبالش نمی گردم، حتما رفته جای دیگه‌ای خرابکاری کنه.

اتاق کارم در واقع اتاق کار مشترکمونه. یک اتاق دراز 6 در 3، که یک سمتش سیستم کامپیوتر خونه بود و من کارهای تایپ و تحقیقم رو انجام میدادم، بقیه‌ی اتاق هم همیشه هزارتویی هست از ده دوازده تا مبل جورواجور و رنگ و وارنگ مال مردم که معصومه اندازه گرفته بود که کاور و لباس براشون بدوزه و همونطور شلخته، پخش و پلا بودند. با دوتا لامپ سقفی آویزون، هرکدوم یه گوشه‌ی اتاق. لامپ‌هایی که امشب خاموش نگهشون داشتم.
پشت میز کارم میشینم و صفحه‌ی ورد پروژه رو باز میکنم و سعی میکنم که تمرکز کنم برای فهمیدن متن روبروم و ادامه دادنش. سکوت هست و توی تاریکی و نور مستقیم مانیتور توی چشم‌هام، انگاری در دنیایی خارج از دنیای قبلی حضور دارم. دنیایی که محدود شده به نور سفید و تیک تیک تند کیبورد و خش خش هر از گاه ورق زدن گزارش روبروم. نواهایی که هارمونی و نظم شون توی اون سکوت، حالت خلسه آوری به وجود آوردن. و توی اون خلسه، متمرکز نگه داشتن ذهن کار سختیه. ذهنی که یاداوری سکس چند دقیقه قبل، یادآوری نفس نفس‌های معصومه، یادآوری لوندی و شرم و نمک توام معصومه، به شدت مشغول نگهش داشته. ذهنی که حالا با خستگی سکس و بعد از چند دقیقه خیرگی به نور سفید، کَمکی خواب آلود هم شده.

سعی میکنم موقع تمرکز روی نوشتن متن، با صدای بلندِ نفس کشیدن خودم رو تا جای ممکن بیدار نگه دارم. نفسم هنوز ریتم یاد نفس‌های معصومه رو داره. و هنوز نفس زدن‌هاش به یادمه و توی پس زمینه‌ی ذهنم تکرار میشن. نفس کشیدنش توی بغلم، لخت ایستادنش پشت به من، نفس نفس زدنش بعد از رقصیدن. رقصیدنش با دامن بلند چاکدار … نویسه‌های متن جلوی چشمام به رقص در میان. جاهاشون عوض میشه. کلمات تبدیل میشن و معنی‌هاشون عوض میشه؛ تقسیم میشن و معنی‌هاشون از دست میره. جمله‌ها تشکیل میشن اما به راه نمیان. تکمیل میشن اما لجبازی میکنن. متن سرسختی نشون میده. شاخ به شاخ شده و زورم بهش نمیرسه. تمام زورم رو به دستام میدم تا هرچه بیشتر و بیشتر تایپ کنم. برگه‌ی دست نویس با خط خرچنگ قورباغه‌ایش که شباهت به الفبای خط رومی باستان میده، بهم نیشخند میزنه. و متن کامپیوتری هم با چشمکی با چشم‌های سفیدش جوابش رو میده. دوتایی دست به دست هم دادن که من رو عقب برونن.

صدای نفس رئیسم رو از پشت سرم میشنوم. مطمئنم ایستاده و با نگاه قضاوت بار و تاسف و سر تکون دادن بابت دیر کردنم توی تحویل گزارش، نگام میکنه. نفس‌هاش ادامه دارن و منتظرم هر لحظه بزنه روی شونه‌ام و متلکی بگه. بهتره خودم برگردم و با شوخی و تواضع سر و تهش رو هم بیارم. چیز زیادی از گزارش نمونده که. برمیگردم. رئیس توی تاریکی ایستاده و فقط دستش که با نور مانیتور روشن شده، شناور توی زمینه‌ی تاریک پشت سرم دیده میشه. دستی که همونطور که فکر میکردم به سمت شونه‌ام دراز شده. و دراز تر میشه. روی دستش رو میبینم که پر از خالکوبی سیاهه. خالکوبی‌هایی از کاراکترهای حروف فارسی به شکل کلمات به هم ریخته. جمله‌هایی که داشتم تایپ میکردم. کاراکترهای کلمات به شکل دست در آمدند و به سمت شونه‌ام دراز و درازتر میشن، به سمت گردنم. میخوام از روی صندلی بلند شم اما پاهام تکون نمیخورن. به پاهام نگاه میکنم و میبینم برگه‌های دستنویس دور مچ پام رو سفت چسبیدن. با تمام وجود و توانم بهشون لگد میزنم و ورق‌ها با صدای بلند پخش و پلا میشن.

با صدای ورق خوردن برگه‌ی دستنویس به خودم میام. پلک‌هام رو فشار میدم و چشمام رو میمالم که خیالات از ذهنم دور شه. به برگه‌ی جدید خیره میشم و بعد از خوندن چنتا جمله‌ی اول صفحه و برگردان کردنشون توی متن گزارش، به این فکر میکنم که این مبحث چه آشناست. واقعا هم آشناست! انگار که دارم تکراری مینویسم. انگار قبلا از این مبحث گذشتم. انگار این لحظه و این کار رو قبلا زندگی کردم. شاید آشنا پنداریه. ولی نه نیست. به آشناپنداری شباهت نمیده. توی گزارش چند پاراگراف بالاتر رو چک میکنم. درسته انگار اینجا رو قبلا نوشتم و دوباره برگشتم همون صفحه انگار. یعنی بعد از ورق زدن، صفحه دوباره برگشته جای قبلیش و دوباره داشتم همون صفحه رو میخوندم؟ دو مرتبه ورق میزنم به صفحه‌ی بعد و به پاراگراف اول خیره میشم. موفق میشم به فهمیدنش و نگاهم برمیگرده به مانیتور برای تایپ کردن. اما دوباره با صدای خش خش ورق خوردن جزوه، با کلافگی به سمتش برمیگردم و دوباره صفحه رو برمیگردونم. اینبار گوشه‌ش رو زیر کیبورد میذارم که دیگه برنگرده. تایپ رو تموم میکنم و به برگه برمیگردم و با خوندن پاراگراف بعدی متوجه میشم که دوباره صفحه‌ی تکراری رو باز کردم. شاید موقع برگردوندن، اشتباهی دو تا صفحه رو برگردوندم؟ بعید نیست. دوباره صفحه‌ی درست رو باز میکنم و سعی میکنم موقع خوندن پاراگراف بعدی تمرکز کنم.

دوباره صدای خش خش ورق خوردن کاغذ. اینبار اما مطمئنم صدا از جزوه‌ی روبروم نیست. چون بهش خیره بودم. صدا از پشت سرم بود. احتمالا خیالاتی شدم. قصد میکنم که برم بخوابم و بقیش باشه برای فردا. اما با نگاهی به بقیه و باقیمونده‌ی جزوه، پشیمون میشم و تصمیم میگیرم که تا جایی که برام ناممکن بشه ادامه بدم. با نفس عمیقی سرم رو بالا میارم و به مانیتور و نوشته‌های نامفهوم سیاه شناور توی زمینه‌ی سفید خیره میشم. دست به کیبورد میبرم که ادامه بدم.

و دوباره همون صدا. اینبار بلند و کاملا واضح از پشت سرم شنیدمش. نفسم توی سینه حبس میشه و چشمام گرد به صفحه. سعی میکنم توی انعکاس مانیتور، پشت سرم رو ببینم اما چیزی توی تاریکی مشخص نیست. تاریکی … یادم نمیاد دقیقا چی توی اتاق بود. از لحظه‌ای که واردش شدم تا الان هردوتا چراغ خاموش اند و ته اتاق دراز رو موقع وارد شدنم، توجه نکردم. حتی اگه توجه میکردم هم چیزی توی اون تاریکی مشخص نمی بود.

دوباره خش خش. کاملا مشخص که صدای ورق خوردن برگه‌ی یه دفتر یا کتاب باید باشه. سعی میکنم یادم بیاد از قبلا که پشت سرم تا ته اتاق چی‌ها میتونست باشه. تنها چیزی که یادم میاد به هم ریختگی و بی‌نظمی مبل‌هاست که وسط اتاق رو تا انتهاش پر کردن. اما نه، یادمه که اون آخر اتاق، بین مبل آخری و دیوار، یه میز پایه کوتاه است. میزی که معصومه کنارش می نشست و روش پارچه برش میزد. میزی که یادم میاد همین دیروز، دوتایی با پسرم کنارش نشسته بودن و کتاب نقاشیش رو ورق میزدن. یعنی ممکنه کتاب همونجا مونده و الان باد پنکه، صفحه‌ها رو جابجا میکنه؟ اما نه، جریان هوایی حس نمیکنم. صدای غِرغِر همیشگی پنکه‌ی عتیقه‌مون هم به گوشم نمیخوره. پنکه خاموشه.

و باز هم همون صدا. به نظرم میاد که منظم‌تر شده‌ان. انگار با فاصله‌های مساوی میخونه و ورق میزنه. فاصله های کوتاه چند ده ثانیه‌ای. مطمئنا برای خوندن متن کافی نیست این مدت. شاید تماشای عکس، یا نقاشی؟! با چشم‌های کاملا باز، چون جرات بستنشون رو ندارم، ذهنم رو از بین مبل‌ها روانه انتهای اتاق میکنم. میتونم تصور کنم پشت اخرین مبل چی ممکنه حضور داشته باشه. احتمالا پسرم؛ کنار میز چمباتمه زده و روی کتاب نقاشیش قوز کرده و در حال تماشای تصویرای رنگ شده‌ی کتابش باشه. و ورق زدنشون بعد از سیر دیدن هر کدوم. و شایدم تصمیم گرفتن برای انتخاب طرح بعدی برای رنگامیزی؟

و دوباره ورق میزنه! صداش رو میشنوم. احتمالا متوجه حضور من توی اتاق نیست. وگرنه تا الان کتابش رو آورده بود روی میز من، و گیر میداد که براش قصه‌ی نقاشی‌های کتابش رو بگم. قصه‌هایی که فی‌البداهه براش سر هم میکردم از پری‌ها و درختای سخنگو و آهوهای آبی و گرگ‌های سبز و رودخونه‌های وارونه و خورشید سفید و سردی که هیچوقت و هیچ‌جای کتابش رنگ نداره! اما اینبار متوجه من نیست و همونطور توی تاریکی قوز کرده روی کتاب. توی تاریکی؟ اینطوری که چشماش اذیت میشن. اصلا توی این ظلمات چی رو میتونه ببینه که اینطور بدون توجه به اطرافش، بدون توجه به نور مانیتور جلوی اتاق، بدون توجه به تیک تیک کیبورد، متوجه و خیره به صفحه‌ی کتابشه؟ اونم پسر من که حتی موقع خواب هم باید چراغ اتاقش روشن باشه که نکنه نصف‌شب توی تاریکی بیدار نشه. مثل همین امشب، که خودم بعد از خوابوندنش چراغش رو روشن گذاشتم و الان هم با چراغ روشن توی اتاقش خوابیده.

پسرم توی اتاقش خوابیده. اینجا نیست و نباید باشه. نه توی این تاریکی و دور از هر منبع نوری. دوباره ورق میزنه؛ بدون ذره‌ای تکون خوردن، بدون صدا، بدون حتی نفس کشیدن. سعی میکنم متوجهش نکنم که منم هستم توی این اتاق. شاید اگه صفحه‌های کتابش تموم شه، بره. چشمام هنوز بازند و خیره به مانیتور، اما نفسم رو تا جای ممکن آهسته میکنم که کمترین صدایی بلند نشه. پسرکی که اونجاست هم همین قدر ساکته و مثل من خیره به جلوش. شدیم آینه‌ی رفتاری همدیگه. دلم از تصور رنگ و ترکیب چهره‌اش، از چیزی که توی سایه‌روشن اون تاریکی ممکنه دیده بشه، آشوب میشه. ترسم ازینه که سر بلند کنه من رو از پشت مبل‌ها ببینه و تصمیم بگیره سمتم بیاد.

اما هنوز صدای ورق زدنش با همون نظم چند ده ثانیه‌ای به گوشم میاد. پس هنوز همونجاست. ساکن و ساکت، بدون حتی نفس کشیدن. پس این صدای نفس زدن توی گوشم از کجاست؟ حکما از پشت سرم. از جایی نزدیک‌تر از انتهای اتاق چون هیچ نفسی صدای اینطور بلندی نداره. نه، این صدا از پشت سرمه. صدای نفس کشیدن کسی که از بالای شونم داره نگاهم میکنه؛ مثل رئیسم توی خیالات چند لحظه قبل‌تر. با دست‌های کشیده و انگشت‌های استخونی و نازکش. با قد دراز و کت و پالتوی بلند صدفی. با یه قوز کوچیک پشت کولش که انگار هست که سرش به سقف نسابه.

و گردنش با همون قوز، خم شده روی کتاب کلفتی که توی دست‌های کشیده‌اش آروم گرفته و هر از گاهی انگشت‌های استخونیش صفحه‌هاش رو ورق میزنن. و صداش به گوش من میرسه. سعی میکنم با تمرکز روی صدای نفس کشیدنش و صدای ورق خوردن کاغذ کتاب دستش، فاصلش با خودم رو تخمین بزنم. با در اتاق کمتر از سه قدم فاصله دارم. اگه فاصله‌م با شحنه‌ی دراز پشت سرم کافی باشه، شاید بتونم سریع خودم رو به هال برسونم؟ ولی ممکنه دست دراز کنه و بهم برسه موقع فرار. اونم الان که ساکت و بی حرکت بودنم تنها دلیل یه کاری بهم نداره. و میدونم اگه کوچکترین حرکتی بکنم، اونم اینطور سیخ و ساکن نمیمونه. یا دستش رو به سمتم دراز میکنه یا با پاها و قدمای بلندش دنبالم خواهد کرد. همونطور نشستم و خیره به مانیتور و منتظر تصمیم یا اتفاقی که وضعیتم رو عوض کنه. مانیتور! سعی میکنم بدون تکون خوردن پشت سرم رو توی انعکاس مانیتور ببینم. بجز خودم و چشم‌های گرد شدم، چیزی دیده نمیشه. انگار هیچی پشت سرم نیست. حتی مبل‌ها هم. انگار یه خلأ بدون پایان پشت سرمه. انگار یه پرده از تاریکی، من رو از دنیای پشت سرم جدا کرده. شاید اگه دیوار روبروم رو نمیدیدم، اگه از گوشه‌ی چشمم چارچوب در هال رو نمیدیدم، فکر میکردم فقط من و مانیتور حضور داریم. اما دیوار و گوشه‌ش رو میبینم. پس دیوار کناری هم هست. پس کلید چراغ برق کمتر از یک متر باهام فاصله داره. اگه بشه فقط دستم رو بهش برسونم … دوباره به مانیتور خیره میشم و با دقت بیشتر، اطمینان حاصل میکنم که چیزی نیست که پشت سرم ببینم.

بالاخره تخمام رو جمع میکنم . با یه بسم الله از جام بلند میشم و آهسته صندلی رو کنار میزنم و دست دراز میکنم به سمت کلید چراغ. کورمال کورمال با سر انگشتم کلید رو پیدا میکنم و بالاخره چراغ روشن میشه. کمی روشنایی دلم رو قرص میکنه و جرات میکنم روم رو برگردونم به سمت ته اتاق. خدا رو شکر کسی نایستاده. یا حداقل من نمیبینمش. گردن دراز میکنم که پشت مبل آخری رو ببینم اما چیزی مشخص نیست. یه نفس عمیق میکشم و از بین تیکه پارچه‌ها و متر و قیچی و نوار و … که روی زمین افتادن، جای پا پیدا میکنم و آهسته قدم برمیدارم. دوباره صدای ورق زدن میاد و خیالم راحت میشه از اینکه صدا همیشه و فقط از پشت سرم نیست! بالاخره با پا بلندی، میز رو از پشت مبل آخری میبینم اما کسی کنارش ننشسته. ولی منشا صدا رو هم تشخیص نمیدم. با قدم بعدی متوجه جفت شعله‌ی نور سبز فسفری میشم که توی تاریکی زیر میز، شناورند. دوتا شعله‌ی بدون طیف و بدون عمق و بدون اتصال. دوتا نوری که انگار از یه دنیای دیگه، توی سیاهی زیر میز، معلق ظاهر شده‌ند.

همونطور که مبهوت دوتا شعله‌ام، از جلوی چشمم غیب میشن و حالا با از بین رفتن ضد نور شون متوجه شمعون میشم که زیر میز، بالا سر دفتری که معصومه اندازه‌های مبل‌ها رو داخلش مینویسه ایستاده و با دست زیر برگه‌هاش میزنه و صداشون رو درمیاره؛ با تکون دادن شون، باهاشون بازی میکنه.

چشمام رو میبندم و نفس عمیقی میکشم که عصبانیتم رو بخوابونم. متوجه میشم که ناخوداگاه تیکه پارچه‌ای رو از مبل کنار دستم برداشتم و با عصبانیتِ الانم توی مشتم مچاله کردم. دلم میخواد پرتش کنم توی سر این خرمگس چموش. اما چشمام رو که باز میکنم، دفتر رو تنها میبینم. شمعون دوباره غیبش زده و اثری ازش نیست.

[پایان]

نوشته: The BitchKing


👍 7
👎 3
10201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

957016
2023-11-08 02:35:38 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده😂👍 ساده و در عین حال عنصر دلهره و ترس بخوبی توش بود…

2 ❤️

957045
2023-11-08 06:57:49 +0330 +0330

وقتی نویسنده باشی از یه اتفاق ساده چه داستان جذابی می‌نویسی 👌
فکرش رو نمی‌کردم اینو بنویسی 😅 خیلی جذاب بود واقعا
نکته‌ی جالبش انتخاب اسم گربه‌س😂😂😂😂

2 ❤️

957118
2023-11-08 17:53:54 +0330 +0330

خسته نباشییییی🌹🌹😍😍

یه جاهاییش (تکرار وقایعی ک انجام میدی اما انجام نمیشن) بسیار بسیار شبیه بعضی کابوسای من بود…

همش منتظر بودم پای جن رو وسط بکشی ک خداروشکر نکشیدییی 😁 و خداروشکر تر ک پای بچه‌هه هم وسط نیووومد😟😁

2 ❤️

957222
2023-11-09 12:35:59 +0330 +0330

واقعا جای تاسف داره.
وقتی این همه علاقه رو به داستان های سایت میبینی.

تشکر از نویسنده 🙏

2 ❤️