تاوان (۱)

1401/12/14

سلام و عرض ادب.
میخوام یه داستانی بنویسم خیلی متفاوت خیلی خیلی متفاوت و اینکه ممنون میشم لایک کنید و اینکه
(این داستان برای من نیست)
بریم سراغ داستان:

عصر یک روز تابستانی بود، اون روز همسرم خونه نبود قرار بود وقت شام برم دنبالش خوبه پدرش بیارمش. روی مبل دراز کشیده بودم بلند شدم که یه نخ سیگار بکشم رفتم کنار پنجره بازش کردم و سیگارو روشن کردم و پوک میزدم و به بیرون نگاه میکردم خونه ی ما طبقه 3 یک آپارتمان 5 طبقه بود، پنجره روبه کوچه بود و من همون طور مه سیگار میکشیدم به بیرون نگاه میکردم چشمم افتاد به خونه ی روبه رویی، یک خونه ی ویلایی دوبلکس قدیمی بود. میدونستم یک زن و شوهر پیر توش زندگی میکنن، زیاد نمیشناختمشون کلا با همسایه ها ارتباطی نداشتم فقط در حد سلام علیک همینطور که به اطراف نگاه میکردم و تو فکرم بود که این خونه چند سال ساخته و به شکل و ظاهر قدیمیش نگاه میکردم چشمم افتاد به طبقه پایین اون خونه یه خانم حدود 45 ساله با یه دامن کوتاه و یه رکابی تنش بود اندام خیلی جذابی داشت موهای بلوند و صافی داشت و اون لباسی که تنش بود جذابیتش چند برابر میکرد، اون زن داشت به گلای خونش آب میداد و من هم داشتم نگاش میکردم، با خودم فکر میکردم این خانم رو چرا هیچوقت ندیدم یعنی دختر این همسایه روبه رویی هست؟؟ چرا تا به حال ندیده بودمش، تو همین خیالات بودم که اون خانوم چشمش افتاد به من، چهره خوبی هم داشت یه زن جا افتاده زیبا و جذاب، چند ثانیه ای بهم خیره شد منم که حواسم پرت شده بود و داشتم خیره نگاش میکردم؛ نگاهشو برگردوند و به کار‌ش ادامه داد با خودم گفتم کارم شاید خیلی زشت باشه خیره شدن به خونه مردم، کمی مکس کردم و در پنجره رو بستم رفتم داخل. کمی احساس بدی داشتم از اینکه به خونه مردم خیره شده بودم با خودم گفتم چه کار احمقانه ای بود اون زن معضب بود از اینکه به خونش دارم نگاه میکنم تو خونه ی خودش با لباس راحت بود و من تو حریم شخصیش با نگاه کردن نفوذ کردم و باعث ناراحتیش شد، شاید اون واکنشی نشون نداد ولی شاید تو دلش به من کلی بدو بیراه گفته باشه. از خودم ناراحت بودم ولی از طرفی هم تو فکر اون زن بودم، حقیقتا زن جذابی بود. اون روز گذشت و من دیگه لب پنجره نرفتم و به اون خونه نگاه نکردم چون حس بدی بهم دست میداد اما گاهی اون زن رو تصور میکردم و برام جالب بود بدونم اون زن کیه. مدتی گذشت یک روز وقت برگشتن از سر کار وقتی رسیدم داخل کوچه، در پارکینگ رو زدم که ماسبن رو ببرم داخل دیدم در خونه ی روبرویی باز شد، همون خانومی که چند وقت پیش دیده بودمش ازش اومد بیرون، من داخل ماشین بودم، یه تیپ خیلی جذاب و شیکی داشت یه مانتو بلند خفاشی صورتی با یه شال آبی؛ واقعا این زن چقدر جذاب بود با اینکه میخورد سنش بالا باشه ولی واقعا خیلی شیک و دلبر بود. با نگاه خیره به هم از من عبور کرد و من از آینه نگاش کردم تا آخر کوچه که خارج شد با خودم گفتم برم دنبالش که زنم زنگ زد گفت: چرا نمیای داخل! گفتم: دارم میام. که از رفتن دنبال اون زن منصرف شدم زنم از بالا دیده بود. رسیدم در پارکینگ، ازم پرسید: چرا نمیومدی داخل؟ که یه بهانه الکی آوردم، همسرم یک زن خیلی ساده ای بود. 3 سال بود ازدواج کرده بودیم، هنوز بچه دار نشده بودیم. زندگی خوبی داشتیم، خوش بودیم، اما خبر نداشتم که این خوشی و زندگی خوبی که داشتم موقتیه و چه اتفاقی قراره بر سر خودمو زندگیم بیاد. چند روزی گذشت یک روز صبح که داشتم میرفتم سر کار، (من تویه شرکت خصوصی مهندش بودم) وقتی از در پارکینگ خارج شدم دیدم اون خانم هم از خونش اومد بیرون و به سمت سر کوچه حرکت کرد، بازم نگاهمون به هم گره خورد گفتم بزار بزار سوارش کنم اگر جایی میخواد بره برسونمش، این بهانه ای باشه برای آشنایی. اصلا به عواقب این فکر و کاری که دارم میکنم توجّه نمیکردم انگار (جادو) شده باشم هر وقت که اون زن به من خیره میشد انگار منو مسخ خودش میکرد. من در اون لحظه به هیچ چیزی جز اون فکر نمیکردم، حتی فراموش میکردم که یک مرد متأهل هستم. اینبار تصمیممو گرفتم و گذاشتم از کوچه خارج بشه تا همسایه ها نبینن مارو، وقتی از کوچه تارج سد منم با ماشین رفتم دنبالش، رفتم جلوتر از اون، یه ماشینو گذاشام خودم پیاده شدم و منتظر موندم تا بهم برسه، خودم در سمت شاگرد ماشین وایسادم اون زن از یه فاصله ای متوجه من شد یه لبخندی هم رولباش نشست که نشان از تعجبش داشت، انگاری فهمیده بود من اومده بودم دنبال اون و از عمد جلوتر منتظرش ایستادم. لبخندش باعث شد دلم قرص ‌تر بشه برای اینکه پیشتهاد اشنایی رو بدم. نزدیک من که رسید گفتم: خانوم چند لحظه میتونم باهاتون حرف بزنم؟
همونطور که لبخند ریزی رو لباش بود شونه هاشو انداخت بالا و با حالت تردید یه نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمیدونم، آخه اینجا! بهم گفت من میرم تا میدون تو چند دقیقه دیگه بیا پشت سرم من کنار خیابون وایمیسم که انگار مسافرم، اینجا میشناسن منو خوب نیست.
گفتم: باشه حله.
یه هیجان عجیبی تو تمام وجودم داشتم یعنی واقعا تونستم مخشو بزنم!؟ البته منم پسر خو‌‌ش تیپی هستم همیشه مرتب و شیک میگشتم وضع مالی خوبی هم داشتم، اولین بار بود که اینقدر هیجان زده شده بودم که باورم نمیشد که من اینقدر هیجانی رفتار میکنم، اینکه تونسته بودم اون زنو به سمت خودم جذب کنم برام یه موفقیت، بود یه برد میدونستم این کارو. چند دقیقه بعدش خیلی آروم رفتم سمت میدون قبل از میدون دیدن کنار خیابون وایساده، وقتی منو دید دست تکون داد منم نگه داشتم و اونم نشست جلو کنارم. دل تو دلم نبود، اون زن جذاب و خوشکلی که چند وقت پیش از پنجره دیده بودمش حالا کنارم نشسته خیلی خوشحال بودم اصلا فراموش کرده بودم که من زن و زندگی دارم و فکر میکردم اولین باره دارم با زنی رابطه برقرار میکنم حس خیلی عجیبی داشتم تجربه میکردم. وقتی نشست سلام کردو منم جوابشو دادم، صدای دلنشینی هم داشت کلا همه چیزش برام جذاب بود انگار افسون شده باشم، کمی خوشو بش کردیم با هم که گفت: خب چی میخواستی بگی؟ من ‌شروع کردم از اول براش توضیح دادم از اون روزی که دیدمش…
که خنده دلبرانه ای کردو گفت: پس هیزی میکردی.
که گفتم: نه بخدا حتی بعدش با خودم ناسزا گفتم که چرا بهت خیره شده بودم، البته جذابیت شما خیره کنندست. که یه خنده ی دیگه کردو گفت: اینقدر زبون نریز
گفتم: راستش من خیلی ازت خوشم میاد
گفت: میدونی من چند سالمه؟ گفتم برام مهم نیست من ازت خوشم میاد این برام مهمه. گفت: اول بگو اسمت چیه
گفتم: علیرضا، اسم تو چیه؟ گفت: اسم من آنیتاست.
اسمشم بهش میومد گفت: چند سالته؟ گفتم: من 33
من تقریبا درست حدس زده بودم آنیتا 47 سالش بود ولی خیلی سرحال و زیبا بود. کمی که از خودمون گفتیم، اون گفت: من الان باید برم جایی کاری هایی دارم بعد از ظهر میتونیم همو ببینیم من که همینو میخواستم گفتم: باشه. یه جارو با هم هماهنگ کردیم. قرار شد ساعت 4 عصر برم دنبالش با هم بریم کافه ای جایی. اون روز تو شرکت تمام حواسم پیش انیتا بود خیلی هیجان داشتم، یک ساعت زودتر از شرکت زدم بیرون رفتم آرایشگاه کمی مرتب کردم یه ساخ گل خریدم برا‌‌ش، واقعا احساس عجیبی داشتم اصلا به چیزی جز اون فمر نمیکردم، فکر نمیکردم این کار من چه عواقبی در پس خود‌ش داره. جلوتر از تایمی که هماهنگ کرده بودیم یر قرار منتظر موندم، بعد از مدت کوتاهی دیدم داره میاد، اومد سمت ماشین سوار شد و من به گرمی باهاش برخورد کردم و تحویلش گرفتم و گل رو بهش دادم که نشون داد از این برخوردم و گلی که براش خریدم خیلی خوشش اومده. با هم رفتیم یه سفره خونه خیلی شیک تویه یکی از آلاچیق هاش نشستیم و سفارس قلیون و چیزای دیگه دادیم. ازم پرسید: متأهلی علیرضا؟ کمی مکس کردم و گفتم: اگه بگم آره چی میگی؟ با کمی مکس گفت: اگر متأهل باشی باید گسترده تر فکر کرد. گفتم: یعنی چی؟ گفت: نمیخوام زندگیت آسیبی ببینه. گفتم: نگران نباش من حواسم هست. گفت: من مشکلی ندارم با این موضوع. گفتم: اره من متأهلم و 3 ساله ازدواج کردم. کمی از زندگیم براش گفتم که خیلی عادی برخورد کرد مه انگار نه انگار برا‌ش مهم نبود انگار که باعث خوشحالی من بود این رفتارش. متوجه شدم که از همسرش جدا ‌شده و پیس پدر و مادر‌ش همون خانم اقای پیری که تو اون خونه روبرویی بودن زندگی میکنه، چند ماهی هست اومده پیششون یه پسر 16 ساله هم داشت مه با شوهر سابقش زندگی میکرد. اینها چیزایی بود که آنیتا اون روز برام تعریف کرد و خیلی مسائل دیگه. چند وقتی از این دوستی گذشته بود و ما بیشتر با هم آشنا شده بودیم قرار میزاشتیم یکی دو روز در میون میرفتیم بیرون و رابطمون گرم ترو گرم تر شده بود، شبا هم چت و پیام، گاهی از پنجره به خونشون نگاه میکردم. زنم یه دختر خیلی ساده ای بود سرس گرم زندگی بود و گاهی وقتا میرفت خونه ی پدرو مادرش که چنتا کوچه بالاتر از ما بودن. بیشتر روزا که من سر مار بودم اون میرفت پیش مادرش و تا عصر اونجا بود، کلا زنی نبود ما روم زوم باشه و درکل زن خیلی خوبی بود که من قدرشو ندونستم و با این کارم داشتم بهش خیانت میکردم، اون روزا اصلا به ای موضوع توجهی نداشتم فقط به فکر خودم بودم. حدود 1 ماهی از دوستی منو آنیتا گذشته بود که یک شب داشتیم چت میکردیم، صحبت هامون کشیده شد به رابطه جنسی و سکس من تا اون روز در این باره حرفی باهاش نزده بودم اونم چیزی نگفته بود ولی اون شب این موضوع پیش کشیده شد. من در پیام بهش گفتم تو خیلی جذابو سکسی هستی و اندام زیبایی داری. در جداب که منقلب شده گفت: علیرضا حشری شدم. از این حرفش منم تحریک شده بودم ولی حرفامون خصوصی تر شد که گفتم: آنیتا کی میتونیم باهم باشیم؟ گفت: من از خدامه هروقت که تو بخوای گفت کجا میتونیم بریم گفتم: جا بگیرم اوکی هستی؟ گفت: هرچی تو بگی من اوکی هستم. روز بعدش من تونستم از این خونه های ساعتی که تو برنامه دیوار میزارن خونه اجاره کنم با آنبتا هماهنگ کردم و یاعت 3 تا 6 قرار گذاشتم اونم اوکی داد و طبق ادرسی که صاحب واحد داده بود رفتیم. یه واحد معمولی با وسایل حداقلی، دو خوابه که یه اتاقش تخت دو نفزه بود تحویلمون داد. من هیجانی عجیب در وجودم موج میزد واقعا باورم نمیشد با آنیتا تنها شده بودم، آنیتا خوشتیپ تر از هر وقت دیگه ای حسابی به خودش رسیده بود خیلی شیک و خوش بو کرده بود تو اتاق دیگه ای لباسشو در اورد یه لباس خواب تنش کرد وقتی اومد بیرون منو دیوانه تر کرد دیدن اندام آنیتا تو اون لباس خواب مشکی واقعا دلبرانه بود اومد سمتم دستاشو انداخت دور گردنم و لباشو گذاشت رو لبام تمام بدنم از آتیش لباش شعله گرفت چه بوی خوبی میداد. کمکم کرد لباسمو در بیارم ولو شدیم تویه تخت و تو اغوش هم گره خوردیم بوسه های پی در پی به بدنو لبو گردن آنیتا دیونش کرده بود. و منی که هنوز باور نمیکردم اندام زیبا و دلبرانه ی آنیتا رو در اغوشم دارم،رابطه ای تجربه کردم که هیچوقت مثلش رو تجربه نکرده بودم اندامی کم نظیر، پوستی سفید، بدنی پر حرارت لبانی آتشین داشت، وقتی داشتیم برمیگشتیم به آرامش عجیبی بینمون بود جفتمون ساکت بودیم ولی حس ارامشی بینمون بود. بهش گفتم انیتا تو بینظیری اونم گفت منم از این رابطه لذت بردمو ارامش خاصی دارم که هیچوقت تجربه نکرده بودم. اون شب تماما در فکر اون موقع بودم و آرامشی که تا فردای ان روز با من همراه بود. چند روزی گذشت تا که یک روز آنیتا به من گفت علیرضا بعضی از شبا میتونی بیای پیشم پدرومادرم وقتی خوابیدن من در حیاطو باز میزارم تو بدون سروصدا بیا طبقه پایین. من که از این پیشنهاد آنیتا خوشم اومده بود بدون هیچ صحبتی قبول کردم. چون میدونستم تمامی جوانب رو آنیتا سنجیده. روز بعدش من زنم رو به یک بهانه ای فرستادم خونه پدرو مادرش و مطمعن بودم اون شب رو تنها هستم و با خیال راحت میتونم برم پیش آنیتا. ساعت های 12 شب که آنیتا پیام داد درو باز میکنم تو با احتیاط بیا داخل حیاطو بیا طبقه پایین. من اماده شدم و رفتم توی کوچه دیدم در حیاطشون نیمه بازه خیلی یواش بدون اینمه سروصدایی کنم رفتم تو حیاط کمی استرس داشتم از این مه کسی منو ببینه به هر شکل بود رفتن داخل حیاط و رفتم سمت طبقه پایین. این خونه دو طبقه بود که طبقه اول چند پله میخورد و طبقه دوم حدود 15 پله جدا میخورد و یک زیرزمین هم زیر طبقه اول داشت که از کنار پله ی طبقه ی اول چند تا پله میرفت سمت در زیرزمین و من نمیدونستم قدم به چه جایی گذاشتم با ورود من به اون خونه از اون لحظه به بعد زندگی من به کلی تغییر کرد ولی همچنان هیجان رابطه و سکس با آنیتا من رو مثل مسخ شده کرده بود تنها چیزی که من فکر میکردم رسیدن به آنیتا و غوطه ور شدن در آغوش پر از شهوت اون بود من نمیتونستم قدم در جایی گذاشتم که بازگشتی درش نیست…

ادامه دارد…

فرستنده: چَشمانی تاریک


👍 25
👎 1
12901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

917650
2023-03-05 02:11:48 +0330 +0330

خیلی تلخ بود داستان
خیانت به انسان پاک و ساده خیلی عذاب آوره

4 ❤️

917652
2023-03-05 02:30:53 +0330 +0330

فضاسازی خوب بود
توصیف احساسات خوب بود
ولی متاسفانه اشتباه‌تایپی زیاد داشت و تو ذوق میزد

1 ❤️

917653
2023-03-05 02:41:40 +0330 +0330

جذاب و آموزنده بود، در انتظار ادامه اش هستم

1 ❤️

917662
2023-03-05 04:01:22 +0330 +0330

اشتباه های تایپی خیلی مسخره ای داشتی حتما قبل انتشار یه بار ادیت کن چون داستانت تا اینجا خوب بود حیفه ک سر یه مسئله ساده خرابش کنی . امیدوارم شما ام جزو اون دسته افرادی نباشی ک هفته یه قسمت با حجم کم بذاری

1 ❤️

917698
2023-03-05 14:23:58 +0330 +0330

Mahyara:
میزارم ولی ادمین دیر اپلود میکنه و اینکه خیلی طول میکشه بخوام تایپ کنم اینارو که نوشتم حدودا 2 ساعت طول کشید.

0 ❤️

917709
2023-03-05 17:04:27 +0330 +0330

خواهشا قبل ارسال یه دور پاک نویس کن چه خبره کلی غلط املایی

1 ❤️

917712
2023-03-05 18:41:59 +0330 +0330

فضا سازیت خوب بود، سکسو خیلی مختصر گفتی، یکم بیشتر میتونستی توضیح بدی. در کل هیجان این آخرشو خیلی دوست داشتم. جذاب شد برام بدونم چه اتفاقی قراره بیوفته.

1 ❤️

917715
2023-03-05 19:45:08 +0330 +0330

👍👍

1 ❤️

917716
2023-03-05 20:04:27 +0330 +0330

تیزی6910:
غلط املایی بخاطره سریع تایپ کردنم بوده و در ادامه داستان سعی میکنم غلط املایی نداشته باشم

0 ❤️

917737
2023-03-06 01:23:37 +0330 +0330

خیانت جذاب نیست

0 ❤️

923193
2023-04-13 12:09:17 +0330 +0330

دقیقا مثل منی ولی با این تفاوت ک منم فکر می کردم زنم خیلی ساده س ولی همون اعتماد باعث شد ک بره بهم خیانت کنه

0 ❤️

923213
2023-04-13 18:54:05 +0330 +0330

دوستان من این داستان رو تو تلگرام خوندم نمیدونم واقعیه یا نه ولی داستان سکسی نیست و داستان ترسناکه خیلیم واقعا هیجانیه هرکی خواس بیاد براش بفرستم

0 ❤️