هتل کنار دریا (۲)

1402/04/05

...قسمت قبل

شب رو حتماً حدس می‌زنید که چطور گذروندم. توی یک لحظه تحریک شده بودم و کل برخورد کوتاهمون تبدیل شده بود به یک تجربه‌ی جنسی برام. چیزهایی که ازش دیده بودم و تا آخر دیدارمون جنسی نبودن، با حرکت آخرش توی ذهنم سکسی شده بودن. شکل پستان‌هاش، قوس کمرش و شکل پاهاش توی شلوار و کشیدگی‌شون و حالت صورتش و گونه‌هاش و به خصوص بناگوشش همه برام برگشت و جنبه‌ی سکسی گرفت. تا دیر وقت شب هر چقدر تلاش کردم مشغول کار بشم نتونستم و فقط فکر اندام لیلا و بو و خیال مزه‌اش ذهنم رو رها نکرد.
سر آخر مجبور شدم خودارضایی کنم تا بتونم به کارهام برسم. طرح جدیدم رو نوشتم. ازش راضی بودم. دزدهای کوچولوی داستانم یه دوست تازه پیدا می‌کردن که می‌بردشون به یه دنیای دیگه. دروازه‌ای به یه دنیای دیگه که آدم‌هاش مثل ما هستن، ولی متفاوت. خیلی راضی بودم از این طرح. ساعت چهار صبح بود که دیگه خوابیدم.

اما لیلا توی خوابم برگشت. جلوی پیشخوان هتل ایستاده بودم و داشتم پیام‌هام رو چک می‌کردم. به زور به پیشخوان هتل می‌رسیدم. در واقع پیشخوان این هتل یکی از جاهایی که ازش خوشم نمی‌آد. درست اندازه قد منه. وقتایی که میام به هتل و می‌خوام کلیدم رو بگیرم، همیشه قصه دارم. ولی دیگه اینجا من رو می‌شناسن و من هم همیشه موقع رسیدن زنگ می‌زنم. توی این خواب، جلوی پیشخوان ایستاده بودم و پیام‌هام رو چک می‌کردم که یه دفعه یه چیزی روی من سایه انداخت. سرم رو بلند کردم و دیدم یکی خیلی نزدیک، جلوی من ایستاده. یکی که قدش از من خیلی بلندتره. یکی که از اون قدر نزدیک صورتش رو نمی‌بینم و پشت سینه‌اش پنهان شده. یکی که پاهاش هم از من بلندتره. یکی که عرض باسنش انگار دو برابر منه و هر دو طرف من رو گرفته. یکی که من رو ندیده و داره با پذیرش هتل حرف می‌زنه. پایین رو نگاه کردم. یکی بود که پاهاش از یک وجب از بالای مچ از شلوار جین بیرون زده بود و به یه جفت کفش پاشنه بلند بزرگ ختم می‌شد که توی اون پاها ظریف به نظر می‌رسید. یه زن بود. یه زن که پایین بلوزی که روی شلوار جین پوشیده بود بالای سرم بود. شده بود پیش کسی بایستم که تا نزدیک کمرش یا تا کمرش باشم. اما هیچ وقت یه زن نبود. یه زنی کمربند تزیینی شلوار تنگش هم بالای سرم بود. پیشونی‌ام روبروی زیپ شلوار تنگ چسبانش بود و گرمای عرق لای پاهاش با بوی رطوبت گرمی به من می‌خورد. بوی یه کس داغ بود که در چند سانتی‌متری جلوی صورتم بود و روی قسمت پایین صورتم سایه انداخته بود. طرف روی پیشخان خم شده بود و مدارکش رو به متصدی پذیرش می‌داد. خواستم یواش یواش از کنار در برم که دستش رو تکیه داد روی پیشخان و شکم و پاهاش کمی به جلو مایل شدن و به من نزدیکتر شدن. به پیشخوان چسبیدم. دیگه راه خزیدن از کنار بسته بود. کمی دیگه جلو می‌اومد به من می‌چسبید. صدای صحبتشون رو می‌شنیدم. صدای بم زنانه‌ای که با دختر مسئول پذیرش حرف می‌زد. بعد قدش رو راست کرد و در نتیجه کمی نزدیکتر شد و من رو محکم به پیشخوان چسبوند. دهنم رو باز کرده بودم که فریاد بزنم، اما دهنم پر شد از پایین زیپ شلوار و خشتکش و بی‌حرکت موندم. بعد ناگهان فشار از بین رفت. پاها عقب رفتن. شل شدم و تکیه داده به پیشخان روی زمین وا رفتم.
صدایی از بالا اومد: «ای وای. ندیدمش. یکی اینجا بود….» و بعد «آخ دوباره این طوری شد.»
صدای دختر متصدی پذیرش اومد که گفت: «چی شد؟»
و صدای بم زنانه با ناراحتی گفت: «باز یه نفر بین پاهام گیر کرد…. حواسم بود ها.»
سرم رو بلند کردم. دو چهره‌ی زنانه از بالا به من نگاه می‌کردند. متصدی پذیرش که از روی پیشخوان خم شده بود و دومی… لیلا بود که خودش را خم کرده بود ولی همچنان از ارتفاعی عجیب به من نگاه می‌کرد. دختر متصدی گفت: «ای وای. استاده که…» و از پشت پیشخوان در آمد و کنارم زانو زد و یک دستم را گرفت. لیلا هم زانو زد و دست دیگرم را گرفتم و از جا بلندم کردند. سرپا ایستادم.
دختر متصدی پذیرش گفت:‌ «من می‌برمشون روی مبل توی سالن بشینن.» و دستش را دور شانه‌ام انداخت. با قدی حدود صد و شصت سانت، درست تا زیر چانه‌اش بودم و راحت به او تکیه دادم.
اما صدای لیلا گفت: «نه… تقصیر من بود… من می‌برمش تا اتاقش.» در خواب دست‌هایش را دیدم که بلندم کرد و به خودش نزدیک کرد و …

ساعت یک عصر بود. حسابی خوابیده بودم و سردرد داشتم. باید مسکن می‌خوردم و دوباره به رختخواب برمی‌گشتم.

یک ساعت مونده به غروب، ساعت چهار عصر بود که در اتاقم رو زدند. گیج و منگ بلند شدم و با همون لباس ناقص خواب رفتم دم در. خیال داشتم درشتی به مستخدمی که مزاحمم شده بود بگویم که دیدن چهره‌ی نگران لیلا ساکتم کرد. یک لحظه حتی ترسی غیرمنطقی به جانم افتاد که مبادا از فکرها و خوابهای من سر درآورده باشد.

اما لیلا گفت: «اوه… خوبین؟ چیزی شده؟»

گفتم: «سردرد… داره خوب می‌شه.»

لب گزید و گفت: «حالتون خوبه؟»

دستی تکان دادم.

لیلا بدون دعوت داخل آمد. «رویا رفت شهر پیش مامان و بابا. گفتم یه سری بزنم.»

با گیجی و درد گفتم: «مرسی… باید خوب بشم.»

در رو پشت سرش بست و گفت: «من بلدم چطوری بهترش کنم…» بعد قبل از این‌که در آن کندی بتوانم چیزی بگویم گفت: «چیزی خوردی؟» حالتش مثل نوجوان هولی بود که به آن چهره و هیکل جا افتاده و رسیده و شهوانی نمی‌آمد.

گفتم: «نه.»

تلفن اتاق را برداشت و دستور ناهار داد که توی اتاق بگذارند. بعد به سمت من برگشت. چشمهایش برق می‌ژد. مونده بودم چه کار می‌خواد بکنه.

دست من رو گرفت و به سمت صندلی برد. من رو نشاند و خودش پشت سرم رفت و شروع کرد به مالیدن شقیقه‌هام. بعد شونه‌هام. هنوز در حال همون کار بود که در زدن و ناهار رو آوردن. چیز سبکی سفارش داده بود که بیشتر عصرانه بود تا ناهار. سوپ و آش و پنیر و چای. سینی را روی میز گذاشت و سوپ را جلویم گذاشت. آرام سوپ سبزی را خوردم و کمی داشت از تاری چشم‌هایم کم می‌شد که دوباره شروع به مالیدن شانه‌هایم کرد. بعد دستش رو روی پشت گردنم گذاشت و کمی به جلو مایل کرد و با دست دیگر کمرم رو ماساژ داد.

گفت: «بهتری؟»

با سر تایید کردم.

گفت: «ادامه بدم؟»

و منتظر تایید من نشد. طوری بلندم کرد که نفهمیدم چه شد. من را روی تخت گذاشت و ماساژی حسابی به من داد که جان به تنم برگشت. قرص اثر کرده بود و تازه داشتم هوشیار می‌شدم. ولی هنوز به ذهنم نرسیده بود که این دختر غریبه چرا دارد به من دست می‌زند و مرا بلند می‌کند.

بقیه‌ی غذا را خوردیم و یواش یواش خوب‌تر شدم.

بعد لیلا تا تمام قد شگفت‌انگیزش راست شد و گفت: «حالا یه حموم می‌چسبه؟»

سری تکان دادم و ذهنم داشت راه‌های دیگر می‌رفت که لیلا گفت: «بعدش بریم با هم کمی قدم بزنیم؟ توی هتل گفتن بعد از ظهرها گاهی قدم می‌زنی. حالت رو بهتر می‌کنه…. دوش رو که گرفتی بیا دنبالم با هم بریم بیرون.»

و با این حرفها من را که وسط حرفهایش دوباره بلند کرده بود، کف حمام زمین گذاشت و در حمام را پشت سرم بست.

نوشته: بیبی سیتر

ادامه...


👍 5
👎 5
20401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

935024
2023-06-27 08:46:30 +0330 +0330

باحاله بنویس

0 ❤️

935043
2023-06-27 11:59:41 +0330 +0330

قلم خوبی داری

0 ❤️

943201
2023-08-19 22:19:33 +0330 +0330

داداش حالا زیر دست و پا له نشی لعنتی😂

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها