هم مسیر (۱)

1401/10/20

همش فکر میکردم تهش چی میشه؟
با این فکر تو سرم داشتم حوله‌م رو بر میداشتم تا برم حموم اخه یکشنبه ها بعدازظهر ساعت دو بعد دانشگاه میرفتم دنبالش
یه دوش مختصر گرفتم سوییچ ماشین رو برداشتم ک راه بیفتم دیدم بخاطر بارون دم صبح ماشین کثیفه جوری ک داخل ماشین درست پیدا نبود ماشین رو از حیاط بیرون اوردم و اولین سوپری زدم کنار همیشه پاستیل و رانی خیلی دوست داشت البته بعد دانشگاه مثه بچه ها گشنش بود؛به محض حساب کردن یه مقدار خوراکی گاز ماشین رو گرفتم و به سمت دانشگاه ازاد رفتم ساعت دو وبیست دقیقه بود که سرو کلش پیدا شد مثله همیشه نرسیده پرسید چی برام گرفتی
گفتم :گشنه خانوم سلامت کو؟
+بدونه اینکه به حرفم گوش کنه یه بوس از لپم کرد و گفت اینم سلام مخصوص شما حالا چی گرفتی گشنمه!!
خوراکی هارو بهش دادم

همینطور ک سرگرم بود شروع به حرکت کردم و وقتی دیدم خوراکی ها تموم شد و یکم حالش جا اومد
پرسیدم کجا بریم ؟
+گفت هرجا میری برو
سر ماشین به طرف چشمه لادر کج کردم تا مقصد حدودا ده دقیقه ایی راه بود
تو مسیر ازش پرسیدم زهرا تکلیف من چیه !؟ تا کی من باید بخاطر این اختلاف سنی کوفتی نتونم پا بزارم جلو تاکی باید این وضعیت من باشه
+گفت خانوادم مخالفت میکنن ،چیکار کنم اخه من!؟
گفتم مگه چهار پنج سال چیزی هستش ک اینقدر خانوادت مخالفت میکنن
+گفت نکنه خانواده جانبعالی موافقن که عروسشون چهار پنج سال از پسرشون بزرگ تر باشه
دیگ تو مسیر هیچی نگفتم فهمید که ناراحت شدم با لوس بازی میخاست از دلم دربیاره ولی اصلا توجهی نکردم
کم کم حالت جدی گرفت و گفت میخاستم امروز بهت نگم ولی پسر اقا جابری اینا با مامانم صحبت کردن شب جمعه اون هفته بیان خواستگاری

من که پشت فرمون فقط داشتم داد میزنم و فحش میدادم

+با استرس گفت بخدا به مامانم هزار گفتم جوابم منفیه، من فقط کیوان رو میخوام و دست راستم رو گرفت گذاشت روی قلبش
بهم گفت کیوان این قلبم فقط برای تو می تپه

همیشه حرفای عاشقانه میزد ولی این دفعه خیلی دلگرم شدم ویه جورایی رامش شدم
به هر سختی بود رسیدیم به مقصد
تو جاده خاکی کنار زدم ویه مقدار به بدنم کش و قوس دادم چون شب قبل سر بحث با خانوادم برای ازدواج با زهرا یحث بدی کرده بودم نتونسته بودی درست بخوابم

رو به زهرا کردم و گفتم خستم
+من مثه هفته قبل شارژت نمیکنم و یه قیافه حق ب جانب گرفت
صورتم رو بردم که از گوشه لپ بوسش کنم ک خودش رو عقب تر کشید وصورتش و ازمن برگرداند

همیشه دوست داشت بهش التماس کن با اینکه خودش ده برابر من شهوتی تر بود

گفتم زری خانوم همه دنیا دارن با من سر جنگ برمیدارن تو دیگ اینجوری نکن بامن
تاثیر حرفم رو با برگرداندن صورتش فهمیدم ؛گاردش باز شدو نرم تر شد

دستاش رو گرفتم و لبم رو گذاشتم رو لبش و خیلی اروم لب میگرفتیم و حواسم ب ایینه عقب هم بود و هر ماشینی رد میشد لب گرفتن رو قطع میکردیم

دیگ رو زمین نبودیم که دستم رفت رو سینه هاش و شروع به چنگ زدنشون میکردم بعد از گذشت یک ربع گوشیش زنگ خورد طبق معمول فهیمه خانوم ننش بود همیشه خدا مزاحم میشد

بعد اینکه گوشی رو جواب داد :
+گفت کیوان زود برو من رو برسون خونه
هرچی اصرار کردم چی شده نگفت ک نگفت

سریع به سمت خونشون راه افتادم
به خونشون ک رسیدیم فهیمه خانوم با همون استایل خاص خودش دم در ایستاده بود و با چشم غره داشت من و زهرا رو پاره میکرد
منکه حوصله حرف هاشو نداشتم به محض اینکه زری پیدا شد گاز رو گرفتم و رفتم

برخلاف روزهای دیگ هیچ خبری از زهرا تا شب نبود
شب بهش پی ام دادم بازم انلاین نشد
استرس گرفته بودم نکنه دوباره بابای نامردش…

شب تا دبر وقت بیدار بودم اما دریغ از اندک خبری
با هر سختی بود خابیدم
فردا ظهرش ک بیدار شدم پیام زهرا رو خوندم
نوشته بود که کیوان :ما دیگه نمیتونیم…

ادامه دارد…

نوشته: کیوان


👍 3
👎 2
12401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

910060
2023-01-10 01:30:55 +0330 +0330

اس ام اس نوشتی؟

0 ❤️

910147
2023-01-10 14:05:12 +0330 +0330

اون زری ته داستان کیه؟
بچه سده هستی؟

0 ❤️

910207
2023-01-11 02:23:56 +0330 +0330

كص ننش جاي ديگه داره نيده تسليت داداش واقعيته همه يبار از اين كيرا خورديم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها