رها

1395/07/03

حس عجیبی دارم،هیجان زده ام،شایدم خوشحال،یه مقدارم عصبی…نمیدونم!هرچی که هست،ناراحت نیستم،اینو مطمعنم.امروز،روز مهمی برای منه.آخرین روزیه که من اینجام.اینجا،یعنی این شهر،یعنی پایتخت دودگرفته و کثیف و پر خاطره ی سرزمین آریایی ها از حدودا 200 سال پیش و من به عنوان یه آریایی بدقلق،دارم برای همیشه ترکش میکنم و خوشحالم!شاید اگه تو 20 سالگی ازم میپرسیدن که رفتنی ام یا نه،اون دورانی که همه سر پر شور رفتن دارن،من جوابم قطعن منفی بود ولی حالا،یه دهه بعد از گذران دوره ای که اسمش رو میذارم دوره ی شنا بر خلاف جهت آب،دارم میرم و عجیب تر ازون حس میکنم دلم برای هیچ چیز تنگ نمیشه.برای چی باید تنگ بشه؟خاطره زیاد دارم اینجا،خیابونای زیادی رو پیاده گز کردم،گاهی دونفره،گاهی تنها و بیشترش تنها بوده.تو این دوره ی سرکشی یاد گرفتم که هیچکس موندنی نیست و عشق واسه آدم خودخواهی مثل من بیشتر مثل یه شوخی تلخ میمونه.نمیدونم،ولی هیچوقت نتونستم کسی رو برای خودم نگه دارم،بلد نیستم یعنی.
این روز آخر رو تصمیم گرفتم خوش بگذرونم فقط.خوبیه داشتن اپارتمان فرنیش اینه که دیگه لازم نیست وسایلش رو هم بفروشم،فقط باید تحویل میدادم به صاحبخونه که فردا صبح قبل رفتن انجام میشه.میموند یه سری وسایل و یادگاری و عکس و ازین جور چرت و پرتا که دیروز ریختم دور.نمیخوام هیچ چیزی داشته باشم که برام خاطره داشته باشه.لباسامم بخشیدم به مستخدم هفتگی خونه و واسه خودم لباسای نو خریدم که همه ش تو یه چمدون کوچیک مرتب و اماده بود.
کسی رو ندارم که دوست داشته باشم امروز رو باهاش بگذرونم،هیچوقت دوستی نداشتم، ازین دوستای دست چندم زیاد دارم البته،از همین پایه های دورهمی های چرت و حرف زدن های چرت تر و خنده های بی دلیل و احمقانه.همیشه انحصار طلب بودم برای همین نمیتونستم قبول کنم دوست صمیمیم با کس دیگه ای غیر از خودم دوست باشه که خب البته،درخواست بی مورد و بیجیایی بود،خودمم میدونم در نتیجه تنها موندم.
از صبح به این فکر کردم که چجوری میتونم خوش بگذرونم،تنها،و خب بنظرم بهترین تفریح واسه ی هر ادم سالمی خوردنه ولی اول رفتم سینما،سینما صبحا یه حال جالب داره معمولا تویی و یه سالن خالی،البته اگه شانست بزنه ممکنه یکی ازین زوجای بانمک 19-20 ساله که جایی واسه خلوت نداشتن و به ناچار اومدن سینما هم باشن که دیگه با وجود اونا هیچ احتیاجی به به دیدن فیلم نداری دیگه!البته امروز خیلی رو شانس نبودم و فقط یه کنترل چی رو اعصاب نصیبم شد که هر 10 دقیقه یکبار یه چراغ قوه رو مینداخت تو چشمم که یوقت کار خلاف عفت انجام ندم و اصلا فکر نکرده بود که تنها چکار میتونم بکنم مثلا؟خود ارضایی؟
از سینما که اومدم بیرون،تقریبا وقت ناهار بود،برای من البته،تو این بیغوله کسی ساعت 12 ناهار نمیخوره معمولا.یه دربست گرفتم واسه بهترین رستورانی که میشناختم و البته فقط اسمشو شنیده بودم چون هیچوقت نتونسته بودم به خودم بقبولونم که میشه یه نفری 500 تومن خرج یه وعده غذام بکنم،یعنی اصن در خودم نمیدیدم!
وقتی رسیدم،تو رستوران پشه هم هم پر نمیزد،ساکت و خلوت!یه میز دنج دونفره انتخاب کردم و گرون ترین غذای منو رو هم سفارش دادم،لابستر! نمیدونستم چه شکلیه حتی،ولی خب میخواستم این روز اخری واسه خودم سنگ تموم بذارم،غذا رو که اوردن البته پشیمون شدم،مزه ش که وحشتناک بود،تمام مدت هم از زیر دستم در میرفت و میریخت رو میز و اینور و اونور.تقریبا قید غذا رو زدم و مشغول سالادم شدم.یه پیشخدمت خیلی جذاب بود که همه ش میومد ازم میپرسید که چیزی کم و کسر دارم یا نه.خوشم اومده بود ازش،خواستم بگم اره،خودت!یه جورایی دل ادم میرفت واسش،خیلی تودل برو بود،البته من همیشه سلیقه م با بقیه فرق داشت،هرکی بنظر من خوشتیپ میومد بقیه بهش میگفتن هیولا!
یه فکری افتاده بود تو سرم،صداش کردم و گفتم میتونم بهتون یه پیشنهاد بدم؟گفت حتمن،گفتم میتونم به شام دعوتتون کنم؟جا خورد،البته حقم داشت.چندبار مگه پیش میاد یه دختر دیوونه ای مثل من پیدا بشه که بهش همچین پیشنهادی بده.گفت میتونم روش فکر کنم؟گفتم حتما! و مشغول ادامه ی سالادم شدم،بعدم یه قهوه ترک روش!شارژ شدم،قهوه ی خوبی بود،یه جورایی اصن یادم رفته بود همچین حرفی به اون بنده خدا زدم،یکی از پیشخدمت هارو صدا زدم و ازش خواستم صورت حسابمو بیاره که زحمتو کم کم زحمت رو کم کنم.صورت حساب رو که اورد مغزم سوت کشید ولی خب به روی خودم نیوردم انگار مثلا همیشه همینقدر پول واسه غذا میدم.این 20% مالیات بر ارزش افزوده ش البته خیلی رو اعصابم بود،هیچوقتم نفهمیدم دقیقن چی هست اصن،مطمعنم بعدن هم نمیفهمم.
کیفمو برداشتم و 750 تومن پول بی زبون رو گذاشتم لای صورت حساب رو میز و از جام بلند شدم که همون پیشخدمت خوشتیپ اومد سمتم و یه کاغذ گذاشت رو میز و سریع رفت.اولش نفهمیدم داستان از چه قراره ولی بعدش با دیدن یه شماره موبایل و اسم زیرش یادم افتاد که جریان چیه.کاغذ رو گذاشتم تو کیفم و رفتم پایین.یه دربست گرفتم واسه خونه و تو راه ادرس خونه رو برای شماره ی رو کاغذ مسیج کردم و نوشتم ساعت هشت.اینجور که تو کاغذ نوشته بود اسمش آرش بود.آرش…اسم قشنگی بود.بهش میومد.
رسیدم خونه و خودمو ولو کردم رو کاناپه،چشمامو بستم.مغزم کار نمیکرد.بلند گفتم:گندت بزنن رها،این چه گوهی بود خوردی اخه؟
بلند شدم یه ذره جمع و جور کنم،یادم افتاد چیزی نمونده واسه مرتب کردن.رفتم تو آشپزخونه که شام درست کنم،یه نگاه به گوشیم روی اوپن کردم.یه مسیج برام اومده بود ازش:اوکی.چند تا فیله مرغ از فریزر دراوردم که خورد کنم و پاستا درست کنم واسه شام.هرچی بیشتر فکر میکردم به کاری که کردم،بیشتر بنظرم غیر عقلانی و احمقانه میومد.اصن نمیدونستم میخوام باهاش چیکار کنم،سکس؟نمیدونم…تاحالا با کسی رابطه نداشتم،یه جورایی مایه ی خجالتم هست،تو این سن و سال.نه که نخواسته باشم،چه میدونم،ازین فکرا که کار زشتیه و بکارت مال شوهر و ازین مزخرفات،نه واقعن.کسی نبود که بخوام باهاش باشم،پیدا نکردم.شاید زیادی ایرادگیر بودم و هرچی سن ادم بالاتر میره اینجور چیزا سختتر و سختتر میشه واسه ادم.کارم که تو آشپزخونه تموم شد،رفتم یه دوش گرفتم،یه ذره به خودم رسیدم.یه لباس مناسب هم نداشتم دیگه،یه پیرهن سفید رو به زور از لای چمدون کشیدم بیرون و مارکش رو کندم که تنم کنم.به خودم تو اینه نگاه کردم،لباس قشنگی بود،بهم میومد.یاد قدیم افتادم،وقتی جوون تر بودم،با اتفاقای ساده تری خوشحال میشدم،وقتی که تنها دغدغه زندگیم قبولی کنکور بود.زمان معصومیت.
رفته بودم تو بحر خاطرات که زنگ درو زدن،میدونستم کیه،ولی مثل دخترای چهارده ساله هول شدم.درو باز کردم و منتظر شدم،تا برسه بالا شماره های اسانسور رو دنبال میکردم.یک،دو،سه،چهار،پنج،شش…هفت.
در اسانسور باز شد،اومد بیرون و سلام کرد،جوابشو دادم و دعوتش کردم داخل.برام گل خریده بود،جالب بود،هیچوقت کسی برام گل نخریده بود،ظاهرا امشب قرار بود همه ی اولین ها تو اخرین شب اتفاق بیوفته.دعوتش کردم بشینه و خودمم نشستم رو کاناپه ی روبه روش و یه لبخند ملیح تحویلش دادم.گفتم:مرسی بابت گل ها،رز قرمز خیلی دوست داشتنیه،مخصوصا این رز های هلندی.گفت:خواهش میکنم…یه ذره مکث کرد و یه دفعه اومد جلوی مبل نشست و دست هاشو گذاشت رو پاهاش و ادامه داد : ببینین،این اصن عقلانی نیست،یعنی راستش جنون آمیزه،من حتی اسمتونم نمیدونم،اصن نمیدونم چرا اینجام،قراره چیکار کنم و عجیب تر اینه که نمیدونم چی باعث شده همچین دعوتی رو قبول کنم.گفتم:قطعا جنون آمیزه و خودمم نمیدونم قصدم ازین کار چی بوده…راستش من فردا دارم واسه ی همیشه میرم ازینجا و هیچکسی نبود که دلم بخواد امشب رو باهاش بگذرونم.یه جورایی احساس تنهایی میکردم.وقتی دیدمتون حس کردم آدم درستی برای امشب هستین،شاید…منو یاد یه شخص خاص میندازین.از رو کاناپه ای که نشسته بودم بلند شدم و ادامه دادم:ولی اگه دوست ندارین که امشب اینجا باشین،میتونین برین،من اصلا ناراحت نمیشم.آرش هم مثل من از روی کاناپه بلند و شد و گفت:اگه دوست نداشتم الان اینجا نبودم،حس خوبی بهم میدیدن،نمیدونم چرا،انگار میشناسمتون.یه لبخند زدم و گفتم:پس انگار حسمون دوطرفه بوده،بهتره بریم سراغ شام که داره سرد میشه…رفتم تو اشپزخونه و ادامه دادم:اگه دوست داشته باشین کمک کنین هم مزاحم نیستین!دنبالم اومد تو اشپزخونه و گفت:من قول میدم کمک کنم ولی دو تا شرط داره.پرسیدم:چی؟اومد نزدیکتر و گفت:اول اینکه انقد به من نگو شما.گفتم:و دومیش؟خنده ش گرفته بود،گفتم:چرا میخندی؟گفت:اسمت چیه؟منم خنده م گرفت،هنوز اسمم هم نگفته بودم.گفتم:رها!
اومد جلو دستش رو دراز کرد و گفت:خوشبختم،منم آرشم!باهاش دست دادم و گفتم:منم خوشبختم آرش!گفت:خب بریم سراغ شام!
گفتم چیز دیگه ای نمیخوای بدونی؟گفت:واسه کسی که قراره دیگه نبینمش فکر کنم همین قدر کافیه!راست میگفت البته.مشغول غذا شدیم و کلی منو موقع اماده کردن غذا و درست کردن سالاد خندوند.خیلی وقت بود انقد از ته دل نخندیده بودم.آرش خیلی ادم شوخی بود و خیلی جذاب.یه جورایی واسه ادم گوشت تلخی مثل من زیاد بود.شام رو چیدیم رو میز و من واسه خودمون دوتا گیلاس شراب قرمز ریختم.شام خوردیم و حرف زدیم.انقد حرف زدیم که بطری شراب تموم شد.یه نگاه به ساعت کردم و گفتم:اوه اوه…چقدر دیر شده.بلند شدم از جام،یه ذره گیج میزدم البته،گفتم:میخوای بری؟نگام کرد و گفت:اینجوری؟اون از من بدتر بود!گفتم پاشو بریم بخوابیم.دستشو گرفتم و بردم سمت اتاق خواب.خودمو انداختم رو تخت و به اونم اشاره کردم که بیاد.خیلی خسته بودم،انگار یه کوه رو جابه جا کرد بودم.اومد کنارم و گفت:میخوای بخوابی؟منتظر جوابم نشد و لباشو گذاشت رو لبام.گر گرفتم.بعد از اینهمه مدت،احساس کردم یه چیزی داره تو وجودم میجوشه.کاملا غیر ارادی توی تاریکی اتاق کشیدمش رو خودم و جواب بوسه ش رو دادم.اون موقع و درون زمان لباش برام شیرین ترین چیز دنیا بود.داشتم دکمه های پیرهنش رو باز میکردم،احساس میکردم مغزم کار نمیکنه،انگار تمام این کارارو کس دیگه ای داشت انجام میداد.دستمو گرفت و سرشو اورد کنار گوشم.گفت:مطمعنی؟گفتم:آره و بنظرم درست ترین جواب ممکن بود.زیر گوشم و بوسید و بعد روی گردنم و بعد پایین تر…
.
.
.
صبح که رها از خواب بیدار شد،از دیدن یه نفر کنارش تعجب کرد ولی بعد کم کم خاطرات دیشب یادش اومد و لبخند زد.بلیت ساعت 10 صبح تهران-فرانکفورت داشت روی میز توالتش دهن کجی میکرد ولی خب،به قول خارجیا،what the hell ،این همه صبر کرده بود،یه هفته بیشتر کسی رو نمیکشت.خودش رو بیشتر تو بغل آرش جا داد،آرش توی خواب تکونی خورد و حلقه دستشو دور رها تنگتر کرد.

نوشته: کالیپسو


👍 24
👎 4
29155 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

557759
2016-09-24 21:11:19 +0330 +0330

و خب بنظرم بهترین تفریح واسه ی هر ادم سالمی خوردنه >
طرز فکر جالبیه !

0 ❤️

557767
2016-09-24 21:52:52 +0330 +0330

سلام…من بعد از داستان قبليم ديگه قصد نوشتن نداشتم به دلايلي ولي يه سري از دوستان خيلي لطف داشتن به من و خواستن كه بازم اينجا بنويسم كه از همشون ممنونم!
براي اين داستان هم پيشاپيش عذر ميخوام از همه ي دوستاني كه خوششون نياد ازش و ممنون از وقتي كه ميذاريد براي خوندنش!

4 ❤️

557769
2016-09-24 22:12:51 +0330 +0330

قابل توجه نویسنده‌های [جواد] محترم :
داستانتون که منتشر میشه اینقد نیاین خودتون از خودتون تشکر کنین . چشم داریم اسمتونو زیر داستان میبینیم!!

0 ❤️

557770
2016-09-24 22:17:04 +0330 +0330

بسیار زیبا بود –از محدود داستانهایی بود که تو این سایت به این خوبی نوشته شده —همه چیزش عالی و همینکه زیاد سکس را باز نکرده بود عالی بود –همه چیزش زیبا و کامل –ممنونم که کسانی مثل شما اینجا اینطوری مینویسند

1 ❤️

557771
2016-09-24 22:19:31 +0330 +0330

البته در دیوونه بودنت که شکی نیس!
منتهی بیشتر واسه اینکه درست به اون قسمت داستان که دقیقا مناسب اینجاس رسیدی، یهو سانسور کردی بجاش سه تا نقطه گذاشتی؟! S.gif

نکته‌ی اخلاقی: قبل از سفارش غذا قیمت رو نیگا کنید!
نکته‌ی غیراخلاقی: پیشخدمت رستورانم نشدیم!

3 ❤️

557772
2016-09-24 22:20:15 +0330 +0330

به نظرم ارزشش 2 بار خوندنو داره –از بش داستانهای الکی خوندیم حالمون از خوندن داستان بهم میخورد ولی این یکی تلافی اونا را دراورد–ممنونم بابت داستان زیباتون

2 ❤️

557797
2016-09-25 06:04:41 +0330 +0330

غلط املایی که زیاد داشت
باید برچسب بی سرو ته بش بخوره
خدایی ن سر داشت ن ته
اما استعداد خوب نوشتن داری
افرین

0 ❤️

557810
2016-09-25 07:42:45 +0330 +0330

بنظرمن بهتره ترانه سرا بشی
البته حسم میگه نباید چیزی بگم چون شما طرفدار داری
و میریزن سر بنده یا حق میگ میگ خخ

1 ❤️

557815
2016-09-25 09:03:28 +0330 +0330

خوب بود کشش لازم رو برای خوندن وتموم کردن داستان رو داشت
دوستانی ک این قبیل داستان رو میپسندن از این نویسنده داستان دیگه ایی بنام حنا هم آپ شده توصیه میکنم اونم بخونید

قاعدا دوستانی ک دستشون توی شرتشونه و آماده خلق حماسه ی جدید از این داستان خوششون نیومده

1 ❤️

557833
2016-09-25 11:08:38 +0330 +0330

اون سه نقطه وسط داستان حال گیری بود تازه داشت جالب میشد ?

شوخی کردم ، همه جوره عالی و جدید بود ، حواست بیشتر به غلطای املا-نگارشی باشه . داستان خوب حیفه غلط داشته باشه ?

1 ❤️

557874
2016-09-25 20:04:31 +0330 +0330

ممنونم سوفي جان،خيلي برام ارزشمند بود نظرت! ?

1 ❤️

557879
2016-09-25 20:38:41 +0330 +0330

ممنونم ايول عزيز،لطف داري واقعن،من هميشه منتظر نوشته هاي زيبات بودم و هستم! ?

0 ❤️

557977
2016-09-26 16:23:20 +0330 +0330
K.K

خوب بود
خدا خدا میکردم آخرش نره
مرسی

0 ❤️

558839
2016-10-03 02:34:32 +0330 +0330

به نظر من خیلی مصنوعی بود داستانت، تقلیدی از روزمرگی های فیلم های اروپایی…شتابزده، نامفهوم، بیشتر بیان گر یه حس آنی بود…

0 ❤️

559214
2016-10-05 12:50:29 +0330 +0330

چه داستان مامانی و ملوسی
و چه پسر خرشانسی خدایی!!! نه چک زد و نه چونه عروس اومد به خونه( البته تو این داستان دوماد اومد به خونه!)

0 ❤️

560205
2016-10-12 15:12:24 +0330 +0330

داستان خوبی بود.
اما اینا همش نشونه های ناتوانی یا بهتر بگم نخواستن درک آدمای دور و بر به دلیل بلا تکلیفی با خود شخص و فرار از واقعیت به فانتزی هست. امیدوارم این داستان خود واقعیت نباشه و اکرم هست امیدوارم زودتر بتونی اصلاحش کنی…

0 ❤️

560484
2016-10-14 10:49:00 +0330 +0330
NA

کس و شعر تمام 🙄

0 ❤️