پازل

1402/04/21

این داستان فانتزی نویسنده میباشد و مهارت های اعداد هیچ نقشی در این داستان نداند به جز یک مورد !!!

-دروغ نگو ، این چهارمین باره که احضار شدی
-دروغ نمیگم ، ۴۰ بار دیگه هم احضارم کنید جوابم ی چیزه ، کاره من نبوده
شما اگر کوچیکترین مدرکی علیه من داشتید احضارم نمیکردید ، شبونه از توی تخت منو می آورید اینجا
-میتونی بری
-معلومه که میتونم برم ، مثل سه دفعه ی قبلی که رفتم (با ی لبخند تلخ روی لبم که هزار صفحه فحش و دهن کجی پشتش بود )
دوباره همون راهروی طولانی با نور کم ، دیوارای سبز روشن ، کف پوش های شطرنجی کرم و قهوه ای ، جای عجیبیه امیدوارم راه هیچ کسی این طرفا نیوفته
نمیدونم چرا به زور میخوان بندازن همه چیو گردن من ، آدم به هر کسی دروغ بگه ، به خودش که نمیتونه دروغ بگه ، هر زمانی فکر میکنم به اون روز ، سر درد بدی میگیرم ، ذهنم خالی میشه و هیچ چیزی یادم نمیاد ، به جز یه صدا توی گوشم ، یه صدای دخترونه و نسبتا نازک ، که خیلی به نظر آشناس ولی هر چی بیشتر سعی میکنم یادم بیاد ، بیشتر کلافه میشم
-یک-سی و دو -بیست و هشت -یک-بیست و نه
تنها چیزی که اون شب یادم میاد همین اعداد بود و ی ذهن تهی …
از ساختمون اومدم بیرون ، اولین کاری که کردم چادر مشکیه مامانم رو از سرم درآوردم ، چیه این چادر ؟ داشتم خفه میشدم ، ولی ترجیح میدادم اینجا که میام سرم باشه
این چهارمین باری بود که احضار شده بودم تو این ماه ، چهارمین باری که مرخصی ساعتی گرفتم و چهارمین باری که به مهندس افشار دروغ گفتم که باید برم دکتر
وای مهندس افشار ، تو ساختمون که بودم زنگ زد ، جواب ندادم
-سلام جناب مهندس ، عذر میخوام پیش دکتر بودم ، دارم میام سمت شرکت
-نگرانتون شدم خانوم سلیمانی ، الان بهترید ؟ دیگه دلتون تیر نمیکشه ؟
-هنوز کامل خوب نشدم ، ولی میام شرکت
-نه لازم نیست ، تشریف ببرید منزل ، شما خانومی و من دوس ندارم با این مریضی تحت فشار کار هم قرار بگیرید
-به خدا شرمنده تونم جناب مهندس
-دشمنتون شرمنده ، فردا بهتر شدید تشریف بیارید
-چشم ، خدانگهدار
-خدا نگهدارتون باشه
وای واقعا مهندس افشار بی نظیره ، خیلی دوستش دارم ، جنتلمنه
یه آقای ۳۲ ساله فوق العاده خوشتیپ ، خوش پوش ، مودب و البته ثروتمند
تمام دخترای مجرد شرکت آرزوشونه یه شب با آقا ایمان (اسم کوچیک مهندس افشار ایمانه ) توی تخت باشن ، حتی واسه یه شب ، متاهل ها هم بدشون نمیاد فقط روشون نمیشه بگن
یه وقتایی که شبا شیطون میاد سراغمو دستمو میبرم لای پاهام خودمو با ایمان تصور میکنم ، که منو توی آغوشش گرفته و تمام تنم در اختیارشه ، به قدری خودمو خیس میکنم که مجبورم لباس زیرمو عوض کنم ، ولی اینا همش رویاس . مطمئنم شبا زیباترین دخترا و زنا باهاش میخوابن
تو همین فکرا بودم که دیدم نزدیک کوچه مونم ، اصلا نفهمیدم کی رسیدم
سریع زنگو زدمو رفتم بالا
-مامان جان ؟ چطور پیش رفت ؟
-مثل سه بار قبلی ، نه ازم مدرکی دارن و نه میتونن بیخیالم بشن ، فقط چون من نزدیکترین دوستش بودم و اون ساعت توی شرکت نبودم ، جز مظنونین هستم ، باورت میشه ؟ من ؟ مضنون قتل ؟ شدن بلای جون و فکر من ، هر کشور دیگه ای بود ازشون شکایت میکردم ، ولی اینجا …
-غصه نخور مادر ، از قدیم میگن سر بی گناه بالای دار نمیره
-اون قدیم بود مادر ، الان سر اونی که پولداره بالای دار نمیره
-بیا قربونت برم ، قورمه سبزی گذاشتم ، از اون ماست موسیرا هم که دوست داری بابات گرفته ، تو یخچاله ، بیار بخور
بعد شام دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به همون روز ، خدایا چرا یادم نمیاد ؟
توی یوتیوب داشتم میگشتم واسه خودم ، نمیدونم چی شد که یهو ی ویدیو ریکامند شد ، هیپنوتیزم و روش انجام آن
روش کلیک کردم و ویدیو رو نگاه کردم ، ویدیو های بعدیش رو هم نگاه کردم. افرادی که هیپنوتیزم میشدن دقیقا شرایط منو داشتن ، ذهنی که از ی جایی به بعد کاملا تهی میشه و هر چی میخوای بهش بیشتر فکر کنی ، کمتر یادت میاد
یواش یواش خواب آلو شدم و بگذریم که تا صبح خواب سکس با ایمان رو دیدمو طبق معمول خیس خیس نصفه شب از خواب پریدم و لباس زیرمو عوض کردم و باز هم خوابیدم
صبح تا شرکت مدام توی این فکر بودم که نکنه واقعا هیپنوتیزم شدم ؟
تو شرکت بچه ها احوالمو پرسیدن ، تا ساعتای ۱۲ مشغول کار بودیم که مهندس افشار اومدن
واییییییییی این چه عطریه زده امروز ؟ تمام دخترا مست عطرش بودیم ، من حالم داشت خراب میشد ، دوست داشتم الان دستمو بگیره ببره توی دفترش روی اون مبل سبز سلطنتی و با کلاسش چنان باهام سکس کنه که کل شرکت صدامونو بشنون
-خانم سلیمانی ؟
-جااا جااانم جناب مهندس ؟
-تشریف بیارید اتاقم میخوام باهاتون صحبت کنم
-الان بیام ؟ یکم کار دارم
-این مهم تره ، تشریف بیارید
-چشم
رفتم دستشویی رژ لب صورتیمو پررنگ کردم و خط چشمم رو ترمیم کردم
خداییش خوشگل ام ، هر مردی ببینه منو بدش نمیاد باهام لاس بزنه
ولی فقط یه نفره که دوس دارم باهام لاس بزنه
-بفرمایید بشینید
-ممنونم جناب مهندس
-نگرانتون بودم ، بهترید ، دکتر چی گفت ؟ مشکل خاصی که نیست
-نه جناب مهندس ، بیماری خاصی نیست ، از استرسه
-تایم پریودتون به موقع بوده ؟ دیر و زود نشده
-تمام صورتم تا گوشام مثل لبو سرخ شد ، خودم میدونستم سرخ شدم ، از طرفی مثل سگ حشری شدم ، تا الان مکالمه مون خیلی رسمی بود تو این چهار ماهی که اومدم این شرکت
-نه تایمش سر موقع اش بوده
-سرخ شدید ، عذرخواهی میکنم اگر حرف بدی زدم ، این موضوع یه مسئله ی عادیه ، فقط تو ایرانه که خیلی شلوغش میکنن ، یه چیزه طبیعیه
-بله درست میفرمایید ، فقط یکم شوکه شدم
-خب خدا رو شکر که بهتر هستید
یه سری ویتامین خارجی و یه مقدار لوازم هست که گفتم واستون تهیه کردن و فرستادن منزلتون و مادرتون هم تحویل گرفته ، تشریف بردید منزل حتما طبق دستور مصرف میل بفرمایید ، بعد از مدت ها یه نیروی فعال و با انگیزه و در عین حال زیبا اومده به این شرکت ، من نمیخوام از دستش بدم
یعنی داره باهام لاس میزنه ؟ نه بابا این محل سگ به کسی نمیزاره ، ولی داره لاس میزنه ها
هی این افکار توی ذهنم بود ، به این نتیجه رسیدم که داره لاس میزنه
نمیدونم چی شد یهو گفتم :
شما چشماتون زیبا میبینه ، شما هم خیلی جذابید
یه نگاه از بالا تا پایین کرد بهم
-من ساعت ۱ جلسه دارم ، امیدوارم زودتر بهبودی کاملتون رو به دست بیارید
واییییییی ریدم ، ریدی دخترررررر ریدی
-با اجازتون جناب مهندس
-خواهش میکنم
با اعصاب خورد اومدم بیرون ، ی دونه محکم زدم توی پیشونیه خودم
یعنی خاک تو اون سرت ، گند زدی دختره ی احمق ، این چه حرفی بود ؟ خیلی هم جذابید ؟ همین مونده بین ۱۴۰ تا نیرو که ۹۰ تاش خانم هستن تو یه کاره بری بگی خیلی جذابید ، تا آخر تایم کاری روم نشد حتی نگاش کنم ، یه چند باری از جلوم رد شد و منم سرمو میکردم توی لپتاپ یعنی سخت مشغول کارم
-طبقه ی منفی یک رو زدم که برم ماشینمو بردارم و برم خونه ، دیدم با ماشینش کنار در آسانسور ایستاده
خودمو زدم به اون راه که یعنی ندیدمتون
-خانم سلیمانی ؟
به روم نیاوردم یعنی نشنیدم
-سپیده خانوم ؟
وای با اسم کوچیک صدام کرد ، از استرس داشتم میمردم
-جانم جناب مهندس
-تشریف بیارید
رفتم لب پنجره ماشینش
-تشریف بیارید داخل ماشین
وای این ماشین دیگه چیه ؟ همه جا ال سی دی ، همه جا دکمه ، بوی عطرش هم که داشت دهنمو سرویس میکرد
-چرا اون حرفو زدید ؟
-خودمو زدم به حماقت
-کدوم حرف ؟
-به نظرت من جذابم ؟
-وای خدااااااااااااااا ، چی جوابشو بدم ؟
-تعارف کردم ، در جواب اینکه شما فرمودید زیبا هستید من عرض کردم
-ازم خوشت میاد ؟
سرمو انداختم پایین
دستشو گذاشت زیر چونه ام و آورد بالا ، چشم تو چشم شدیم
-جناب مهندس ، به خدا …
انگشت اشاره اش رو گذاشت روی لبام و آروم گفت هیسسسسس
تو هم خیلی خوشگل و نازی
ما نهایتا با خانوادم رستوران رفته بودیم در حد چلو کباب و نوشابه
اینجا انگار ایران نیست
-خب منو رو بردار و هر چی دوس داری سفارش بده
اسم غذا ها انقدر عجیب بود که نمیدونستم باید چی انتخاب کنم
عکس یکیشون شبیه کباب بود گفتم من همینو میخوام
-گارسون
-جانم مهندس ، خیلی خوش اومدید
-ی شائوکائو (کباب چینی ) برای خانوم و ی آسادو (کباب آرژانتینی ) برای خودم با سرویس کامل لطفا
-چشم جناب مهندس
-خب بگو ببینم به نظرت من جذابم ؟
-خب بله
-دوست داری باهم باشیم ؟
بازم سرخ شدم ، لای پاهام خیس خیس بود ، نمیدونم چرا تا بهش فکر میکردم یا بهش نگاه میکردم خیس میشدم
-آخه اصلا از لحاظ فرهنگی به هم نمیخوریم ، منزل ما سمت میدون خراسونه ، شما منزلت فرشته اس
-مهمه ؟
-مهم نیست ؟
-مهم اینه که چقدر میتونی بهم عشق بورزی و منو راضی نگه داری ، وگرنه خونه ای که توش زندگی میکنی واسم مهم نیست
-راضی نگه داری ؟ منظورش سکسه ؟
-منظورتونو نمیفهمم جناب مهندس
-همون روزی که واسه استخدام اومدی دلم میخواست بیارمت توی اتاقم و اون لبای خوشگلتو ببوسم
نمیدونم خواب بودم یا بیدار ؟
-خجالت میکشم ، این طوری نگید
-بفرمایید جناب مهندس ، نوش جان
بعد از غذا توی ماشینش داشتیم دور دور میکردیم ، دستمو گرفته بود ، خوشحال بودم ، بین اون همه دختر توی شرکت ایمان منو میخواست
-فقط باید از همه مخفی کنیم ، خوب نیست ، فکر بد میکنن بچه ها
-خودم اعلام میکنم از فردا که با همیم ، مگه دست از پیام ناشناس و نامه و دسته گل فرستادن بردارن
دستش دستمو ناز میکرد و رسیدیم دم خونمون
-خیلی خوش گذشت جناب مهندس
-ایمان صدام کن
-چشم آقا ایمان
-آقا نمیخواد ، همون ایمان کافیه
-چشم ایمان ، خدانگهدار
خواستم پیاده شم که دستمو ول نکرد ، کشید سمت خودش ، لباشو گذاشت رو لبام ، یه لب طولانی و آروم
میخواستم از خوشحالی گریه کنم
-زشته یکی از همسایه ها ببینه به پدرم بگه بابام بیچارم میکنه
-باشه ، برو مراقب خودت باش زیبای من
-تو هم مراقب خودت باش
تا صبح انقد کص و کونمو مالیدم و نوک سینه هامو فشار دادم و ارضا شدم با فکر سکس باهاش که صبح جون نداشتم از جام بلند شم
۴ ماه به همین شکل گذشت و هر روز عاشقانه تر می شد رابطه مون ، دیگه میرفتم خونش پیشش
چون دختر بودم از کس نمیکرد ، ولی کون تنگمو معتاد کیر کلفتش کرده بود
توی هر پوزیشن و هر جای خونه که فکر کنید منو میکرد
یه کیر کلفت و سفید که رگاش بیرون زده بود ، روزای اول که از کون میکرد درد داشتم ولی الان سوراخ کونم هر لحظه کلفتیه و داغیه کیرشو میخواست
رسوند منو سر کوچه و از خونش تا اینجا توی ماشین ۲ بار ارضام کرد ، دستشو میبرد داخل شرتم و چوچولمو میمالید ، میگفت هیجان دستمالی پشت فرمون رو دوست داره
اتاقم شده بود پر از هدایا و لباس و عروسک و شکلات و طلا
به مادرم گفته بودم باهاش تو رابطه ام
-مادر در حد آشنایی باشید ، اگر واقعا میخوادت بگو باید بیاد خواستگاری پدرت بفهمه با یه پسر غریبه میرید بیرون دیوونه میشه ، میشناسیش که غیرتیه
-مادر من چند بار بگم ، خانواده اش واسه کریسمس میان ایران و میارتشون واسه آشنایی و خواستگاری
من نمیفهمم این غیرت چیه مردا به اسم غیرت فقط میخوان محدود کنن آدمو
دیگه خبری از احضاریه نبود و منم خیالم راحت شده بود که دیگه تموم شده
-خانوم سلیمانی ؟
-بله خودم هستم ؟ بفرمایید
فردا ساعت ۹ صبح تشریف بیارید ساختمان شماره یک
ای بابا ، اینا چرا دست از سر من برنمیدارن
چادرمو جمع کردم دور سرم که موها و بدنم کاملا پوشیده باشه
-ایشون خانوم دکتر مولایی هستن ، فوق تخصص بیماری های مغزی
-خب با من چیکار دارن ؟
-تخصص اصلی ایشون هیپنوتیزم و فعال سازی ضمیر ناخودآگاه و روانکاوی خلسه هستش
تمام بدنم یهو یخ زد
-به احتمال قوی شما هیپنوتیزم شدی ، ما میدونیم که شما هیچ نقش مستقیمی توی قتل خانوم نگار عاشری نداشتید ، اما فیلم های جدیدی که از دوربین مدار بسته ی سوپر مارکتی روبه روی خونه ی مقتول به دست ما رسیده نشون میده شما همون روز قتل ساعت ۶ از خونه مقتول خارج شدید
بازپرس های ما و تست دروغ سنجی که ازتون گرفتن کاملا نشون میده که شما راستش رو میگید ، فقط یه احتمال میمونه ، اونم اینه که شما هیپنوتیزم شدید
-به انگشت های من نگاه کن و روی صدای من تمرکز کن ، آروم چشماتو ببند
پلکام یواش یواش سنگین شد
-سپیده تو رو خدا کمکم کن ، تو رو خدا کمکم کن
-کی این کارو باهات کرده ، کی بوده ؟
-نمیتونم بگم ، نمیشه اسمشو بگم ، ذهنم قادر نیست ، نمیتونم اسمشو بگم ، هیپنوتیزمم کرده ، تا نیم ساعت دیگه برمیگرده ، برو و به پلیس خبر بده بهشون بگو
یک -سی و دو -بیست و هشت -یک -بیست و نه
بهشون بگو این اعداد …
صدای کلید توی در چرخید
ترس تمام وجودمو گرفت
دوییدم سمت در کمد دیواری و درو بستم ، از لای در داشتم نگاه میکردم
یه مرد قوی هیکل ولی قد کوتاه ، سبزه با موهای کم پشت اومد تو
چهره اش آشنا نبود
-خب خب ، میخوام وقتی کس تنگتو میگام نوک سینه هاتو با انبردست فشار بدم ، تو این خونه ی انبردست پیدا نمیشه ، واسه ی جایزه ات که دختر خوبی بودی شمع هم گرفتم
وای عاشق اینم که وقتی کصتو میکنم شمع آب کنم روی سینه هات جنده
-تو رو خدا بهروز ، به خدا هر چقدر بخوای بهت کس میدم ، کون میدم ، شکنجه ام نکن ، طاقتشو ندارم ، بدنم جون نداره
اون سوزنایی که به تنم زدی میسوزه ، درد داره
-هنوز اصل درد مونده جنده
لخت شد و افتاد به جون نگار ، کیرش سیاه و کلفت بود ، تف زد و فششششار داد تو کونش
جیغ نگار بلند شد
-دختره خوب دختریه که ؟؟؟؟؟
-نگار گریه میکرد و تقلا میکرد از دستش فرار کنه ولی با زنجیر بسته بودش به پایه های تخت
نگار دوست دوره ی کاردانی دانشگاهم بود ، رفیق صمیمی و جون جونیم
رفت و آمد داشتیم ، مادرش فوت کرده بود و پدرش ازدواج مجدد کرده بود با ی خانوم شهرستانی که اکثرا با هم شهرستان بودن پیش خانواده زنش
نگار هم خونه تنها بود اکثرا
-دختر خوب دختریه که ؟؟؟؟ یالا بگو جنده ، یالا
-دختریه که کون بده
-آخخخخخخ آره ، تا ته میکرد توی کون نگار
سینه هاشو فشار میداد و چک میزد بدنشو
تازه به بدنش دقت کردم ، تمام بدنش کبود بود
-واستا برم دیلدو طلاییه رو بیارم ، الان که سوراخت باز شده میخوام فرو کنم تو کونت ، بزار الان از تو ماشین میارمش
-سپیده ، تو رو خدا زنگ بزن به پلیس
-گوشیم جا مونده توی کیفم توی ماشین
-این بهروز حرومزاده هم تلفن خونه رو قطع کرده و موبایل منو ازم گرفته
وقتی میخواست از پشت بکنه یکی از زنجیرای دستمو باز کرده ، اگه بتونیم زور بزنیم دستمو از داخل دستبند در بیارم میتونیم فرار کنیم
هر چقدر سعی کردم و زور زدم نشد که نشد
-سپیده ، یکم دیگه بر میگرده ، تو آشپزخونه توی کشو گوشت کوب دارم
بیارش
رفتم و آوردم
-خودم میکوبم رو دستم که گوشت دستم له بشه و استخونم بشکنه تا هر جا تونستم میکوبم ، هر جا دیدی از حال رفتم تو بکوب ، تا دستمو در بیاری از داخل دستبند
-با اشک و گریه گفتم نمیتونم به خدا نمیتونم
-اونم گریه اش گرفت ، تو رو خدا ، جون مامانت ، جون بابات
اولین ضربه رو محکم زد ، جیغ میزد و اشک میریخت
خونه اش ی خونه ی دو طبقه ی کلنگی بود که طبقه اول صاحب خونه ی پیرمرد بود که بچه هاش برده بودنش سالمندان چون وقت نداشتن نگهش دارن ، طبقه دوم هم نگار و پدرش
هر چقدر اشک و زاری کرده بود ، کسی صداشو نمیشنید
ضربه های بعدی محکم و محکم تر ، تمام تخت خونی بوده و داشت از حال میرفت ، کمکش کردم دستشو از توی دستبند در بیاره ، صدای استخوون هایی که شکسته بودن کامل میومد ، دستشو کامل در آوردم
-جوووووونم جنده ، ببین چه دیلدویی واست آوردم ، میخوام قشنگ جرت بدم کونیه من
تو جنده ی خودمی
سریع پریدم توی کمد
–چه غلطی کردی حرومزاده ؟ رگتو زدی ؟
-بزار برم ، بستمه ، دارم میمیرم
بی حال بود و صداش در نمیومد
بهروز بغلش کرد و بردش توی حمام ، شستش و برگشتن
-مهم نیست ، من سوراخاتو میخوام ، دستت رو ازش فیلم نمیگیرم
توی فیلم مهمه که کس و کونت سالم باشه جنده
-تور رو خدا
-خفه شو ، جوووووووون
سر دیلدو رو به زور داخل سوراخ تنگ نگار میکرد ، دوربین گوشیش روشن بود و داشت فیلم میگرفت ، نگار از حال رفته بود
بهروز مدام دیلدو رو داخل کس وکون نگار میچرخوند
ی صدای شکستن ناگهانی اومد و بهروز نقش زمین شد
-کس کش ، حروم زاده ، بی ناموس ، میکشمت حروم زاده ، از دستش خون میچکید
از تو کمد اومدم بیرون ، نگار با گلدون فلزی محکم زده بود توی سر بهروز
-سپیده تو رو خدا بیا کمکم
-در کمد رو باز کردم و دویدم سمتش ، ی دستشو انداختم دور گردنم ، زیاد سنگین نبود ، میتونستم بکشونمش سمت در ، فقط دو طبقه بود ، اونم رو به پایین ، نه رو به بالا
دست انداختم درو باز کنم که قفل بود
-قفله
-کلید دست اون بی ناموسه ، تو جیبشه بزار بریم بیاریم
-آییییییییی
-آخخخخخخخخخ
-تمام فرش خونه رو خون برداشت
بهروز افتاد روی نگار و چاقو رو مدام توی پهلو های نگار فرو میکرد ، با چشمام دیدم که اشک توی چشماش بود و نوری که تو چشماش بود رفت
جلوی چشمم بهترین دوستم رو کشت ، من خشکم زده بود ، ی دختر ترسو بودم که همیشه فقط گریه میکرد
دستامو گرفت و منو برد روی تخت
جیغ میزدم و گریه میکردم ، لباسامو دونه دونه در آورد
-آخ چه کونی داری جنده ، جوووووووووون
ببین اگر کونتو واسم شل نکنی که بکنمش ، پرده تو میزنم و از صورتت فیلم میگیرم و پخش میکنم ، جنده ی خوبی باش
پاهامو شل کردم
خوابید روم و سوراخ کونمو روغن زد
یهو تمام وجودم آتیش گرفت ، تمام کیرشو تا ته کرد تو کونم
-آخ مثل کون دختر بچه تنگه ، تا حالا ندادی نه ؟؟؟؟
جون جرت میدم ، آخخخخخخخ
محکم عقب و جلو میکرد
چشمم به جنازه ی بی جون و غرق خونه نگار بود ، گریه ام گرفته بود و اون بی ناموس داشت میکرد و دوربینش ازمون فیلم میگرفت
وقتی کارش باهام تموم شد ، گوشیشو برداشت
-آخ فیلم گاییدن کونتو دارم ، صدات در بیاد پخش میکنم
-به خدا به هیچ کس چیزی نمیگم
-جنده ی منی ؟
-بله
-درست بگو
-من جنده و کونی شمام
-آررررره
-سلام فیلما داره واست میاد ، اون جنده کارش تمومه ، با گلدون زد تو سرم ، انقد با چاقو زدم تو پهلوهاش تموم کرد
-ی سورپرایز واست دارم ، ی کون دست نخورده و تنگ ، فیلمشو گرفتم
واست میفرستم ولی قیمت دو برابر میشه ، خوشم میاد لارجی
نه نگران نباش ، هیپنوتیزمش میکنم و همه چی یادش میره ، توی تایلند که بودم و مواد جا به جا میکردم یاد گرفتم
-خانم سلیمانی ؟ چیزی دیدی ؟
مو به مو همه چیزو واسش تعریف کردم ، گریه هام بند نمیومد
مرگ دوست صمیمیو با چشمام دیده بودم ، شکنجه شدنش ، تجاوز بهش ، همینطور تجاوز به خودم ، مشخصات کامل بهروز رو بهشون دادم
ظرف ۴۸ ساعت گرفتنش
توی پیک موتوریه سر خیابون خونه نگار کار میکرد ، در جا هم اعتراف کرد به قتل
افسرده شده بودم ، سر کار نمیرفتم ، لاغر تر شده بودم ، بدنم پر جوش شده بود ، سیگار میکشیدم
تو این حال خراب فقط ی دلخوشی داشتم ، اونم ایمان بود ، هر کاری میکرد که حالمو بهتر کنه ، از سکس خبری نبود
منو میبرد خونه اش و ساعت ها بغلم میکرد میبوسید منو ، باهام مهربون بود و شونه هاش جای امن گریه هام بود
-میگه فیلم ها رو در ازای ۲۰۰ میلیون تومن فرستاده به ی ایمیل ناشناس که آی پیش ایران نیست و قابل پیگیری نیست ، حسابش هم با بیت کوین پرداخت شده و نمیشه پیگیریش کرد
-واسم مهم نیست ، الان که قاتل رو گرفتید ، حداقل خون نگار پایمال نشد ، دیگه به من زنگ نزنید ، نمیخوام چیزی بشنوم
-ولی خانوم سلیمانی ی خبر دیگه هم داریم ، شما باید بدونید که …
گوشی رو قطع کردم
-عشقم ؟ بیا پازل خریدم از شهر کتاب ، هم فکر تو پرت میکنه هم تمرکزتو میاره بالا
-ایمان به خدا حوصله اش رو ندارم
-به خدا حالت عوض میشه سپیده ، به خاطر من
-اگر خسته ام کرد ادامه ندیم ، باشه ؟
-باشه قربونت بشم
-بازیش اینجوریه که حروف الفبا و اعداد با هم ترکیب میشن باید حدس بزنی کلمه رو ، هر حرف ی عدد مخصوص داره و به ترتیب حروف الفباس

الف(۱)ب(۲)پ(۳)ت(۴)ث(۵)ج(۶)چ(۷)ح(۸)خ(۹)د(۱۰)ذ(۱۱)ر(۱۲)ز(۱۳)ژ(۱۴)س(۱۵)ش(۱۶)ص(۱۷)ض(۱۸)ط(۱۹)ظ(۲۰)ع(۲۱)غ(۲۲)ف(۲۳)ق(۲۴)ک(۲۵)گ(۲۶)ل(۲۷)م(۲۸)ن(۲۹)و(۳۰)ه(۳۱)ی(۳۲)
داشتیم بازی میکردیم ، کلی هم حواسم پرت شده بود و گریه هام بند اومده بود ، توی بغل عشقم بودم و آروم ترین و امن ترین جای دنیا بود
دوباره یاد نگار افتادم
-هیپنوتیزمم کردن ، نمیتونم اسمشو بگم
یک -سی و دو -بیست و هشت -یک -بیست ونه …
امیدوارم خوشتون اومده باشه ، موفق باشید

نوشته ایمان


👍 15
👎 0
7101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937389
2023-07-13 00:13:18 +0330 +0330

دوستان امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه ، اعداد و حروف کامل داخل نوشته نیست ، من موقع نوشتن کاملش کردم ، ولی اینجا قرار نگرفته ، وقتی اعداد روی حروف قرار میگیره ، میشه ایمان
نگار میخواسته اسم ایمان رو به سپیده بگه اما در اثر هیبنوتیزمی که شده بوده قادر نبوده ، برای همین به صورت ترکیب اعداد و حروف میخواسته سپیده رو مطلع کنه
موفق باشید

2 ❤️

937425
2023-07-13 03:24:29 +0330 +0330

خیلی جالب و باحال بود❤️

0 ❤️

937427
2023-07-13 03:50:06 +0330 +0330

خوب بود داستان فقط چطور دوربین‌ها سپیده رو گرفته بودن ولی اون بهروز رو نه…؟در کل خوب بود

2 ❤️

937467
2023-07-13 10:21:56 +0330 +0330

داستان جالبب بود
همینطور ادامه بدین

0 ❤️

937471
2023-07-13 11:11:12 +0330 +0330

جالب بود ممنون قشنگ بود

0 ❤️

937495
2023-07-13 15:33:11 +0330 +0330

کار ایمانه
برو بهشون اعداد رو بگو
۱ ۳۲ ۲۸ ۱ ۲۹
ایمان

1 ❤️

937621
2023-07-14 09:55:49 +0330 +0330

چقدر زود فهمیدم اون عداد میشه ایمان

2 ❤️

937724
2023-07-15 03:09:17 +0330 +0330

ده– بیست وهشت –چهار–بیست وشیش –دوازده –بیست وهشت ❤

1 ❤️