کسی مثل هیچ کس (۱)

1403/03/23

اروتیک
دنباله دار
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
فرهاد جان می شه اون کارتن خالی رو بهم بدی؟ وایسا ساناز جان بذار چسب این کارتن رو بزنم چشم. ساناز خواهر خانمم بود. یه دختر با پوست گندمی و قدی حدود صد و شصت سانت، نه خیلی تپل و نه لاغر، یه دختر خنده رو که وقتی ازدواج کردم حدود چهارده سال سن داشت. حدود هشت سال بعد از ازدواج من، با اینکه خواستگارای زیادی داشت با یه پسر دیلاق که چشماش تقریبا کور بود ازدواج کرد. و الان یه پسر هشت ساله داره.
یه کارتن خالی بهش دادم تا ظرف بچینه توش. مادر زنم اسباب کشی داشت و داشتیم تو بسته بندی وسایل کمک می کردیم. مادر زنم یه زن به تمام معنی حرومزاده بود که حاصل اخلاق گندش فوت پدر خانم نازنینم تو دهه پنجاه زندگیش بود و سه چهار سال بعد از فوت پدر زنم که بیشتر از یه پدر زن یه دوست با معرفت بود، همسرم رو هم دق داد و کشت و من و پسرم تنها موندیم. بشدت ازش متنفر بودم، یه آدم خسیس و از خود متشکر که همیشه فکر می کرد همه دنیا کلفت و نوکرش هستن. همیشه دنبال ایجاد تنش بود، از اینکه دیگران رو حرص بده لذت می برد و بخاطر همین تنها مونده بود. حتی غیر مستقیم تو معتاد کردن باجناقم نقش داشت و من قسم خورده بودم انتقام بدی ازش بگیرم. هر چی بدبختی کشیده بودم از طرف اون حرومزاده بود.
ظرف ها رو به ساناز می دادم تا تو کارتن بچینه. بعد با کمک هم کارتن ها رو چسب میزنیم و بسته بندی می کردیم. تقریبا کار بسته بندی ها تموم شده بود که مادر زنم به ساناز گفت: معلوم هست شوهر معتادت کجاست؟ الان میاد به چه درد من میخوره؟ اشاره ای به بچه ساناز کردم و گفتم: مراعات کنین لطفا. گفت: خب معتاده دیگه مگه دروغ میگم؟ گفتم: هر چی که هست دست پرورده خودته وگرنه امین بنده خدا وقتی اومد تو این خونه و تا وقتی بابا زنده بود کاملا سالم و سرحال بود. ساناز رو به مامانش گفت: بس کن دیگه اگه بخاطر حرف مردم و آرامش روح بابا نبود هیچوقت پام رو تو این خونه نکبتی نمی ذاشتم. مامانش گفت: همتون یه مشت مفت خور هستین که فقط به خاطر پول من دورم جمع می شین. گفتم: آخی بمیرم چقدرم پول داری تو، مثل عجوزه ها زندگی می کنی، توالت نمیری که یه وقت گشنت نشه.
ساناز گفت: ولش کن بیا کارها رو زودتر تموم کنیم من برم به خونه و زندگیم برسم. بی اعتنا به غرغرهای مادرش کاراش رو تموم کردیم. ساعت حدودای دو بعد از ظهر شده بود. سفره انداخت که ناهار بخوریم، من لباسام رو عوض کردم و گفتم: دارم میرم، ساناز هم گفت: منم میام، ما رو تا یه جایی برسون. بدون اینکه لب به غذا بزنیم و بی توجه به داد و بیدادش راه افتادیم و اومدیم بیرون. ساناز خیلی تو خودش بود، یکم باهاش شوخی کردم و خندوندمش ولی معلوم بود خیلی پَکَره. وسط شوخی و خنده بغضش ترکید و گفت: فرهاد چرا من اینقدر بدبختم، این از مامانم اونم از امین شوهرم. خواهرم هم که اونجوری جوون مرگ شد. لبخندی بهش زدم و دستم رو روی دستش کشیدم و گفتم: کاری می تونی برای بهتر شدن زندگیت بکنی؟ گفت: نه. گفتم: پس تحمل کن گذشت زمان خیلی چیزا رو درست می کنه. گفت: چقدر آخه؟ چقدر تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشم؟ امین که معلوم نیست کدوم گوریه و هرچی هم کار می کنه و در میاره خرج دود و دم و رفیق بازیش می کنه. مامانم هم که خودت بهتر می شناسی، خودت هم که هزار تا بدبختی داری بچت امسال کنکور داره باید حواست به اون باشه، تازه اداره و کارهای خونت هم هست، نمی تونم انتظاری ازت داشته باشم، به خدا شرمندت میشم دنبال کارهای منم هستی. گفتم: این حرفا رو نزن، خودم بزرگت کردم. بعد رفتیم رستوران و ناهار رو با هم خوردیم و بعد ناهار بردم رسوندمش خونشون. با شوهرش تقریبا با هم رسیدیم. شوهرش برای من سری تکون داد و به ساناز گفت: رفتی کسکشی مامانت رو کردی؟ کم از اون جنده خانم ضربه خوردیم بازم در کونشی. ساناز برگشت نگاهی به من کرد و با خجالت سرش رو انداخت پایین و رفت تو، پشت سرش هم شوهرش رفت و در رو محکم بست.
دلم برای امین می سوخت، درسته بخاطر بی عقلی و بی عرضگیش تو دام اعتیاد افتاده بود ولی مسبب اصلی بدبختیش همون مادر زنم بود. مادر زنم یه خونه داشت که اجاره داده بود به یه آقا و خانم که بعدا فهمیدیم تو پخش مواد مخدر هستن، به جای اینکه به پلیس بگه اینقدر امین رو فرستاد سر وقتشون تا معتادش کردن و الان هم تو پخش مواد کمکشون می کنه. برای امین برنامه داشتم ولی هنوز به ساناز چیزی نگفته بودم، می خواستم بعد از جابجایی مادر زنم و کنکور پسرم یه جورایی سوپرایزش کنم.
پسرم رو گذاشته بودم خونه خواهرم، رفتم سراغش و بردمش خونه. بچم بعد از فوت همسرم خیلی آسیب دید، بی نهایت به مادرش وابسته بود. با اینکه چهار سال از فوت همسرم می گذشت هنوز جای خالی مادرش رو باور نکرده بود . فکر میکنم تنها چیزی که سرپا نگهش داشته بود قولی بود که به همسرم داده بود. قول داده بود که تو دانشگاه یه رشته خوب قبول بشه. با اینکه عاشق مهندسی بود ولی رفت رشته تجربی تا پزشکی قبول بشه. همسرم بخاطر فشارهای عصبی ناشی از رفتارهای مادرش به سرطان خون مبتلا شد و هر کاری کردیم متاسفانه خوب نشد، تو آخرین لحظات و قبل از مرگش ازم خواست که مراقب پسرمون باشه و حق پدریش رو از مادرش بگیرم. و همین باعث شده بود که انگیزم برای انتقام گرفتن چند برابر بشه.
یکم سربه سر پسرم گذاشتم و از درس و مدرسش پرسیدم، راضی بود. دورادور حواسم بهش بود و با مدیر مدرسشون در ارتباط بودم. در کل خیلی راضی بود ازش. خوب هم درس می خوند. اون روز هم تا شب درس خوند و شب هم برای روحیش هم برای اینکه تشویق بشه بردمش بیرون، کلی خرید کردم براش و غذا رو هم بیرون خوردیم.
سرکار بودم که ساناز زنگ زد، صداش بدجوری می لرزید، خواهش کرد خودم رو بهش برسونم. مرخصی گرفتم و رفتم سمت خونش، راهش خیلی دور بود با اینکه تهران خیلی خلوت بود حدود 40 دقیقه طول کشید تا رسیدم. در رو باز کرد، یه پیراهن آستین حلقه ای، یقه باز تا روی زانو تنش کرده بود. هیچ وقت اینجوری جلوی من لباس تنش نکرده بود. خون خشک شده بینیش و صورت کبودش نشون میداد که دوباره با امین دعواش شده حسابی. هنوز داشت می لرزید و صدای داد و بیداد امین داشت می اومد. گفتم: چی شده؟ گفت: دوباره دیوونه شده، خماری و نئشگیش کم بود آقا مست هم می کنه. دیشب خونه نیومد، صبح که اومد فقط ازش پرسیدم کجا بودی که شروع کرد به داد و بیداد کردن و کتک زدن من، الانم رفته تو حمام در رو قفل کرده و داره خود زنی می کنه.
در حمام قفل بود هر چی در زدم در رو باز نکرد، آخرش با چاقو قفل در رو باز کردم، اونقدر چِت و مست بود هیچی نمیفهمید، آب سرد رو باز کردم و زیر دوش نگهش داشتم تا یکم به خودش اومد. از ساناز یه پتو گرفتم و پیچیدم دورش و بردمش تو پذیرایی. دلم میخواست همونجا میکشتمش. موندم تا حالش خوب بشه، وقتی مستی از سرش پرید، افتاد به دست و پای ساناز و غلط کردن. بار اولش نبود ولی این سری خیلی شدیدتر از قبل واکنش نشون داده بود. به ساناز گفتم: میخوای بریم بیمارستان؟ گفت: نه چیزیم نیست، تو برو به کارت برس خیلی شرمندتم زندگیت رو ریختم بهم. گفتم: اشکالی نداره، بالاخره این روزها تموم میشه.
همیشه یه حد و مرزی رو با ساناز رعایت می کردم. حتی بهم دست هم نمی دادیم، با اینکه ساناز خیلی دربند حجاب نبود ولی جلوی من حجاب نیم‌بندش رو رعایت میکرد ولی اون روز حس عجیبی داشتم بهش، نه اینکه از روی شهوت باشه نه، شاید بیشتر دلسوزی و ترحم بود. دستام رو باز کردم . بدون اینکه حرفی زده بشه خود رو انداخت تو بغلم و حسابی اشک ریخت. شوهرش هم که وسط پذیرایی ولو شده بود و تو حالت خواب و بیدار داشت هذیون می گفت. سر ساناز رو بوسیدم و گفتم: نگران نباش کنارتم. بعد خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
از سر کارم زنگ زدن و گفتن برای معاینات سالیانه باید برم شرکت. همیشه از این معاینه متنفر بودم، هر سال هم باید تکرار می شد. رسیدم به شرکت طرف قرارداد و رفتم تو. خدا رو شکر خلوت بود منتظر شدم تا پزشک طب کار بیاد. منشی صدام کرد که برم تو. شیفت دکتر سعیدی بود. بعد از احوالپرسی سوالات مسخره همیشگی شروع شد.
اسم: فرهاد.
فامیل: بزرگمهر.
سن: چهل و یک سال. م
درک تحصیلی: کارشناس ارشد بهداشت حرفه ای.
شغل: مدیر داخلی کارخانه …
وضعیت تاهل: بهش گفتم: دکتر تو که من رو بهتر از خودم میشناسی. هر سری باید بپرسی اینا رو؟ گفت: خودت بهتر میدونی که این فرم ها باید پر بشه. گفتم: خب خودت پرش کن دیگه. بعد رفتم رو ترازو. قد: 187. وزن 84. بعد از معاینات معمول آزمایشات سالیانه رو هم برام نوشت و تاکید کرد که صبح ناشتا برم آزمایشگاه.
بعد از معاینات رفتم پسرم رو از مدرسه برداشتم و رفتم خونه. بعد از ناهار و استراحت، به وضعیت درس های پسرم رسیدم. خوب یاد گرفته بود و تقریبا مشکلی نداشت. نشستیم با هم پی اس بازی کردیم. عاشق فیفا بود همش هم من رو می برد و کلی ذوق می کرد. ساناز بهم زنگ زد و گفت: آخر هفته مادرش اسباب کشی داره میای؟ گفتم: آره حتما. پنج شنبه ها تعطیل بودم، پسرم رو هم با خودم می بردم اینجوری خیالم راحت تر بود.
ساعت هفت صبح پنج شنبه رسیدیم خونه مادر زنم. پسرم اصلا اونجا رو دوست نداشت، اونم از مادربزرگش بدش می اومد. طبق معمول امین نیومده بود. پسرم با پسر خالش داشت بازی می کرد و من و ساناز داشتیم وسایل رو جابجا می کردیم تا کارگرا زودتر کار رو تموم کنن. ساعت هشت ماشین اومد و تا ساعت دوازده کار اسباب کشی تموم شد. ساناز و پسرش رو بردم خونشون و با اصرار دعوتمون کرد بالا. رفتارش غیر طبیعی بود. خیلی خودش رو بهم می چسبوند. رفتیم تو و زنگ زد غذا از بیرون سفارش داد. دو تا پسرا رفتن تو اتاق تا با هم بازی کنن. وقتی این دو تا می نشستن پای دستگاه دیگه زمان یادشون میره و با دعوا باید بلند بشن. ساناز چای آورد و اومد کنارم نشست و شروع کرد به صحبت کردن. خیلی مشکل داشت تو زندگیش بخصوص تو روابطش با امین. همیشه درد و دل میکرد ولی این سری سعی داشت مسائل خصوصیش رو بگه. گرمای تن ساناز حسابی تحریکم کرده بود و لاک قرمزی که به دست و پاش زده بود حالم رو خراب تر می کرد. اینقدر از زندگیش گفت تا بالاخره رسید به سکسش با امین. گفت: سه ماهه سکس نداشتم و تو این دو سه سال اخیر هر وقت هم که سکس کردیم امین ارضا می شد و بی توجه به من یا می خوابید یا میرفت دنبال مواد کشیدنش. گفتم: خیلی سخته که اینجوری. سکس نداشته باشی راحت تری. گفت: خیلی فشار رومه فرهاد. تو چکار میکنی؟ کسی رو داری؟ گفتم: نه، تحمل می کنم ولی خیلی بهم فشار بیاد خود ارضایی می کنم. گفت: منم همینطور ولی خود ارضایی حالم رو بدتر می کنه. گفتم: چاره ای نیست یه جوری باید تحمل کرد دیگه. بدجوری داشت نگاه میکرد معلوم بود حسابی تحریک شده. سرش رو گذاشت رو شونم و دستش رو انداخت دور کمرم و آروم گفت: غیر تحمل کردن میشه کار دیگه ای هم کرد. گفتم: چکار؟ گفت: بیا با هم باشیم. هر کاری بخوای برات می کنم. گفتم: میدونی که نمیشه. اولا تو شوهر داری دوما اگه کسی بفهمه آبرو و حیثیت جفتمون میره. خودت میدونی که این آبرو و حیثیت رو به راحتی تو فامیلتون بدست نیاوردم. ساناز خیلی ملتمسانه گفت: خودت که بهتر میدونی امین واقعا شوهری نمیکنه برام. نه می تونه از لحاظ مالی بهم برسه نه روحی نه جنسی. با این وضعیتی هم که دارم نمی تونم طلاق بگیرم. اولا پسرم رو چکار کنم؟ دوما درآمدی ندارم که خونه اجاره کنم. پیش مادرم هم که نمی تونم برم. سوما دهان فامیل رو هم نمیتونم ببندم. به هر حال اگه تو هم قبول نکنی بالاخره یکی رو پیدا می کنم که باهاش بخوابم.
بیچاره راست می گفت. مثل خایه لای زیپ مونده شده بود. نه می شد زیپ رو بکشی بالا نه پایین. نه پشتوانه مالی داشت نه پشتوانه عاطفی. فامیل بدرد بخوری هم نداشت که بشه روشون حساب کرد. ساناز چهره خیلی زیبایی نداشت ولی با اون فرم بدن و رنگ پوست جذابش به هر مردی نگاه می کرد اسیرش می کرد. یه جورایی با این حرفش قلقلکم اومد، دستم رو حلقه کردم دور بازوش و به خودم فشارش دادم و گفتم: حق داری راست میگی ولی یه شرط داره. ذوق کرد و با خوشحالی گفت: چه شرطی؟ گفتم: خودت می دونی که من فقط به فکر انتقام از مادرتم و به همین خاطر ارتباطم رو باهاش قطع نکردم. اگه کمکم کنی منم حسابی هوات رو دارم و حواسم بهت هست. نفس عمیقی کشید و گفت: فرهاد جان می دونی که منم دل خوشی از مادرم ندارم ولی راضی به مردنش هم نیستم. گفتم: منم راضی به مردنش نیستم با اینکه زنم رو کشت ولی چه با تو چه بی تو بالاخره زهرم رو می ریزم. یکم سکوت کرد و گفت: نقشت چیه؟ میخوای چیز خورش کنی؟ گفتم: نه میخوام عذابش بدم. گفت: اگه اینجوریه باشه کمکت می کنم. محکم بغلش کردم و سرش رو بوسیدم. سرش رو از روی شونم برداشت و نگاهم کرد بعد آروم لب هاش رو گذاشت رو لبم. یکم لب های همو خوردیم. بلند شد رفت یه سر به بچه ها زد و در اتاقشون رو بست و اشاره کرد بریم تو اتاق خواب. پشت سرش رفتم تو و از پشت بغلش کردم و سینه هاش رو گرفتم. آروم شروع کردم به مالیدنشو و پشت گردنش رو بوسیدم. شل شد تو بغلم و روی تخت نشست. کنارش نشستم و لب هاش رو خوردم و سینه هاش رو می مالیدم. لباسش رو درآوردم یه سوتین زرشکی پوشیده بود، از تنش درآوردم . آروم گردنش رو مک زدم و لبهام رو رسوندم به سینه هاش و نوکشون رو نوبتی می مکیدم. خودش دراز کشید رو تخت و منم خوابیدم روش و محکمتر از قبل سینه هاش رو می مالیدم و لب هاش رو می خوردم. زبونم رو کشیدم روی پوستش و رفتم لای سینه هاش و دوباره شروع کردم به خوردن سینه هاش. لبهام رو کشیدم رو پوستش و رفتم پایین. صدای ناله های آرومش در اومده بود و به خودش میپیچید. زبونم رو دور نافش چرخوندم و نافش رو مک زدم. همینجوری که آروم می رفتم پایین شلوار و شورتش رو در آوردم. یه ناز تپل سفید که یکم لبه های بیرون زده داشت لای پاهاش خودش رو قایم کرده بود. با فشار دستام پاهاش رو باز کرد. رنگ کالباسی نازش و چوچول بر آمدش حسابی تحریکم می کرد. با اولین تماس زبونم با وسط نازش کمرش رو از روی تخت بلند کرد و جیغ خفه ای کشید. شروع کردم به خوردن و مکیدنش پاهاش رو تو سینش جمع کردم و با خیسی خودش انگشتم رو خیس کردم و آروم کردم تو سوراخ پشتش. اولش دستم رو گرفت و خودش رو سفت کرد ولی بعد از چند ثانیه خودش رو کاملا شل کرد و در اختیار من گذاشت. همزمان که انگشتش می کردم نازش رو هم می خوردم. سرم رو به لای پاهاش فشار می داد. نفسش تندتر شده بود و صدای ناله هاش بلندتر، تا به خودش لرزید و بی حال روی تخت افتاد. با دستاش دو طرف سرم رو گرفت و به طرف صورتش کشید. روش دراز کشیدم و شروع کردیم به خوردن لب های هم. بعد من خوابیدم و اومد روم. سرش رو برد لای پام و شروع کرد به خوردن. از سوراخ پشتم تا نوکش رو زبون می کشید و می خورد. انقدر خورد تا حسابی خیس شد، خوابوندمش لبه تخت و پاهاش رو باز کردم. چند بار به نازش ضربه زدم و آروم فرو کردم توش. یه آیی خیلی نازی گفت و محکم بغلم کرد و منم شروع کردم به تلمبه زدن. خیلی تنگ بود و معلوم بود که خیلی وقته سکس نداشته. تلمبه هام رو محکمتر کردم و ساناز هم سفت من رو بغل کرده بود و می گفت محکمتر بزن فرهاد، تا ته بکن تو با چند تا ضربه محکم برای بار دوم ارضا شد. برش گردوندم و از پشت کردم تو نازش و با تمام قدرت شروع کردم به کمر زدن، ساناز مدام قربون صدقم می رفت. داشتم ارضا میشدم که بهش گفتم کجا بریزم؟ گفت: بده میخوام بخورمش. سریع درش آوردم و زانو زد جلوم و شروع کرد به خوردن. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با فشار تو دهنش خالی شدم. اینقدر ادامه داد تا شل شد و از دهانش در آورد. یکم همو بغل کردیم و لباس هامون رو پوشیدیم. ساناز حسابی خالی شده بود و من رو هم حسابی خالی کرده بود. چشماش کاملا خمار و بی حال بود. تو بغل من دراز کشید و گفت: بهترین سکس عمرم بود فرهاد جان ممنونم ازت واقعا من رو به زندگی بر گردوندی.
تو حال و هوای خودمون بودیم و داشتیم حرفای عاشقانه میزدم که زنگ خونه رو زدن. پیک برامون غذا آورده بود …
ادامه دارد…

نوشته: مبهم


👍 25
👎 2
20201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

987466
2024-06-13 00:20:02 +0330 +0330

داشتم با نن جونم سریال تلویزیونی می‌دیدیم حالم بهم خورد
یه مشت سپاهی داغون و آشغال و دزد افتادن بجون صدا و سیما و بودجه های هزار میلیاردی میگیرن واسه سریالهای تخمی و فرمایشی و دیالوگ‌های تحمیلی . بازیگرها میگه الان همه مشگل دارن …همه گرفتارن…همه بی پولن …
خواستم بگم شماها گوه میخوریم مادر ج ن ده ها
پس شماها پنجاه ساله اومدین چه غلطی دارین میکنین
چرا پس کشورهای دیگه مردمش بدبخت نیستن و احساس بدبختی نمیکنن
چرا امارات و کویت و قطر و عربستان آلمان و دانمارک و سوئد و آمریکا و همین عراق و افغانستان چرا احساس بدبختی نمیکنن
بدبختی و فقر و اعتیاد و بیکاری و بیماری رو اپیدمی کردن و مثل طاعون انداختن به جون مردم .
همین مردم کسکش بدبخت رو میشه خوب خر کرد چون مذهبی هستند و مردم مذهبی نحملشون بالاست و چوب تو‌ کونشون کنی کاری نمیکنن و معتقدند به روز جزا خخخ . همین مردم کسکش لیاقتشون چون خدا ناظر اعمالشون … بجای خداپرستی و کمک به همنوع میرن قبر پرستی و مرده پرستی و حسین و حسن و رضا و … گاز گرفتن و لیسیدن ضریح آهنی قبرها
چند روز دیگه ببین برای محرم همین مردم بدبخت چکارا نمیکنن
زنجیرزدن و سینه زدن و کارناوال خیابانی و مسخره بازی و …بجای آگاهی و دانش و عدل و عدالت و انتقام …
باید کل حوزه جهلیه از بین بره و سیستم اداری و مملکت داری غربال و عوض بشه
ما بدبخت نیسیم بدبختمون کردن

5 ❤️

987488
2024-06-13 02:14:43 +0330 +0330

ادامش نشون میده چه کاره هستی ، بلدی جمش کنی یا نه ؟

2 ❤️

987508
2024-06-13 06:09:56 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده

2 ❤️

987509
2024-06-13 06:14:10 +0330 +0330

من موندم،
چرا تمام بدبختیها رو پای مادره همسرت میندازی.
از زشتی شوهر ساناز
تا مردن پدر همسرت!!!
لیلی دختر لاغر و سیه چرده ای بوده.
از مجنون میپرسند عاشق چی لیلی شدی؟
مجنون میگه بیا از دریچه چشمهای من نگاهش کن.
خب
شاید به چشم شما زشت و عجوزه میاد جونم.

3 ❤️

987529
2024-06-13 09:37:57 +0330 +0330

جدیدا روزنامه شرق خوندی؟به پزشکیان میگن مردی مثل هیچکس،خلاق باشین نه مقلد!

2 ❤️

987536
2024-06-13 11:52:15 +0330 +0330

کیرم توکوس ساناز.

2 ❤️

987546
2024-06-13 16:54:52 +0330 +0330

جالب بود…فعلا لایک…تا ببینیم قراره با شوهر ساناز چیکار کنی
.
.
.
راسی…من برگشتم٪

1 ❤️

987554
2024-06-13 17:44:26 +0330 +0330

محسن ۳۸ ساله ماساژور روانشناس نفر سوم پایه

قد۱۹۰
وزن۹۰
سایز۲۰

1 ❤️

987667
2024-06-14 15:34:54 +0330 +0330

خوب بود ادامه اش بده لطفا❤️

1 ❤️

988220
2024-06-18 23:08:20 +0330 +0330

دوستان نظراتتون باعث بهتر شدن و لایک هاتون باعث می شه قسمت های بعدی داستان زودتر چاپ بشه ممنون از محبتتون

0 ❤️