گناه

1402/02/10

تمام این ماجرا کاملا خیالیه و تمامی اسامی به هیچ فرد زنده یا مرده ای اشاره نداره.

بخش اول
من رو از روی تخت بلند کرد و به آینه قدی اتاقش چسبوند. تمام بدنم خیس عرق بود. وقتی بدنم با آینه برخورد کرد، یکم بخار روی آینه نشست. کیرش رو داخل کُس من فرو کرد. کیرش داغ بود؛ به میزانی که احساس کردم یه میله داغ داخل بدنم فرو کردن، تنها تفاوتش این بود که من داشتم لذت میبردم. موهای بلوندم روی صورتم رو پوشنده بودن. با هر تقه ای که بهم میزد موهام روبروی صورتم تاب میخوردن. نفس های گرمش رو روی گردنم احساس میکردم.
در گوشم زمزمه کرد: به آینه نگاه کن، میبینی چه حشری تو چشاته؟.
از اینکه اینطوری باهام حرف میزد متنفر بودم اما بیشتر از این متنفر بودم که درست میگفت. هر بار که کیرش به رحم من برخورد میکرد تخمک هام تلاش میکردن دو دستی نگهش دارن. دست هاش رو مثل ماری که محکم دور طعمش بپیچه، نگه داشته بود. قلبش به حدی داشت محکم میزد که میتونستم ضربان قلبش رو روی کمرم احساس کنم. یه شب بهاری بود. هوا گرم بود. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای جیرجیرک هایی بود که داشتن از گرما شکایت میکردن و صدای آه و ناله های من بود که کنار صدای برخورد بدن من با آینه مثل سمفونی داشتن باهم مینواختن. کاش این لحظه تموم نمیشد. کاش یکی دکمه پاز دنیا رو فشار میداد. ولی اینطور نشد، چون من ارضا شدم. به قدری قوی ارگاسم شدم که پاهام شل شدن. به کل بدنم رعشه افتاد. نفسم بالا نمیومد. دلم میخواست گریه کنم. نمیتونستم سر پا بایستم، داشتم میوفتادم که منو محکم تو بغل خودش نگه داشت. پاهام هنوز داشتن میلرزیدن.
دوباره در گوشم زمزمه کرد: کجا؟ من که هنوز ارضا نشدم.
با یه حالت التماس گفتم: رضا تورو خدا بزار دراز بکشم.
یه خنده از سر شیطنت زد و گفت: نه خانم باید همینجا منم ارضا بشم.
شروع کرد به تقه های محکم. مشخص بود تا الان جلوی خودش رو گرفته بود. توری تقه میزد که بعضی وقتا مجبور بودم روی پنجه های لخت پام وایستم. بعد از چنتا تقه یه حجم از مایع داغی که از بدنش بیرون میومد رو داخل بدنم احساس کردم. دوباره ارضا شدم. اینبار با شدت کمتری اما دوباره ارضا شدم اما اینبار فریاد کشیدم. دیگه نای ایستادن نداشتم. کیرش رو آروم از داخل کسم بیرون کشید. هنوز محکم منو بغل کرده بود. من چشمام رو بسته بودم اما هنوز تاب خوردن موهام رو احساس میکردم. زانو هام به سمت همدیگه جمع شده بودن. دستاش رو خیلی آروم زیر زانو های من برد و من رو از روی زمین بلند کرد. در حالیکه داشتم میلرزیدم از گردنش بغلش کرده بودم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم. من رو روی تخت گذاشت. خواست تا دست هاش رو از دور من جدا کنه که دو دستی دستش رو چسبیدم و گفتم: کنارم دراز بکش.
چند لحظه مکث کرد و گفت: اما باید دوش بگیرم و این کاندوم رو بندازم دور.
چشمام رو باز کردم و با التماس گفتم: تو رو خدا
یه آه کشید و بد یه لبخند زد و گفت: باشه.
کاندوم پر شده رو خیلی آروم زیر تخت گذاشت. یکم روی تخت جابجا شدم تا کنار من دراز بکشه. وقتی روی تخت دراز کشید من رو از پشت بغل کرد و خیلی آروم از روی شونم بوسید. منو محکم سمت خودش کشید و یکی از پاهای مردونه اش رو روی پاهای لخت من انداخت. یکی دو دقیقه سکوت حکم فرما شد. جیرجیرک ها هنوز داشتن از گرما مینالیدن. درحالیکه از پنجره به بیرون خیره شده بودم، نمیدونم چرا اما یهو این جمله از دهنم بیرون پرید که: جرعت یا حقیقت بازی کنیم؟
خندید گفت: میدونی که، داری اینو به کی پیشنهاد میدی مگه نه؟
-اره میدونم
-خوب جرعت یا حقیقت
-(خندیدم) زرنگی؟ من پیشنهاد دادم اول من میپرسم
-باشه، جرعت
-میدونی اگه نتونی اونو انجام بدی باید به دوتا سوال جواب بدی؟
-ببینم این قانون رو از خودت درآوردی؟
-نخیرم این قانون جهانیه
-(خندید) باشه بگو، گرچه بعید میدونم…
سریع وسط حرفش پریدم : باید به شوهرم بگی با من رابطه داری.
کلمه ها تو گلوش گیر کردن. با صدایی که پر از شرم بود گفت: «سوالاتو بپرس.» یه خنده از روی شیطنت زدم و گفتم:« با دخترایی که باهاشون میخوابی چنتا کاندوم استفاده میکنی؟». یکم فکر کرد و گفت:« نهایتاً دوتا ». ادامه دادم: «چرا پس همیشه برای من از سه تا استفاده میکنی؟» دوباره حرف تو گلوش گیر کرد. گفت: «بدنم، بدن تو رو بیشتر از بدن زن های دیگه میخواد». یه لبخند بی صدا زدم. سریع بدون اینکه وقتو تلف کنه گفت: «نوبت شماست مادمازل. جرعت یا حقیقت»
-حقیقت
-فیتیش شوهرت چیه!!
جا خوردم. چرا داشت این سوالو میپرسید. مثل اینکه امشب از اون شباست. با صدای سرد و آرومی جواب دادم: «جرعت». بدون اینکه مکث کنه گفت: «به شوهرت بگو که با من رابطه داری». یه لحظه خون به مغزم نرسید. تن لختم رو از لای دستاش بیرون کشیدم. سوتین و زیرپوشم رو از روی زمین برداشتم. حرفی نزد بجاش به سقف خیره شده بود. لباس زیرهام رو پوشیدم. رو پوش رزیدنت بیمارستان رو تنم کردم. در حالیکه داشتم از اتاق خارج میشدم گفتم: «شب بخیر آقای دکتر». در رو پشت سرم بستم.

بخش دوم
اون شب شیفت بودم. بیمارستان مثل همیشه بود. خداروشکر نه فاجعه ای رخ داده بود و نه اونقدر خلوت بود که با پرستار ها و انترن ها بشینیم شب نشینی کنیم. تمام فکرم، پیش دیشب و حرفایی که بین من و رضا ردوبدل شد بود. نمیتونستم ذهنم رو از این افکار پاک کنم. تنها کلمه ای که تو مغزم بالا پایین میپرید «گناه» بود. یه دست از پشت شونم رو لمس کرد. سریع برگشتم و با اشتیاق نگاش کردم حتما اومده معذرت خواهی کنه، ولی رضا نبود. جواد، شوهرم بود. پرسید: «چته؟ تو فکری؟» طفره رفتم: «میدونی خیلی دوست دارم مگه نه؟». یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: «اره، میشه بپرسم جریان چیه؟». دوباره نتونستم چیزی بگم و گفتم: «فقط همینو بدون که دوست دارم». خندید گفت: «از دست شما زنا (چند لحظه مکث کرد و ادامه داد) رضا رو ندیدی؟». خون یهو به مغزم هجوم آورد و گفتم: «رضا؟ نه واسه چی باید رضا رو دیده باشم؟». یه لحظه شک کرد، گفت: «ببینم تو امروز چت شده؟ چرا داری همش از این حرفای بی منطق میزنی؟» سریع دستش رو گرفتم و گفتم: «بیا بریم یجایی ترتیب منو بده». چشاش گرد شد و گفت: «جان؟!!» گفتم: «سوال نپرس فقط بیا یجا پیدا کنیم و ترتیب منو بده». یه نگاه از اونایی که «خُل شدی؟» بهم انداخت و گفت: «کجا مد نظرته؟» گفتم: «اونش مهم نیست یجا پیدا میکنیم». محکم دستاش رو گرفتم و دنبال خودم تو سالن بیمارستان میکشیدم. چشمم به یه انبار خالی افتاد. شنیدم که پرستار و ها انترن ها اینجا گاهی باهم حال میکنن. منم میخوام با شوهرم حال کنم چرا که نه. سمت در رفتم. یهو جواد گفت: «هی! رضا چطوری؟». دکتر رضا موسوی وسط سالن به من و شوهرم خیره شده بود. با یه حالتی که انگار شوکه شده. یه خنده هیستریک تحویلش دادم و گفتم: «سلام دکتر». جواد یه نگاه به رضا کرد و دستش رو به معنی اینجا چخبره تکون داد. رضا خواست واکنش نشون بده ولی من سریع جواد رو داخل انبار کشیدم. به محض اینکه جواد داخل اتاق شد محکم لباش رو بوسیدم. طوری لباش رو بوسیدم که انگار اون آخرین مرد روی زمینه. جوری لباش رو بوسیدم که انگار اون آدمه و منم حوا. جوری لباش رو بوسیدم که احساس میکنم حوا هم زمانیکه آدم رو مجبور کرد سیب عدن رو گاز بزنه لباش رو اینطوری بوسید. جوری لباش رو بوسیدم که خدا قهرش بگیره. جوری لباش رو بوسیدم که انگار هیچ امیدی به بخشش ندارم. اشک تو چشمام پر شد. قطره های اشک گونه هام رو خیس کرد. جواد خیلی آروم من رو از خودش جدا کرد. با صدای گرفته پرسید: «ناهید جان. چیزی شده عزیزکم؟! چرا داری اینکارو میکنی؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟». نمیتونستم نگاش کنم. تا خواستم حرفی بزنم بغض تو گلوم ترکید. جواد خواست منو بغل کنه و آروم کنه اما دستش رو پس زدم و در حالیکه داشتم حق حق میکردم و از اتاق خارج شدم. تو سالن داشتم زار میزدم و گریه میکردم. به زور خودم رو به دفتر رئیس بیمارستان رسوندم و ازش درخواست مرخصی کردم. بدون اینکه چیزی بپرسه تایید کرد. از بیمارستان خارج شدم. آفتاب داشت غروب میکرد. منم تنها تو خیابون های شهر داشتم درحالیکه اشک میریختم قدم میزدم.

بخش سوم
جلوی در واحد ایستاده بودم. تردید داشتم. اما خون به مغزم نمی رسید. زنگ در رو زدم. خیلی عصبی داشتم تند تند زنگ میزدم. در باز شد. رضا پشت در ایستاده بود. قبل از اینکه حرفی بزنه سریع وارد شدم و گفتم: «ترتیب منو بده، جوری که نتونم راه برم، جوری که…» رضا تلاش کرد تا جلوم رو بگیره اما دیر شده بود. جواد تو پذیرایی رو مبل نشسته بود. رضا سرش رو پایین انداخت. نمیشد تشخیص داد که چی تو نگاه جواد بود. خشم؟ درماندگی؟ گمشده گی؟ تهوع؟. خدای من، من چیکار کردم؟. جواد از روی مبل بلند شد. رضا گفت: «ببین جواد من یه توضیح به تو بده کارم».
جواد یه لحظه درحالیکه جا خورده بود، فریاد کشید: «توضیح؟!! (چند لحظه مکث کرد دوباره فریاد کشید طوری که کم مونده بود گلوش پاره بشه) توضیح؟!! بی ناموس من اینجا بودم تا در مورد این زن که حتی نمیخوام اسمش رو بیارم باهات صحبت کنم و راه حل واسه مشکلم پیدا کنم(دوباره فریاد کشید) توضیح؟!!!». از شدت خشم خون توی صورتش جمع شده بود. تقریبا داشت اشکش در میومد. نمیدونست چطوری این فشار رو خالی کنه. دوباره فریاد کشید: «من تا دیروز فکر میکردم این زن عاشقمه بعد الان تو میخوای بهم توضیح بدی چرا یهو وارد خونه کسی که قرار بود بهترین دوستم باشه میشه و بی مقدمه ازش میخواد که…». نتونست جمله اش رو تموم کنه. دوباره اشکم دراومد. سرم داشت میترکید. به دیوار تکیه دادم. رضا آروم سمت جواد رفت. همینکه رضا نزدیک جواد شد. جواد یه مشت محکم به گونه رضا خوابوند. یه لحظه جا خوردم و جیغ کشیدم. جواد میخواست دوباره یه مشت دیگه به صورت رضا بزنه. رضا سریع مشتش رو روی هوا گرفت. بغلش کرد. جواد داشت دیوونه میشد. رضا محکم بغلش کرد. جواد هی با تمام توان دست و پا میزد، اما آروم حرکاتش کندتر شد. رضا بغلش کرده بود. گفت: «به خدا معذرت میخوام. میدونم این حرفم کمکی بهت نمیکنه اما معذرت میخوام».
یه چند ساعتی گذشت. جواد بالاخره آروم شد. منم همون جاییکه به دیوار تکیه داده بودم روی زمین نشسته بودم. منتظر بودم هر لحظه جواد منفجر بشه و یکی از ما دوتا رو بکشه. هر سه تامون مثل جنازه ها نشسته بودیم و به یه نقطه خیره شده بودیم. تا اینکه، بالاخره جواد صحبت کرد: «فقط میخوام بدونم چرا؟». به من داشت نگاه میکرد اما نمیتونستم صحبتی بکنم. رضا کمکم کرد: «بنده خدا ترسیده.» جواد وسط حرفش پرید و گفت: «از تو نظر نخواستم.» رضا محکم جوابش رو داد: «اشتباهت همینجاست! تو نظر هیچ کسی رو نمیخوای. تو اصلا هیچی نمیخوای، به هیچ کس اهمیت نمیدی. این زن دیوانه وار عاشقته! هیچ وقتم بهت خیانت نمیکرد. من وادارش کردم که اینکارو بکنه». جواد به زور خودش رو کنترل کرده بود: «دمت گرم! میدونستم دختر های مردم رو از راه به در میکنی اما، کسکش زن من؟!! بی ناموس منو تو از بچگی باهم بزرگ شدیم. این خیانتی که کردی رو هیچی نمیشوره». رضا چند لحظه سکوت کرد بعد با صدای گرفته گفت: «یادته وقتی جوون بودیم باهم میرفتیم سر قرار و باهم با یه دختر میخوابیدیم؟. همون روزا هم میدونستم کاری که داریم انجام میدیم عاقبت خوشی نداره، ما گناه کردیم جواد، و اینم جوابشه! فکر کنم هر دوتا مون عاشق یه زن شدیم.» جواد با عصبانیت گفت: «خیلی بی ناموسی!». رضا گفت: «قول میدم دیگه هیچ وقت منو نبینی، معذرت میخوام. (یه لحظه مکث کرد) ولی به خاطر تمام روزایی که باهم داشتیم فقط یه خواسته ازت دارم» جواد گفت: «با اینکه برام اهمیت نداره ولی بگو». رضا گفت: «ناهید رو ببخش. واقعا دوست داره». جواد خواست حرفی بزنه که من نتونستم تحمل کنم پریدم وسط حرفشون و گفتم: «منم عاشق شما دوتام.» رضا و جواد هر دو به من نگاه کردن. ادامه دادم: «معذرت میخوام جواد اما تو هم با من خوب نبودی، بهم توجه نمیکردی، میدونم که هیچ چیزی، اینکاری که کردم رو توجیح نمیکنه اما تو بهم توجه نمیکردی و منم اولش خواستم یکاری کنم که بهم توجه کنی. میدونم بدترین گزینه رو انتخاب کردم اما اولش اینطوری بود اما بعدش عاشق رضام شدم. من هنوز دوست دارم اما فکر کنم فقط شما دوتا نیستید که عاشق یه زن شدید. یه زن هم هست که عاشق شما دوتاست.». شروع کردم به کندن لباس هام. رضا گفت: «نکن اینکار درست نیست.» جواب دادم: «من کل روز رو حشریم و کل روز رو گریه کردم واسه اینکه دوتا مردی که دوسشون دارم بهترین دوست های همدیگن و از این میترسیدم که کنار هم ببینمشون اما حدس بزنین چی شد، هر دوتا شون الان میدونن. چی واسه از دست دادن دارم(یه صدایی تو سرم گفت همه چیز) هیچی! پس یا شما دوتا ترتیب منو میدین یا اینکه همین الان از این خونه برین بیرون و دیگه نمیخوام ریخت هیچ کدومتون رو ببینم. اگه خواستین از فردا میتونین واسه رفتن تلاش کنین اما الان یکی باید منو بکنه و گرنه به خدا قسم میرم به اولین مردی که تو خیابون ببینم میدم.» هر دوتاشون سرشون رو انداختن پایین. من با سوتین و زیرپوش جلوی هر دوتاشون ایستاده بودم. جواد گفت: «باشه یه بار دیگه مثل قدیما اینکارو میکنیم اما یه شرط داره. رضا از فردا باید جمع کنه و از شهر بره، اما و اگر هم نداره». رضا بلند شد و آروم سمت من اومد و گفت: «باشه!». جواد از روی مبل بلند شد و اونم سمت من اومد. داشتم میلرزیدم. جواد آروم گفت: «امشب و اینجا تو زن من نیستی فقط یه زن دیگه ای هستی که ما دوتا میخوایم بکنیمش». آروم گفتم: «حرفی ندارم». با دست راستش موهام رو از روی شونم بلند کرد و شروع کرد به خوردن گردنم. خدای من!. یه لرز به تمام تنم افتاد. هر دوتاشون طوری رفتار میکردن انگار من کاملا با هردوشون غریبه ام. رضا روی دو زانوش نشست. آروم زیرپوشم رو پایین کشید. اولش رون های پام رو شروع کرد به بوسیدن. ولی میدونستم کجا میخواد بره. جواد شروع کرد به بوسیدن لب هام. قلبم داشت آروم شروع میکرد به تندتر زدن. رضا شروع کرد به بوسیدن چوچولم. یه ناله کوچولو ازم دراومد. جواد با دستش شروع کرد به نوازش کردن کمرم. آروم سوتینم رو در آورد. با دستش مچالش کرد و پرتش کرد یه سمت دیگه. زبون رضا وارد کسم شد. از روی شهوت داشتم ناله میکردم. جواد سینه هام رو توی مشتش گرفت داشت با نوک سینه هام بازی میکرد. کسم خیس شده بود. احساس میکردم که آب شهوت داره ازم خارج میشه. بدنم شروع کرد به گرم شدن. رضا جوری داشت کسم رو میخورد که انگار یه سگ صاحبش رو لیس میزنه. نوک سینه هام بزرگت شدن. جواد شروع کرد به مکیدن یکی از سینه هام و هنوز داشت با اونیکی بازی میکرد. فقط ناله میکردم. شروع کردم به بازی کردن با موهام. یه مدتی به همین منوال گذشت. تا اینکه جواد به رضا گفت: «فکر کنم حسابی خودشو خیس کرده. بلندش کن». رضا اروم دستاشو برد پشت زانو هام. بعد با یه حرکت من رو از روی زمین بلند کرد. یه لحظه جا خوردم و یه صدای مسخره از خودم درآوردم که باعث شد خجالت بکشم. جواد سرم رو شونش نگه داشت. رضا رون های پام رو گذاشت روی شونه هاش و درحالیکه ایستاده بود دوباره شروع کرد به خوردن کسم. بین زمین و هوا بودم. چشام رو از روی لذت بسته بودم و یه ضرب داشتم آه میکشیدم. جواد داشت گردنم رو میخورد. یه جوری میک میزد که فکر کنم جای کبودیاش رو هیچ جوره نمیتونم بپوشونم. کاری نمیتونستم انجام بدم. فقط خودم رو در اختیار دو مردی گذاشته بودم که عاشقشون بودم. رضا اینقدر ادامه داد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و پاهام جمع شد. رضا در حالیکه صورتش خیس بود به جواد گفت: «یه بار ارضا شد حالا فکر کنم نوبت ماست که ارضا بشیم». جواد گفت: «باشه بیا ببریمش روی تخت». با اینکه تازه ارضا شده بودم اما قلبم هنوز داشت با شدت میزد. خدای من!. دوتایی من رو بردن سمت تخت و پرتم کردن روی تخت. با پشت روی تخت افتادم. رضا از تو کشو کاندوم رو در آورد که جواد گفت: «کاندوم واسه چی؟ همینطوری بکنش». رضا با تعجب گفت: «ولی جواد». جواد یه چشم غره بهش رفت و گفت: «حرف گوش کن». پیش خودم گفتم، جواد عزیزم، باهات چیکار کردم؟. در اختیار هر دوتاشون بودم. جواد منو روی شکم برگردوند. من رو سمت لبه تخت کشید طوری که گردنم بیرون از تشک و درست روبروی کیرش جا گرفت. بعد گفت: «باز کن». دهنم رو باز کردم. جواد کیر داغش رو تا حلق برد داخل دهنم. حلقم فکر کرد غذاست و واسه همین شروع کرد به کشیدن کیرش. احساس خفگی میکردم اما جواد اهمیتی نمیداد. رضا رو نمیدیدم اما از حرف جواد متوجه شدم که شوکه شده و کاری نمیکنه. جواد بهش دستور داد: «ترتیبشو بده مگه همینو ازت نمیخواست». رضا خواست صحبت کنه اما جواد دوباره گفت: «بهت گفتم ترتیبشو بده و گرنه یه بلایی سر جفتتون میارم». دست های سرد رضا رو روی لپ های کونم احساس کردم. خیلی آروم، قشنگ از هم بازشون کرد. بعد یکی از انگشتاش رو داخل کونم فشار داد. خواستم دوباره ناله کنم اما جواد موهام رو توی مشتش جمع کرد و شروع کرد به تقه زدن به گلوم. رضا هنوز داشت انگشتم میکرد. داشت کاری میکرد که کونم جا باز کنه. بدنم شروع کرده بود به عرق کردن. چشمام داشتن به چشمای جواد نگاه میکردن. جواد یه ضرب داشت تقه میزد، تا جاییکه یه لحظه احساس کردم کیرش خیلی بزرگتر شد و الانه که منفجر بشه. بعد کلی منی داغ رو تو حلقم بیرون ریخت. نتونست جلوی خودش رو بگیره و یه آه بلند از روی شهوت کشید. کیرش داشت تلاش میکرد توی گلوم نبض بزنه. بدنم تلاش میکرد تا نفس بکشه. میخواستم با دستم کیرش رو بیرون بکشم تا نفس بکشم. اما جواد هر دوتا دستام رو محکم گرفت. تا زمانیکه مطمئن نشد که همه چیز رو بیرون ریخته ولم نکرد. جوری دستام رو فشار داد که احساس کردم مچ دستام کبود شد. بالاخره کیرشو بیرون کشید. و من تلاش کردم تا تمام هوایی که میتونم رو یه ضرب تو شش هام جا بدم. یه لحظه احساس کردم راحت شدم که رضا تازه شروع کرد به فرو کردن کیرش تو کونم. تا بحال رابطه آنال نداشتم. واسه همین خیلی دردم گرفت بلند فریاد کشیدم. رضا گفت: «ببخشید». جواد اعتراض کرد: «از یه هرزه داری معذرت خواهی میکنی؟ از کی تا حالا؟». رضا جوابی نداد بجاش سریع کیرش رو بیرون کشید و یه قوطی وازلین برداشت و مالید روی کیرش. قشنگ چربش کرد. جواد توجهی بهش نکرد و با خشونت بهم گفت: «کیرم رو ساک بزن تا بتونم شروع کنم به ترتیبتو!! دادن.». بدون هیچ حرفی اطاعت کردم. رضا دوباره برگشت روی تخت. با دو دست کیر جواد رو گرفتم شروع کردم به مالیدن کیرش. یه مایع لزج رو دور سوراخ کونم احساس کردم. رضا تا جاییکه میتونست دور کونم رو چرب کرد و بعد با انگشت تا جاییکه میتونست از وازلین داخل روده هام فرو کرد و به دیواره هاش مالید. وقتی کار رضا تموم شد دوباره کیرشو تو کونم فرو کرد. اینبار خیلی بهتر و راحت تر فرو رفت. اینبار یجورایی بهم احساس لذت داد. رضا یه دوتا تقه زد بعد یه بالش برداشت. با دوتا دستاش کس و کونم رو یکم بلند کرد و بعد بالش رو زیر شکمم جا داد. میخواست که کامل راحت باشم. من یکم ریزه میزه بودم واسه همین رضا وقتی با دوتا دستاش شکمم رو گرفته بود تا جابجا نشم، تقریبا انگشتاش بهم میرسیدن. منو محکم گرفت و بعد شروع کرد به تلمبه زدن. از اون طرف من هنوز داشتم با کیر جواد ور میرفتم. یه نگاه به چشماش کردم. تمام هوش و حواسم رو جمع کردم و بهش گفتم: «عزیزم منو ببخش. خیلی رنجوندمت». جواد به چشمام خیره شد. حرفی واسه گفتن نداشت. احساس کردم موهام تو دستاش شل شد. کیرش رو داخل دهنم فرو کردم. پاهام رو روی تخت دراز کرده بودم. رضا بعد از یه چند دقیقه تلمبه زدن وایستاد. کیرشو بیرون کشید. کونم رو آورد بالاتر و بعد به شکل اسکات روم نشست. آییی!. تنها کلمه ای بود که میتونستم بگم. رضا کیرشو تا ته داخل کونم فرو کرده بود. اگه یکم بیشتر تلاش میکرد شرط میبندم میتونست تخماشم تو کونم جا کنه. انقدر ادامه داد تا اینکه احساس کردم کیر اونم بزرگتر شد و هرچی که داشت رو تو کونم خالی کرد. آب شهوت داشت از کسم تقریبا چکه میکرد. رضا گفت: «حشر داره میکشتش، راحتش نمیکنی؟». جواد یه نوازش روی سرم کشید و بعد اومد روی تخت و پشتم نشست. رضا اومد جلو روم زانو زد و شروع کرد به لب گرفتن ازم. یه چنتا ضربه با کف دستش از روی کسم زد. میدونست خوشم میاد. بعدش آروم یکی از انگشتاش رو داخل کسم فرو کرد. چون زبون رضا داخل دهنم بود و داشت با زبونم بازی میکرد نمیتونستم ناله بکشم، اما عوضش یکی از لب های رضا رو گاز گرفتم. جواد قشنگ میدونست نقطه جی من کجاست و سریع شروع کردن به مالیدن اون نقطه. داشت با کسم بازی میکرد. خون توی مغزم جمع شده بود. انگشتای جواد مثل یه ماساژور کوچولو عمل میکردن که دقیقا میدونستن چیکار کنن. دیگه نتونستم. دوباره ارضا شدم. پاهام شل شد و با ناله های بریده ،روی شکم، روی تخت افتادم و داشتم از شدت ارگاسم میلرزیدم. جواد کسم رو بلند کرد و شروع کرد به مکیدن کسم. میخواست هرچی که اون تو مونده رو خالی کنه. داشتم تخت رو گاز میگرفتم. به هر چی که دستم میومد چنگ میزدم. موهام کلا بهم ریخته بودن. جواد به رضا گفت: «بیا شروع کنیم». رضا هم اومد روی تخت ایستاد. من هنوز داشتم میلرزیدم اما جواد منو از روی تخت بلند کرد. هر سه نفر روی تخت ایستاده بودیم. اینبار رضا پشت سر من ایستاده بود. من به زور ایستاده بودم. جواد به رضا کمک کرد تا منو بلند کنه. پنجه هام از تخت جدا شدن. رضا از زانو هام نگه داشته بود. قشنگ کسم برای جواد باز شده بود. رضا کیرشو دوباره تو کونم فرو کرد. بازوهاش رو چنگ زدم ناله کردم. چشمام باز نمیشد. مغزم سنگین شده بود. جواد کیرش رو روی کسم مالید. وقتی دید دیگه حال ندارم به رضا گفت: «بخواب روی تخت». رضا هم آورم در حالیکه هنوز منو با کیر و دستاش نگه داشته بود روی تخت دراز کشید. من روی شکم رضا خوابیده بودم و این درحالی بود که هنوز کیرش تو کونم بود. با هر تکونی که میخورد ناله میکردم. دیگه نمیتونستم کیر رو تحمل کنم. جواد پاهام رو روی شونه هاش انداخت. بعد در حالیکه روی یکی از زانو هاش نشسته بود، کیرش رو تو کسم فرو کرد. مردمک چشمام به بالا چرخیدن. همزمان دوتایی شروع کردن به تکون دادن کیرشون. اینقدر تلمبه زدن که هر سه خیس عرق شده بودیم. خدای من نمیتونستم دیگه. یه جیغ بلند کشیدم و در حالیکه داشتم گریه میکردم ارضا شدم. بریده نفس میکشیدم. داشتم گریه میکردم. پاهام رو نمیتونستم کنترل کنم. ولی جواد هنوز داشت تلمبه میزد. نمیتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم. به کمر روی شکم رضا دراز کشیدم. دیگه نمیتونستم چیزی حس کنم اما پسرا هنوز داشتن تا جاییکه میتونستن بهم تقه میزدن. درحالیکه تو خماری بودم داشتم با چوچولم ور میرفتم. این بهترین سکسی بود که تو عمرم داشتم. در عین حال این بدترین سکسی بود که داشتم. اول رضا ارضا شد. اما جواد هنوز داشت مقاومت میکرد. مشخص بود داره از روی حرص تقه میزنه. هر دوتا پاهام رو انداخت روی یکی از شونه هاش و در حالیکه محکم زانو هام رو بغل کرده بود داشت تلمبه میزد. نزدیک بود که ارضا بشه. میدونستم. به حدی روی من خم شده بود که بدون اینکه، زانوهام رو رها کنه از شکمم چسبیده بود و تا جاییکه میتونست داشت مقاومت میکرد. صورتش قرمز شده بود. جوری تقه میزد که انگار دیگه فردایی وجود نداره. من تنها کاریکه میتونستم بکنم این بود که تو خماری ناله کنم. داشتم با خودم ور میرفتم و بلند آه میکشیدم. کیر جواد بزرگ شد. جوری آبش رو تو داخل واژنم پاچید که سوختم. با یه ناله بلند منم ارضا شدم. بعد اینکه نبض کیرش تموم شد، منتظر موند تا نبض کس منم تموم بشه. بعدش روی تخت افتاد. داشت نفس نفس میزد. رضا کیرشو از تو کونم بیرون کشید. از روی شونم منو بوسید. آروم من رو روی تخت گذاشت و خودش از روی تخت بلند شد. من چشام نیمه باز بود. رضا به جواد گفت: «بغلش کن اینطوری دوست داره». جواد میخواست حرف بزنه اما نمیتونست. رضا ادامه داد: «من امشب رو میرم بیمارستان، به خاطر همه اشتباهایی که کردم معذرت میخوام میدونم که جبران نمیکنه اما قول میدم تو سریعترین زمان ممکن جایی برم که دیگه هیچ وقت خبری ازم نشنوی». خواستم بگم اعتراض کنم اما رضا به من گفت: «ببخش خانم، اما تو عاشق یه مرد دیگه هستی. فقط یه خواهش دارم اونم اینکه امشب رو فراموش کنین». اینارو گفت و لباسش رو پوشید و در رو بست. من نمیتونستم به چشم های جواد نگاه کنم. جواد به سقف خیره شده بود. فک کنم یه ساعتی تو همون حالت روی تخت رضا دراز کشیده بودیم. جواد سمت من برگشت و من رو محکم بغلم کرد. از اون شب به بعد جواد دیگه مثل قدیم باهام رفتار نکرد. منم نتونستم تو چشماش نگاه کنم. همیشه شرمنده بودم. رضا هم بعد از چند ماه رفت. تنها چیزی که ازش شنیدیم این بود که انتقالی گرفته به یه شهر دیگه. دیگه تا آخرین روز عمرم هیچ وقت رضا رو ندیدم. من اشتباه کرده بودم و این هم تقاصش بود. زندگی همینه!.

نوشته: نویسنده الکی


👍 22
👎 8
55301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

925670
2023-04-30 00:33:24 +0330 +0330

از همون اولش که نوشتی تخیلی هست دیگه ادامه ندادم.
شما داستان بنویس کاری به گفتن تخیلی یا واقعیتش نداشته باش.
وقتی اینجور مینویسی تخیلی تو ذوق خواننده میزنه .
نمیدونم کسی همعقیده هست با من ؟؟


925700
2023-04-30 01:38:54 +0330 +0330

اول اینکه با Yanar geceler موافقم. خواننده باید عاقل باشه!

دوم، توی بخش دوم و سوم چند تا Enter میزدی به جایی برنمیخورد.

سوم، یکهو از اوج عصبانیت و خشم سوییچ شدن روی تریسام خیلی عجیبه. کاش زنش نبود، مثلا دوست دخترش بود… یا همکار نزدیک… و کاش چند پله داشت این سوییچ شدن.

3 ❤️

925728
2023-04-30 05:50:33 +0330 +0330

من امروز مود گیر دادن ندارم

0 ❤️

925744
2023-04-30 07:05:02 +0330 +0330

میسپارم بچا ا خجالتت درآن

0 ❤️

925768
2023-04-30 10:04:15 +0330 +0330

همه میگن دروغ و تخیل بود داستان ، بعد یکی آمد گفت تمام و کمال تخیل ، حالا ملت گیر دادن چرا گفتی تخیل ؟!
صحنه اروتیکش خوب بود ، خب تخیل همینه دیگه می‌پری از جایی به جای دیگه ، هرچند از بی‌غیرتی و … خوشم نمیاد ولی با این داستانهای جدید که بیشتر شده گی و کصشعر ، این یکی بهتر بود .لایک

2 ❤️

925773
2023-04-30 11:10:58 +0330 +0330

سلام. بنظرم انتقاد به اینکه یارو نوشته تخیلی، کاملا کسشره حاجی!!. کاملا مسخره است چون داستان اروتیک اساسش فانتزی بودن ماجراست حالا یکی دوست داره بنویسه تخیلی یکی دوست داره بنویسه خاطرات من با ننم. دوم در مورد سوییچ شدن منم موافقم سوییچ شدنش یکم بی اساسه اما اگه میخواست داستان کامل بنویسه خیلی باید کشش میداد. در کل اروتیکش رو دوست داشتم نسبت به این جفنگیاتی که این اواخر خوندم بهتر بود.

0 ❤️

925804
2023-04-30 16:41:24 +0330 +0330

اصلا مهم نیس تخیلی باشه. یا واقعی. مهم اینه که منطقی باشه.
که توی. این داستان نبود. یه زن عاشق دو مرد. میشه و توی فکرش تریسام میزنه؟ شوهرش در اوج عصبانیت. قبول میکنه با رفیقش، زنش رو بکنه؟ منطقیه واقعا؟ از همونجا نخوندم دیگه.
دیسلایک. 👎

1 ❤️

925815
2023-04-30 18:11:59 +0330 +0330

داستان واقعی نبود ولی قشنگ نوشته شده بود، من دوست داشتم برچسب خیانت بهتر بود بنظرم تا تابو، تا وسطا فکر میکردم رضا داداشت باشه،
نظرات و خوندم باید بگم اینکه نویسنده میگه داستان نوشتم نه خاطره خیلی بهتره تا اینکه طرف به زور دروغش و میخواد جای واقعیت جا بزنه
تشریح اندام خودت، معرفی خودت و عوامل داستان بنظرم به جذابیت و فضا سازی داستان بیشتر کمک میکنه، اول داستان هنوز شروع نشده داشت تلمبه میزد.
از همه مهمتر نقطه اوج داستان بود که شد تریسام میتونست اونم بعد از اوج رسوایی و بی آبرویی، دور از ذهن بود

0 ❤️

925953
2023-05-01 18:52:12 +0330 +0330

سلام
من کاری به راست و دروغ بودن داستان ندارم چرا که ما داستان های زیادی از کتاب ها می خونیم و هیچ وقت نمی تونیم بگیم واقعیت یا دروغهولی چیزی های که درنوشتن داستان باعث جذابیت اون میشه یکیش انتقال احساسات کاراکتر های داستانه که شما خیلی عالی این کارو انجام دادید حس گناه شهوت عشق و … دومیش عدم استفاده از جملات کلیشه ای مثل اندازه کیر یا چند ساعته و سومین درک و انتقالاحساسات زنانه بود
درکل از نوع قلم تون خوشم اومد

0 ❤️

925955
2023-05-01 18:54:31 +0330 +0330

سلام
من کاری به راست و دروغ بودن داستان ندارم چرا که ما داستان های زیادی از کتاب ها می خونیم و هیچ وقت نمی تونیم بگیم واقعیت یا دروغه ولی چیزی های که درنوشتن داستان باعث جذابیت اون میشه یکیش انتقال احساسات کاراکتر های داستانه که شما خیلی عالی این کارو انجام دادید حس گناه شهوت عشق و … دومیش عدم استفاده از جملات کلیشه ای مثل اندازه کیر یا چند ساعته و سومین درک و انتقال احساسات زنانه بود
درکل از نوع قلم تون خوشم اومد

0 ❤️

926054
2023-05-02 09:04:26 +0330 +0330

با ابنکه واقعیت نداره، اما اونقدر جذاب و قابل لمس نوشتی که واقعا آدم تمام اون لحظات رو حس میکنه. ❤️❤️❤️

0 ❤️

929424
2023-05-23 09:09:56 +0330 +0330

یعنی گیر ی ملت روانی افتادیم
بنده خدا ننویسه تخیلی ک اساتید اعظم زیرو بالاشو میکشن که افریده ذهن ملجوقته
بنویس تخیلی که حس خوندنو از وجود شما میگیره
چند چندین با خودتون ملت همیشه گیررر

0 ❤️

930725
2023-05-31 06:30:57 +0330 +0330

سلام
صبح بخیر
بسیار گیرا و زیبا بود.
توصیف هاتون هم کامل بود.
دمتون گرم جونم.
🌷🌷🌷🌷

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها