در تمنای آغوش تو (۲)

1401/02/27

...قسمت قبل

چندتا نکته:
من داستانم واقعی نیس و از روی کسی تقلید نکردم
ولی خب اگه داستانم در حد یه داستان نویس قوی باشه واقعا برام خوشایند

و دومم اینکه پرستو (:شخصیت اصلی) با پیمان سکس نداشته، و چند بار سر این موضوع باهم بحثشون میشه که در قسمت‌های بعدی به اون موارد اشاره میکنم.
سعی کردم در این پارت مشکلاتی که گفتین برطرف کنم
امیدوارم لذت ببرید؛

~در حسرت آغوش تو(۲)~

یه لباس خواب صورتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای تق‌تق در اومد و بابا وارد اتاق شد.
[ از زبان پیمان ]

بابا با همون لبخند قشنگ همیشگیش اومد و کنارم نشست. دستشو رو شونه چپم انداخت و گفت: چطوری شادوماد؟
با خوشحالی به بابام نگاه کردم و گفتم: قبول کردن؟
_ چرا نکنن؟؟ پسر به این آقایی داریم بهشون میدیم، مگه میشه قبول نکنن؟
با سرخوشی خندیدم و خداروشکر کردم.
خداخدا میکردم بابا زودتر بره بیرون تا زنگ بزنم به پرستو.
دل تو دلم نبود. انگار تو آسمونا بودم، همه چی داشت به خوبی و خوشی می‌گذشت.
بابا یکم باهام حرف زد اما نمیدونم راجب چی؟چون به حرفاش گوش نمیکردم و همش سر تکون میدادم الکی. تو حال و هوای خودم بودم
فکر کنم اونم این موضوع رو فهمید که پوکر شد و پاشد و رفت بیرون.
بلافاصله گوشیمو از توی جیب کتم برداشتم و شماره پرستو رو گرفتم…
[ از زبان پرستو ]
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با بغض به اسمش که روی صفحه موبایل افتاده بود خیره شدم: Qing
لبخند تلخی زدم و تماسش رو ریجکت (رد تماس) کردم.
حالم بد بود. نمیخواستم اونم متوجه حال بدم بشه!
چندبار دیگه‌ام زنگ زد
اما خب بی‌توجه به تماس‌های پی‌در‌پی اون
من گوشیمو گذاشتم روی سایلنت (بی صدا) و به بدبختیم‌هام فکر کردم.
به اینکه چطور به پیمان بگم برادرم بهم تجاوز کرده؟
آیا اصلا اون باور میکرد حرف منو؟
یا ممکنه بهم سیلی بزنه و بگه چرا زودتر از اینا بهم نگفتی؟
شاید فکر کنه از بودن با بردیا لذت می‌بردم، برای همین هیچ وقت با پیمان سکس نداشتم…
هزار جور فکر عجیب و چرند به ذهنم خطور کرده بود
و فقط با یه جمله میتونستم خودم و آروم نگه دارم: اون منو درکم میکنه.
و مسلم که هیچ وقت اینکار نمیکرد.
خیلی ترس داشتم، از طرفیم
پول کافی برای دوخت بکارت نداشتم.
قبلا رفته بودم پیش دکتر و هزینه بالایی گفت، منم خانواده پولداری نداشتم که بگم انقدر پول بدین لازمم میشه.
پدر من یه کارمند ساده‌اس با حقوق ماهی ۳ تومن
مامانمم برای اینکه کمک خرجش باشه خیاطی میکنه.
نهایت پولی که تو خونه ما میاد درماه ۷ تومنه، و این پول برای من کافی نبود. اجازه نمیدادن بیرون از خونه کار کنم، بهانه ای هم نبود برای وام گرفتن، جز اون چندر غاز وام ازدواج که برای جهزیه لازمش داشتم
از کسی هم نمیتونستم پول قرض کنم، چون غرورم اجازه نمیداد و میدونستم که نمیتونم بهش برگردونم.
پس بهترین کار و بدترین کار این بود که یا کل قضیه رو به پیمان بگم، یا با راز دفن شده تو دلم خودکشی کنم:)
[ از زبان پیمان ]

-هی گوساله، کجایی؟
بعد از چند مین پیامم سین خورد و جواب داد: گوساله عنته، چته باز؟
-آدم باش پیام دادم دعوتت کنم واسه عروسیم.

رضا چندتا ایموجی از اونا که چشماشون قلبه فرستاد و گفت: بهههه! به‌سلامتی…حالا من لباس چی بپوشم؟
ایموجی خنده فرستادم و گفتم: چرت نگو، فردا تازه خاستگاریه
-خب پس اسکل کردی منو؟
+چرند نگو یلحظه رضا…
کت شلوار فروشی مناسب کجا سراغ داری؟
-مغازه بهرام
+کصشر نگو، اون رفیق مَشَنگت کل لباساش تاناکوراس
-خب اوکی…رضا رو یادت میاد؟
+آره بابا تویی دیگه، رفیقم
-کص نمک، پسرخالم میگم. همونی که تو تولدم باهاش گرم گرفته بودین
-+آها خب؟
-اونم بوتیک داره. میخوای فردا صبح بریم جنساش ببینی خوشت میاد یا نه؟
+آره داداش دمت گرم. کی بریم؟
_ فردا ساعت ۱۰ صبح خوبه
+آره
_ اوکی. پس ساعت ۱۰ دم خونتون منتظرم
+اوکی
-کاری نداری؟
+میری بخوابی؟
-نه میرم بدم…
+اوکی، پس منم میرم به یادت جق بزنم
-شب بخیر
+گود نایت داداش
سرخوش از اتفاقات خوب اخیر
روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد.
صبح با تکون‌های آرومی چشمام نیمه باز شدن تصویر تار یه مرد رو روبه‌روی خودم دیدم. خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: پنج دقیقه دیگه بابا…
و دوباره چشمام بستم که یهو…شپلقققق
یه چیز داغ نشست راست صورتم
انگار که برق سه‌فاز از سرم پریده باشه
مثل جن زده‌ها نیم خیز شدم و درحالی که دستم روی صورتم بود به رضا خیرع شدم.
+عزیزم یکم زودتر پامیشدی نیازمند خشونت نبود
و مثل دخترا لبخند دندون‌نمایی زد و دمپایی تو خونه منو تو دستش بالا پایین کرد.
لگدی نثارش کردم و گفتم: دیوث صورتم سوخت…آخ‌آخ
+مادر فدات بشه. انقدر لوس بازی در نیار خرس گنده
پاشو بریم دیر شد. ساعت از ۱۰ گذشته
همونطور که صورتم اروم مالش میدادم زیر لب گفتم: دهنتو
وارد دستشویی شدم و دستی به سر و روم زدم.
وارد اتاقم شدم و
یه تیشرت سفید با یه جین آبی روشن پوشیدمو رفتم اتاق نشیمن پیش رضا که داشت با تلفن حرف میزد‌
+بسیار خب پس خبر از شما

+چشم. خدانگهدار
به من خیره نگاه کرد و گفت: بریم؟
-بریم
بدون صرف صبحونه از خونه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم. توی راه یکم از این در و اون در حرف زدیم تا اینکه بالاخره بعد ۱ ساعت رسیدیم.
یه بوتیک نسبتا کوچیک توی یه پاساژ بزرگ.
وارد که شدیم جفت‌رضاها شروع کردن چاق سلامتی
و بعد رضا رفیقم به پسرخالش اشاره کرد:
رضا جان پیمان رو که یادت میاد؟ آوردمش اینجا یه دست کت‌شلوار شیک بهش بدی، واسه شب خاستگاری
رضا دستشو به طرفم دراز کرد و سلام کرد. منم دستش رو به گرمی فشردم و سلام کردم
رضا (فروشنده): خب آقا رضا، اول به من بگو چقدر میخوای خرج کنی تا بتونم راحت‌تر کمکت کنم…
[ از زبان پرستو ]

لباسام از توی کمد بیرون انداختم، کلا ۴ دست لباس مجلسی داشتم
یه کت‌شلوار قرمز که روی کمرش ‌سنگ‌کاری شده بود
یه کت دامن کوتاه سفید و صورتی که بلندیش تا بالای زانو بود
یه دکلته ساده مشکی و یه ماکسی زرشکی
مناسب‌ترین لباسم همون کت‌و شلوار بود.
تصمیم گرفتم اونارو با یه صندل و شال مشکی بپوشم.
بعد از درست‌کردن ناهار و کمی کمک‌به مامان رفتم تا یه زنگی به پیمان بزنم.
مطمئنن منتظر تماسم بود…
شمارش گرفتم که بعد از ۳تا بوق برداشت: به‌به خانم خانما، وقت خواب عروس خانم؟
-سلام عزیزم، خواب نبودم. داشتم به مامان کمک میکردم.
+اوممم، خوبه خوبه
چخبر؟
-بی‌خبر، تو چخبر؟
+من با رضا اومدم لباس بخریم، ناسلامتی امروز قراره برم خاستگاری عشقم. باید خوشتیپ کنم…
خندیدم و گفتم: پیشاپیش مبارکت باشه آقای خوشتییپ
-مرسی خوشگل خانم
خندیدم و چیزی نگفتم
یکم گذشت که صداش اومد: عشقم؟
-جانم؟
+خیلی دوست دارم.
-من بیشتر
صدای رضا رو شنیدم که از اون ور خط گفت: کص نگو گوساله بیا بریم
و پیمان در جوابش گفت: تا تو حساب کنی اومدم
و بعد خطاب به من گفت: من برم عزیزم. کاری نداری؟
-نه عشقم. خوش باشید
+قوربونت. خدافظ
بدون خداحافظی قطع کردم و آهی کشیدم.
فقط از خدا یه چیز طلب میکردم، اونم اینکه خوشیامون رو ازمون نگیره.

رفتم تو آشپزخونه تا میزناهار بچینم
مشغول چیدن بشقاب‌ها بودم که صدای چرخش کلید تو قفل در اومد و بعد بابا وارد خونه شد.
سلام گرمی با ما کرد و انگار که با چشم دنبال کسی باشه خطاب به مامان گفت:‌پریچهر؟؟؟ بردیا نیومده؟؟
مامان: نه والا
صبح که من پاشدم خونه نبود
پرستو: ولش کنید. بزارید یکم از نبودش لذت ببریم
مامان اومد حرفی بزنه که زنگ در به صدا دراومد.
بابا در و باز کرد و بردیا وارد شد.
چهرش اشفته به‌نظر می‌رسید
بدون اینکه سلام کنه به کسی و بی‌توجه به سوالای بابا و مامان که هی اسمش صدا میزد، سرش انداخت پایین و مثل الاغ رفت تو اتاقش.
خداروشکررر
نبودش راضیم میکنه
خوشحال از این قضیه تند تند مابقی وسایل سفره رو چیدم و مامان و بابا رو هم صدا کردم. مامان خواست بره بردیارو صدا کنه که اروم گفتم: ولش کن مامان
گشنش بشه خودش میاد میخوره
مامانم چیزی نگفت اومد پای میز. ناهار در سکوت خوردیم و من مشغول شستن ظرفای ناهار بودم که بردیا از توی اتاقش صدام زد
برای اینکه باهاش یجا تنها نباشم منم بلند داد زدم گفتم: دستم بنده. بیا اینجا بگو
چند مین بعد اومد تو اشپزخونه و خودشو از پشت چسبوند بهم و گفت: مطمئنی میخوای همینجا بهت بگم؟
لحنش طور خشمناکی بود
حرصی شدم و گفتم: برو اونور احمق
الان یهو مامان بابا می‌بینن
ازم فاصله گرفت و گفت: زود بیا تو اتاقم کارت دارم
کلافه پوفی کشیدم و دستامو شستم و رفتم طرف اتاقش.
همینکه وارد اتاقش شدم منو هول داد طرف تخت و در قفل کرد.
عصبی شدم و گفتم: اگه دست بهم بزنی جیغ میکشم.
با قدمای کوچیک و شمرده نزدیکم شد و گفت: خب جیغ بزن. داد بکش. بگو زیر خواب داداشم شدم.
بغض کردم، زبونم چسبید به سقف گلوم. از این حجم از سکوت و بی‌عرضگیم متنفر بودم…
خودشو بهم رسوند و چونم تو دستش گرفت و لب زد: دیدی؟
تو هیچ وقت نمیتونی چیزی بگی، و تا ابد مثل یه گنجشک تو بغلم میمونی.
لبم رو بوس ارومی کرد و گفت: ولی من زبونم درازه، میتونم به شوهرت بگم با صدنفر میخوابی.
حتی میتونم بگم زیر خودم میخوابی. منکه ترسی ندارم…
چونم رها کرد و طرف صندلی چرخدارش رفت و نشست: اگرم تو بخوای، میتونم تهدیدش کنم که حق نداره روت دست بلند کنه. درست مثل بقیه برادرهای تعصبی دیگه ولی اون موقع
نزاشتم حرفش بزنه. توپیدم بهش: تو یه کثافط هرزه‌ای
حالم ازت بهم میخوره روانی. داری خواهرت تهدید میکنی؟
فکر کردی من میترسم از اینکه بری به پیمان چیزی بگی؟ برو بگو به درک
پوزخندی زد و گفت: که نمی‌ترسی نه؟ پس همین الان برو کل قضیه رو به بابا بگو
زودباش
از جاش بلند شد و با چندقدم سریع خودش به در رسوند قفل در باز کرد و بابا رو صدا کرد.
لرز نشست به جونم.
بابا سریعتر از هروقت دیگه‌ای تو درگاه در حاضر شد: جانم بابا؟
بردیا: پرستو باهاتون کار داشت
با ترس و تعجب چشام بین بردیا و بابا در گردش بود.
لال شده بودم. نمیدونستم چی بگم؟!
بابا: چیشده بابام جان؟ بگو جانم
بردیا: چرا من و من میکنی خواهر. خجالت نداره که بگو
ولی من لال شده بودم
بردیا خودش دهن باز کرد و گفت: بابا پرستو میخواست بپرسه، این خاستگار محترمش ساعت چند تشریف فرما میشن؟
بابا که انگار یکم شک کرده باشه خیره به من جواب بردیا رو داد: اینکه خجالت نداره بابا، ساعت ۸ میان
تنها چیزی که دهنم خارج شد یه ممنون اروم بود
بابا رفت بیرون. بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه
بردیا هم در بست و گفت: دیدی؟
تو توان گفتنش نداری، پس بزار من بگم.
من میتونم جلوی بقیه نقش بهترین برادر دنیارو برای تو ایفا کنم. اما به شرطی که توام مثل این چندسال برام جندگی کنی و هرموقع شوهرت نبود، زیر خوابم بشی
لبخند شیطانی بهم زد و منتظر نگاه کرد‌. نفهمیدم چطوری خودمو بهش رسوندم اما یه سیلی جانانه در گوشش زدم.
اونم کم نذاشت و جوابم رو با یه سیلی دیگه داد
شدت سیلی انقدری محکم بود که باعث شد چند قدم به عقب برم.
اونم خودش بهم رسوند پرتم کرد روی تخت سفت و چوبیش.
موهامو از پشت کشید که جیغم در اومد
اما سریع اون یکی دست دیگش جلوی دهنم گذاشت.
موهامو ول کرد با چند حرکت سریع لباسام از تنم در اورد.
سیلی به سینه‌هام زد و دوباره موهام کشید و منو به طرف تاج تخت کشوند.
با لحن خشمگینی گفت: پاهاتو باز کن
مغزم همراهیم نمیکرد
بلند‌تر گفت: نشنیدی چی گفتم؟
از ترس سریع پاهامو باز کردم که سرشو تو کصم جا داد.
میدونست باید چیکار کنه که شل بشم.
دیگه برای فرار از دستش تقلا نمیکردم، فقط دلم میخواست کصم بمکه.
سرشو تو کصم تکون تکون میداد و منو دیوونه‌تر میکرد.
وقتی مطمئن شد که کامل شل شدم
دستو از روی دهنم برداشت و سینه‌هام گرفت
سینه‌هام تو دستش میگرفت و گاهن بهشون سیلی میزد.
کمی بعد سرشو از توی کصم بیرون کشید و کمی عقب رفت و با دست اشاره کرد که برم کیر کلفتش بخورم.
خوبی حشریت اینکه نمیدونی دقیقا داری چیکار میکنی. مغزت حکمرانی نمیکنه
فضا، فضای همیشگی نیس
و تو از تمام غم و غصه عالم دور میشی
مثل یه معتاد
و حالا منم، مثل جنده‌ای که مدت‌هاست تشنه کیره، کیر بردیا رو از توی شلوارش دراوردم و مثل یه پورن استار شروع به ساک زدن کردم.
کیرش به صورتم میمالیدم و سعی میکردم تا خایه بکنمش تو دهنم.
همزمان که ساک میزدم تخماشم میمالیدم.
بعد از مدتی خوردن موهام کشید و گفت: بسه، برگرد
منم مطيع حرفش شدم و سری کونم به کیرش رسوندم
یه تف انداخت رو سوراخ کونم و اروم کیرش واردم کرد.
برخلاف خیلیای دیگه، وقتی یکی کونم میزاشت اصن دردی نداشتم. فقط دقیقه اول یکم کمرم درد میگرفت.
بردیا هم اینو میدونست و برای همین بعد از چندتا تلمبه اروم تند تند تو کونم تلمبه میزد.
منم اه و ناله‌هام توی بالشت خفه میکرد.
در اوج لذت بودم که کیرش بیرون کشید و ابشو روی کمرم ریخت.
دستمال کاغذی برداشت و خودش کمرم پاک کرد و شلوارش کشید بالا.
-پس من چی؟
+صیکتیر

خیلی حالم گرفته شده بود.
از اینکه یکی ارضا کنم و خودم تو کف بمونم متنفر بودم.
سریع لباسام پوشیدم و با بغض همیشگیه تازه به همراه شدم از اتاق اون عوضی خارج شدم و رفتم توی اتاق خودم…

نوشته: ذهن مریض


👍 12
👎 2
72001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

874479
2022-05-17 04:44:02 +0430 +0430

تواون خونه پدر مادر نبود ک اینقدر راحت کونت میذاشت بدون استرس!!؟حداقل ی ذره نقش پدر مادرو موقع سکس پررنگ میکردی اینطور ک تو داری مینویسی وقتی از سر سفره یا جمع خانواده پراکنده میشه پدر و مادر تو ی سیاهچاله میرن ک ن صدایی میشنوند ون صدایی ازشونه شنیده میشه در هرصورت ممنون ک مینویسی

1 ❤️

874514
2022-05-17 10:22:19 +0430 +0430

کلا به «را»ی نشانه مفعول اعتقاد ندارید خانم/آقای نویسنده؟

0 ❤️

874545
2022-05-17 15:09:16 +0430 +0430

Qing???
ناموسا Qing؟؟؟؟؟

1 ❤️

874680
2022-05-18 10:18:51 +0430 +0430

با حمایت شما و تشویق کاربرها و تشکر از معلمم که خیلی برام زحمت کشید من تونستم به موفقیت برسم و کاربر مورد اعتماد سایت بشم که اکانتم VIPشد.😂

0 ❤️

874747
2022-05-18 18:54:29 +0430 +0430

با سلام یکی یه چند تایی از دوستان گفته بودن اط شیوا تقلید کردین و انتقاد کرده بودن
شیوا از دوستای خوب من هست و اینو هم اینجا نوشتم که خود شیوا هم ببینه که یموقع نگین خودشو میچسبونه به شیوا و صادقانه میگم شیوا تو نوشتن داستانهای سکسی یک پدیده است که البته من مفصل به خودش هم گفت نکات مثبت و منفی کاراش رو و میشه گفت یکی شیوا و یکی هم نویسنده سنگ کوب در حال حاضر بهترین ها هستن
توجه کنین که شیوا یک نویسنده صاحب سبک هست که شیوه خودش رو داره و الهام گرفتن از سبک اون هم اصلا چیز بدی نیست و هیچ قبحی نداره که دوستان انتقاد کردن
ایشان اگر کپی کرده باشن بله ، بد هست یعنی عینا یه رونوشت از داستان شیوا رو بگیره و اسم‌خودشو بزنه ولی الهام گرفتن از سیک یک استاد روال متداولی هست و بهیچوجه هم ایرادی نداره

اما الهام گرفتن از

0 ❤️

897162
2022-09-28 01:25:40 +0330 +0330

نوشتی واقعی نیست رید توی حالم که اولی خوندم

0 ❤️

919637
2023-03-20 19:43:17 +0330 +0330

همشوخوندم.من پیمانم.چرابا احساس من بازی کردی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها