گنگستر

1401/11/05

خاطرات خوبی از دوران کودکی ندارم…
هرچی بهش فکر میکنم جز سختی،بدبختی،فلاکت،بی پولی،گرسنگی و کتک هایی که میخوردم یادم نمیاد
من امیرم بچه اول ی خانواده چهار نفره که قبل از انقلاب توی کثیف ترین و لجن ترین محله ی تهران لای ی مشت ادم دزد و قاتل و قاچاقچی و خلافکار به دنیا میاد از زمانی که چشم باز کردم بابام که همه بهش میگفتن اوس اکبر مادرمو شب تا صب میگرفت زیره بار کتک اسم مادرم زهراس یه زن به شدت مظلوم، با حیا، نجیب، باشرف هرچی که از مادرم خوب میگم صد درجه از بابام بد بشنوید دوران نوزادی انقدر مادرمو میزنه و حرصش میده که شیرش خشک میشه و از اونجایی که ما زیر خط فقر بودیم شکم منو با اب پر میکرد از بس نشست این زن گریه کرد و دعا کرد که به معجزه خدا باز شیر تو سینه هاش برگشت ولی خب اذیت و آزارهای اکبر تمومی نداشت از زمانی که یادمه ازش میترسیدم چون هر کاری که انجام میدادم بعدش تنبیه سختی میشدم فکر کنید یه پسر بچه تو اون سن تو اوج شیطنت بالاخره کاره اشتباه میکنه ولی حقش اینجور تنبیه شدن نبود زیر زمین شده بود سیاه چال با هر کاره اشتباه یه راست بابا میبردم اونجا و با شیلنگ تا جون داشت میزد مادرم هرچی هی گریه و زاری که نجاتم بده ولی اونم از این کتکا بی نصیب نمیموند مامانم میگفت که بابا اینجور ادمی نبوده جوونیاش سرو وضع خوبی داشته دبدبه کبکبه ای داشته برا خودش خدم و حشمی داشته ولی همرو سره دوست و رفیقو قمارو هوا و هوس و زن بازی از دست میده بعدم که معتاد الکل میشه عو روز به روز بدبخت تر و بیچاره تر تا میرسه به جایی که کامل عقل و روانشو از دست میده و صب تا شب میوفته به جون این زن بدبخت و من شاید بگم اون زمان هیچی تو خونه برا خوردن نداشتیم دروغ نگفتم اگرم اعتراضی میکردیم سیاه و کبود میشدیم فامیله درست درمونی ام نداشتیم نه از طرف مادری نه از طرف پدری که بگم یکیشون هوامونو داشته باشه خودمون بودیم و خدامون مادرم خیلی زن با اعتقادی بود همین ایمان و تقوایی که داشت سرپا نگهش داشته بود
گذشت و گذشت شد هفت سالم پول رفتن به مدرسه نداشتیم سره همین چند سالی دیر رفتم مدرسه البته بعدم که رفتم بعد سه چهار سال ول کردم درسو چون محتاج نون شب بودیم از بابا که آبی گرم نمیشد من میرفتم سره کار مادرم راضی نبود میگفت باید درس بخونی خودش با خیاطی و کلفتی خونه مردم کمی پول در میاورد ولی انقدر کم بود که به کرایه خونه ام نمیرسید تصمیم گرفتم کار کنم بشم کمک خرجش خیلی دنبال کار گشتم ولی کسی ب یه بچه بی تجربه کار نمیداد گفتم اینجوری نمیشه بالاخره باید یه کاری کنم ی مدت ادامس میفروختم ی مدت گل میفروختم ی مدت حمالی میکردم ی مدت کفش واکس میزدم ولی خب اینا اب و نون نمیشد
ی رفیق جینگ داشتم اسمش رضا بود خونه رو به رویی ما بودن پدرش ادم مشتی بود تو کوچمون نونوایی داشت به واسطه ی اون تو بازار شدم شاگرد یه فرش فروش به نام حاج رسول از اون ادمای نیک روزگار بود یک بار یه حرف نامربوط ازین ادم نشنیدم تو اون سن و سال استاده خوبی بود برام البته خیلی از حرفاشو اون موقع متوجه نمیشدم بعده ها فهمیدم که چیا میگفته بالاخره سردی و گرمی روزگارو چشیده بود چهارتا نصیحت هم ب ما میکرد…
چند ماهی ازینکه پیش حاج رسول کار میکردم میگذشت بابام نمیدونست درسو ول کردم دارم کار میکنم اگه میفهمید خون به پا میکرد از شانس بده ما مدیر مدرسرو بیرون میبینه جویای وضعیت من میشه عو باخبر میشه که مدرسه نمیرسم شبش هیچی نگفت صب که داشتم میرفتم دکان حاج رسول میوفته دنبالم میبینه دارم کار میکنم از همونجا تا خونه تا میخوردم با چک و لگد بردم و با اون شیلنگ معروفش اوفتاد ب جونم جوری کتک خوردم که تا دو هفته از رخت خواب نتونستم تکون بخورم نمیشدم حرف بزنی بگی اخه مرد تو که عرضه نداری خرج زن و بچتو بدی گناه منی که فقط خاستم کمک خرج بشم چیه توی این اوضاع احوال میزنه عو مادرم حامله میشه خیلی با خودش کلنجار میره که بچرو نگه نداره بندازه اما خب مادره دیگه دلش نمیاد تو همین هین نگو اکبر اقا با یه زن شوهرداری ریخته روهم و شوهره زنه میفهمه میاد سراغ اکبر و با ضربه های متعدد چاقو اکبرو به قتل میرسونه درسته یتیم شدم ولی این برای من و مادرم جشن بود راحت شدیم از دست ادمی که صب تا شب برامون دردسر داشت ولی خب هنوز زندگی سختیای خودشو داشت یه زن با یه پسر بچه و یه بچه تو شکم بدون شوهر و هیچ پشتوانه ای توی این شهره بی درو پیکر ادمای دیه بگیری نیستیم ولی اون موقع بنا ب شرایط زندگی و اوضاع بد مالی از قاتل دیه گرفتیم که این دیه هم همش رفت پایه اجاره عقب اوفتاده عو حساب دفتری و بدهکاریای دیگه حاج رسولم دمش گرم اون زمان مشتی گری کرد هوای منو داشت تو مدتی که پیشش بودم تونسته بودم اعتمادشو جلب کنم هرچی سنم میرفت بالاتر راه و چاه کاسبی بیشتر میومد دستم کار بلدتر میشدم خواهرم به دنیا اومد اسمش شهرزاد خیلی خوشحال بودم از اینکه حداقل این بچه دادو بیدادها و اذیت و ازار ها و کتک های اکبرو نمیبینه به خودم عهد بستم که کاری کنم که این مادر و خواهرم تو خوشبختی و نازو نعمت باشن از اون روز شدم یه ادم دیگه یه نو جوون که خیلی بیشتر از سنش سختی کشیده کسی که اصلا تو سن خودش زندگی نکرد بچگی نکرد بازی نکرد یه توپ اون زمان ارزوی من بود اسباب بازی نداشتم اصلا ولی مهم نبود من تلاش میکنم برای رفاه مادرم برای آسایش خواهرم کارم که تو حجره حاج رسول تموم میشد میرفتم پمپ بنزین تا صب اونجا کار میکردم ی موقع هایی حتی کارگری میکردم سره ساختمون حمالی میکردم خلاصه با چنگ و دندون با کارکرد من و خورده کارای خیاطی مادر امورات زندگی میگذشت تو محل خیلی ادمای درست و حسابی نبودن مادرم بجز رضا که خانوادشونو میشناختیم دوست نداشت با کسای دیگه بگردم اخه اهل هر خلافی بگی بودن ی خانواده پر جمعیت بودن پنج تا داداش سه تا خواهر با پدر و مادرشون همسایه بودیم سلام علیک داشتیم با پسراش رفیق بودم البته اون دوتا اخریا که هم سن و سالم بودن مخصوصن پسر کوچیکه علیرضا کوندرو ی روز دیدم یه کاوازاکی نینجا صفر خربده دم دره خونشون داره تمیزش میکنه گفتم به به داش علیرضا مبارکه اوضاع احوالتون خوب شده ها گفت نه بابا چه ردیفی گفتم کسشعر نگو این از تو اونم داداشت که ماشین صفر انداخته زیر پاش خلاصه که اگه کارو بارتون ردیفه یه دستی ام رو سره ما بکش خلاصه یکم کسشعر تحویل هم دادیمو رفتم ولی ذهنم مشغول بود که چرا من نبد اینقدر خوب پول در بیارم این همه دارم صب تا شب سگدو میزنم تهش هیچی خلاصه چند روزی ذهنم درگیر بود تا تصمیم گرفتم برم با علیرضا صحبت کنم بگم داداش هرکار میکنبد منم هستم میدونستم این کونده تنبله تا ظهر خوابه بعد بیدار میشه میره بیرون مواد بزنه خودشو بسازه ظهر صدای موتورشو که شنیدم پریدم بیرون خرشو گرفتم…
گفتم علیرضا داداش حرف دارم باهات بریم بشینیم قهوه خونه صحبت کنیم گفت بابا کیرم دهنت الان من خمارم بپر بالا بریم خونم هم من خودمو بسازم هم تو کارتو بگو خلاصه راه اوفتادو دیدم از محل خودمون اومد بیرون و رفتیم توی محله به نسبت بهتر و دمه یه خونه ویلایی وایسادو درو باز کرد رفتیم تو گفتم کونده اینجا کجاس برای کیه گفت مکان خودمه داداش راحت باش گفتم بیا بعد من میگم تو اوضاع احوالت ردیفه میگی نه
نشست پا بساطش و حالش که میزون شد سره صحبتو وا کردم گفتم ببین داداش من میدونم خلاف میکنید همتون خلاف میکنید از بابات گرفته تا داداشات و حتی مادر و خواهرات هم خلاف میکنن هرکاری میکنید منم هستم یه نگاه طولانی بهم کردو رفت تو فکر گفت اخه تو چیکار میتونی کنی تاحالا حتی یه مامور از نزدیک ندیدی بگیرنت یه چکت بزنن مرده زندتو لو میدی گفتم بابا کونده کص نگو منو تو هم سن و سالیم توام از اول که بلده کار نبودی خودت میدونی عرضه و جنمشو دارم پس نه نگو فقط بگو باید چیکار کنم یه پسی بهم زدو گفت ای کسکش بزار خبرت میکنم
اون روز گذشت شبش علیرضا اومد سراغم گفت بیا بشین ببریم گفتم کجا گفت مگه نمیخای کار کنی خلاصه نشستیم بردم دم یه پارک چند گرم تریاک هم داد دستم گفت فعلا با همین شروع کن تا ببینم چیکاره ای برو رو فلان نیمکت بشین مشتری خودش مباد سراغت خلاصه چند روزی کاره ما شدع بود جنس اب کردن اوایل درامد انچنانی نبود ولی باز از کارایی که میکردم بیشتر در میاوردم همینطور که کم کم وارد شدم چندتا محلو تونستم پوشش بدم پول بیشتری گیرم میومد دیگه مزه پوله رفت زیر زبونم پولش خوب بود ریسکش هم بالا بود چند بار مامور اوفتاد دنبالم که فرار کردم یا اگرم گیر اوفتادم با زرنگی جنسارو غلاف کردم ولی خب ی بار جستی ملخک دوبار جستی مخلک باره سوم تو دستی ملخک برا خودم کاسبی شده بودم اون زمان هروئین و شیره و تریاک رو بورس بود ی روز گفتم چرا من برا خودم کار نکنم الان که پولشم دارم این همه برای اینا زحمت میکشم بیشترش میره جیبه اونا اونجا بود که کشیدم بیرون و برا خودم کار میکردم یکم سره همین موضوع با علیرضا داستان شد ولی خب بالاخره ی روز باید این اتفاق میوفتاد خوب پول در میاوردم ی مشتری پولدار داشتم سنش بالا بود ولی از اون مایه دارا بود زنگ میزد سفارش بالا میداد میبردم براش تو همین رفت و امد ها رفیق شدیم جنس میخاست میگفت براش میبردم ویلاش ی میلا تو شمال تهران داشت منم یه موتور خریده بودم اون زمان عروسک باهاش میرفتم اینور و اونور
ی روز این بنده خدا زنگ زد گفت جنس میخام بیار ویلا منم رفتمو دیدم به چه خبره پارتی گرفتن بزن و برقص چند باری که رفته بودم اونجا نگاهه به دختری نظرمو جلب کرد بهم نگاه مبکرد و لبخند میزد اون روز جنسارو که دادم میخاستم برم عطا خان همون رفیقم گفت حالا بمون ی پذیرایی کن از خودت جووناهم هستن یکم خوش بگذرون باهاشون بعد همون دختررو صدا کرد که بیا اقا امیرو ببر ی چرخی بزنه ی پذیرایی بشه دختره اومدو دست داد خودشو معرفی کرد
اسمش طلا بود دختر کوچیکه عطا بردتم سمت بار دوتا پیک مشروب ریخت داد بهم دختره جذابی بود خوش برخورد و زیبا پیکو اوردم بالا گفتم به سلامتی خودت اونم ی لبخند زدو پیکو سر کشید چندتا پیک دیگه زدیم یکم که مست شد گفت بیا بریم تو حیاط میخام سیگار بکشم
رفتیم ی پاکت سیگار دراورد بهم تعارف کرد گفتم ممنون اهلش نیستم تا اینو گفتم زد زیره خنده گفت تو مواد میفروشی بعد حتی سیگار نمیکشی
حق میگفت اون زمان من با اینکه مواد میفروختم اما خودم اصلا نه مواد کشیده بودم نه حتی سیگار البته تا اون زمان بعدا همه این کارارو کردم غقط گاهی با رفیقا عرق میخوردیم و قلیان خانساری چاق میکردیم گفتم مواده چی من اصلا اهل این چیزا نیستم گفت باشه حالا نمبخاد چاخان کنی دیدم برا بابام جنس میاری خلاصه یکم گفتیمو خندیدیم یهو گفت حوصلم سر رفت پایه ای بزنیم به خیابون گفتم پایم گفت پس صبر کن ماشینو بیارم بریم وقتی اومد پرام ریخت یه بنز دو در کروک البالویی منم که از بچگی عشق بنز پیش خودم گفتم شماها زندگی میکنید با این همه ثروتی که دارین هی من کیرم تو این داوری…
خلاصه اونشب این طلا خانوم انداخت کفه خیابون یکم گازو گوز کردیم کلی باهم رفیق شدیم
کلی باهام حال کرد من یکم سخت با ادما مچ میشم خیلی رو نمیدم ب کسی ولی وقتی رفیق بشم از مرام و‌معرفت کم نمیزارم براش تو همین مدت کم کلی این طلا خانوم حال کرده بود باهام چون ادم هولی نیستم
دیگه ساعت شده بود طرفای یکونیم دو نصفه شب گفت چیکاره ای کجا میری برسونمت گفتم دمت گرم منو برسون دم ویلاتون موتورمو بردارم برم خونه گفت نظرت چیه بریم خونه من الان حوصله ندارم برگردم ویلا گفتم دستت درد نکنه مزاحمت نمیشم هرجا راحتی نگهداری من خودم میرم
طلا:خب بابا حالا چس کلاس نزار برای ما من هرکسیو دعوت نمیکنم خونما ببین چقدر بهت افتخار دادم
امیر:بله ممنون که قابل دونستی ولی من مزاحم نمیشم
طلا:کس نگو بابا
دختره خوبیه ها ولی یکم بی چاک و دهنه بی ادبه خلاصه اون شب منو برد اپارتمانش یه ‌واحد اپارتمان لوکس خفن ارزوم بود ننه و‌ ابجیمو از اون خراب شده بکشم بیرون بیارم تو چنین خونه ای زندگی کنه ولی خب هنوز خبلی راه بود
محو تماشای خونه و وسایلش بودم که با دوتا لیوان اب پرتغال اومدو گفت برات حوله گذاشتم تو اون اتاق برو ی دوش بگیر ی چی اماده کنم بخوریم
رفتم تو حمام به به وان هم داشت منم که وان ندیده حسه لاکچری بودن منو فرا گرفت لم دادم تو وان چشمامو بستم و تو خیالم ب زندگی لاکچری فکر میکردم نفهمیدم چقدر زمان گذشت که با صدای طلا ب خودم اومدم یهو دیدم لخت مادرزاد جلوی درب حموم وایساده میگه اجازه هست منم بیام تو
گفتم خونه خودته اجازه لازم نیست بفرما
اومد تو وان و نشست بغلم کیره بی جنبه ماعم از همون اول قد علم کرد تا اون زمان سکس کامل نداشتم با دخترای محل لاپایی زده بودم کون پسر هم گذاشته بودم ولی هنوز طعم یه سکس کاملو نچشیده بودم همینکه نشست بغلم و کیره راست شدمو حس کرد خندید و با دست گرفت گذاشت لای پاش منم که از پشت بغلش کرده بودم نوازشش میکردم هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد تو سکوت فقط از اغوش هم لذت میبردیم نم نم یکم من شیطنت میکردم سینه هاشو میمالیدم یکم اون شیطنت میکرد کیرم لای پاش بود خودشو تکون میداد طلا سنی نداشت یه دختر ١٨ساله با سینه های سایز ٦٥گرد و خوشفرم پوست سفید و چشم ابرو مشکی
خودم هنوز باورم نشده بود که من اینجا چیکار میکنم این دختره چقدر راحت بهم پا داده و الان لش کردیم لخت تو بغل هم یکمم استرس داشتم چون مکان برا خودم نبود ممکن بود هر اتفاقی بیوفته ولی خب این حس شهوت روزش خیلی زیاده نمیزاره درست فکر کنی
بعد از یه نیم ساعتی که لش تو بغل هم بودیم طلا پاشد دستمو گرفت کشید بردتم تو اتاق هولم داد رو تخت و اومد نشست بین پاهام کیرمو اول گرفت دستش و‌ یکم نگاش کردو یه جون گفت و کرد دهنش انقدر با ناز و عشوه ساک میزد و زیر چشمی با اون چشمای خمارش نگاهم میکرد که دیگه نتونستم طاغت بیارم گفتم طلا بسته داره میاد اه و با تمام فشار ابم پاچید تو دهنش و اونم با یه لبخند رضایت همشو خورد نوبتی ام باشه نوبت منه طلارو خوابوندم رفتم روش اول یه لب حسابی ازش گرفتمو بعد از گردنش شروع کردم خوردن و مالیدن تا رسیدم به کصش تا میتونستم خوردم که اونم ارضا شد یکم که حالش جا اومد گفت امیر منو بکن من فکر میکردم دختره اصلا به اون کص کوچولوش نمیخورد پرده نداشته باشه بهش گفتم قنبل کنه کیرمو دادم ساک زد خیسش کرد اومدم گزاشتم رو سوراخ کونش که بکنم داخل گفت چیکار میکنی از جلو بکن تا اومدم حرفی بزنم خودش کیرمو گرفت و کرد تو کصش وای که چه حسه خوبی اولین بار بود گرمای کصو حس میکردم اونم یه کص صورتیه کوچولو و نقلی و تنگ رو هوا بودم دید من کاری نمیکنم خودش شروع کرد عقب جلو کردن منم ب خودم اومدم و شروع کردم محکم تلنبه زدن حالا نزن کی بزن صداش کل خونرو برداشته بود که همزمان باهم ارضا شدیم من کشیدم بیرون و روی کون و کمرش ابمو خالی کردم بعد یکم تو بغل هم خوابیدیم و پاشدیم ی دوش دونفری گرفتیم دیگه صب شده بود یه صبحانه مفصلی هم زدیمو خدافظی کردیم ولی این تازه شروع رابطه من و طلا بود…
صبش که زدم بیرون هنوز گیج اتفاقایی که اوفتاد بودم ولی خب کاریه که شده دختره خودش اینجوری خاسته البته اونم لذتشو برده
از اون روز به بعد منو طلا شدیم رفیقه ناب هم
تا قبل از اینکه برای همیشه از ایران بره باهم همه جا رفتیم همه کار کردیم حتی یه بگایی درست شد طلا ازم حامله شد ولی ب کمک خواهرش و‌ دوست دکتری که داشت قضیه حل شد البته بدم نشد باعث شد با خواهر طلاهم اشنا بشم و حتی کار به سکس سه نفره رسید البته جواهر خواهر طلا شوهر داشت و این اولین زن شوهرداری بود که میکردم جواهر بدن تو پر و قشنگی داشت سینه های گنده ولی سفت و خوشفرم تا زمانی که طلا ایران بود چند باری باهم سه تایی سکس کرده بودیم بعدم که طلا رفت کانادا تا ی مدت جواهرو از کص و کون مبکردم تا زد جواهر حامله شد خودش که میگفت احتمال نود درصد بچه مال منه بعدم که بچش یا بهتر بگم بچم به دنیا اومد دیگه رابطه منو جواهر هم تموم شد اونم بعدا با بچم و شوهرش رفتن کانادا
تو این مدت با این دوتا خواهرا که بودم خوب ازشون پول کنده بودم نوشه جونم باشه اونا انقدر داشتن که نمیدونستن چیکار کنن حالا یکمش هم به من میرسید جای دوری نمیرفت تونستم وسطای شهر یه اپارتمان نوساز کلید نخورده ترو تمیز سه خوابه بخرم که البته به ننم گفتم اجاره کردم که نگه این همه پول از کجا اوردی بنده خدا هنوز فکر میکنه تو بازار مشغول کارم خوشحال بودم از اینکه فعلا تونسته بودم از اون محله ی کثیف بیارمشون بیرون خواهرمم دیگه کم کم داشت بزرگ میشد اون محل براش خوب نبود قصد داشتم تو ارامش بزرگ بشه بفرستمش بهترین مدرسه خودم که نتونستم ادامه تحصیل بدم ولی برای خواهر و مادرم کم نمیزارم درسته داشتم خلاف میکردم پول حروم در میاوردم ولی خب اون زندگی که من میخاستم از راه حلال هزارسال طول میکشید بهش برسی
خونمو که داشتم موتورمم کردمش ماشین یه شورلت کاماروی صفر اون زمان ماشینه خوبی بود
گرچه الانم هست… کم کم دیدم پول دسته همین بچه پولداراس از فروش هرویین و تریاک و شیره کشیدم بیرون زدم تو خط کوکایین خلافه بچه پولدارا جنسی که قیمت نداره میکردم تو کون این بچه مایه ها بعده ها با اشنا شدن با یه سریع از همین ادما کناره خریدو فروش مواد زدم تو کاره خریدو فروش اسلحه بعدم یه اشپزخونه تولید مواد زدم نونم تو روغن بود سره سال نشده یه پنت هاوس گرفتم تو نیاوران کامارورو کردم بنز پول و جواهراتی بود که میریختم ب پای خانوادم همه دنیای من همین مادر و خواهرم بودن
خلاصه همه چیز روال بودو خوش میگذشت تا ی روز علیرضا بهم زنگ زد همون رفیقم که اوردم تو این راه
امیر:بله جانم
علیرضا:به به بچه محل قدیمی دیروز دوست امروز اشنا
امیر:چاکر داش علی ردیفی؟
علیرضا:ای بد نیستم،شنیدم اشپزخونه زدی میگن باره خوب الان فقط تو دستای توعه مارم دریاب که جنسا اشغال شده
امیر:اشپزخونه خودته داداش امروز بیا جنسه ناب محمدی بدم ببر هرکی زد بگه خدا پدر و مادرشو بیامرزه
علیرضا:اخ که حلالت باشه میام پیشت فعلا
اقا زنگ زدن این بشر همانا و بگا رفتن ما همانا نگو این کسکشا لو رفتن تحت نظره پلیس بودن با اومدنش پیشه من اماره منم کیر میکنن توش
خلاصه مارو میگیرن ولی چون جنس زیادی ازم نگرفتن خیلی جرمم سنگین نبود تا این علیرضای مادرجنده دهن باز میکنه اشپزخونرو لو میده من گردن نگرفتم ولی همون باز ی بگایی دیگه شد ولی مدرکی نداشتن فقط ادعای علیرضا خلاصه برامون حبس بریدن تو زندان برنامه چیندم خاره این علیرضای ادم فروشو بگام تو حموم رگشو زدم جوری که انگار خودکشی کرده منم حبسمو کشیدم و ازاد شدم…
ازاد شدم خوشحالم ننه ایشالله ازادی قسمت همه
وقتی اومدم بیرون بهم امار رسید داداشای علیرضا دنبالمن درسته همه فکر کردن علیرضا خودکشی کرده ولی این طایفه از اون مادر قهبه ها بودن میدونستن من بگاش دادم الان دنبال شر بودن باید قبل از اینکه اونا بیان سراغم من برم سراغشون
سپرده بودم امارشونو برام دراورده بودن با پولی که داشتم لازم نبود خودم کاری کنم بخاطره پول مردم هرکاری میکنن ادم اجیر کردم که سرشونو بکنن زیر اب خودمم بلیط گرفتم برم چند روزی دبی ب یه سفر و تفریح نیاز داشتم سالهای زیادی زندان سپری شد پیش ننم ابروم رفته بود ولی هنوز من فقط فکره اسایش و راحتیشون بودم
رسیدم دوبی انقدر خسته بودم که اون روز فقط خوابیدم فرداش رفتم ساحل ی تنی ب اب زدم موقع برگشت ب هتل ی زوج جوانی نظر منو جلب کردن خیلی بهم ریخته و ناراحت بودن جلوتر که رفتم دیدم دارن فارسی صحبت میکنن گویا کیفی که پول و مدارکشون داخلش بودرو گم کردن الان بی پول لنگ در هوا مونده بودن رفتم جلو باهاشون سلام علیک کردم و یکم دلداریشون دادم مقداری پول بهشون قرض دادم اونام تو همون هتلی که من بودم اتاق گرفته بودم اسمشون میلاد و بهار بود باهاشون رفیق شدم اون چند روزی که اونجا بودیم باهم کل دوبی و گشتیم و خوش گذروندیم وقتی برگشتیم ایران بهم زنگ زدن دعوتم کردن خونشون هم ب عنوان تشکر هم اینکه پولی که بهشون داده بودمو پس بدن زن و شوهره اوپن ماینی بودن بهار خانومش تو دبی که با لباسای خیلی باز میگشت حتی استخر هم باهامون اومد اندام خوبی داشت کمی شکم و پهلو داشت ولی نه اونقدری که تو ذوق بزنه سینه های سایز80 با پوست برنزه اون شب شام دعوت شدم خونشون حسابی ب خودم رسیدم و با یه جعبه شیرینی برای اینکه دست خالی نباشم رفتم خونشون خیلی گرم اومدن ب استقبالم و این جالب بود که بهاد جلوی شوهرش خیلی ریلکس باهام دست داد و روبوسی کرد و دعوتم کردن داخل بعد از ی پذیرایی و صرف شام نشسته بودیم به صحبت کردن که بهار اومد قشنگ رو به روی من نشست لباس یه سره ای که تنش بود تا رون پاش بود همینکه نشست لباسش رفت بالا و دیدم ای دل غافل خانوم شورت پاش نیس و کلوچه هاش اوفتادن بیرون چشمم که اوفتاد ب کصش هم خودش متوجه شد هم میلاد که کنار من نشسته بود من سریع خودمو جمع و جور کردم میلادم که انگار نه انگار چیزی نگفت ولی این بهار انگار شیطنتش گل کرده بود مدام باهاشو با عشوه باز و بسته میکرد تا جایی که دیگه شوهرش میلاد نتونست چیزی بگه یهو گفت بهار میگم میخای کلا لباسو در بیار سنگین تره اینجوری بهارم نه گذاشت نه برداشت گفت باشه لباسو کند لخته لخت نشست جلو ما من که همبنجور خشکم زده بود میلاد با خنده پاشد رفت پیشه بهار نشست و شروع کرد لب گرفتن و مالیدن سینه و کص بهار بعد بهار پاشد اومد دست کشید رو کیرم و تا اومد شلوارمو در بیاره به خودم اومدم و پاشدم گفتم چه خبرتونه معلوم هست چیکار میکنید…
میلاد:اقا امیر یه حالی به این بهار خانوم ما بده از دوبی تاحالا منو کچل کرده میگه اقا امیرو بیار منو بکنه…
منم مات و مبهوت که چی میگه این شوهره طرف علنی داره میگه زنمو بکن؟و از اون بدتر زنش ازش خاسته ب من بگه بیام بکنمش؟مخم گوزیده بود زیر این همه سوالی که برام پیش اومد…
ب نگاهی ب بهار کردم و اونم با ی چشمک نشست رو پام و شروع کرد ازم لب گرفتن و گردنمو میخورد
بعد همونجوری که ازم لب میگرفت دست انداخت دونه دونه دکمه های پیراهنمو باز کردو بعدم رفت پایین سراغ کیرم و شروع کرد ساک زدن…
شوهرش میلاد دست به کیر نشسته بود و مارو تماشا میکرد یکم معذب بودم و خجالت میکشیدم از میلاد اما خب فضا جوری بود که دیگه کار از خجالت و شرمساری گذشته بود…
بهار بعد از اینکه حسابی برام ساک زد اومد نشست روم و کیرمو تا ته فرستاد تو کصش وقتی کیرم تا ته رفت داخل و خایه هام به بدن بهار برخورد کرد میلاد یه جوووون بلندی گفت و ابش خالی شد رو دستش و زمین…
بعدم پاشد رفت حمام و منو بهارو تنها گذاشت…
بهارم بعد از اینکه حسابی رو کیرم سواری کردو یک بار ارضا شد انگاری تازه موتورش روشن شده دستمو گرفت برد تو اتاقو انداختم روی تخت و اوفتاد به جونم و دوباره حسابی ساک مجلسی و دارکوبی و باهم زد و بعد خوابوندمش و لنگاشو انداخت رو شونه هام و شروع کردم تلنبه زدن
تلنبه های سنگینی روانه کصش میکردم و همزمان با دست چوچولش هم میمالیدم که برای بار دوم لرزید و ارضا شد…
کیرمو از کص داغش کشیدم بیرون ناگهان چشمم خورد به اون سوراخ صورتی و خوشگله کونش…
داگ استایلش کردم و شروع کردم حسابی سوراخ کونشو خوردم و یه توف انداختم رو سوراخش و سره کیرمو گذاشتم روش و فشار دادم یکم با سختی اما سره کیرم رفت داخل خود بهارم دوتا لپ کونشو با دست باز کرده بود و ناله میکرد و منم اروم اروم نیم سانت نیم سانت کیرمو میفرستادم تو کون تنگی داشت ب گفته خودش تاحالا سه چهاربار بیشتر از کون نداده خلاصه نم نم و اروم اروم تا ته کیرمو جا دادم تو کونش و یکم صبر کردم جا باز کنه و بعد شروع کردم نرم نرم تلنبه زدن و در همین هین میلادم از حموم اومدو دید دارم بهارو از کون میکنم زد پشتم گفت خدا قوت پهلون بکن که خوب کونیه و همونجوری با حوله نشست تماشا
و منم شدت تلنبه هامو بیشتر کرده بودم بهارم که صداش کل خونرو برداشته بود تا اینکه احساس کردم ابم داره میاد و شدت ضرباتو بیشتر کردم و ناگهان همه ابمو تو کون بهار خالی کردم اخ که عجب حالی داد ی زن شوهردارو جلوی چشمای شوهرش از کص و کون بگایی…
من که ولو شده بودم رو تخت بهار همونجوری قنبل مونده بود و اب از کونش راه گرفته بود چه صحنه سکسی و زیبایی شده بود که بهار رو کرد ب میلاد و گفت بدو کص و کونمو بخور تمیزش کن و میلادم گوش به فرمانش رفت پشتش و شروع کرد همه اب کیر منو که از کون زنش جاری بودو خورد و حسابی کون و کص بهارو تمیز کرد بعد بهار گفت خوبه افرین حالا برو کیر اقا امیرم تمیز کن و پاهاشو ببوس و تشکر کن ازین که یه حال خوبی به زنت داده…
من واقعا اون لحظه خیلی خجالت کشیدم میلاد کیرمو که تقریبا دیگه داشت میخوابیدو کرد تو دهنش و حسابی خورد و میک زد و تمیزش کرد بعدم اوفتاد ب پام و پاهامو بوسید و تشکر کرد میگفت مرسی اقا امیر که زنمو کردی بازم بیا بکنش.
یه چیزایی درباره ارباب و برده شنیده بودم اما ندیده بودم با دیدن میلاد و اون کارایی که کرد فهمیدم الکی ام نمیگفتن واقعا هست چنین چیزایی…
من که خیلی حال کرده بودم از اون روز تقریبا هفته ای دو سه بار بهارو حسابی از کص و کون میکنم…
حتی ی روز وسط سکس میلاد لخت داشت مارو تماشا میکرد چشمم کون سفیدشو گرفت و به بهار گفنم دوست دارم تو بهش دستور بدی بیاد بهم کون بده…
خلاصه با کمک خود بهار حسابی کون میلادو چرب کردیمو اون شب ی لواط مشتی و جانانه با میلاد کردم که واقعا خیلی چسبید دیگه میلادم کونیم شده بود بهارو که میرفتم بکنم اخرش ی دستی ام ب کون میلاد میکشیدم و روزها میگذشت…
روزها گذشت وسط عشقو حال بودیم که از شانس عنه ما جنگ شد و منم که سربازی نرفته بودم پیچیده بودم به بازی گیر مامورا اوفتادم و به اجبار فرستادنم سربازی ولی خب چون جنگ شده بود و نیرو لازم داشتن بعد دوره اموزشی همرو میفرستادن جبهه حالا بعضیا پشت جبهه بعضا جلو تر خلاصه راهی جبهه شدیم و عجب جهنمی بود جنگ که میگن اینه ها رحم نداره چیزایی که من اونجا دیدم و اتفاقایی که اوفتاد رفیقامون جلوی چشمامون پر پر میشدن و دونه دونه قتل عام میشدن من جنگو دوست نداشتم اسلحه تو دستمو دوست نداشتم اما دیگه بحث منو زندگیم نیست بحث یه ایران و یه ملته به خاکم تجاوز کردن به همشون تجاوز میکنم…
طی مدت کوتاهی چندتا از بهترین دوستام شهید شدن و حتی یکیشون تو بغل خودم تموم کرد و دیگه خودمو مسئول میدونستم تا قبل از این میخاستم فرار کنم تحمل این همه خون و خون ریزی و نداشتم اما اما…
شدم تک تیرانداز اما با هر ماشه ای که برای گرفتن جون کسی حتی دشمنم فشار میدادم اشک میریختم از کجا معلوم شاید اون دشمن هم بزور داره میجنگه شاید اونم جنگو دوست نداره اسلحشو دوست نداره چی میشد اگه همه در صلح و ارامش زندگی میکردن؟چرا جنگ؟تهش مگه چیه؟انقدر این زندگی ارزش داره؟
با شنودی که بیسیم های دشمنو کرده بودن میگفتن برای سرم جاییزه گذاشتن اره بد ترسیده بودن ی تیرم تاحالا خطا نرفت اه که کی تموم میشه این جنگ لعنتی…
اون موقع تازه داشتیم خرمشهرو از دست میدادیم و خب تک تیراندازی مثل من هم ب درشون میخورد اما زمانی که غرور منو فرا گرفت که من بهترینم و این حرفا چوبشو خوردم نیروهای دشمن کل شهرو گرفته بودن و بچه ها مجبور ب عقب نشینی شدن و منم از پشت بام ی خونه کاورشون کرده بودم و ب فکر اینکه همشونو حریفم ب خودم اومدم دیدم من موندم و یه لشکر عراقی شانس بدم فشنگام هم تموم شده بود و اونجا بود که گفتم نه اقا امیر دست بالای دست بسیاره اسیر شدم اسیر ی مشت ادم زبون نفهم دیگه نگم از کتک و ها و‌ شکنجه هاشون حتی تجاوزاشون اره تجاوز اونم چه وحشیانه ی روزی دونه دونه بچه هارو میبردن بیرون و تا مخشونو بزن که صلیب سرخ میاد حرفایی که اونا دوست دارنو ب خورد ما بدن و ماعم همونو عینأ تکرار کنیم نگو صلیب سرخی ام‌ درکار نبوده اینا همه ادمای خودشون بودن ب فکرشون که این اسیرا مدت زمان زیادیه زن ندیدن و بیایم ی خانوم بفرستیم دستو پاشون شل بشه اما خب من که ب کنار اما واقعا این بچه هایی که اسیر شده بودن تن ب این خاسته ها نمیدادن منم هرچی بودم نامرد نبودم اما خب مثل دوستان جلوی خودمم نمیگرفتم به دختره گفتم بهشون بگو اول ی حالی ب من میدی بعد هرچی خاستین میگم فیلم بگیرید و اونام ب خیال خام خودشون قبول کردن نمیدونستن من کونده تر از این حرفام ب من میگن امیر،بچه پایین که باخت نمیده اخه…جای سفت نشاشیده بودن هنوز نمیدونستن من سره ناموس و کشورم کون این حرفا نمیزارم…
کون این حرفا نمیزاری اره؟خبر نداری قراره کونت بزارن…
سربازا اومدن منو بردن تو ی اتاق و دستو پامو باز کردن کمی بعد اون خانوم وارد اتاق شد و بی حرفی مشغول شد به لخت شدن و کمی بعد عریان جلوم وایساده بود کسی که حتی اسمش هم نپرسیده بودم بیشتر که بهش دقت کردم چهره بدی نداشت ی زن حدودا سی و دو ساله با چهره معمولی اما بدن تو پر و خوبی داشت مخصوصن سینه های بزرگش که نگاهو جذب خودش میکرد
خانوم اومد جلو نشست جلوی پاهام و شلوار و شورتمو کشید پایین و کیرم که نیمه راست بودو کرد تو دهنش و شروع کرد ساک زدن چند دقیقه ای که ساک زد دیدم بیشتر بزنه ابم میاد کیرمو از دهانش کشیدم بیرون و خوابوندمش خودش ی کاندوم بهم داد و کشیدم سره کیرم و تا دسته جا کردم تو کصش مدت زمان زیادی بود رنگ کص ندیده بودم و کمرم پر بود از منی و تا تونستم وحشیانه تو کصش تلنبه میزدم و هرچی عقده از این عراقیا داشتم سره این زن بدبخت خالی کردم اخر کارم همه ابمو پاشیدم روی سر و صورتش خانوم که معلوم بود حسابی حال کرده زیر این فشارا و خوب ارضا شده حالا ب زبون اومد و شروع کرد حرف زدن و سوال کردن خودشو معرفی کرد اسمش اتوسا بود مادرش ایرانی بود پدرش عراقی
میگفت اینا هرچی میگن انجام بدی اینجا میتونی تو رفاه و اسایش باشی بهش یه پوزخندی زدم و گفتم به همین خیال باشن که از من بتونن استفاده ابزاری کنن و زدم زیر خنده بلند قه قهه میزدم
اتوسا:زندت نمیزارن وقتی بفهمن گولشون زدی خودت میدونی چه وحشایی هستن…
امیر:برو دختره خوب برو خدا روزیتو جایی دیگه بده اب دیگه از سره من گذشته…
خلاصه شد انچه نباید میشد گفتن خب کصو کردی حالا کاری که ما میخایم و میکنی ی برگه پر از کسشعر درباره ایران نوشته بودن و دادن دستم و فیلم بردار هم اماده که همه اون حرفارو بزنم وقتی شروع کردن ب فیلم گرفتن کاغذو پاره کردم و قشنگ سرتا پاشونو شستم و انداختم رو بند خشک بشه فرماندشون که تقریبا مرد مسنی بود حسابی جوش اورد و دستور داد انداختنم تو گونی و یه شب تا صب تو حیاط با باتوم سیاه و کبودم کردم و خونی و مالی فرداش کشیدنم بیرون و انداختنم تو سوله بچه ها که خبر از کصی که کرده بودم نداشتن اما فهمیده بودن سره مصاحبه و فیلم برداری چه بلایی سرشون اورده بودم حسابی حال کرده بودن و دیگه نمیدونید چقدر هوامو داشتن خودشون با اون حال و اوضاشون همش ب من رسیدگی میکردن تا حالم رو به راه بشه دوروز بعد سربازا باز ریختن و قپونی بردنم دفتر رئیسشون همون مرد مسنه که اسمش ابوتراب بود چهره خشن و جدی و با جذبه ای داشت دستو پام که بسته بود و سربازارم بیرون کرد و‌ درو قفل کرد بعد یکم دورم چرخید و عربی یه چیزایی بلغور کرد که اصلا نفهمیدم چی میگه بعد دیدم دست انداخت کمربندشو باز کرد و کیرشو انداخت بیرون وای که عجب کیر بزرگ و کلفتی بود تاحالا کیر ب این بزرگی ندیده بودم خیلی تقلا کردم با دستو پای بسته که نزارم کاری کنه اما با زور اسلحه کارشو کرد حتی وقتی دید خیلی مقاومت میکنم ی تیر هم ب پام زد و من دیگه از شدت درد و خون ریزی ولو شده بودم و ابوتراب کیرش و کونمو چرب کردو تا خایه جا کرد تو اون موقع که درد پام حاکم بود و نمیزاشت درد دیگه ای حس کنم اما فرداش چنان سوراخ کونم درد گرفته بود و حتی از داخل میسوخت که تکون نمیتونستم بخورم چند روزی بود تو بهداری بستری بودم و چشم که باز کردم دیدم اتوسا کنارم نشسته گفت خوبی تو پسر:دیدی گفتم بلا سرت میارن تازه شانس اوردی هنوز زنده ای و به طرز فجیهی نکشتنت…سگ جونم هستی
برام اب میوه اورده بود گفت بیا بخور که اینجا ازین چیزا گیرت نمیاد و منم قاچاقی برات اوردم…
خلاصه روزها که هیچی دیگه سال ها داشت میگذشت و ماهم هرروز زیر کتک و شکنجه تو این مدت خیلیا جونشونو زیر همین کتک ها و شکنجه ها از دست دادن و چه مظلومانه شهید شدن…
خیلی فکر فرار اوفتادیم خیلی نقشه ها کشیدیم و حتی عملیش هم کردیم و بارها شکست خوردیم حتی تو همین فرارها بچه هارو از دست دادیم و دیگه ریسک بود هربار بخایم جونمونو ب خطر بندازیم اما نبودین اونجا وگرنه مرگو به فرار ترجیه میدادین اما هیچوقت ناامید نشدم و همش تو ذهنم نقشه های مختلف میچیندم تا بالاخره به همراه یکی دیکه از بچه ها به نام اسد بچه جنوب بود با هر بدبختی بود شبونه تونستیم بزنیم بیرون وسط بره بیابون فقط تا میتونستم دوییدم البته پام یاری نمیداد جای گلوله ای خورده بودم با اینکه مدت ها میگذشت اما اذیت میکرد موقع فرار نگهبانه روی برجک متوجه ما میشه و میبندمون ب رگبار و اسد اونجا شهید میشه اما من تونستم فرار کنم انقدر رفتم رفتم تو بره بیابون بی اب و علف با دهان خشک و‌ شکم گشنه تا رسیدم ب یه ابادی نمیدونستم کجام و اصلا اینجا کجاس چه روستاییه هرجا بود تو همون خاک عراق بودیم مردم روستا که ادم های بدی نبودن ی مردی بود ب نام عبدالله سرو وضعمو که دید دعوتم کرد به خانش و اتاقی برام فراهم کرد اسباب حمام و لباس تروتمیز و حتی گوسفندی برام زد زمین و کباب مفصلی مهمانم کرد و بسیار هم خودش هم خانومش حلیمه مهمان نواز بودن اما وقتی عبدالله با خبر شد که یه اسیر ایرانی فرار کرده و دنبالشن و مژدگانی ام داره طمع کرد با اسلحه اومد بالا سرم که ببرم تحویلم بده اون ی فرد عادی بود من دوره دیده بودم و خب فاصلشو بیشتر باید باهام حفظ میکرد تو ی حرکت اسلحشو ازش گرفتم و با اینکه نون و نمکشو خورده بودم اما اون اول مهمان کشی کرد که رسمش نبود و یه گلوله گذاشتم وسط پیشانیش و رفتم سراغ زنش حلیمه از این زنای چاق روستایی بود و قیافش هم چنگی ب دل میزد تا اومد جیغ بکشه یکی با تهه اسلحه زدم تو سرش و بیهوشش کردم موقع رفتن چشمم اوفتاد ب کون بزرگ حلیمه و همونجور که بیهوش بود شلوار و شورتشو تا رونش دادم پایین و یه توف انداختم سره سوراخ کونش و کیرمو اومدم بکنم توش انقدر تنگ بود کونش و پوزیشن بد که نشد بیخیال انداختم تو کص بزرگش اندازه به کف دست کص داشت و با چندتا تلنبه ابمو خالی کردم تو کصش و زدم بیرون…
مردم که شنیده بودن خبرو همه دنبالم بودن و حتی امارمو داده بودن و خود ابوتراب و سربازاش اومده بودن سروقتم و یکم با روستاییا درگیر شدم و با ی اسب تونستم تا پای کوه ها فرار کنم و‌ فعلا مخفی بشم استتار کردم و شبو قرار شد بمونم تو کوهستان و تا هوا روشن بشه حرکت کنم دم صب شد و تقریبا هوا داشت روشن میشد راهی شدم کمی که رفتم متوجه صدای ماشینی شدم که از دور داره میاد اسبو ول کردم و سریع رفتم مخفی شدم و قتی ماشین رسید و اسبو دیدن نگه داشتن خوده ابوتراب نامرد بود و دوتا سربازم باهاش نفهمیدم چی بهشون گفت اما سربازا پریدن از ماشین پایین و شروع کردن دورو اطرافو گشتن خیلی وقت بود منتظر فرصت بودم ابوترابو بکشم الان بهترین فرصت بود درسته اونا سه نفر بودن اما مرگ یه بار شیون هم ی بار یا میکشم یا کشته میشم بسم الله
سربازا که حسابی از ماشین فاصله گرفتن من خودمو بی سر و صدا رسوندم ب ماشین ابوتراب تو ماشین نشسته بود ی سیگاری هم روشن کرده بود و داشت وا ویلا لیلی میخوند و زمانی ب خودش اومد که اسلحه رو سرش گذاشتم و اسلحشو گرفتم سوار ماشین شدم و گفتم سریع حرکت کنه تا سربازا متوجه ما بشن و بیان گازو گرفت و رفتیم چند کیلومتری که رفتیم ی جایه متروکه بود گفتم نگه داشت و بردمش داخل طناب که نداشتم با کمربند و لباسای خودش که پاره کردم دست و پاشو بستم ماشینم مخفی کردم کسی نبینه و اول حسابی از کون خشک خشک مورد تجاوز قرارش دادم تا حساب کار بیاد دستش بعد حسابی به سرتا پاش شاشیدم و بعد خوابوندمش و رفتم با کون نشستم رو صورتش و با یه فشار یه تپه ریدم رو صورت و دهانش و بعدم اول ی تیر زدم پای راست بعد یکی پای چپ بعد دوتا ب دستاش حسابی که دردو احساس کرد سره کلاشو با فشار کردم تو کونش و بسمش به رگبار…ته ته ته ته ته ته ته تق تق…
با ماشین راهی شدم سمت خودمون راهو که بلد نبودم سره یه دوراهی اشتباه رفتم و خوردم به ایست بازرسیشون و اونجا باز از شانسم دستگیر شدم و اینبار فرستادنم ی اردوگاهی که میگفتن کسی اینجا از زنده و مردتون باخبر نمیشه و کسی ام از اینجا زنده بیرون نمیاد و خب با حکمی ام ک من داشتم منتظر بودم تا تیربارون بشم…
دیگه حساب روزها و هفته ها و ماه ها و‌سالها از دستم در رفته بود صب تا شب تو یه سلول انفرادی تک و تنها سپری میکردم و هرروز منتظر اینکه بیان و ببرنم برای اعدام و تیربارون…
از بس فکرو خیال کرده بودم همه موها و ریشام سفید شده بود هفته ای یکی دوبار ی چیزایی میاوردن برای خوردن و باز میرفت تا کی مدتی بود خبری ازشون نبود و حسابی گشنه و تشنه رو به موت تا روزی که نمیدونم چیشد اومدن دره همه سلول هارو باز کردن و گفتن همه ازادین
هیچکس باور نمیکرد همه به هم دیگه نگاه میکردیم چه نگاه های سرد و‌ بی روح و نا امیدی
چه قیافه های درب و داغونی و چه سر و وضعی
بعد از بیست سال اسیری،بیست سال فراغ،بیست سال غم دوری از خانواده و وطن وارد خاک کشور شدیم هنوز که هنوزه باورم نمیشد من منتظر مرگ بودم حالا جان تازه ای ب من داده شده بود و برگشته بودم ایران اخ که فدای مادرم بشم که تو این سالها چی کشید از غم دوری و هروز چشم ب در و گوش ب تلفن که یه خبری از پسرش براش بیارن و خواهرم که ماشالله خانومی شده بود برای خودش چقدر اون زمان که دنیا اومد براش برنامه ها داشتم و میخاستم براشون زندگی بسازم که کیف کنن اما دست روزگار زندگی منو اینجوری چرخوند نتونستم بزرگ شدنشو ببینم و الان خواهرم خانومی شده بود صاحب دوتا فرزند ب نام سروش و سارا و شوهر و زندگی خوب مادرمم که فقط پیر و شکسته شده بود اخ که سیر نمیشدم از اغوشش از بوش چقدر بغل هم دیگه گریه کردیم کامل میشد تو چهرش همه سختیایی که این مدت کشیدرو‌ دید ی زن تنها بی شوهر من همه امیدش بودم که بیست سال گمو گور بودم اما الان دیگه برگشتم و تا نفس هست زندگی باید کرد…
اخ که چقدر خونه خوبه بوی غذای مادر بنده خدا مادرم حسابی دیگه اوفتاده بود تو زحمت هرچی میگفتم مادره من بیا بشین بزار تماشات کنم بزار دست ‌و پاتو ببوسم همش تو اشپزخانه بود برام هی جیزای مختلف درست میکرد میگفت بخور عزیز مادر بخور که خیلی ضعیف شدی باید خودتو تقویت کنی…مادره دیگه جاش تو خوده خوده بهشته…
رفتم ارایشگاه یکم ب سر و وضعم رسیدم درسته خیلی شکسته شده بودم ولی هنوزم بد نبودم ولی خیلی خسته بودم خیلی…
دیگه شده بودم حاج امیر یه جورایی قهرمان ملی به حساب میومدم…
ب همین واسطه پست و مقام خوبی گیرم اومد نه فقط من ب خیلی از این دوستانم که اسیر بودیم پیشنهاد پست و مقام دادن و خیلیا قبول نکردن و میگفتن ما برای این چیزا نجنگیدیم اما من اینجوری نبودم منی که تو فقر دستو پا زده بودم کاره خوب و پیشنهاد خوبو رو هوا میزدم و الانم که شده بودم حاج امیر و جایگاهه خوبی داشتم درامد خوبی داشتم…
چند وقتی بود مادرم گیر داده بود که امیر جان پسرم دیگه وقتشه زن بگیری سرو سامون بگیری خدارو شکر الان شغل و درامد خوب هم داری تا دیر نشه باید اقدام کنی…
راستش خودمم تو فکر بودم دیگه داشت سن و سالی ازم میگذشت یکی دوباری تو مسجد دختره حاج رضا نظرمو گرفته بود البته دختر خانوم با حجاب و‌ چادری بود خیلی با نامحرم چشم تو چشم نمیشد منم چند باری کنار خود حاج رضا دیده بودمش و خب یکی دوتا نگاه که حلال بود حاج رضا یکی از فرمانده هامون بود البته فرمانده قدیم تو زمان اموزشی ادم بسیار باخدا و پاکی بود
حاج رضا خودش جانباز جنگی بود یه محل سرش قسم میخوردن وقتی ب مادرم گفتم دختره حاج رضارو میخام گفت باریکلا پسر ب این انتخابت دختره نجیب و پاکدامنی انتخاب کردی همین عصری میرم با مادرش صحبت میکنم بعدم
خلاصه مادرم عصری رفت خونه حاج رضا با خانومش صحبت کرد و بعدم قرار شد من خودم برم پیش حاج رضا و رخصت بگیرم برای خاستگاری
شب برای نماز مغرب و عشا رفتم مسجد میدونستم حاج رضارو اونجا میتونم ببینم و باهاش صحبت کنم بعد نماز یکم که دورش خلوت شد رفتم سراغش با من عیاق بود میگفت تو خیلی سختی کشیدی قدر زندگیتو میدونی خلاصه سره صحبتو باز کردم گفتم حاج رضا راستیتش مزاحمت شدم که ازتون اجازه بگیرم گفت چه اجازه امیر جان پسرم گفتم اجازه امر خیر اگر بندرو قابل بدونید با مادر خدمت برسیم حاج رضا ی دستی رو شونه ام گذاشت و گفت ب حاج خانوم سلام برسون بگو حاج رضا گفت اخر هفته منتظرتون هستیم و منم خوشحال راهی خونه شدم و تا اخر هفته دل تو دلم نبود من تاحالا با هانیه دختر حاج رضا حتی برخورد اونجوری نداشتم ولی نمیدونم چه حسی بود که انقدر بهش علاقه پیدا کرده بودم…عشق؟عاشقی؟
نمیدونم…نمیدونم…نمیدونم…
ولی هرچی بود حسه خوبی بود انگیزه ای شده بود برای زندگیم من خیلی سختی کشیده بودم از زندگی فقط ارامش میخاستم ارامش فقط همین…
خلاصه اخر هفته رسید و من ب همراه مادر و خواهرم با گل و شیرینی رفتیم خاستگاری…
خاستگاری خوب برگزار شد چون خانواده ها تقریبا شناخت کافی داشتیم نصبت ب هم فقط من و هانیه خانوم خیلی باهم برخورد نداشتیم که با اجازه بزرگترا رفتیم تو ایوان خونشون و روی اون تخت چوبی نشستیم هوای اون روزو هیچوقت یادم نمیره نمه بارون زده بود بوی رطوبت هوا و بوی نم خاک و نمه بادی که میوزید با هانیه کلی صحبت کردیم اونم ب عنوان یک دختر سوالای زیادی در سر داشت بعدم رفتیم پیش خانواده ها دیگه حرف خاصی نشد و خدافظی کردیم تا هانیه و خانواش فکراشونو کنن و جواب بدن دو سه روز بعد مادرم خودش تماس گرفت منزل حاج رضا و بعد از سلام و احوال پرسی و این جور حرفا جویای نتیجه خاستگاری شد و لبخندو که روی لب های مادرم دیدم فهمیدم که اوکی دادن و بقیه صحبتا انجام شد خانواده حاج رضا خیلی سختگیر نبودن چهارده تا سکه به نیت چهارده معصوم مهریه تایین کردن و بالاخره من و هانیه نامزد کردیم هانیه دختره خیلی خوبی بود از هر لحاظ که بگم چه قیافه چه اندام چه خانه داری و اشپزی فقط خیلی بیش از حد مذهبی بود من خودم خیلی اهل این قید و بندا نبودم ولی همیشه ظاهرو حفظ میکردم که اره منم خیلی با ایمانم اما زارت…
دیگه اوفتاده بودیم دنبال خریدای عروسی و تکمیل جهازو،تمیز کردن و چیندمام منزل و این حرفا خدارو شکر همه کارا ب خوبی و خوشی انجام شدو تونستم عروسی ابرومندانه ای بگیرم البته ما که فامیلی ب اون صورت نداشتیم ولی خب نمیخاستم جلوی فامیلای زنم کم و کسری باشه به حمدالله عروسی ام خوب پیش رفت شب شدو حالا من با نو عروسم تنها امشب قصد نداشتم کاری کنم چون از صب جفتمون درگیره مراسم بودیم خسته بودیم دوست داشتم زمانی اولین سکس زندگیمونو بکنبم که جفتمون تو بهترین حالت جسمی و روانی قرار داریم سکس اول خیلی مهمه مخصوصن برای یک خانوم دوست داشتم خاطره خوبی براش ب جای بمونه ی دوش گرفتیم و عشقمو در اغوش گرفتم و بعد از کمی ناز و نوازش خوابیدیم خوب باید استراحت میکردیم که فردا روز زفاف ما بود همه شب زفاف دارن برای ما روزه زفاف صب زودتر پاشدم رفتم نون تازه خریدم و اومدم ی میزصبحانه مفصل چیندم و بعد رفتم سراغ هانیه با بوسه بیدارش کردم یکم همونجا سر به سرش گذاشتم وشوخی کردیم تا قشنگ سره حال شد بعدم رفتیم برای صبحانه که بعدش کلی کار داشتیم و دیگه دلم طاقت نداشت…
هانیر‌و نشونده بودم روی پام براش لقمه میگرفتم و کلی موقع صبحانه خوردن بوسیدمش یکم یخ داشت هنوز هانیه اونم از شرم و حیاش بود…
اون زمان مثل الان نبود که قبل نامزدی همدیگرو حامله میکردن ما تا قبل عروسی فقط دستای همدیگرو گرفته بودیم و خب من کمی شیطنت میکردم چندباری یه لب ریزی رفتیم در همین حد نه بیشتر و واقعا الان دیگه عطششو داشتم…
خلاصه انقدر موقع صبحانه خوردن باهم لاس زدیم و عشق بازی کردیم که جفتمون حسابی حشری شده بودیم هانیرو انداختم رو دوشم و راهی اتاق خواب شدم و انداختمش روی تخت…
لبامون که گره خورد به هم چه حس زیبا و وصف نشدنی بود اغوش و لبای کسی که دوسش داری و دوستت داره هانیه نه که براش تازگی داشت این کارا حتی همین بوسه زود احساساتی میشد و قلبش شروع میکرد تند تند زدن…
طولانی ترین لب زندگیمونو گرفتیم انقدر برای من این بوسه شیرین بود که دوست نداشتم لبامو از لب های عشقم جدا کنم…
همونجوری در حال لب گرفتم شروع کردم دست کشیدن روی بدن هانیه و نم نم دستمو رسوندم به سینه هاش و در حال لب بازی سینه هاشم میمالیدم هانیه سینه های گرد و خوشفرمی داشت سایزش 75بود و حسابی خوردنی و حساس هانیه رو سینه هاش خیلی حساس بود اینو زمانی فهمیدم که شروع کرده بودم ب خوردن سینه هاش و‌ دیدم حسابی از خود بیخود شده فهمیدم یکی از نقاطی که باعث تحریکش میشه سینه هاشه و منم که فرصت طلب انقدر میخوردم سینه هاشو تا بیهوش بشه…
لباسای هانیرو دراوردم و خوابوندمش و حسابی عرق در بوسه و نوازش و عشق بازیش کردم که عشقم حسابی گرم بشه و بدنش اماده بشه
از روی شورت حسابی کصشو مالیدم و رفتم بین پاهاش و شورتشو دراوردم و اون کص زیباش نمایان شد یه کص تپلی و با لبه های کوچیکه برجسته ترو تمیز بدون یه تار مو ناخوداگاه کشیده شدم سمت کصش و زبونم رفت لای اون شیاره زیبا و انقدری خوردم و مالوندم که دوبار هانیه پشت هم ارضا شد
تو همین هین تا هانیه یکم حالش جا بیاد لباسای خودمم کندم و دوباره رفتم سراغ عشق بازی نمیخاستم ب همین زودیا کار تموم بشه…
دوباره حسابی شروع کردم از سر تا پای هانیو بوسیدن و خوردن و مالوندن تا دوباره کصش اب انداخت و هانیه چشماش خماره خمار روش هم نمیشد با زبون بگه کیر میخام دستشو گزاشت روی کیرم و دیگه معطلش نکردم و رفتم بین پاهاش و سره کیرمو حسابی از ترشحات کصش خیس کردم و با سره کیرم میمالیدم روی چوچولش و حشری ترش میکردم و یه آن یه فشار به کیرم دادم و کامل خوابیدم رو هانیه تا بخاد حرفی بزنه و اه ناله کنه لبامو چسبوندم ب لباش و اونم از درد لبامو گاز گرفت و بازوهامو محکم فشار داد و اروم شد یکم بدون حرکت موندم تا کیرم قشنگ جا باز کنه وای که کصش انگاری کوره اتیشه داغه داغ پر حرارت کیرو ذوب میکرد بیشتر همونجوری مونده بودم ابم میومد از شدت شهوت زیاد نمیشد تحمل کرد برا همین پاشدم کیرمو کشیدم بیرون و هانیه عشقم خانوم شده بود بهش تبریک گفتم و خون پردشو از کیرم و کصش پاک کردیم و باز مشغول شدیم و نرم و اروم شروع کردم تلنبه زدن تو کصش جفتمون داغ کرده بودیم حرارت بدنامون رو هزار و هانیه زیر تلنبه هام چند بار دیگه لرزید و ارضا شد و منم دیگه واقعا دیدم نمیتونم و چندتا تلنبه سنگین زدم و کیرمو کشیدم بیرون و ابمو با فشار خالی کردم روی شکم و سینه هانیه انقدر با فشار بود که حتی تا سرش و موهاش و حتی بالای سرش هم پاچید…
اخ که چقدر سبک شدم هانیو در اغوش گرفتم و دوباره مشغول عشق بازی شدیم و چه سکس خوبی شد برای من مهم این بود که هانیه با تمام وجود لذت ببره و من این لذتو تو چشماش دیدم و همین برای من یه دنیا ارزش داشت توی هرچیزی اول بهترینو برای اون میخاستم بعد خودم…
روزها میگذشت و واقعا احساس خوشبختی میکردم زن خوب و نجیب و کدبانو و خانه دار داشتم و واقعا هانیه همراه خیلی خوبی بود بعد از اون هیچکس هانیه نشد برام زندگیمون خوب بود شغلم شغل خوبی بود مقامم بالاترم رفته بود و پاک و صالح چند سالی کار کردم و بعد چند سال خدا به من و هانیه یه دختر کوچولو داد و من پدر شدم شیرینی پدر شدن همانا و تلخیه داستان بعدش همانا…
بعد مدتی که مشغول ب کار بودم دیدم دورو بریام خوب دارن میخورن و میبرن من انگاری تا الان عین کبک سرم تو برف بوده و خلاصه منم قاطی شدم…
قاطی شدم و ب واسطه همین کارا با خیلیا اشنا شدم و ادمای زیادی برای خودم داشتم و الوده ب هرنوع خلافی بگی شده بودم روز به روز بزرگتر و قدرتمندتر میشدم اما ‌نه به راحتی،جایی که فهمیدم این مردم برای قدرت همه کار میکنن زرنگ نباشم کشیدنم پایین نکشم میکشنم خیلی رقبارو از میان برداشتم و چند وقتی بود هانیه بهم شک کرده بود خیلی قر میزد که اره تو خلاف میکنی و به صغیر و کبیر رحم نمیکنی خون مردمو کردی تو شیشه و این بحثا تا جایی پیش رفت که حتما هانیه اگه مدرکی ازم گیر میاورد اول از همه منو میکشید پایین داشت ابرو حیثیتمو پیش خانوادم و خانوادش میبرد و اون موقع تازه زایمان هم کرده بود و حتی قصد داشت ترکم کنه بره میگفت من تو خونه ای که سره سفرش نون حروم میاد نمیمونم…
اوضاع احوال بدی بود خیلی پریشون بودم هم از لحاظ کاری هم اون وضع زندگی نمیدونم چیشد و چرا اون کارو کردم پشیمونیش هنوز همراهمه واقعا مغزم دیگه کشش نداشت و سره یه تصادف ساختگی در سانحه رانندگی هانیرو کشتم،عشقمو کشتم،مادر بچم،زنی که با همه مشکلات دوسش داشتم ای کثافط بزنه ب این زندگی کوفتی و جاه طلبی و طمع،انقدر غرق در لجن شده بودم که حتی زنمو‌ کشتم دیگه هیچی برام اهمیت نداشت هرکس میخاست جلوی منو بگیره سرنوشتش همینه این دنیا خیلی بی رحم تر از این حرفاس…
دخترمون فرحناز اون موقع فقط چند ماهش بود…
هم مادری کردم براش هم پدری همیشه سعی کردم بهترینارو براش فراهم کنم و خب اونم تبعا چون مادر نداشت به من وابستگی بیشتری داشت
روز ها میگذشت و دخترم بزرگتر میشد…
بعد از دیپلمش فرستادمش کانادا برای ادامه تحصیل دختره زرنگی بود و خیلی براش برنامه ها داشتم ومنم دیگه انقدری گنده شده بودم که کسی جلودارم نبود هرکاری با یه تلفن حل بود
کفه خیابونا ی شهر با اسکورت و‌ بادیگار میچرخیدم
چند تن چند تن مواد وارد و صادر میکردم قاچاق هرچی بگید میکردم اما دزدی نمیکردم خیلیا با دوتا اختلاس خودشونو کشیدن بالا و‌ رفتن ریسکشم ی درصده کاری که من میکنم نبود اما دزدیو نیستم…
خلاصه مافیایی راه میرفتیم تو طول و عرض مملکت روی خط دردسر با سوده کمه معرفت…
سراسره کشور و حتی خیلی از کشورای خارجی شرکتای مختلف زده بودم و زیر پوشش اونا خیلی کارا میکردم توپ تکونم نمیداد روز به روز به خونه ها و مغازه ها و داراییام اضافه میشد و با همین پول کانادارو برا فرح بهشت کرده بودم و اونم مشغول درس خوندن بود و کم کم شرکتم توی کانادارو سپردم بهش و خب قطعا میفهمید که خلاف میکنیم اما دختره خودم بود دیگه جوری بارش اورده بودم که بجنگه برای زندگیش ریسک کنه خطر کنه شکست خورد قوی تر ادامه بده حتی بُکشه…
فرح خوب امورو گرفته بود تو دستش دختر با جربزه و با لیاقتی بود خودشو خوب ثابت کرده بود و انقدر با اقتدار شده بود که همه ازش حساب میبردن اونجا با ی پسری اشنا میشه به نام کامران اونم ایرانی بود و مقیم اونجا بیزینس خوبی ام داشت حتی گاهی شرکتامون پروژه های مشترک کاری ام داشته باهم و تصمیم میگیرن ازدواج کنن و خب طبق رسم حتی کامران کوبید این همه راه اومد ایران و از من دخترمو خاستگاری کرد و خب من شناختی ب اون صورت ازش نداشتم از سرو وضعش میخورد ادم حسابی باشه اما از همین ادما بیشتر باید ترسید و با فرح صحبت کردم وقتی دیدم اونم خودش مایل ب این ازدواجه بهش سخت نگرفتم و ازدواج کردن و همون کانادا مشغول زندگی و کار شدن چند سالی همه چیز خوب بود
حتی فرح و کامران بچه دار شدن و من صاحب یه نوه پسر شدم به نام مهراد
خودمم که خدم و حشمی راه انداخته بودم و حرمسرا باز کرده بودم و روزی چندتا کص نابی میزدم زمین و کوکایین خالص رو کص و کون و ممه هاشون اسنیف میکردم و تا دسته جا میکردم تو کص و کون های رنگ و وارنگشون…
پاشونم که از گلیمشون دراز تر میکردن سرشون زیر اب بود کم کم درگیری هایی بین کامران و فرح شکل گرفت و روز ب روز بیشتر میشد و مهراد تقریبا دوسالش شده بود که درگیریاشون اوج میگیره و فرح جمع میکنه میاد ایران و اما کامران مهرادو نزاشت بیاره و فرحناز تنها راهی ایران میشه و تو ایران متوجه میشه که باز بارداره…
و تو همین اوضاع احوال ب من خبر رسوندن که پاشو جمع کن برو ی وری که امارت گهی شده میخان بیان سر وقتت منم که خب پشتم گرم بود هرکار کردم از کنارم خیلیاشون نون خوردن و مهره ب این خوبیو هیچوقت از دست نمیدن گفتم اینبارم مثل دفعه های قبل میان میگیرن میبرن یه ساعت بعد با عذرخواهی تا دم در بدرقمم میکنن و اخرش بند کفشامم میبندن…
اما انگاری یکم اینبار داستان بگایی تر بود و چندتا از مسئولین عوض شده بودن و اینا تازه کار بودن و جویای نام و مبارز با فساد پا گذاشتن رو دم شیر…
روانه زندان شدم و تا دادگاه نهایی با جرمایی که بهم بستن حکم اعدام بهم دادن قطعا نبد تا اینجا پیش میرفت ب وکلیم گفتم برو سراغ فلان شخص بگو حاج امیر گفت دهن باز کنم دودمانتون به باده ها کونده ها من چند ماهه اینجام عین خیالتون نیست میدونید که من حتی مردمم میتونه بگاتون بده خلاصه من پیغاممو دادم اما خبری نشد تا گذشت و گذشت حکم اعدامم اومد و گفتن فلان روز حکم اجرا میشه راستش اونجا یکم ترس منو فرا گرفت واقعا داشتم اعدام میشدم اما کیرته من زندگی کردم که شاه نکرد حالا الان بمیرمم دیگه مهم نیس…
دم صب اومدن و بردنم برای اجرای حکم و رفتم روی چهارپایه حلقه دارو انداختن گردنم و سفت کردن و منتظر برای اجرای حکم چند ثانیه قبل از اجرای حکم ی ماموری با عجله اومد و گفت دست نگه دارید و دره گوش مافوقش ی چیزی گفت و قشنگ عصبانیتو تو چهرش دیدم وقتی گفت بیاریدش پایین ازاده…
اینو که گفت بلند بلند زدم زیر خنده و موقع رد شدن از کنارش لپشو کشیدم و با یه پوزخند زدم بیرون…
کونده ها منو داده بودن لا کار تو این مدت که نبودم چه بلبشویی شده بود خر صاحبشو نمیشناخت و فرح هم پا به ماه بود پسر دومش داشت ب دنیا میومد و من چند وقتی قرار شد برم کانادا تا کمی ابا از اسیاب بیوفته و دستور داده بودم سره چند نفریو زیر اب کنن من اگه ایران نباشم بهتر بود و ب فرح گفتم توام بیا بامن برگرد اونجا من حساب کامرانو بزارم کف دستش گفت نه من نمیام اون اشغال عوضی ام ی روز میکشمش فقط بابا اونجا مراقب مهرادم بچمو ب تو میسپارم نزار پیش اون بابای عوضیش باشه…
خلاصه من راهی کانادا شدم و حسابی ب ی استراحت نیاز داشتم خیلی خسته شده بودم دیگه سن و سالی ازم گذشته بود اونجا خودم رفتم سراغ کامران اول ی دل سیر کتکش زدم و سر و صورتشو اوردم پایین گفتم اینم بخاطر اینکه دست رو دخترم بلند کردی و بعدم وقتی فهمید فرح حاملس و حتی ماه اخرشه راهی ایران شد که دلشو ب دست بیاره اما انقدر بگایی درست کرده بود که فایده نداشت فقط گور خودشو کند…
مهرادو گذاشت پیش من و راهی ایران شد که ب خیال خودش با فرح و بچش برگردن…
بچه صحیح و سالم ب دنیا میاد اسمش شد مهران
اما کامران ب دست فرح ب قتل میرسه و فرح ب جرم قتل عمد دستگیر میشه…
سرپرستی مهران میوفته ب مادره پیرم و خواهرم چون کس دیگه نبود خانواده کامران هم همه خارج کشور بودن و اصلا خبری ازشون نبود حتی میگن سره دفن بچشون هم نیومدن انگاری اونام دل خوشی ازین ادم نداشتن من که خودم خیلی دوست داشتم برم ایران و بتونم برای بچم کاری کنم اما وکیلم خبر داد که جات همونجا امنه امنه کلاتم اوفتاد اینورا نیا که هوا پسه درسته ازادت کردن اما شرایط بد بگاییه…
مونده بودم کانادا خب الان سرپرستی مهراد با من بود اون از باباش اونم از مادرش که فعلا زندان بود البته وکیلم دنبال کاراش بود…
تا اینکه ی روز بهم خبر دادن که تو زندان فرحو کشتن…
بعدا مشخص شد هدفشون با این کار ضربه زدن ب من بوده حتی چندباری تو خود کانادا بهم سو قصد شد حتی ی جشن کوچیکی با ی سریع ادمای مهم روی کشتی تفریحیم وسط اب داشتم بهم امار رسیده بود که نرو که قصد جونتو دارن و من یکیو با گریم و لباس خودم ب جای خودم فرستادم و بله درست بود کشتی منفجر شد…
همه برنامه ریزی شده و دقیق برای حذف من
حتی انقدری حذف من براشون مهم بود که حاضر شدن مهره های خوب دیگشونم قربانی کنن چقدر کثیفه این سیاست…دنیا دیگه دنبای بدی شده
ادما حریص شدن و سیرمونی ندارن و این خیلی بده این یعنی جنگ یعنی خون و خونریزی یعنی جرم و جنایت یعنی همین کثافطی که مرد به همسرش زن به شوهرش و حتی به فرزند و پدر و مادر خودشون رحم نمیکنن…
ب خیالشون من مردم و خب این نقشه خوبی بود که دیگه پشت پرده و پنهانی کارمو بکنم و همه اونایی که منو زندگیمو دخترمو بگا دادنو بکشم پایین…
مهراد دیگه بزرگ شده بود و عصای دستم بود شناسنامشم ردیف کرده بود فامیلی خودمو گزاشتم روش پسر که نداشتم حداقل این پسر نسلمو ادامه بده شده بود همه کاره منم که تو بهشته خودم قرنطینه و ریسک نمیکردم همه چی برام فراهم بود
بهترین کص های کانادارو میکردم و بهترین کوکائین و ماری جوانا رو میکشیدم و به همه اینایی که میخاستن زمینم بزنن از رو نوک قله میخندیدم و ابجوی تگریمو سر میکشیدم…
خیلی سال بود دیگه از خانوادم و مهران خبری نداشتم و حتی مهراد هم نمیدونست که تو ایران یه برادر داره و بالاخره روزش فرا رسید که مهرادو بفرستم ایران خودم نمیتونستم برم چون از نظره مردم وجود خارجی نداشتن اما الان دیگه مهراد جانشین من بود و اون دمو دستگاه و حکومت بدون صاحب نمیشد بمونه و ادمایی داشتم هنوز که ارادت داشتن و بستر برای مهراد راحتتر بود و زودی تونست ایران جاگیر بشه و خودشو ثابت کنه تک تک کسایی که تو زمین زدن من دست داشتنو با دستای خودش کشت و نشون داد قدرت دست کیه
ولی خب خلاف اخر عاقبت خوبی که نداره میزنه و ی پرونده ای میوفته دست یکی از پلیس های جوان و جویای نام و حرفه ای که از قضا داستان میخوره ب مهراد و درگیر میشن و چقدر این پلیس دنبال مهراد میکنه و سفت و محکم برای دستگیریش پیش میره حتی ی جا رو در رو میشن باهم و دست خالی کلی مبارزه میکنن و مهراد میتونه فرار کنه اما بعد چیزی ب من گفت که اصلا انتظارشو نداشتم
اسم و فامیل اون مامورو از روی لباسش خونده بود امش مهران بوده فامیلیش فامیلی پدره مهراد…
من اون موقع ب مهراد چیزی نگفتم اون اصلا نمیدونست برادر داره چ برسه اسمش هم مهران و فامیلشم همون که دیده و از همه بدتر که پلیسم هست خیلی سال بود خبری نداشتم با هر سختی بود ی شماره از خواهرم گیر اوردم و جویای اون بچه و سرنوشتش شدم…
و فهمیدم کل این سالها پیش مادرم بزرگ شده و بعدم که مادرم عمرشو میده ب شما مهران میره تو نظام و دوره میبینه و ی مامور پلیس میشه و از اونجایی که کارش خوب بوده درجه داری ام شده بوده و حتی ازدواج هم کرده و حاصل این ازدواج یه دختر که البته اون زمان نوزاد بود…
واقعا که عجب داستانی شده بود چجوری ب مهراد میگفتم که برادر داره و از قضا همون پلیسیه که ازش زخم خوردی…
تو دوراهی سختی گیر کرده بودم سالها از اون بچه بیخبر بودم و اصلا فراموش کرده بودم که بچه دیگه ای هم هست و شاید باید خیلی سالهای پیش واقعیتو ب مهراد میگفتم و مهران هم میاوردم پیش خودم اما خب کاریه که شده…
خیلی فکر کردم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تصمیم گرفتم تا دیر نشده البته دیر که شده بود اما تا دیرتر نشده مهرادو در جریان بزارم…
اما مهراد بد کینه گرفته بود از مهران و زخمی ام که تو درگیری اخر از مهران خورد براش خیلی سنگین بود و قبل اینکه من همه جریانو بهش بگم میره ادرس خونه مهرانو پیدا میکنه و بعد از یه تجاوز حسابی به زن مهران با کص و کون خونی هم زن بدبختو میکشه هم اون بچه نوزاده طفل معصومو
و وقتی من داستانو براش گفتم و گفت که چیکار کرده فهمیدم که دیگه کار از کار گذشته و با این مثلا انتقام و ضربه شستی که زده امیدی ب این نیست که این دوتا برادر بتونن باهم کنار بیان و راهی نبود جز اینکه خود مهران هم کشته بشه
خیلی ب مهراد گفتم نمونه ایران قاچاقی بزنه بیرون اما مث خودم سره نترس داشت کله خری بود برای خودش میگفت این جنگه منه و تا تهش میرم حتی اگه کشته بشم…
چند روزی مهران نشست ب سوگواری همسر و فرزندش با حال خرابی که داشت میخاستن پروندرو بدن ب کس دیگه اما قبول نمیکنه میگه الان دیگه قضیه شخصی ام شده بخاطر زن و بچش هم که شده اون عوضیو دستگیر میکنم…
مهران نمیدونست که اون ادم برادرشه ب اونم تو این همه سال نگفته بودن و شب و روز دیگه میوفته دنبال مهراد و بالاخره باز تو ی عملیات دوتا برادر رو ب رو میشن اسلحه دست مهران بود و با تیری که ب پای مهراد زده بود زمین گیرش کرده بود و اونجا بود که مهراد میگه میخای بکشی بکش اما ی واقعیتو بدون منو تو برادریم…
مهران اولش باور نمیکنه میگه خفه شو اشغال من هیچ برادی ندارم اگه داشتم مثل تو یه حیوان صفت نبود تو حتی ب اون بچه ام رحم نکردی خلاصه دستگیرش میکنه و روانه زندان میشه و تو بازجویی هایی که باز مهران ازش کرد کامل داستانو برای مهران تعریف میکنه و میگه اگه باور نداری برو از عمه شهرزاد بپرس و مهران وقتی جویا میشه و واقعیتو میفهمه میگه مادربزرگ حق داشت این همه سال بهم نگه شماها وجود دارید بس که ادمای کثیفی هستین شماها از هیچ کاری هیچگونه عبایی ندارین و منتظر باش اعدام بشی دیگه ام نگو ما برادریم من برادری نداشتم،ندارم و نخواهم داشت…
واقعا زمین گرده کارما همیشه جواب میده
هر کاری کنی تو همین دنیا جوابشو میگیری
خوبی کنی بهت صد برابر بر میگرده…
بدی کنی بازم تهش به خودت بر میگرده…
هیچوقت غرور نگیرتتون که بدتربن چیزه و ادمو نابود میکنه…
به هرجا رسیدی خداروشکر کن نزار اون جاه و مقام بگیرتت…
این دنبا فانیه و واقعا ارزش این همه بدی و نداره…
هیچوقت هیچکسو قضاوت نکنید…
هیچوقت کسیو بخاطر کار یا گناهی که کرده سرزنش نکنید که نمیرید تا خودتان ب ان گناه مرتکب شوید…
چوب همه کارامو داشتم مبخوردم و خوبم میدونستم از کجا دارم میخورم…
روزی پدر خودمو ب فحش میکشیدم بخاطر خلافش و کثافط کاریا و عربده کشی و کتکایی که ب ما میزد اما سالها بعدش خودم شدم یکی صد برابر از اون بدتر بچم شد از خودم بدتر و اونجوری جون مرگ شد و نوه بزرگم مهراد که حکم اعدامش اومد و خوده مهران با دستای خودش به دار اویختش و قانونو اجرا کرد و خب خدا هم جای حق نشسته و بالاخره جواب میده…
و امیرخان غصه ما از شدت فشار روحی و روانی و فشارهای عصبی و کابوسای شبانه و ترس و وحشت و توهمی که فرا گرفته بودش دیوانه میشه و با هفت تیر خودش به دست خودش غریب و بی کس و تنها در غربت خودکشی میکنه و انسان های زیادی از وجود چنین حیواناتی راحت میشن اما از این امیر ها تو دنیا زیاده که هر چقدرم الان خوش باشن اما روزی به سزای همه اعمالشون میرسن تو همین دنیا…
و خب این گنگستر ما که داستانی بیش نبود و هرچی بود تخیلات ذهنی نویسنده بود و شاید واقعیت نداشته باشه اما خب هر داستانی حتی غیر واقعیش هم ممکنه اتفاق بیوفته و حتی شاید اتفاق هم اوفتاده باشه و خیلیا باهاش دستو پنجه نرم کرده باشن تا مغز استخوان درگیرش باشن و زندگیش کرده باشن…
ب امید روزی که صلح و دوستی در سراسر دنیا حاکم بشه…

پایان

نوشته: Mr.kiing


👍 7
👎 13
18801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

912093
2023-01-25 01:50:13 +0330 +0330

درود بر همه عزيزان🤠
اميدوارم لذت برده باشيد
منتظر نظرات و انتقادات شما عزيزان هستم🌹

Mr.kiing

0 ❤️

912098
2023-01-25 01:59:36 +0330 +0330

هنوز داستانتونو نخوندم ولی حالا که داستان خودتون منتشر شده خواستم به شما بگم به نظرم قشنگ نیست آدم هر شب موقع انتشار داستانها بیاد و بدون اینکه داستانهای دیگرانو بخونه براشون دیسلایک بزنه. قبول دارم بیشتر داستانها دلچسب نیستن ولی دیسلایک زدن قبل از خوندن داستان کار پسندیده ای نیست. موفق باشی دوست عزیز 🌹 😎

1 ❤️

912107
2023-01-25 02:42:45 +0330 +0330

قشنگ بود ولی آخه این حرفا به ایران نمیخوره این داستان باید تو L.A اتفاق میوفتاد

2 ❤️

912112
2023-01-25 02:49:30 +0330 +0330

کیر تو این فیلم هندی که تعریف کردی
تو فقط رئیسی و روحانی رو نکردی جاکش
خودت خنده ات نگرفت ازین همه کصشعر که تفت دادی؟؟؟؟

2 ❤️

912123
2023-01-25 05:10:03 +0330 +0330

دقیقا کپی یه فیلم بالیوود بود

2 ❤️

912125
2023-01-25 05:51:14 +0330 +0330

جنس از کجا میگیری خارکسده شاید ما هم به لطف جنساش تونستیم یه فضا پیمایی، موشکی چیزی بسازیم 💩

2 ❤️

912131
2023-01-25 09:13:16 +0330 +0330

شرح حال از آقازاده‌ها خوب بود اما خیلی دیگه تناقض داشت اصلا قبل انقلاب مواد مخدر شیشه و آشپزخونه تو ایران وجود نداشت و برخورد دو برادر آخر داستان مثل فیلم هندی شد اما کلی گویی که در مورد جنایت و خلاف کار بودن مسئولین بود جالب بود

1 ❤️

912144
2023-01-25 11:40:06 +0330 +0330

گاییده شدم تا تموم شد .لایک هم کردم بخاطر زحمت تایپ کردن این همه کلمه‌ای که نوشتی ولی حیف که کسشعر بود .فقط تا اونجا که رفتی ترکیه خوب بود .

2 ❤️

912151
2023-01-25 13:02:31 +0330 +0330

دهنتو سرویس این چی بود نوشتی ولی خدایی چطوری انقدر زیاد نوشتی با اینکه فیلم هندی بود ولی خسته نباشی زحمت کشیدی دیسلایک ام بخاطر زحمتت نمیزارم

1 ❤️

912159
2023-01-25 14:09:43 +0330 +0330

وقتی بعد گوش دادن آهنگ اگر یارم‌نشی اراذل میشم گنگستر میشم …داستان مینویسین همین میشه

2 ❤️

912192
2023-01-25 22:21:42 +0330 +0330

گنگستر شهر عامل بومه 😂

1 ❤️

912233
2023-01-26 03:12:34 +0330 +0330

فقط تو کف نصیحت هاییم ک اخرش کردی😂😂باو پابلو اسکوبار دیگه داستان نوشتن ک نصیحت کردن نداره

1 ❤️

912275
2023-01-26 10:29:34 +0330 +0330

واقعا برداشتی یه معجون از کسشعر درست کردی.هر کی گفته کسشعر انتها نداره درست گفته.تو این کستانت یه سر به سینمای هند سینما دفاع مقدس پورن هاب فیلمای سعید روستایی فیلمفارسی و هر کسشعر و مزخرفی که به ذهنت رسیده زدی

0 ❤️

912293
2023-01-26 12:30:03 +0330 +0330

بااین داستانت بیشتر میخوره مستر کیر باشی تا کینگ

0 ❤️

912326
2023-01-26 19:30:45 +0330 +0330

مغزم گوزید داداش …
این چی بود؟

1 ❤️

912429
2023-01-27 10:20:38 +0330 +0330

ترکیب جالبی از چند فیلم بود،اولش که متری شش و نیم بود،بخش اسارتش هم بااینکه خالی بندی زباد داشت تا بیست سال اسارت خوندم
اونجا بود که ریدی به کل داستان
اگه سال ۵۹‌ هم اسیر شده باشی
بیست سال بعدش میشه ۷۹
درصورتی که اسرا سال ۷۲ آزاد شدن

1 ❤️

912749
2023-01-29 18:12:41 +0330 +0330

چوم چرا اصن یجوری شدم
داستان بسیار عالی بود ولی یجوری بود نمیدونم چرا دوس داشتم بازم ادامه بدی😂

1 ❤️

912779
2023-01-30 00:01:50 +0330 +0330

ادبیات رو دوست داشتم،تخیلی هم خوب بود
ولی اگه واقعا سنت به این داستان بخوره باید بدونی علاوه بر زیبا نوشتن در داستان‌های سکسی قابل باور بودن یکی از عناصر مهم داستان هست
اولش گفتی خلاف کار بودی جنس بردی در ویلای طرف اونم بزور بردت داخل بعدم دست دخترش رو گذاشت تو دستت دخترش هم مشروب خورد و ماشین روشن کرد رفتین گردش
با حساب کتابی که من کردم زمان داستان دهه شصت بود
آخه کدوم آدمی که سرش به تنش می‌ارزید یا اصلا بی سراپا یه ساقی مواد رو میبره داخل خونه و زندگی و دست دخترشو میزاره تو دست طرف که بهش خوش بگذره
والا فک نکنم به فرهنگ الان هم بخوره حالا دهه شصت که بگذریم…

1 ❤️

912851
2023-01-30 09:46:07 +0330 +0330

خوب نوشتی فقط کاش خالی بندیش کمتربود تاباور پذیر تر میشد

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها