یک اتفاق ساده با سیمین (۱)

1401/09/17

مثل هر جمعه قرار بود بریم باغ حاج محمود پدرزنم.
از جمعه ها بیزار بودم چون میشستیم تو باغ و تا شب باید ور ورای خانواده زنو تحمل میکردم.
از همون اول هم از هیچکدومشون خوشم نمیومد الا سیمین مادرزنم و زهرا خواهر زنم.
چون همیشه تو دعواهای اول زندگیم هوامو داشتن.
تو ۲۲ سالگی به خاطر وضع خوب مالی و فشار خانواده ازدواج کردم و الان ۳۵ سالم شده.از زندگیم خیلی راضیم و هیچوقت به ذهنمم نمیرسید به زنم خیانت کنم.درسته اوایل یکم با الهام جنگ و جدل داشتیم،ولی همیشه دوستش داشتم.
تو اون دعواها همیشه محمود و سروش (برادرزنم) هیزم بیار معرکه بودن و سیمین و زهرا اروم کننده اوضاع‌.
زهرا مثل خواهر خودم بود.تقریبا همیشه خونه ما بود و حتی بارها شده بود باهاش کشتی بگیرم و قلقلکش بدم و هیچ حسی بهش نداشتم.عین یه خواهر بود واسم.
با این که سالها از اون دعواها میگذشت اما هنوز محمود و سروش گهگاهی زخم زبون و نیش میزدن و خلاصه هیچوقت دلامون با هم صاف نشد.
ولی سیمین برعکس همیشه هوامو داشت و هر از گاهی که یجا تنها میشدیم واسه رفتار اونا ازم عذرخواهی میکرد و با هم صحبت میکردیم.
بگذریم…
مثل هر جمعه تو باغ جمع شده بودیم و منم سعی میکردم خودمو خوب و خوشحال نشون بدم.
ناهارو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره رو تخت تو حیاط دراز کشیدم و ملحفه رو کشیدم رو سرم تا چرت بزنم.این بهترین راه فرار واسه گذروندن زمان بود.
افتاب بدنمو گرم میکرد و داشت خوابم میبرد که با صدای الهام چرتم پاره شد :
+فرهاد،بیداری
-اره،جانم؟
+سروش میخواد باغشو سم بزنه،من و بابا و بچه ها هم میریم اونجا که با سگاش بازی کنن.تو نمیای؟
-نه عزیزم.شما برید من یه چرتی میزنم.
+باشه پس فعلا
-مواظب خودت باش
چی از این بهتر که جمعه رو تو سکوت و هوای خوب بگذرونی.
دوباره سرمو زیر ملحفه کردم و با شنیدن صدای بسته شدن در،ارامش کل وجودمو گرفت.دیگه خوابم نمیومد
یه چند دقیقه چرت زدم و پاشدم و رفتم تو خونه.لباسامو دراوردم.گفتم تا برگردن میرم تو استخر.
اومدم برم حیاط پشتی که دیدم سیمین جون با بیکینی تو استخره.
دستپاچه پریدم تو خونه و رفتم لباس پوشیدم و برگشتم رو تخت نشستم.فکر میکردم همه رفتن و واسه همینم یکم خورده بود تو پرم.دوباره دراز کشیدم و گوشی رو گرفتم دستم که شیطون اومد سراغم.
دلم میخواست یه نظر هم که شده دوباره سیمین رو تو اون وضع ببینم.شاید بیشتر حس هیجان و کنجکاوی بود تا شهوت ولی هرچی بود بدجوری افتاده بود تو سرم وبالاخره هم کار خودشو کرد…
اروم رفتم بالا پشت پنجره اتاق و پرده رو دادم کنار.سیمین کنار استخر نشسته بود.
یه بیکینی قرمز و ابی تنش بود که سینه های گوندش رو خیلی بهتر نشون میداد.
با دیدن حجم رونای پاش تمام اون حس عجیب تبدیل به شهوت شد.
دیگه دید زدنم فرق داشت و زوم رون و ممه های گنده سیمین بودم.
اومد تو اب و شنا کرد و حین شنا کردنش تمام هواس من پیش بیکینیش بود که رفته بود لای کونش و این که چقدر این زن سفیده و چه اندام قشنگی داره.
داشتم لذت میبردم که سیمین از اب اومد بیرون و رفت تو خونه.
گند زدم.دیگه نمیشد برم پائین چون میدیدم و من اصلا نباید میومدم بالا.چون بالا فقط یه اتاق بود که واسه محمود و سیمین بود که به استخر دید داشت.
اروم از پله ها رفتم پائین تا ببینم اوضاع چجوریه.صدای دوش حموم میومد و منم فکر کردم سیمین حمومه.با تمام سرعت رفتم پائین که برم تو حیاط که یهو جلو پله ها با هم چشم تو چشم شدیم.
سیمین یه جیغ ریز زد و سریع پرید تو حیاط.منم عین کصخلا اینور اونور میرفتم و نمیدونستم چیکار کنم که یهو گفت :
+فرهاد جان بیداری؟؟؟؟
-اره مامان شرمنده رفته بودم بالا
سیمین سرشو از پشت دیوار اورد تو و بعد از یه مکث کوچیک گفت
+میشه بری تو اتاق من برم تو حموم؟!
-اره،چشم،ببخشید
پریدم تو اتاق و داشتم از خجالت اب میشدم که یهو یادم اومد کیرم عین گرز شق و تابلو واستاده و از رو شلوار ورزشی چسب عین کیر خر تابلوئه…
مطمئن بودم مکث سیمین به خاطر دیدن این وضع بود و خجالتم صد برابر شد.
از اتاق اومدم بیرون و از باغ زدم بیرون.خیلی بد شد.اصلا حس خوبی نداشتم.با خودم فکر میکردم سیمین دیگه هیچوقت بهم نگاه خوبی نداره.یه سیگار کشیدم و برگشتم تو باغ‌.
صدای سشوار سیمین از تو اتاق میومد.اومدم و نشستم رو تخت.از درون با خودم درگیر بود که صدای سیمین منو به خودم اورد :
+کی بیدار شدی فرهاد جان؟
-همونجا که اومدم پائین تازه بیدار شده بودم
+اع؟! من گفتم حالا حالاها بیدار نمیشی.بالا چیکار داشتی؟
هیچ جوابی نداشتم.فقط یهو گفتم :
-هیچی همینجوری رفتم یه دوری بزنم!!!
وااااااای.احمقانه ترین جواب ممکن همین بود.اصلا از این احمقانه تر ممکنه؟!
سیمین یه لبخند زد و گفت :
+این همه باغو ول کردی رفتی تو اتاق قدم بزنی؟؟؟!!!
با همون لبخند پیروزمندانه و در حالی که با موهاش ور میرفت،رفت تو خونه و من موندم و عرق سردی که رو تنم نشسته بود.
ولی با تمام این اوضاع،لبخند سیمین مثل یه روزنه نور ته این همه سیاهی بود.همین که با لبخندش نشون داد از دستم ناراحت نیست خودش یه دنیا ارزش داشت.
حسم غیر قابل توصیف بود.انگار یه گندی زده بودم ولی سیمین جای این که خرابم کنه با گند زدنم موافق بود.
اونروز گذشت ولی از اون لحظه به بعد فکر سیمین افتاد تو سر من.هرچقدرم سعی میکردم بهش فکر نکنم نمیشد.مخصوصا اون لبخندش که انگار بهم میگفت : میدونم چه غلطی کردی ولی عیب نداره…
بعد از اون هرروز که سیمین رو میدیدم همون لبخند رو میزد و من،هم خجالت میکشیدم و هم خوشم میومد.انگار این لبخند یه راز بود بین من و اون
از اون به بعد کلا نگاهم بهش عوض شده بود.تقریبا همیشه به فکر کردنش بودم.خیلی بیشتر بوسش میکردم و سعی میکردم موقع روبوسی بیشتر از نزدیک گوشش و گردنش بوسش کنم.گهگاهی هم با ترس و لرز سیمین رو دستمالی میکردم البته خیلی نامحسوس چون هنوز ترس داشتم.ولی در کل با هم خیلی صمیمی تر شده بودیم.خلاصه حدودا یک سالی به این منوال گذشت…
شب عروسی سروش بود و دو سه روزی بود درگیر کاراش بودیم.روز عروسی عصر رفتم دنبال الهام و سیمین و زهرا ارایشگاه،ولی سیمین نیومد.فقط الهام و زهرا.وقتی پرسیدم مامان کو گفتن بابا خودش میره دنبالش چون هنوز کار داره
رسیدیم تالار و حدود ۱ ساعت بعد حاج محمود اومد ولی تنها!
-سلام بابا مگر شما نرفتی دنبال مامان؟
+نه مگه با شما نیومد؟
-نه گفتن قراره شما برید دنبالش که
نه من گفتم که نمیرسم باید برم دنبال کارا
گوشیشو برداشت و به سیمین زنگ زد.از طرز صحبت کردنش میشد فهمید سیمین خیلی ناراحته.میخواست بره دنبالش که من گفتم خودم میرم،شما پدر دامادی زشته نباشی چون از تالار تا ارایشگاه هم راه زیاده.تالار خارج از شهر بود.
رسیدم دم ارایشگاه و زنگ درو زدم.سیمین جونم اومد بیرون.یه لباس شب استین حلقه خیلی قشنگ ابی تنش بود تا روی زانوهاش.یه شال بزرگ هم انداخته بود رو سرش و بازوهاش که دیده نشه.
دستشو گرفتم و سریع سوار ماشینش کردم و خودمم سوار شدم.بعد از سوار شدن سلام و احوالپرسی کردم و تازه اونجا بود که متوجه ارایش زیبای صورتش شدم.
خیلی زیبا شده بود.انگار عروس امشب سیمین بود.
ناخوداگاه گفتم :
-چه قدر خوشگل شدی عزیز دلم
+مرسی چشمات خوشگل میبینه مامان
یه بوس از لوپش کردم و اونم لبخند تحویلم داد و راه افتادیم به سمت تالار
تو راه سیمین از محمود گله میکرد که اره بیفکره و بیخیاله و…
من فقط لا به لای حرفاش دنبال فرصت بودم که هرجور شده امشب مخشو بزنم و بین حرفا یکم خودمو زدم به در پرروئی و گفتم
-حاجی قدر همچین خانم خوشگلی رو نمیدونه که
+قدر بدونه؟نه بابا تو بگو یذره
-الهی من فداتشم.حیف حاجی نمیاد خوب؟!
-ای بابا.حاجی اگر قدر دان بود که وضع من این نبود
+الهی دورت بگردم من.غصه نخور خوشگل خانم.خودم مخلصتم هستم
با گفتن این حرف دستمو گذاشتم رو زانوش که لخت بود
سیمین یکم مکث کرد و بعد خندید
دستم همونجا خشک شده بود.میترسیدم با یه حرکت اشتباه همه چی خراب بشه که سیمین جون ادامه داد :
-نه بابا مردا همشون عین هم دیگه ان
مجوز داده شد.دیگه دستم راحت اونجا بود.ادامه دادم
-البته دور از جون من دیگه
سیمین با لبخند گفت :
+نه بابا توام مثل بقیه مردا
زانوشو اروم فشار دادم و گفتم :
-دست شما درد نکنه دیگه.منو باش بکوب از تالار زدم اومدم دنبالت.بعد اینجوری میگی
پاشو تکون داد و گفت
+وظیفت بوده،زانومم قلقلک نده بدم میاد
دستمو رو پاش یکم حرکت دادم و اونم خندید
+حواست به رانندگیت باشه
-نترس عشقم حواسم هست
لبخند دائمی سیمین و حالا چراغهائی که یکی یکی با لبخندش در حالی که دستم رو پاش بود سبز میشد چنان کیرمو شق کرده بود که خیسی شورتمو کاملا حس میکردم.دیگه عقل نداشتم و کیرم بود که فرمان میداد.دستمو اروم رو پای سیمین میکشیدم و پاشو ناز میکردم و اونم هیچی نمیگفت.
تو اوج شهوت بودم.اروم دستمو بردم بالا و رسوندم به رونش و شروع به مالیدن رون پاش کردم
سیمین هیچی نمیگفت ولی منم جرات جلو رفتن بیشتر از این رو نداشتم
جاده منتهی به تالار یه جاده کم نور و خلوت بود.وقتی پیچیدم توش شهوتم صد برابر شد.ناخوداگاه ماشینو نگه داشتم
+چی شد،چرا وایستادی؟!
بدون حرف زدن صورتمو بردم نزدیک صورت سیمین.میدونست چی میخوام و این تو چشاش معلوم بود ولی چیزی نمیگفت
-یکم بوست کنم بعد بریم
+نه دیوونه برو دیر میشه
-لطفاااا
یه بوس کوچیک و سریع از لوپم کرد و رفت عقب
+برو دیر میشه
-همین؟
+اره دیگه پس چی؟
سرشو چرخوندم سمت خودم و خواستم لب بگیرم که خودشو عقب کشید و سرشو برگردوند به طرف شیشه و اروم گفت :
+چیکار میکنی فرهاد،زشته مامان
-زشت نیست.هیچکس جز ما اینجا نیست
+نباشه خوب.تو جای پسرمی
-اصلا هم جای پسرت نیستم.من جای شوهرتم که قرار بود بیاد دنبالت
خندش گرفت.دوباره سعی کردم ازش لب بگیرم ولی ناموفق بود.سرشو چرخوند رو به شیشه و سکوت کرد
-جون من،تورو خدا.فقط یه بار
برگشت با خنده نگام کرد ولی چشماش خمار شده بود :
+دیوونه شدی؟برو دیر میشه
سرمو بردم جلو :
-بوس بده برم
یکم مکث کرد و یه بوس کوچیک از لبام کرد
-همین؟
+رژ دارم دیوونه نمیشه،ارایشم خراب میشه
دستمو تا نزدیک کسش بردم که پاهاشو به هم چسبوند
+برو،نکن.بخدا دیر میشه
قبل از رسیدن به تالار یه بار دیگه هم بوس خواستم که اینبار بدون هیچ حرفی یه بوس باحال از لبام کرد.دم تالار که پیاده شد گفت :
+لباتو پاک کن بعد برو تو،رژیه
اینو گفت و رفت تو
با سرعت ماشینو پارک کردم و یه راست رفتم تو دستشوئی تالار.شرتم اینقدر خیس شده بود که به شلوارم رسیده بود.میتونم بگم اونشب بهترین جق عمرمو زدم.

ادامه دارد…

نوشته: فرهاد


👍 29
👎 5
41901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905848
2022-12-08 01:40:07 +0330 +0330

آخ دوس داشتم حستو

1 ❤️

905933
2022-12-08 13:59:54 +0330 +0330

نوش جان

0 ❤️

905987
2022-12-09 00:10:33 +0330 +0330

بجای خواهر زن باید بگن مادر زن نون زیر کبابه

0 ❤️

905994
2022-12-09 01:05:35 +0330 +0330

جقی بدبخت

0 ❤️

906080
2022-12-09 16:54:42 +0330 +0330

قشنگ بود ولی بنطرم اون گریم هزار درصدی دیگه بوس اضافه بود همون مالیدن بهتر بود کمی خرابش کردی زودتر بقیه ش بنویس

0 ❤️

923174
2023-04-13 09:23:31 +0330 +0330

بقیش چی شد. داستانت خوبه

0 ❤️

941897
2023-08-12 11:45:18 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️