اپیزود اول : طلوع تاریکی
در ارتفاعات تبت ، جایی که حتی عقاب ها هم جرعت اوج گرفتن نداشتن ، معبدی کهن بنا شده بود . راهب هایی که در این معبد می زیستند همگی انسان هایی روشن ضمیر و قدرتمند بودند .
مثلا بعضی از آنها توانایی این رو داشتن که در یک چشم به هم زدن به هر کجا می خوان برن ، بدون اینکه نیاز باشه مثل من خودشون رو جر بدن تا بتونن قبل از راه افتادن BRT یکجوری داخلش جا بشن . بگذریم .
اما در بین اونها یکی از همه عجیب تر بود . نه به خاطر توانایی هاش . به خاطر رفتاری که داشت .
سایادو ممکن بود ساعت ها به یک دونه برف خیره بمونه . ممکن بود وسط تعالیم استاد جیشش بگیره و ممکن بود وسط جیش کردن ، دوباره به یه دونه برف ساعت ها خیره بشه .
در اون بعد از ظهری که داستان ما از اونجا شروع میشه ، سایادو مشغول ول چرخیدن در سرسرا بود که استاد او را فراخواند .
استاد اتاق کوچیک و دنجی داشت و خودش یه گوشه ای از اون چهار زانو و با چشمای بسته نشسته بود . سایادو به محض اینکه وارد اتاق شد اضطرابی رو که عادت نداشت همراه استاد ببینه احساس کرد .
سایادو به اتاقش رفت تا خرقه ی گلبهی رنگش رو بپوشد ( اگه شمام مثل من نمی دونین گلبهی دیگه چ جور کوفتیه خودتون یه چیز خفن تصور کنین : ارغوانی ، آبی فیروزه ای ، زرد متالیک … یا هر چی ، چه می دونم . ) و بعد برداشتن عصایش ، آماده ی عزیمت شد .
اپیزود دوم : رفاقتی
بر اساس افسانه های یونان باستان ، هادس ، الهه ی مرگ ، منزوی و نچسب ترین موجود جهان است . اما بر خلاف آنچه که قبلا در کلّتان فرو کرده اند اون یک ایکبیری که کلاه شنلش رو تا چونه پایین کشیده باشه نیست . ابداً .
اتفاقا او ظاهر خیلی معمولی ای داره و سعی می کنه بین خود ما زندگیش رو بگذرونه . همیشه تیشرت و شلوار پارچه ای می پوشه ، ریشش رو هم دیر به دیر می زنه . به همین دلیل وقتی سایادو خواست باهاش رو بوسی کند لپش شروع کرد به زق زق کردن .
مدتها می شد که کسی هادس رو در آغوش نگرفته بود . وقتی سایادو این کار رو کرد او وا ماند . برای چند ثانیه احساس کرد چه خوبه اون هم برای خودش چند تا رفیق داشته باشه و اولین صحنه ای که در ذهنش شکل گرفت لحظه ای بود که توی حیاط دانشگاه پاکت سیگار رو از جیبش در میاره … . فورا پشیمون شد . هادس حتی به باباش هم رفاقتی سیگار نمی داد . آدرسی رو که مقصد سایادو بود کف دست او گذاشت و جیم شد .
آدرس برای جایی در باخترِ دور بود . سایادو می دونست که غیب شدن بلد نیست . اما نمی دونست پرواز کردن رو بلد هست یا اونو هم نیست . یاد درس های شبانه استاد افتاد . درباره ی پرواز کردن گفته بود : تنها کافی است که ایمان داشته باشین .
سایادو مثل کتابای دوزاری روانشناسی زیر لب گفت :
اپیزود سوم : من
موقعی که عقاب عظیم الجسه داشت خودش رو از برف های شاشی می تکوند من هنوز شلوارم رو بالا نکشیده بودم . بهت زده داشتم به اون و مرد میانسالی که کنارش دراز کشیده بود نگاه می کردم . عقاب با لگد به باسن مرد کوبید و وقتی فهمید زنده است دو تا لگد دیگه هم زد . وقتی پرواز کرد خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به کمک مرد . بردمش به چادر زپرتی ای که تقریبا دوهفته پیش توی پاچه م کرده بودن .
جوون نپخته ای بودم . تنها چیز باور نکردنی ای که تا اون موقع تجربه ش رو داشتم رفتن ویدا بود . باسه همین هیچ کدوم از حرفای سایادو رو باور نکردم .
کدوم کسخلی به خاطر یک وظیفه ی تخمی تخیلی از همچین ارتفاعی پایین می پرید ؟
البته اون هم حرف های منو باور نکرد .
کدوم کسخل دیگه ای به خاطر رفتن یک دختر تصمیم می گرفت اورست رو فتح کند ؟
برای سایادو از ویدا گفتم . تمام مدت بر خلاف بقیه ساکت موند و آخرش تنها چیزی که گفت ، همین بود :
حرف زدن با اون هر چند باورنکردنی بود ولی واقعا احساس خوبی داشت . درسته که افتضاح انگلیسی صحبت می کرد اما تمام حرکاتش واقعی بود . وقتی لبخند می زد میتونستین مطمعن شین که واقعا دوستتون داره . ازش قول گرفتم یه روزی سفرش رو برام تعریف کنه ، آدرسم رو هم پشت همون کاغذِ کمپوت نوشتم و توی جیب خرقه ش گذاشتم .
فقط سایادو مانده بود که چگونه یک شبه خودش را آنسوی زمین برساند . گفتم :
بعد رفتن سایادو دیگه برف نبارید ولی وزش باد شاکی تر از قبل شده بود . انقد ستاره توی آسمان می درخشید که هر لحظه ترس این رو داشتم پدربزرگم از یک کناری سر و کلش پیدا بشه و با زدن یک کلید نصف ستاره ها رو خاموش کنه . برنامه بعدی اش هم این بود : یک ساعت و نیم سمینار ، با موضوع پول هدر دادن جوانان علاف در جوامع توسعه نیافته .
اما بابا بزرگ نیومد و وقتی وسط کوهستان تنها بمونید ، قبل از جن های سرگردان اولین چیزی که سراغتون می یاد فکره . چیز های مختلف شروع کرده بودن به پرسه زدن درون ذهنم :
تعداد گیلاس هایی که داخل یک کمپوت جا می شد …
آخرین باری که ویدا رو بوسیدم . مزه ی شور اشک هاش …
چایی های تلخ و پر رنگ بابا بزرگ که بیشتر به نفت خام شبیه بود …
گرمای بدن ویدا . گل انداختن گونه هاش …
لرزیدن او موقعی که غرق بوییدن سینه هایش یودم …
و پرت و پلای سایادو . شاید … شاید چی آخه ؟
احتمالات مختلف رو برسی کردم و آخر سر ، درست وقتی باد آخرین میخ چادر رو هم از جا کندش یه چیزی برام روشن شد .
شاید … یه جای دیگه شادتر بود …
در بحبوحه ی والس چادرم با باد ، زیر لب از خداوند یا هر بابای دیگری که آن لحظه حرفهایم را می شنید خواهش کردم ، ویدا ، هر قبرستانی که هست ، شاد باشد .
دیگر هیچوقت سایادو رو ندیدم ، اما اون به قولی که داده بود عمل کرد . بعد از ملاقات با من ، سایادو به آغوش خود شیطان رفته بود .
ادامه داره … ببخشین که خسته شدین .
نوشته: او.
اسکیینتیست نجم ! (همینه نه ؟ ) همینجوری برای گذراندن اوقات علافی .
آتیشی گی عزیز 12 و نیم بار جملتو خوندم هنوز گیجم . ولی دستت درد نکنه به هر حال .
بسیار جالب و عالی بود سنگین خندیدم حتما ادامه بده!!!
سایت نمیزاره نظر رو کامل بدم به هر حال 2 تا چیز رو میگم از من دلخور نشو اول هادس رو الهه خطاب کردی که به معنای مونث است در حالی که هادس مذکر بوده و همسری به به نام پرسه فونه داشته دوم اقای اتشین منظورش ((سرش) بوده که به اشتباه شرش تایپ شده اون هم ساینتیست به معنای دانشمنده . اون قسمت برف زرد رنگ یا شرمنده شدن دسته خر وحشتناک منو خندوند دیگه راجع به هادس پشت دانشگاه حرف نمیزنم!!! پسر بینظیری تو فکر کنم بچه محل خودمون باشی به هر حال هر کیی و از هر کجایی کارت خیلی درسته (این همه تعریف کردم قست بعدی رو فردا شب ندی بیرون همش میشه فحش!!)
او جان ویدا جون فکر کنم به خاطر باسه گفتنت رفته قبرستان. (inlove)
اتفاقن به نظر بنده خیلی خوب بود. ادامه بده. تنها مشکلی که داشت داستان پردازی بود که سرهم بندی شده بود و کمی بی ارتباط…
هی نگو اسکیینتیست
ساینتیسته
نظر خاصی ندارم
بد نبود
حس میکنم قسمت بعد رو بهتر بنویسی
غلط کردم دیگه نمی گم …
ممنون که نظر دادی
ممنون که نظر خاصی نداشتی
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم …
اگه خوشتون اومده گشاد بازی در نیارین لطفا و لایک کنید تا بشه قسمت بعد را آپلود کرد .
مچکرم فراوان …
سلام دوستان قدیمی و جدید
جناب O.o سبک طنز نویسی جالبی انتخاب کردی .
بسیار طنازانه و جذاب قلم زدی ، ادامه بده .
? ? ? ? ? ?