اتفاقات دانمارک (۱)

1397/10/17

سلام. 33 ساله هستم. پسری مجرد. کتابم که اجازه چاپ نداره. اینجا ولی میشه گفت و میشه نوشت…
از ایران به دانمارک کوچ کردم برای ادامه تحصیل. وضع مالی ام در حدی بود که بتونم خونه ای اجاره کنم. چند ماهی بود که تنها بودم. و اصلا حس خوبی را تجربه نمی کردم. یک روز در حین اینکه می رفتم دانشگاه به خانم جوانی برخورد کردم که دو تا کیف مسافرتی که به ظاهر سنگین هم بود را با خودش می کشید و من از فاصله چند متری داشتم نگاهش میکردم. یکی دو قدم مونده بود بهش برسم با خودش گفت: خدا ،خسته شدم و یه آهی هم کشید که احساس کردم از سر خستگی و کلافگی بود. چون فارسی حرف زد وایستادم. پرسیدم: سلام.ایرانی هستید؟ جواب داد بله. من: چون گفتی خدا، خسته شدم متوجه شدم ایرانی هستی. تازه اومدی دانمارک؟ بله. منم ایرانی هستم و چندماهی میشه اومدم. اگر کمک ازم برمیاد بفرمایید.حتما اینجا تنها هستید و کسی را ندارد.درسته؟ بله. تنها اومدم ولی فکر نمیکردم همین اولش اینقدر دردسر داشته باشم. بهش گفتم ببین من عجله دارم و باید به کلاس برسم. دست کردم تو جیبم و کلید خونه ام را بهش دادم گفتم بگیر.و اشاره کردم به خونه ام که چند متر اون طرف تر بود. گفتم اونجا خونه ی منه. برو استراحت کن کمی نفس بگیر (برای اینکه فکر منفی نکه اضافه کردم که) پشت در را حتما بنداز و در راهم قفل میکنی.من که برگردم میزنم به پنجره که متوجه بشی منم. و در را برای کس دیگه ای باز نکن. من اینجا کسی را ندارم که بخواد بیاد خونه ام. گفت نه ممنون خودم یه جایی را پیدا میکنم وفلان و بهمان. بهش گفتم : ببین نگفتم خونه ام مال تو که، قبول نمیکنی. گفتم استراحت کن و وسایل هات را بذار خونه ی من برو دنبال یه جا بگرد. پیدا کردی بیا وسایل هات را جمع کن و برو. فقط شماره تماس بده که اومدم و خونه نبودی پیدات کنم…( البته زبان صحبت کردنم با این خانم اینقدر راحت نبود و رسمی تر صحبت کردیم. اینجا اینطوری نوشتم که قشنگ تر باشه).
قبول کرد و رفت خونه منم رفتم دانشگاه. عصر برگشتم. زدم به شیشه پنجره. در را باز کرد. کمی صحبت کردیم و چای و میوه ای خوردیم. نتونسته بود جایی را پیدا کنه. و خیلی ناراحت و مضطرب بود. گفتم: ببین نگران نباش و عجله هم نکن. اینجا دو خوابه است. وسایل هات را بذار تو اون اتاق اینجا میتونی بمونی تا یه جایی را پیدا کنی منم بتونم کمکت میکنم.
شب شد. بهش گفتم تازه از راه رسیدی و کلی هم پیاده روی کردی. شاید یه دوش کلی سبکت کنه. با اسرار قول کرد. رفتیم تو اتاقی که بهش گفته بود مال تو و وسایل هام را جمع کردم و حتی برای اینکه بازم اعتماد کنه گفتم کلید اتاق پیش خودت که خواستی در را قفل کن. گفته نه بابا این چه حرفیه. همین که بدون اینکه منا بشناسی کلید خونه ات را بهم دادی و الان هم داری جا بهم میدی خودش گویای خیلی چیزهاست و منم که الان اینجام یعنی اعتماد کردم. پس کلیدی لازم نیست.
اومدم از اتاقد بیرون. آماده میشد بره حموم. مانتو و شال و…را که دآورد من تازه متوجه بدنش شدم. سینه ای بزرگ که کاملا جلب توجه کرد ولی سریع نگاهم را برداشتم که استرس نگیره…
پس من یه دوش بگیرم. گفتم راحت باش. و از جلوی من که رد شد…فک میکنیدچی دیدم؟ یه باسن گرد و بزرگ که قشنگ داشت شلوار جینش را می ترکوند. شهوتم زد بالا یه لحظه. کنترل کردم و لی تا دم در حموم نگاهم دنبال باسنش بود…قشنگ داشتم راست میکردم.گذشت و چند روزی با هم بودیم.بعد از دو هفته خودش گفت فک کنم دیگه باید برم. بیشتر از این مزاحم تون نمیشم. گفت چه خوب. پس یه جا پیدا کردی. کجا ست؟ چه جوریه؟ چند اجاره؟ گفت نه نه. جایی پیدا نکردم. فعلا میرم یه سوئیتی جایی تا ببینم باید چکار کنم. من: چرا؟ مگه اذیت میش اینجا؟…نه اتفاقا راحتم ولی باعث میشم اذیت بشید. گفتم من مشکلی ندارم ولی اگر شما داری اذیت میش یا دوست داری تنها باشی دیگه اونا خودت میدونی…خلاصه کنم که نتیجه این شد پیشم بمونه و هزینه هامون را با هم تقسیم کنیم.
یه روز دیدم نمیتونه راحت بشنه چه سر سفره چه روی مبل. پرسیدم چیه؟چیزی شده؟گفت پشتم خیلی درد میکنه.
چرا؟
نمیدونم.
گرمش کن شاید سرما زده.
گرم کردم یه کم خوب شد ولی بازم درد میکنه.
گفتم شایدعضلاتت گرفته برو یه دوش گرم بگیر خوب میشی. شام که خوردیم رفت دوش بگیره. موقع راه رفتنش که بدنش را میدیم دیونه میشدم. چه باسنی.چه باسنی. سینه ها که تو تی شرت داره قلپی میزنه بیرون. لباس هاش هم بیشتر جذب بودند. دیونه میدشدم. اعتراف کنم که تا امروز چند باری استمناء کردم. آروزی لمس بدنش را داشتم.بگذریم…از حموم اومد بیرون بهش گفتم چه طوری؟ جواب داد با آب گرم ماساژدادم بهتر شد.
از فرصت استفاده کردم. گفتم اگر مایل بودی ماساژت میدام کیف کنی و زود هم خوب میشدی.
مگه بلدی؟
آره. ولی حرفه نه. دوستم قبلا که می رفیم استخر بهم یاد داد. گفته اذیت میشی. نه.ولش کن.
گفتم این چه حرفیه. کلا ده دقیقه میشه. باید دارز بکش رو شکم. اتفاقا تازه دوش گرفتی بهتره. دراز کشید رو سینه. وای از این باسن. چه برجستگی ای ایجاد شده بود. آروم آروم شروع کردم به ماساژ. (این دفعه اول بود و از روی لباس. ولی منتظر باشید دفعه های بعدی را بگم…بگذریم). از بالا شروع کردم. پشت را که ماساژ میدادم از بقل هم کمی دستم را به کنار سینه هاش میزدم. یه حس ناب. چون دراز کشیده بود کمی لباسش بالا رفته بود. یه بدنه تقریبا سفید ولی نه در حد سفید برفی. کش شورت صورتی رزنگ هم چشم نوازی میکرد. و ساق پای سفیدش که بهت چشمک می زد.اینم بگم که وقتی رسیدم به باسن زود رد شدم…چرا؟ چون باید اعتمادش را جلب میکردم که فکر منفی نکنه… و در نهایت مجبور شدم یه شب دیگه را هم خود ارضایی کنم…با خودم میگفتم کی این آرزو به سر میاد که بقلش کنم و اون سینه ها را بخورم.
دو روز بعد از این ماجرا دانشگاه بودم. اومدم خونه. دیدم صدای آب میاد فهمیدم رفته حموم. آروم رفتم کنار در. چون من نبودم، در را کامل نبسته بود و اصطلاحا فقط پیش کرد ه بود. طوری که 4-5 انگشت لای در باز بود. حموم خونه ام بزرگ بود. کنجکاو شدم. قایمکی دید زدم…صحنه ای بی نظیر. بدنی سفید که قطره های آب روش قلت میخورد و از بالا تمام سینه ها و باسن را رد میکرد به ران هایی بسیار جذاب میرسید و به زمین می افتاد. دوست داشتی بجای اینکه به زمین بیفته در دهان تو می افتاد…آخه حیف نیست این آب…
نیم رخ من بود. شامپو زده بود به موهاش و چشمای سبز زیبا را بسته بود و این یه فرصتی بود برام من که کامل به جزئیات توجه کنم. دختر شیطونی بود. چون پشم کسش را گذاشته بود بلند شد بود. چیزی که من واقعا عاشقش هستم.( فک کن کس سفیدی را بخوری در حالی که پشم داره. والبته مرتب شده). دستش را از روی موهای سرش آورد پایین. کمی با سینه های خودش بازی کرد. و یه لحظه چرخید روبه من که سری سرم را کشیدم. چند ثانیه ای وایستادم و با کلی استرس که نفهمه دوباره نگاه کردم. دستش را برده بود لای پشم ها و می شست. چرخید و پشت به من شد. باسن را شروع کرد به مالوندن و شستن. من که کامل راست کردم و کیرم داشت منفجر میشد. آروم آروم آب را که بست. فهمیدم کارش تمومه و زود رفتم دم در. در را الکی باز و بسته کردم. یه کم محکم بستم که یعنی من تازه اومدم. صدای در را شنیده بود. چون وقتی وارد شدم دیدم که در حموم کامل بسته شده. چند دقیقه گذشت و اومد بیرون. گفت کی اومدی؟ ( مثلا متوجه اومدن من نشده). گفتم چند دقیقه ست. عافیت باشه.دوش گرفتی. آره.کلی سبک شدم.

پایان فصل اول از کتاب: اتفاقات دانمارک. نویسنده: روای
اگر نظرتون را دادید و مثبث بود فصل های بعدی را به اشتراک میذارم

نوشته: راوی


👍 8
👎 14
12040 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

740111
2019-01-07 21:28:03 +0330 +0330

الان با همین لحن تخمیت انتظار چاپ کتابم داشتی!
تو دیگه خیلی سطح انتظارت بالاس :|

2 ❤️

740122
2019-01-07 21:44:34 +0330 +0330

ادامه بده ببینیم چه کردی

0 ❤️

740139
2019-01-07 22:27:13 +0330 +0330

تو كتابت هم اصفهاني نوشتي؟!

0 ❤️

740148
2019-01-07 22:50:38 +0330 +0330

راوی جان مواظب باش پلیس دانمارک کونت نزاره چون اون طرف قانون کُپی رایت سفت و سخت(درازا و کُلفت)اجرا میشه.

2 ❤️

740182
2019-01-08 01:32:27 +0330 +0330

گووووووووووووه خوردی ، فهمیدی ؟
بیا برو ننتو جمع کن شده خاله اقدس محل ما

1 ❤️

740218
2019-01-08 08:04:24 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم به قران (dash) (dash)
اگه بگم کییرم تو داستانت خب کییرم حیف میشه
انتظار داری این کصشر چاپ شه؟!
زن و بچتو گاییدم مرد :)

0 ❤️

740245
2019-01-08 11:37:57 +0330 +0330

فقط مرده اون صحنه ام که گفتی شال و روسری شو درآورد،
ابله مگه ایرانه، یارو اومده دانمارک با شال؟ عجیبا غریبا
دقت کن تو …تان نویسی !!!

0 ❤️

740271
2019-01-08 14:30:27 +0330 +0330

میدونستی فاضلاب دانمارک از وسطای مخچه ی فعالت میگذره که اینچنین داستان نویست کرد!؟

1 ❤️

740278
2019-01-08 15:30:12 +0330 +0330

بابا دمت گرم عجب خر شانسي هستي

0 ❤️

740289
2019-01-08 17:52:05 +0330 +0330

با این سطح سوادت بنظر نمیاد اقامت تحصیلی گرفته باشی
خونوادتم ساکن دانمارک نیستن بخوان برات دعوت نامه بفرستن
سرمایه گذاریم که به دهنت نیست
همسرتم که دانمارکی نیست
با این حساب فقط یه مورد میمونه اونم پناهندگی هم جنس گرایانه گرفتی(همون کونیِ خودمون) :)

مال پسرای ایرانی خار داره آخه؟

0 ❤️

740302
2019-01-08 19:28:00 +0330 +0330

بنویس، ولی یک ذره به واقعیت نزدیکتر

0 ❤️

740391
2019-01-09 04:35:40 +0330 +0330

حداقل یکم منطقی تر باهاش آشنا میشدی که خواننده متشخخ نشه ( ینی شاخ درنیاره) و ترغیب بشه ادامه رو بخونه.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها