برج سرطان (۱)

1395/10/04

((اين داستان ادامه ي داستان سبزترين نگاه تو هستش❤️))
_بلند شو لعنتي بلند شو يزدان
با توامممممممم
صداي جيغ بلند و فحشايي كه رگباري از دهنم ميريخت بيرون يزدان كه هنوز خواب بود و ترسوند از جاش پريد
پس زمينه ي چشماي قشنگ سبزش قرمز بود با وحشت گفت:
_چي شده هانيه؟
دستمو جلوي دهنم گذاشته بودم و جيغ ميكشيدم و صداش لاي انگشتام دفن ميشد
اينبار داد زد:
_بهت ميگم چي شده؟
_از ازمايشگاه زنگ زدن،چرا بهم نگفتي سرطان داري يزدان؟هااااا؟چرا نامردي كردي؟
هيچ تغير حالتي توي صورتش با شنيدن خبر اينكه سرطان داره رخ نداد
فقط سرشو گرفت بين دستاش و گفت
_ميدونستم
_ميدونستي؟ميدونستي؟ولي من نميدونستم!
رو پوش بنفش لباس خوابمو پوشيدم و دويدم توي حمام اتاق و در بستم
صداي در زدن و فرياد يزدان ميومد.
_باز كن اون در بي صاحابو هانيه
با توام
دوش اب روي گرم ترين درجه بود اونقدري كه روز بعدش پوست نازك كتفم تاول زد
قطرات اب محكم به سرم ميخورد
و من از غم ناخونامو روي پوست صورتم ميكشيدم،زمان مثل جنازه اي بود كه افتاده و تكون نميخورد
چند بار زير دوش زدم تو گوش خودم
چپ راست چپ راست چپ راست…
از صداي ضرب اهنگ مشتاي يزدان روي در حمام حس ميكردم هر لحظه اون در لعنتيو ميشكنه و مياد داخل
ميون بخار غليظ حمام به شيشه ي مات در خيره شدم كه حجم قرمزي كه بدن يزدان بود هر لحظه بهش ميكوبيد
توي قلبم خالي شد
من چيكار ميكردم؟تكيه گاه زندگيم درگير سرطان شده بود و من اونو مقصر ميكردم!
چونه ام شروع به لرزيدن كرد و همونطوري با بدن لخت و خيسم خودمو به در رسوندم
در و باز كردم
يزدان با چشماي به خون نشستش بهم خيره شد از عصبانيت و ترسش
هيچي نميگفت
ساعدشو كشيدم سمت خودمو و اوردش داخل
درو قفل كردم
حجم بزرگ هيكلش توي بخار ترسناك حمام مات بود
چند ثانيه بهش خيره شدم
بهم خيره بود
و نگاهش كه سرزنش و غم ازش ميباريد بدنم و سوراخ ميكرد
با وجود قد نسبتا بلندم تا سينه اش بودم
دستمو گذاشتم روي سينه هاشو محكم هولش دادم توي وان سر ريز شدمون،
پاش ليز خورد و افتاد توي وان دو نفره
موج بزرگي از اب ريخت بيرون و سرش به بالشتك وان برخورد كرد
لخت بود و فقط شورتش پاش بود
ايستادم بالاي سرش
هنوز ساكت بود
دوباره گريه ام شدت گرفت
و خودمو پرت كردم توي وان حمام،بدنم كه به بدن خيس يزدان برخورد ميكرد حس ميكردم
چيزي مجرد از اين دنياي مايوس كننده هست اونم گرماي تن يزدانه
دوش بالاي سرمون باز بود و اب گرم محكم ميخورد روي بدنمون
همونطور كه بين اغوش اب و يزدان حل ميشدم دستاي يزدان دور بدنم پيچيد
سرم بين سينش بود و فقط اشك ميريختم
صداي خش دار و كلفتش توي گوشم پيچيد
_به من نگاه كن
_…
هيچي نگفت و با خشونت چونمو كشيد بالا سمت خودش
بهش نگاه ميكردم
كه جمله اي بي اختيار از دهنم پريد بيرون
_بهت كه نگاه ميكنم يزدان
حس ميكنم هر لحظه ميتوني منو بكشي… صورتش هيچ تغيري نكرد
هيچي
انگار همه ي احساسش به من ته كشيده بود!
هنوز با بي رحمي چشامو توي چشماش اسير كرده بود كه يكهو پهلومو كشيد بالا
و لبامو محكم بين لبش گرفت و شروع كرد به گاز گرفتن
هيچ شباهتي به بوسه نداشت اون فقط ميخواست نفس من بند بياد و لبامو بكنه
دردم گرفت
به سينش مشت زدم كه محكم به كمر اوردم زير خودش و جاي من بالا قرار گرفت
از وحشت نفسم گرفته بود و دستامو يزدان به اسارت دستاش كشيده بود
توي يه حركت غير منتظره گردنمو گرفته و سرمو كرد زير اب…
شروع كردم به دست و پا زدن
لگدم محكم به شكم يزدان ميخورد اما اون رويين تن بود و هيچ تكوني نميخورد
سرمو بيرون كشيد
و دوباره كرد زير اب اينبار خودشم اومد اون زير و دوباره شروع كرد به گاز گرفتن بي رحمانه لبام اونقد كه حس ميكردم از فشار درد و اب و بدن يزدان دارم له ميشم
نفسم تمام شده بود و يزدان عمدا با اين كارش باعث ميشد اب وارد دهنم بشه
بدنم داشت بي جون ميشد كه محكم كشيدم بيرون
صداي نفس جيغ مانندم توي حمام پيچيد
سرفه ميكردم و اب بالا ميوردم
گريم گرفته و يزدان خونسرد بود كمرمو توي دستش گرفته بود كه ولو نشم توي وان
يكم كه نفسم جا اومد با بغض و گريه بهش گفتم:
_ميخواستي منو بكشي؟
پوزخند زد و خيلي اروم گفت:
_مگه نگفتي ميتونم بكشمت؟
_تو هم انقد از من متنفري كه انجامش بدي؟
ساكت شد و خيلي غم زده نگاهم كرد به خودش مسلط شد و گفت:
_من سعي ميكنم بخاطر تو زنده باشم و تو همچين فكري ميكني
اين بيماري و من داشتم و ميدونستم الانم دارم اما ميخواستم مطمعن شم
اون موقع به زور پدرم درمان شدم اما امروز بخاطر تو
تو تنها چيزي هستي كه باعث ميشي من وابسته ي اين دنياي لعنتي باشم
سكوت كرد و من اهسته
از وان اومدم بيرون
و براي حفظ تعادلم خودمو چسبوندم به روشويي و توي اينه به يزدان نگاه كردم كه داشت دوش رو ميبست
اومد سمتم و يكم بعد بغلم كرد،دستاش امن ترين نقطه ي خطرناك دنيا بود
بهش گفتم:
_من كنارت ميمونم تا روزي كه مطمعن باشم اون سرطان اشغال براي هميشه از وجودت ميره…گورشو گم ميكنه
لبخند محوي زد و بدون هيچ حرفي حولم رو پيچيد دورم
از حمام رفتيم بيرون
لباسامو ميپوشيدم و چشمم از توي اينه به يزدان بود كه پشت پنجره ايستاده بود و سيگارش بين انگشتاش ميسوخت
و قلب من همراهش


صداي دادش از توي اتاق شيمي درماني بيرون ميومد با دستاي لرزونم يه سيگار بيرون كشيدم و اتيش كردم
شيش ماهي ميشد سيگاري شده بودم.
تا مامان نوشين نبود بايد تمومش ميكردم
آيلين دستمو فشار داد و گفت
:_هانيه نكن اينكارو!اگه خود يزدان بود و اين كارتو ميديد چه بلايي سرت ميورد؟
يه لحظه بهش فكر كردم
و لبخند شيريني زدم،بدون شك تا نفس داشتم ميزدم و اخرش بغلم ميكرد…
مثل همون روزايي كه حرصشو در ميوردم
چقد اين روزا كم داشتمش.
از اتاق شيمي درماني اوردنش بيرون
هر بار كه ميديدمش ميخواستم بميرم
اون بدن ورزيده كجا بود؟
اون چشماي بي رحم سبزش
اون موهاي قشنگش
اون مژها اون ابروهاي بي نظيرش
خيلي ضعيف بود فقط از زير پلك نيمه بازش با تيله هاي سبز رنگش چند ثانيه چشماشو روي من متمركز كرد
و اروم چشمش بسته شد و خوابيد…
از من دور ميشد و ميبردنش سمت اتاقش
خيلي وقت بود بستري شده بود…
پوست انگشتم سوخت و تازه فهميدم سيگار دستمه،از دستم ولوو شد رو زمين
ايلين بازوي چپمو گرفته بود پسش زدم
و به سرعت رفتم به طرف در بيمارستان
نميتونستم فروريخن يزدانمو ببينم
نميشد واقعيت نداشت
اينا همش خيالات مسخره ي من بود
يهو كنار اينه ي روي ديوار بيمارستان خشكم زد
اين من بودم؟
هيچ شباهتي به اون دختر خوشگلي كه ميگفتن نداشتم
لاي موهام چندتا تار موي سفيد ميديدم
من همش ٢٢ سالم بود!
چشماي ريز شده و گود رفته
اره…
سرطان بدن منو يزدان و با هم تحليل ميبرد و چقدر دلم ميخواست من زود تر از يزدان بميرم
بارون ميومد توي حياط ،روي نيمكت نشسته بودم
موهام وز ميخورد و لباسم هر لحظه خيس تر ميشد
اينجا اتمام دنيا بود
صداي فرياداي درد يزدان شنكجه بود و جهنم چي ميتونست باشه؟
نميدونم چقدر نشسته بودم
كه ايلين اومد بالاي سرم ،با همون صورت مهربون و خوشگل اما نگرانش بهم گفت:
_هانا ميشه بياي بالا
_نه چرا بايد بيام؟
_يزدان و مامانم ميخوان باهات حرف بزنه
از جام بلند شدم:
_يزدان؟
_اره بيا
سراسيمه برگشتم به سمت بيمارستان خيلي وقت بود صداي قشنگ عشقم و شوهرم و تنها ادمي كه توي دنيا بهم اهميت ميداد و نشنيده بودم
رسيدم پشت در اتاقش
اروم دستگيره رو فشار دادم و رفتم داخل
سرشو برگردوند به طرفم،و قلبم يه جايي ميون مردمك چشماش ايستاد
به زور لبخند زد و من ميون گريه هام خنديدم
دستشو به طرفم دراز كرد
نشستم كنارش چند ثانيه بهم خيره بود ماسك و از روي دهنش برداشت و با صداي ضعيفش گفت:
_هانيه،ميدوني كه تو اين چند ماه هيچ تاثير مثبتي شيمي درماني نداشته
ميخوام…ميخوام…وصيت كنم.
جمله هاشو بريده بريده ميگفت و من محو صورتش بودم كه هنوز زيبا ترين چهره دنيا بود برام…
_تو هيچ كسي رو نداري،من همه داراييمو به خودت ميدم همشو…و مادرمم سهمشو ميخواد به تو بده
ايلينم…
نتونست حرفشو تموم كنه و به سرفه افتاد وحشت زده و بهت زده به چشماي مامان نوشين خيره شدم كه با حركت سرش حرف يزدان و تاييد كرد
بغض راه نفسمو صد كرده بود:
_تو…تو…چطور ميتوني انقد بي رحم باشي يزدان،تو چي ميدوني وقتي عشقت داره رو تخت جون ميده حرف از پول و ارث زدن يعني چي؟ها؟
هميشه با من بي رحم بودي،حتي الان كه دارم پا به پاي تو ميميرم و درد ميكشم

نفسم ميگرفت و هق هق ميكردم،جمله اخر تو دهنم موند و سرم و جاي نزديكي دست يزدان به تختش كوبيدم
مامان نوشين رفت بيرون هنوز گريه ميكردم
باورم نميشد كه يزدان داره از وصيت با من حرف ميزنه
_به من نگاه كن
خيره شدم به چشماش كه برق خاصي داشت با لبخند گفت:
_امروز اولين باريه كه بهم گفتي عشقتم
بي اختيار لبخند زدم
سرشو اروم تكون داد و گفت:
_هيچوقت اين روزاتو فراموش نميكنم اين روزايي كه زندگيتو داري نابود ميكني كه من زندگي كنم اما…
_اما نداره يزدان تا روزي كه زنده هستم،نه روزي كه زنده هستي متعلق به توام.
لباي پوست پوستشو عين همون موقع ها بوسيدم.
سرمو كه بالا اوردم
باز چشماش بسته شده بود.
خوابيد و من منتظر ٦ ماه بعدي درمانش بودم…

نوشته: Lady_haneh


👍 5
👎 3
3989 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

570105
2016-12-24 21:15:22 +0330 +0330

تو بیمارستان سیگار میکشید این هانیه خانوم هیچکس بهش تذکر نمیداد؟!!

0 ❤️

570124
2016-12-24 22:27:42 +0330 +0330

عجب ! بد نبود اما باید بگم سرطان پایان نیست

0 ❤️

570143
2016-12-25 00:02:46 +0330 +0330

اين داستان تا تو اوجه تمومش كن چون يه كم ديگه كش پيدا كنه خراب ميشه

0 ❤️

570167
2016-12-25 06:02:12 +0330 +0330

ماشالا همه توی شهوانی نویسنده شدن

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها