خاطرات قتل (۲)

1396/03/03

هشدار
این داستان در طبقه داستان‌های خشن و تم تجاوز و قتل قرار می‌گیرد.

…قسمت قبل

گزارش شماره 2، دایره جنایی، 25 مهر 1387
کارشناسان دایره‌ی جنایی، 24 ساعت گذشته را صرف تحقیق درباره پرونده قتل با کد تخصیصی 8707145602 کرده‌اند که نتایج عینا در ذیل به عرض می‌رسد:
1- لنگه جوراب، یک جوراب زنانه تابستانی ساق کوتاه از جنس پلاستیک ارزان قیمت است که در قسمت سرپنجه‌ها دچار پارگی شدیدی است که احتمالا به‌دلیل خراش ناخن‌ها ایجاد شده است.
2- بر بدن مقتول آثار و نشانه‌های ضربه به چشم می‌خورد، مچ دست چپ دچار شکستگی شده و بر سطح سینه و گردن خونمردگی دیده می‌شود.
3- مقتول از دو ناحیه واژن و مقعد مورد تعرض قرار گرفته که در هر دو ناحیه پارگی‌های شدید به چشم می‌خورد.
4- در فاصله‌ای حدود 300 متر از محل کشف جسد، پشت انباری مخروبه و بلااستفاده رد چرخ‌های یک خودرو پیدا شده است. بر طبق نظریه‌ی کارشناس شیفت، اندازه لاستیک در محدوده 205.60.14 تا 205.65.14 قرار دارد و متعلق به گروه خودروهای پژو است.
5- در پیوست، اظهارات کریم فخرالدینی فرزند علی محمد، اولین کسی که جسد را یافته عینا به‌عرض می‌رسد.
** تحقیقات همچنان ادامه دارد.
24 مهر 1387، اظهارات صوتی یابنده‌ی جسد مقتول(سپیده کابلی)، کریم فخرالدینی
صبح زود بود. حوالی ساعت 7. داشتم می‌رفتم سر کار. آخه آقا من کارگر زمین سید حبیب‌ام. سید حبیب رو همه می‌شناسن. کلی زمین داره. بخدا من هیچ کاری نکردم. فقط داشتم می‌رفتم سر کار. تو مسیر بودم. تازه داشتم می‌رسیدم به زمین‌های سید حبیب که دیدم تو زمین‌های بالا یه هیاهویی راه افتاده. چند تا کلاغ اون بالا چرخ می‌خوردن و به هم می‌پریدن. فکر کردم حتما جنازه حیوونی چیزی اون طرفا افتاده که این بی صاحبا اینجوری قار قار میکنن. بیخیال کلاغا شدم و دوباره با بیلم راه خودم رو رفتم. اما یهو سر جام وایستادم. با خودم فکر کردم که این بی صاحبا حتما جنازه حیوون رو تیکه تیکه میکنن و کثافت کاری راه می‌ندازن. درسته زمین‌های سید حبیب نبود اما خدا رو خوش نمیاد روی زمینی که رزق میده مردار باشه. راه افتادم سمت کلاغا و پروندمشون. می‌خواستم جنازه حیوون رو با بیلم بندازم پشت خرابه تا زمین خدا خراب نشه. می‌دونین آقا، زمین برکته، نون ما رو میده، من به این چیزا عقیده دارم آقا. گندم‌های اونجا خیلی بلند بود. آروم می‌رفتم تا برکت خدا زیر پام له نشه. وقتی گندم‌‌ها رو کنار زدم، یا ابوالفضل، میخ شدم آقا. بخدا راست میگم. زبونم خشک شده بود، داشتم سکته می‌کردم. جنازه بود آقا. گلاب به روتون آقا لخت. فوری روم رو کردم اون ور. بله آقا، هم ترسیده بودم و هم نامحرم بود. آقا ببخشید ولی چیزی تنش نبود. حالم داشت بهم می‌خورد. یه لکه بزرگ خون روی خاک خشک شده بود. پاهاش وا بود. خیلی ترسیده بودم. داد زدم و افتادم به پشت، دیگه نمی‌دونم چی شد. داد زدم و در رفتم. اونقدر ترسیده بودم که حتی بیلم رو یادم رفت. خیلی بد بود. خدا رحمتش کنه. راستی آقا شما بیلم رو ندیدید؟
25 مهر 1387، یادداشت‌های سروان تهامی
صبح زود گزارش جدید دایره جنایی را خواندم. و بعد خیلی سریع چند کلمه توی دفترچه‌ام نوشتم: لنگه جوراب زنانه، رد لاستیک پژو، پارگی‌های بدن، آثار ضرب و شتم. چند دقیقه به این کلمات نگاه می‌کردم. کلمات ظاهری داشتند اما معنای‌شان در کنار هم ترسناک بود. سعی کردم بدن دختر را به یاد بیاورم. بدن رنگ‌پریده‌اش را، آن بدن زخمی نارس. تجربه و اصول تئوریک جنایت تجاوز همراه با خشونت افراطی را در 70 درصد موارد ناشی از کینه‌ای شخصی می‌داند. اما چرا باید کسی از یک دختر 11 ساله کینه داشته باشد؟ تمام دیشب را به همین فکر می‌کردم. تمام دیشب را به همین یک سوال، اما برای این سوال هم جوابی نداشتم، مثل همه سوال‌های بی‌جواب این دو روز اخیر.
نیم ساعت بعد از خواندن گزارش به دفتر سرگرد مخدومی احضار شدم. سرگرد این بار نمی‌خندید. شاکی بود. حتما تعارف نکرد بنشینم. سرپا نگم داشت و طبق اصول درجه‌داری برخورد کرد. با عصبانیت گفت:«گند زدی سروان، گند زدی».
ببخشید قربان؟
سرگرد پرسید:«تو شهرستان چند تا پرونده قتل کار کردی؟»
«خیلی قربان، خیلی»
«مثلا چند تا؟»
«قربان، شاید حداقل 50 پرونده»
«بنظرت از کسی که 50 پرونده کار کرده گریه کردن سر صحنه جرم پذیرفته است»
«نه قربان»
«به گوش سرهنگ رسیده که برای دختره گریه کردی، ازم خواست که پرونده رو ازت پس بگیرم اما بهش اصرار کردم یه فرصت دیگه بهت بده، ناامیدم نکن سروان»
«ممنون قربان»
پا کوبیدم و از اتاق بیرون آمدم. حالا به دو دلیل عصبانی بودم. هم بخاطر ضعفی از خود نشان داده بودم و هم بخاطر گنگ بودن نشانه‌های جنایت. به اتاقم برگشتم. کمی آب نوشیدم و کاظمی را صدا کردم.
«کاظمی، از پدر و مادر دختره بازجویی شده؟»
«جناب سروان، تو وضعیتی نیستند که بشه ازشون سوال کرد»
«می‌دونم اما چاره‌ای نداریم، دست‌مون به هیچ جا بند نیست، باید بریم سراغشون»
یک ساعت بعد در مجلس ختم بودیم. در اتاقی خالی پدر را ملاقات کردیم. مثل ارواح شده بود. بیشتر از 40 سال نداشت اما به چشم من 70 ساله می‌آمد.
«تسلیت می‌گم آقای کابلی، می‌دونم موقعیت مناسبی نیست اما ما نمی‌تونیم حتی یک دقیقه رو هم از دست بدیم. دخترتون اون روز کجا بود؟»
«مدرسه، صبح زود خودم بردمش، هر روز خودم می‌بردمش، و هر روز خودم برش می‌گردوندم، اما اون روز سر کار بند شدم، دیر رسیدم، وقتی رسیدم سپیده کنار اتوبان نبود، منتظرش شدم اما پیداش نشد، نگران پیچیدم سمت مدرسه و اون‌ها گفتن مدرسه یک ساعته تموم شده و همه رفتن»
«چرا دخترتون سر اتوبان منتظرتون می‌شد؟»
«همیشه این کار رو می‌کردیم، مدرسه سپیده بد مسیر بود، اون تا سر اتوبان می‌اومد و کنار دکه می‌ایستاد»
«کدوم دکه آقای کابلی، آدرسش رو دارید؟»
از مجلس ختم مستقیم به آدرسی که کابلی از دکه کنار اتوبان داده بود رفتم. جوانکی لاابالی با یک خالکوبی نامفهوم بر بازویش توی دکه بود. کارت پلیس را نشانش دادم و وارد دکه شدم. قبل از هر سوالی از او خواستم شلوارش را کمی بالا دهد تا جورابش را ببینم. جوراب ضخیم سفید مردانه به پا داشت.
«اسمت چیه؟»
«کوچیک شما تورج»
«تورج، تو دختری رو یادته که ظهرها وقتی از مدرسه مرخص می‌شد کنار دکه تو می‌ایستاد»
«بله جناب سروان یادمه، همیشه هم ازم چیز میز می‌خرید، آبمیوه، آدامس، خودکار. کی چی جناب سروان؟»
«مرده»
«مرده؟»
«کشتنش»
«یا خدا، کی؟»
«نمیدونم، آخرین‌باری که دیدیش کی بود؟»
«به مرگ خودم یادم نیست جناب سروان»
چند سوال دیگر هم از تورج پرسیدم اما چیزی دستگیرم نشد. دوباره سرتاپایش را نگاه کردم. هیچ‌جوره نمی‌توانست آدمی مثل او قاتل باشد. موقع رفتن یک سوال دیگر از او پرسیدم:«تورج، دو سه روز پیش هیچ ماشین پژویی ازت چیزی نخریده؟»
«قربون روزی هزار تا پژو ازم چیز میز میخرن، چه جور پژویی؟405، 206، پارس، روآ، چی؟»
«خداحافظ تورج»
3 آبان 1387، یادداشت‌های قاتل
همیشه می‌دیدمش، از پشت پنجره خونه‌ام، داخل مجمتع مسکونی روبه‌رو زندگی می‌کردم. اغلب شب‌ها می‌اومد، بین ساعت 9 و 10، پنجره اتاقش رو باز میگذاشت، و می‌اومد تو بالکن. سه پایه رو انتهای بالکن می‌گذاشت و یه صندلی می‌آورد جلو و خودش روش می‌نشست. می‌نشست و روی بوم طرح می‌کشید. هیچ‌وقت نتونستم ببینم چی می‌کشه، چون همیشه بوم نقاشی‌اش پشت به من بود. ولی خودش رو خوب می‌دیدم، پوست بی‌نهایت سفیدش رو، گردن باریک و بلندش رو، موهای چتری خرمائیش رو، چشم‌های آبی رنگش رو که دریا رو یادم می‌انداخت، و حرکت مواج دستاش رو که روی بوم نقش می‌زد. از تماشای گردنش که سیر می‌شدم نگاهم رو می‌بردم رو سینه‌هاش، سینه‌های برجسته که برای یک دختر 14 15 ساله حسابی بزرگ بود. و باز پایین تر، دامن کوتاهش و ساق‌های سفید و مچ پاهای کوچولوش و ناخن‌های ظریف پاش که همیشه لاک خورده بود. این بار یه لاک زرد فسفری به ناخن‌هاش زده بود. من عاشق این رنگ بودم. عاشق اون زردی غمگین در بطن سفیدی مهتابی پوستش. اولین‌بار که دیدمش یک ماه پیش بود. بهش سلام کردم و لبخند زدم، بار دوم اون سلام کرد، بار سوم مسیری رو با هم رفتیم، بار چهارم بهم گفت شما خیلی مهربونید، و اما بار پنجم…
بار پنجم فرداست، روزی که مدت‌ها منتظرش بودم، روز رسیدن به میترا، روز بوییدن و لیسیدن میترا، روز شکار میترا…

ادامه…

نوشته: اشکان


👍 26
👎 1
5523 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

600746
2017-05-24 20:29:15 +0430 +0430

لایک دوم مال من
راستی کون کش چرا الان اپ کردی فردا امتحان دارم
البته به دل نگیر به دندون بگیر نخونده میگم اورین

0 ❤️

600776
2017-05-24 20:37:19 +0430 +0430

چه بد جا تموم شد

0 ❤️

600866
2017-05-24 21:01:24 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا لایک پنجم تقدیمت

0 ❤️

600926
2017-05-24 21:12:48 +0430 +0430

:-(

لایک شد…

0 ❤️

600961
2017-05-24 21:16:52 +0430 +0430

خوب بود
مرسي
فقط نويسنده مهران بود چرا يهو شد اشكان؟؟

0 ❤️

601131
2017-05-24 21:56:28 +0430 +0430

لایک فقط اشکالش اینه که خیلی کوتاهه.

0 ❤️

601221
2017-05-24 23:28:38 +0430 +0430

زود باشیا فردا شب دومیشو بنویسی…

0 ❤️

601306
2017-05-25 02:58:58 +0430 +0430

عالی بود.بد جا تموم کردی منم بددجور تو کفم!منتظر ادامه اش هستم.زودتر بذار.

0 ❤️

601571
2017-05-25 11:08:18 +0430 +0430

حرف زدن با تورج اصلا و ابدا شبیه ماموران آگاهی نبود بیشتر تورج از اون حرف گیرش اومد… اوج گند پرسیدنش از دیدن پژو اونم توی اتوبان… و گفتن اینکه سپیده مرده…
راستی فاصله ی دید زدن بین ساختمون ها در حدی بوده که لاک زرد فسفری ناخن های پا دیده بشه؟
درکل داستان خوبیه کمی دقت به برخوردها و رفتار افسر آگاهی جذابترش میکنه… توی گزارش هم دیگه مامور نمینویسه با اون ادبیات بیلم ندیدی عاقا…
خسته نباشی اشکان

0 ❤️

602506
2017-05-26 08:24:44 +0430 +0430

سلام داش لایک 20تقدیمت
خیلی کوتا مینویسی,تا میخوای حس بگیری یهو میزنی تو ذوق آدم,ی خورده بلند بنویس

0 ❤️