داستان مرگ عشقم (۲)

1390/06/19

… قسمت قبل

به گلاره گفتم لباساتو بپوش بریم…چندتا پسر هم اونجا بودن که داشتن مشروب
میخوردن…اصلا ازشون خوشم نیومد…با این حال باهاشون خداحافظی کردم…

از در که اومدم بیرون…گلاره هم دنبالم اومد…رفتم طرف ماشین…ماشین رو
روشن کردم…گلاره هم مشغول باز کردن در پارکینگ بود…

از حیاط اومدم بیرون…گلاره سوار شدو راه افتادیم…

تا 10 دقیقه با هم صحبت نمیکردیم…

ساعت 12 شب بود و منو گلاره انگار لال شده بودیم…

اولین دونه بارون که خورد به شیشه ماشین انگار دنیا رو بهم داده
بودن…عاشق بارون بودم…

یه اهنگ از ارمیک توی ماشین داشتم…اهنگ رنگ باران…بهتون پیشنهاد میکنم
اهنگشو پیدا کنید…یه اهنگ خالیه که از کارای توپ ارمیکه…اهنگو گزاشتم و
یه سیگار روشن کردم و برف پاک کن رو زدم و رفتم توی فکر…انگار همین دیروز
بود که نازنین کنارم بود…چه ارزوهایی با هم داشتیم…زنگیمون رو با
همدیگه از همون روزا پیش بینی کرده بودیم…چقدر نازنین کنارم مینشست صرو
صدا میکرد…صدای ظبط و زیاد میکرد…چند باری به خاطر همین کاراش داشتیم
تصادف میکردیم…حیف شد…چشممون زدن…

همه خاطره ها از ذهنم مثل برق رد میشد…

باربد…حواست کجاست؟ چراغ سبزه…باربد…

اخ ببخشید…تو فکر بودم…

گلاره رو رسوندم دم خونشون…تا اونجا باهاش صحبت نکردم…فکر میکنم ناراحت
شد…موقع رفتن صورتمو بوسید و رفت

منم رفتم خونه…وقتی رسیدم خونه همه خواب بودن…

توی اتاقم که رسیدم با همون لباسام دراز کشیدم روی تخت…

نور خورشید چشمامو اذیت میکرد…دوباره یه روز دیگه شروع شد…

گیج بودم…یه تکون خوردم و رفتم روی زمین خوابیدم…انگار یه چیزی توی سرم
تکون میخورد…از خواب بلند شدم…هنوز لباسای دیشب تنم بود…یه نگاه به
ساعت دیواری اتاقم انداختم…وای ساعت 1بود

یه نگاهی به گوشیم انداختم…خاموش بود…حتما گلاره تا الان 100 بار زنگ
زده بود…گوشیمو روشن کردم…تا گوشیم روشن شد یه عالمه اس ام اس از طرف
گلاره اومده بود که کجایی؟ باربد من جواب بده…

یه اس ام اس دادم که گوشیم خاموش بود و الان بیدار شدم…بعدا خودم زنگ میزنم

لباسامو در اوردمو رفتم صورتمو بشورم…مامانم توی اشپزخونه بود و داشت
ناهار درست میکرد…

مامان:باربد چقدر میخوابی؟ گوشیتو خاموش کردم که اذیت نشی

مرسی مامان جان … دیگه خاموش نکن…راستی چه خبره مامان؟

باربد جان من ناهارتو درست کردم…تا فردا میرسه بخوری…مثل اینکه یادت
رفته امروز با خالتینا میخوایم بریم مسافرتا؟

وای…مامان یادم رفته بود…

مامانم و خالم قرار بود امروز برن قشم…یه هفته ای اونجا میموندن…

رفتم به طرف دستشویی و صورتمو شستم…توی اینه خودمو نگاه میکردم…چقدر
چهرم نسبت به سنم شکسته شده بود…همش به خاطر غصه هایی بود که خورده بودم…

اونروز قرار شد مامانو برسونم فرودگاه…با گلاره هم قرار گزاشتم که برم
دنبالش و بریم بیرون…

مامانو رسوندم فرودگاه و بعد از کلی توصیه کردن ولم کرد تا برم…از همونجا
رفتم دنبال گلاره…

وقتی رسیدم سر کوچشون بهش زنگ زدم…

الو سلام گلاره.کجایی؟ من پایینم…بیا پایین

سلام عزیزم…دارم میام پایین گلم…صبر کن دارم میام

تلفن رو قطع کردم و سرمو گزاشتم روی فرمون…خیلی خسته بودم…نه از نظر
جسمی…بلکه از نظر روحی خسته بودم…

صدای ضبط و یکم زیاد کردم…

هر کسی هم نفسم شد دست اخر قفسم شد

من ساده به خیالم که همه کارو کسم شد

اون که عاشقانه خندید خنده های منو دزدید

پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه میدید

اهنگای غمگین انگار شده بود ملکه ذهنم…

صدای در ماشین رو شنیدم…برگشتم گلاره توی ماشین بود…همینجور با چشمای
خوشگلش بهم زل زده بود…

وای خدا چقدر خوشگل شده بود…یه قیافه ای که هر پسری عاشقشه…منم
همینجوری بهش زل زده بودمو نگاهش میکردم…واقعا تو خوشگلیش شکی نبود…یه
نگین هم زیر لبش چسبونده بود که لباش رو قشنگ تر میکرد

وا…چیه؟ تا حالا منو ندیدی؟

چرا دیدم اما اینجوری ندیده بودم…

باربد میزنمتا…خب کجا بریم…؟

نمیدونم بریم یه جایی که کسی نباشه من بتونم حسابی کتکت بزنم…

باربد دلت میاد منو بزنی؟

اره دلم میاد…دوست دارم اونقدر بزنمت حساب کار دستت بیاد…ااصلا تو باید
صبح که از خواب بیدار میشی ناشتا کتک بخوری…

یه دفعه حسابی عصبی شد و شروع کرد منو زدن…اما درد نداشت…فقط
میخندیدم…خسته شد و ولم کرد…

من دیگه داشتم از خنده میمردم…

بهم گفت حرفات رو راست گفتی؟ انتظار داشت بگم اره…با کمال پر رویی نه همش
واقعی بود و زدم زیر خنده…

دیدم ناراحت شده…نه به خدا دروغ بود…اخه من دلم میاد تورو بزنم؟

خندید…گفت میدونستم تو مهربونی…تو دلم گفتم اره جون خودت…تو پاتو کج
بزار ببین چجوری بزنت ادم بشی…

باربد راستی لباسام قشنگه ؟ ارایشم چی؟

اره عزیزم خیلی خوشگل شدی…همونجور که دوست دارم…واقعا هم همینطور بود

خ.ب حالا کجا بریم باربد جونم…

منم که همیشه با دوستامون عادتمون بود سر یه قضیه ای تا میگفتیم کجا بریم
میگفتم بریم شمال و همه میخندیدن…

ایندفعه هم همینو گفتم…

بریم شمال…!!! چی ؟ شمال؟

منم گفتم اره مگه چیه؟ رفت تو فکر…دیوونه ای تو باربد…من که چیزی
نیاوردم…

تو دلم خندیدم بهش…این دیگه چه بچه پایه ای بود…حالا ما یه چیزی گفتیم…

جدی بهش گفتم…خوب اگه میخوای برگردیم خونه تا وسایلتو برداری…

اونم که باورش شده بود گفت چی لازمه بردارم؟

منم که میخواستم از خنده بترکم گفتم برو خونه رضایتنامتو بده مامانت امضا
کنه بعد بیا بریم …

تازه فهمیده بود که سر کارش گزاشتم…یه دفعه قاطی کردو شروع کرد به کتک
زدن من…

منم فقط میخندیدم…

یکم که اروم شد پیش خودم فکر کردم بد نیست بریم شمال…ایندفعه دیگه جدی
گفتم برو وسایلتو بردار امشب میریم شمال…

بیچاره فکر میکرد بازم دارم سر کارش میزارم…

قرار شد شب برم دنبالش و از اونجا بریم شمال…رفتیم بیرون یه ناهار خوردیم
و گزاشتمش دم خونشون…

موقع خداحافظی دیگه مثل دیروز باهام گرم نبود…منم فکر کردم به خاطر شوخی
من بوده…باهاش ساعت 9 قرار گزاشتم نا برم دنبالش…

رفتم به طرف خونه و کلید ویلا رو برداشتم با بابام هماهنگ کردم که دارم
میرم مسافرت…تا ساعت 9 دل توی دلم نبود…ساعت 8 راه افتادم و رفتم به
سمت خونه گلاره اینا…توی راه یه سیگار روشن کردمو یه کام از سیگار
گرفتم…انگار بهم جون میداد…پشت چراغ قرمز بودم که یه دختر بچه که دسته
های گل رز تو دستش بود اومد به طرفم…

عمو یه گل میخری؟

وقتی دیدمش یاد نازنین افتادم…یادش بخیر…دوست داشتیم بچه دار شدیم دختر
باشه…اسمش رو هم انتخاب کرده بودیم…وای که چقدر ارزوها داشتیم…

گل هات چنده…؟

عمو 1000 تومنه…

بیا عزیزم…یه پنج هزار تومنی بهش دادم بقیه اش رو نگرفتم…وقتی رسیدم سر
کوچه به گلاره زنگ زدم…

الو الو…

سلام گلاره جان…من سر کوچه ام…زود بیا…

باشه عزیزم…الان میخوام بیام بخورمت…فرار نکنیا…اومدم…بوس بوس

از دو دیدمش…یه کفش پاشنه بلند…یه مانتو سفید پوشیده بود با یه روسری
خوشگل…

پیاده شدم که ساکشو از دستش بگیرم…

سلام…ساکتو بده بزارم صندوق عقب…

نشستیم تو ماشین…کوچشون خیلی خلوت بود…هوا هم تاریک شده بود…

وقتی سوار ماشین شدم داشت بهم نگاه میکرد…صورتشو اورد جلو لباشو چسبوند
به لبام…

وای دیگه اختیارم دستم نبود…نمیدونم چرا اما میدونست منو چطوری تحریک کنه…

میخواستم لبامو از لباش جدا کنم اما لباشو محکم تر فشار میداد…

وقتی لباشو برداشت…بهم نگاه کردو خندید…دستشو اورد جلوی لبمو…رژ روی
لبمو پاک میکرد…

گلاره وسایلتو برداشتی؟…اره برداشتم…وای باربد تمام لباسامو که
میدونستم دوست داریو برداشتم تا بپوشم…فدای این اقا پسر با ادب بشم که
اینقدر خجالتیه…

راه افتادیم به سمت جاده چالوس…توی راه کلی خندیدیم…نمیدونم یه حس
عجیبی بود…فکر میکردم دوسش دارم…

اما دوست نداشتم بفهمه…ساعت 1 شب بود…گلاره صندلی رو خوابونده بودو
دراز کشیده بود…کم کم خوابش برد…هوا خیلی سرد بود…یه کم بخاری رو
زیاد کردم که سرما نخوره…یکم شیشه سمت راننده رو دادم پایین و یه سیگار
روشن کردم…توی فکر بودم…انگار همه چیز داشت تکرار میشد…همه چیز یه
خاطره بد بود از نازنین…

گلاره خواب بود…انگار خیلی خسته بود…صورتشو دیدم…خیلی معصوم
بود…اما نمیدونم چرا از این رابطه میترسیدم…ترس از اینکه دوباره عاشق
بشمو بازم تنها بمونم…

ساعت 3شب بود…رسیدیم جلوی ویلا توی کلاردشت…نزدیک جنگلهای عباس اباد…

گلاره هنوز خواب بود…رفتم توی حیاط و ماشین رو خاموش کردم…

وسایل رو اوردم توی ویلا…رفتم توی ماشین و میخواستم گلاره رو اول
بترسونمش…اما دلم نیومد…رفتم جلو صورتشو بوسیدم …چشماشو باز کرد و منو
نگاه میکرد…

گلاره جان رسیدیم…پاشو بریم تو ویلا بخواب اینجا سرده…

باربد میشه بغلم کنی؟ خسته ام…

رفتم درو باز کردمو اومد توی بغلم…دستشو انداخت دور گردنمو بردمش توی ویلا…

وقتی چراغ اتاقو روشن کردم صورتشو بوسیدم …چشماشو باز کرد و منو نگاه میکرد…

گلاره جان رسیدیم…پاشو بریم تو ویلا بخواب اینجا سرده…

باربد میشه بغلم کنی؟ خسته ام…

رفتم درو باز کردمو اومد توی بغلم…دستشو انداخت دور گردنمو بردمش توی ویلا…

وقتی چراغ اتاقو روشن کرد چشماشو بست

خاموشش کن…چشمام درد میگیره…

چرا؟اینجا تاریکه…گلاره جان بزار چراغو روشن کنم

نه نه …باربد میخوام تو تاریکی باشم…خواهشا

گزاشتمش روی تختی که توی اتاق بود و چشماشو بست…

از اتاق اومدم بیرون…کل ویلا رو یه ورانداز کردم که ببینم چه
خبره…یادش بخیر…یه بار واسه نازی اینجا تولد گرفتم…اه…من چرا دارم
دوباره از اون حرف میزنم…به ستونی که وسط حال بود تکیه دادمو همونجا
نشستم…بارون شدیدی میومد…خیلی خسته بودم…رفتم به سمت ساکم و از توش
شلوار راحتیم رو در اوردم و پوشیدم…پاکت سیگارم رو نگاه کردم…هنوز 3تا
سیگار توی پاکت بود…یکیش رو گزاشتم رو لبم و رفتم به سمت اشپزخونه…گاز
رو روشن کردم و سیگار رو همونجوری که روی لبم بود صورتم رو نزدیک گاز بردم
و بعد از دو تا کام سیگار روشن شد…

پرده اشپزخونه رو کمی کنار زدم…یه نگاهی به بیرون کردم…بارون خیلی شدید
بود…ویلای بغلی از اشپزخونه معلوم بود…کمی نگاه کردم…اونا هم بیدار
بودن…انگار امشب هیشکی خوابش نمیبرد…جز گلاره که راحت خوابیده
بود…سیگار رو توی ظرفشویی خاموش کردم

یه دفعه یاد گلاره افتادم…رفتم به طرف اتاق و در رو اروم باز کردم…هنوز
خواب بود…رفتم بغلش و روی تختی که دو نفره بود دراز کشیدم…به پهلو
خوابیده بود…بود عطری که زده بود به مشامم میرسید…همون عطری که اول
گفتم…به همه چیز با گلاره فکر میکردم جز رابطه جنسی…البته نه که فکر
نکنم بلکه دوسش داشتم…نمیخواستم راحت به خاطر خواسته های خودخواهانه ی
خودم از دستش بدم…نمیدونستم چه احساسی بود که دوست داشتم بغلش کنم…اروم
دستم رو روی دستش گزاشتمو از قصد که بیدار شه دستش رو فشار دادم…یه اخ
کوچولو گفت و برگشت یه طرف من…

باربد تو نخوابیدی؟

نه نمیتونم بخوابم گلاره…نمیدونم چرا خوابم نمیبره…؟

چرا عزیزم…

بعد از روی تخت بلند شدو مانتوش رو در اوردو اومد کنارم و دراز کشید…با
پر رویی خودش رو بهم نزدیک کردو خودش رو بهم چسبوند…اونقدر بدنش گرم بود
که من سرما رو یادم رفت…

باربد میشه منو بغل کنی تا بخوابم؟

من تورو بغل کنم خوابم نمیبره خانوم خانوما…دیگه امر دیگه ای ندارین؟

چرا یه کار دیگه هم اگه زحمت بکشید…

باید ببینم چی هست…

دستای ظریف و کوچیکشو گزاشت صورتمو خودشو گشوند به طرف من…با دستش منو هل
دادو خودشو کشون روی بدنم…دراز کشید روی من و یه دستش روی سینم بود و یه
دستش رو گزاشت روی صورتم…

نگاهش میکردم…مثل یه بچه ای بودم که هیچ کاری نمیتونه بکنه…لباش رو
نزدیک لبام کردو میدونست که من از این کار خوشم میاد…نقطه ضعفم رو فهمیده
بود…لبش رو به لبام نزدیک میکرد اما تا خودمو بالا بردم لباش رو دور تر
میکرد…نمیدونم شاید دوست داشت منو اذیت کنه…منم با بی حوصلگی سرم رو
اوردم پایین و بهش گفتم اذییتم نکن میخوام بخوابم…

چیه ناراحت شدی؟

نه…بادستام هلش دادم اونطرف که نزاشت…

باربد میتونم همینطوری چند کلمه باهات حرف بزنم؟

معمولا مردم روبروی هم صحبت میکنن نه تو بغل هم…حالا بلن شو

با یه حالتی که خودشو لوس کرد گفت نه…دوست دارم همینطوری که تو بغلتم بگم

خب بگو ببینم…

باربد تو دوست دختر قبلیتو دو…

دستمو گزاشتم روی دهنش و به علامت سکوت گفتم این بود حرفت؟نمیخوام دیگه
بگی…پاشو من بخوابم

دستمو برداشتم…باربد جونم…الهی فدات شم…میخوام بدونم…دوسش داشتی؟

این کلمه اخرو طوری گفت که اشک توی چشمام جمع شد اما چون اتاق تاریک بود
نمیتونست خوب ببینه…

همینطور بهش نگاه میکردم…جوابی ندادم…

باربد جونم…نمیگی؟

گلاره برو اونطرف حوصلتو ندارم…

چرا مگه چی گفتم…؟

همیشه از اینکه کسی بپرسه قبلا کسی رو دوست داشتم یا نه متنفر بودم…

نه دوست نداشتم…حالا میشه بری اونطرف…میخواستم برم زیر بارون و زار زار
گریه کنم…

نه نمیشه…چون من کارت دارم…

سرشو نزدیک کردو لباش رو محکم چسبوند به لبام…رژی که به لبش زده بود باعث
میشد که لبامون طوری که انگار چسب بینش باشه بهم بچسبه…

یه احساسی بود بینمون که انگار دوسش دارم…نمیخواستم دیگه گلاره رو از دست
بدم…

احساس کردم از بی حوصلگی من کمی ناراحت شد…اما ایندفعه من ولش
نکردم…نفسهاش تند تر شده بود…

با این حالت ها اشنا بودم…میدونستم اگه ادامه بدم اخرش چی میشه…

درسته که اینجاش رو نباید تعریف کنم چون من هدفم از نوشتن این داستان چیزی
جز اتفاقهای مهم این داستان نیست اما دوست دارم مو به مو بگم…

در عین ناباوری از روم بلند شد و جلوم ایستاد و لباسهاش رو در اورد…من
مونده بودم چی بگم…من به جای گلاره خجالت کشیدم…اما اون اصلا خجالتی تو
کارش نبود…وقتی که سوتینش رو باز کرد من نمیدونم چرا این جمله رو گفتم:
گلاره ازاین کارت بدم میاد…ادامه نده…

ادامه ندم؟…چه جالب…اما من دوست دارم ادامه بدم…نترس نمیزارم کاری
بکنی…فقط میخوام اینطوری توی بغلت بخوابم…چیه شیطون نکنه نمیتونی تحمل
کنی…من که دهنم قفل شده بود گفتم…چرا عزیزم میتونم…

خودش رو بهم چسبوند…

باربد میشه فقط بلیزت رو در بیاری…وانمود میکردیم که دنبال رابطه جنسی
نیستیم اما من میدونستم که تنها چیزی که هدف ما نیست اینه که با هم رابطه
نداشته باشیم…وقتی بلیزم رو در اوردم…خودش رو کشید روی من و اولین تماس
سینهاش با بدنم رو حس کردم…بدنش خیلی گرم بود…اومد تو بغلم یه اه
کوچیکی کشید طوری که به سختی شنیده شد…

باربد…

بله؟

من خیلی دوست دارم…

خندم گرفت…توی دلم به کلمه دوست داشتن خندیدم…

دوسم داری؟

اره

میتونم بپرسم چرا؟ میدونستم سر جوابش میمونه…

به خاطر اینکه میدونم تو هم دوسم داری…

خنده ای کردم و گفتم عجب جوابی…تو دلم گفتم تو از کجا میدونی من دوست دارم…

وای انگار فهمیده بود توی دلم چی گفتم…

با اطمینان کامل گفت…میدونم دیگه…از اون جایی که حسم میکنم

دهنم باز مونده بود…

باربد…

با تعجب گفتم جان

دستمو گرفت و برد پشت کمرش…طوری که میخواست بگه که بغلش کنم…منم دستم
رو دور کمرش بردم…

پوستش اونقدر ظریف بود که خدا میدونه…

پاشو انداخت دورم و محکم خودش رو به من فشار میداد…

دیگه هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد…

خیلی خوابم میومد…دوست داشتم بخوابم…هر دومون اروم شده بودیم…کمی
حالت شهوط تو وجودم موج میزد اما کم خوابی بهش غلبه کردو خوابم رفت…

با صدای ویبره گوشی از خواب بلند شدم…گلاره نبود…گوشیرو
دیدم…اخی…طفلکی بابام بود…

سلام بابا…

سلام باربد…کجایی…رسیدی؟ مگه نگفتم رسیدی بهم زنگ بزن بچه جان…

بابا خوابم برد…من سالم رسیدم…شما هم مواظب خودتون باشید…

باربد به حسن اقا (همسایمون که شمالی بود)زنگ زدم…کاری داشتی بهش بگو…

چشم بابا…کاری نداری؟

نه بابا جون…خداحافظ

خداحافظ

یه نگاه به سرو وضع خودم کردم…گلاره رو ندیدم…

با تعجب از اتاق اومدم بیرون…

چند باری صدا کردم اما صدایی نیومد…

گلاره کجایی؟ توی حیاط و دم در هم نبود…

وای خدایا چیکار کنم…به سرعت رفتم توی خونه و رفتم طبقه
بالا…گلاره…گلاره کجایی؟

از پنجره ی طبقه بالا داشتم پشت ویلا رو میدیدم که شاید اونجا باشه که یکی
دستشو گزاشت روی شونم و با صدای بلند طوری که منو بترسونه گفت باربد…

از ترس طوری پریدم عقب که با سر خوردم توی پنجره و بیهوش شدم…

نمیدونم تاحالا شده برید زیر اب تا صداهارو بشنويد؟ صداها یه طوری نا واضح
به گوشم میرسید…

صدای مامانمو میشنیدم…انگار کلی ادم بالای سرم بودن و داشتن با هم حرف
میزدن…اما همه این صداها حذف شد و یک صدا که همراه با گریه بود بالای سرم
به گوش میرسید…اگر بیهوش شده باشید میدونید که بعد از بهوش اومدن ادم
خیلی ترس داره…

چشمامو باز کردم…گلاره بالای سرم نشسته بودو داشت گریه میکرد…صداهاشو
واضح میشنیدم…

باربد من…غلط کردم…باربد جونم بلند شو…باربد…چنان اشکی میریخت که
منم میخواستم گریه کنم…

…دستمو بردم طرفش دستمو گرفت…الهی بمیرم…دستاش یخ زده بود…دستاش
میلرزیدو گریه میکرد…

وقتی دید من دارم حرکت میکنم گریش بیشتر شد…

گلاره چرا گریه میکنی…؟گریه نکن…گریه نکن ببینمت

اما اون بیشتر گریه میکرد…یکم از جام بلند شدمو خودمو تکیه دادم به دیوار…

باربد غلط کردم…باربد جونم…باربد من…تو چیزیت میشد منم خودمو
میکشتم…باربد جونم…دوست دارم باربد…

من غلط کردم…همینطوری این حرفارو میزد…

من که تازه فهمیدم که اون بود منو ترسوند و باعث شد من بیهوش بشم…

اما در کمال نا باوریش یه خنده ای کردم…

گریش بازم بیشتر شد…باربد غلط کردم…منو بزن…دستم رو به علامت اینکه
بزنمش گرفتو به صورتش نزدیک کرد…منم دستم رو بردم پشت کمرش…کشوندمش
روی پاهام نشست…

گلاره تو خجالت نمیکشی؟یه جور با حالت خنده گفتم…

سرشو گزاشت رو سینم…همونجا رو که سرش بود رو هی بوس میکرد…سرش اورد
بالا…دستش رو برد پشت سرم…باربد درد میکنه…

اخ…سرم خیلی درد میکرد…

گلاره دستتو بردار…

کمکم کرد از جام بلن شدم…خیلی خنده دار بود…با اون هیکل ظریفش منو داشت
مثل این امداد کارا کمک میکرد که بتونم راه برم…از خودم جداش کردم و رفتم
طبقه پایین…

یکم اب به صورتم زدم…حالم جا اومد…گلاره مثل این ندیده ها تکیه داده
بود به اپن اشپزخونه و داشت به من نگاه میکرد…

چیه چرا اینطوری نگاه میکنی؟

باربد الان ناراحتی؟

نه چراباید ناراحت باشم…البته اولش میخواستم بزنمت تا ادم بشی…اما دفعه
ی اخرت باشه…

باربد ببخشید…هرکاری بگی میکنم…

هرکاری؟

اره…تو جون بخواه…

باشه پس همین الان به خاطر اینکه تنبیه بشی بورو تمام وسایل سفرو که اوردیم
رو در بیار…بعد یه چایی درست کن…ناسلامتی اومدیم مسافرتا…بودو ببینم…

اومد جلو بغلم کرد و دستم رو اورد بالا و بوسید و گفت یه صبحونه ای بدم
بخوری که حال کنی…

ببینیمو تعریف کنیم…

تمام وسایل رو داشت جمع میکرد…پاکت سیگارم رو برداشتم و یه سیگار در
اوردم…رفتم به طرف در…

سرم خیلی درد میکرد…دیوونه چرا این کارو کرد…اما از قصد
نبود…میخواست شوخی کنه…

سیگارم رو روشن کردم…نشستم روی پله های حیاط و یه کام عمیق از سیگار
گرفتم…داشتم به ماشین نگاه میکردم که گل خالی شده بود…ته سیگارم رو با
قدرت پرت کردم…به طرف در رفتم وقتی رسیدم تو خونه گلاره گفت 10 دقیقه
دیگه صبحونه اماده میشه…چی؟

10 دقیقه؟…با این حال که از سرعت عملش خوشم اومد اما با زیرکی
گفتم…مامان بزرگم توی 8 دقیقه رکورد داشت اما تو…

با ناراحتی خودشو لوس کردو گفت…خوب من نییتونم…چیکال کنم؟

ایندفعه رو میبخشمت…

بعد از خوردن صبحونه راه افتادیم به سمت جنگل های عباس اباد و از اونجا هم
به طرف سلمان شهر…

توی راه کلی توی جاده وایستادیم…اونقدر ازش عکس انداختم که دیگه دوربین
شارژش تموم شد…

ناهار رو توی راه خوردیم…هنوز یادمه…ناهار دوست داشت غذای شمالی
بخوره…من با تجربه ای داشتم نخوردم…میدونستم بدش میاد…اما باید تجربه
میکرد…ساعت 7 بود و بعد از رفتن به دریا…تو راه که از متل غو رد میشدیم
اونجا کمی جوجه خریدیم که بریم ویلا…

توی راه بازگشت داشت با مامانش صحبت میکرد…با مامانش صحبت کردم و بهش
اطمینان دادم که مواظب گلاره هستم…

گلاره وقتی گوشیرو از دستم گرفت نمیدونم چی با مامانش گفت که خیلی اشفته شد…

اروم میگفت: خودش بود؟ چی گفت…میگفتی گلاره رفته از اینجا…

این حرفاش ذهنم رو مشغول میکرد و به خاطر همین ازش پرسیدم…

گلاره چرا ناراحتی…کی خودش بود؟

ای شیطون…گوش میکردی به حرفام؟ هیشکی یکی از هم مدرسه ای های قدیمیم
بوده…باهاش قهرم…

راستی باربد من لواشک میخوام…

لواشک؟ اینجا لواشک نیست…

میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

سرم رفت…یواش تر…تو راه با بدبختی واسش لواشک خریدم و جالب اینکه خودش
زیاد نخورد همشو خودم خوردم…

رسیدیم روبروی ویلا…گلاره در رو باز کرد…رفتیم تو و یه شب خاطره انگیز
بود…چقدر من اونشب به خاطر روشن کردن زغال ها دستم سوخت…

اما گلاره یه غمی توی چشماش بود…انگار که میخواد دیگه منو نبینه…حس
میکردم…

شب که کنارم خوابید سرش رو گزاشت روی سینم…

باربد صدای قلبت چقدر قشنگه…تالاپ تولوپ

ا جدی میگی؟…میشه بخوابی؟

باربد…

جونم؟

یه سوالی بپرسم راستشو میگی؟

گلاره خواهشا دوباره شروع نکن…

نه ایندفعه مربوط به خودمونه…

بپرس

اگه از هم جدا بشیم چی میشه؟

اگه جدابشیم؟

اره

من نمیزارم گلاره…نمیزارم…

میخوام فرض کنی که داریم از هم جدا میشیم…

من از این فکرای کارتونی نمیکنم…منو تو از هم جدا نمیشیم…

باربد…

دستم رو به علامت سکوت روی لبام گزاشتمو نزاشتم ادامه بده…

اروم رفتم کنار گوشش گفتم…تو نمیتونی از من جدا شی…من نمیزارم…پس
دیگه حرفو نزن…

اروم صورتشو بوس کردم…وقتی صورتشو دیدم…اشک توی چشماش جمع شده
بود…توی تاریکی هم معلوم بود …

لبامون توی هم قفل شد…

نمیخواستم دوباره اون حالت رو تجربه کنم اما دست خودمون نبود…

به صورت وحشیانه ای لبای همو میخوردیم…طوری نفس میکشید که صداش به گوش
میرسید…

اینجا رو کسایی که نمیخوان نخونن…18

رفتم پایین تر گردنش رو میبوسیدم…نمیدونم چرا دوست نداشتیم لبامون از هم
جدا بشه…لباسش رو در اوردم و برگشت…همه حرفای بینمون انگار با نگاه رد
و بدل میشد…بند سوتینش رو از پشت باز کردم و وقتی برگشت لباس خودم رو هم
در اوردم…وقتی روش دراز کشیدم انگار که داشت نفسش بند میومد اما دوست داشت…

برخورد سینهامون با همدیگه باعث میشد که حس شهوط بینمون بیشتر بشه…رضایت
رو توی چشماش میدیدم…

اما از طرفی خودم زیاد راضی نبودم…اما این حس لعنتی…

پوست برنزه شده تنش خیلی نرم بود…دستم رو گزاشتم روی سینهاش و یه نگاه
به چشماش کردم…چشماش به من بود…تو چشماش یه غمی بود که نمیدونستم چیه…

زبونم رو روی بدش میکشیدم و صدای اه کشیدنای کوچیکش رو میشنیدم…

اون شب نمیخوام بگم بد بود…چون دروغ گفتم…بهترین شب بود…بعد از اینکه
گلاره لخت توی بغل من بود…نفسهاش به تنم میخورد و هر دوتامون به اوج لذت
جنسیمون رسیده بودیم…

باربد…

جونم عزیزم…

خیلی دوست دارم

منم دوست دارم…

باربد عاشقتم…میفهمی؟

ایندفعه صورتش رو اورد جلوی صورتمو طوری که اشکاش میریخت گفت باربد عاشقتم…

لبامو بوسید کنارم خوابید…

نمیدونستم علت گریه کردنش چی بود…دستم روی گونش گزاشتمو دستش رو بوسیدم…

لباسم رو پوشیدم…رفتم صورتمو شستمو میخواستم سیگار بکشم که یه سیگارم رو
شیکوندم…به خاطر گلاره به خودم قول دادم ترکش کنم…

گلاره مثل یه فرشته خوابیده بودو منم اذیتش نکردم و رفتم توی حال و روی مبل
خوابیدم…

نمیدونم چند ساعت خواب بودم…وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 12 بود…

رفتم به سمت اتاق…بازم گلاره نبود…

گلاره کجایی؟

گلاره…نبود…میدونستم بازم داره شوخی میکنه…سریع رفتم توی
حال…چایی درست شده بودو یه میز صبحونه چیده شده بود…

یه نفس راحتی کشیدم و گلاره رو صدا کردم…

گلاره مثل اینکه کتک میخوای…بسه دیگه …اما نه…صدایی نبود…

اومدم توی حال چیزی رو که میدیدم رو باور نمیکردم…دویدم به سمت در…دلم
ریخت…

…وای

یه لحظه داشتم از حال میرفتم…

ادامه…

نوشته: باربد


👍 0
👎 0
10742 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

297972
2011-09-11 00:34:09 +0430 +0430
NA

خوب بود ادامشو زودتر بزار تا یادمون نرفته داستانو

0 ❤️

297973
2011-09-11 03:35:00 +0430 +0430
NA

من این داستانو دوست دارم ولی بعضی جاهاش واقعا زیادیه مثل توصیف خارج شدن از مهمونی خیلی کشش دادی.ولی از سبک نوشتن با احساست خوشم میاد لطفا سریعتر بنویس.واقعا این مدل نوشتنت به درد رمان میخوره چون جزئیاتش خیلی زیاده نظر کلی بمونه واسه آخرش تا اینجا خسته نباشی

0 ❤️

297974
2011-09-11 03:39:59 +0430 +0430
NA

بد نبود
ببینیم بعدش چی میشه

0 ❤️

297975
2011-09-11 04:10:19 +0430 +0430

خیلی قشنگ مینویسی فضاپردازیت هم فوق العادس میتونم حدس بزنم که چی شده منتظر قسمت بعدیشم ببینم حدسم درست بوده یا نه

0 ❤️

297976
2011-09-11 11:36:16 +0430 +0430
NA

ممنون از داستانت جون گلاره زود تر بنویس

0 ❤️

297977
2011-09-11 15:49:49 +0430 +0430
NA

ای کیرم دهنت ادامشو بنویس

0 ❤️

297978
2011-09-12 06:01:17 +0430 +0430
NA

Sezar s عزیز
کدوم گلاره ، فک کنم طرف مرده یا مریضه و داره می میره
من اول تصور می کردم که اسم داستان معنای مجازی داره
حالا باید ببینیم چی می شه
ولی اگه اینطوری باشه خیلی واقعی و تلخه

0 ❤️

297979
2011-09-12 14:58:30 +0430 +0430
NA

خواهش میکنم…فقط میخواستم فضا ها رو بیشتر حس کنید…چون بعدا این صحنه ها کمک میکنه به حس بیشتر

0 ❤️

297980
2011-09-12 15:23:31 +0430 +0430
NA

kheyli dastanet jazabo ghashange,khoob tosif mikoni joziato
zood edamasho bezar

0 ❤️

297981
2011-09-12 17:55:49 +0430 +0430
NA

واقعأ کارت عالیه.عالی نوشتی.لطفأ بقیشو زودتر بنویس
=D> =D> B) =))

0 ❤️

297983
2011-09-13 05:42:00 +0430 +0430
NA

واقعا عالیه عالی بود ادامشو زودتر بنویس

0 ❤️

297984
2011-09-13 05:43:00 +0430 +0430
NA

اقا باربد تورو خدا ادامشو زودتر بنویس دیگه طاقت ندارم 8> 8> 8> 8> 8>

0 ❤️

297986
2011-09-13 19:27:53 +0430 +0430
NA

قشنگه منتظره بقیش هستیم مستر باربد ;;)

0 ❤️

297987
2011-09-14 02:17:40 +0430 +0430
NA

سلام به همه بچه ها…
من ادامه داستان رو نوشتم…اما هرچی اپلود میکنم مثل اینکه مدیر سایت هنوز موافقت نکرده…یکمی صبر کنید

0 ❤️

297988
2011-09-14 06:00:55 +0430 +0430
NA

تا کی صبر کنیم زود باش دارم دیونه میشممممممممممممممممممممممممممم

0 ❤️

297989
2011-09-14 06:05:04 +0430 +0430
NA

تورو خدا زود باش دارم میمیرم میخوام بدونم ادامش چی میشه زود باششششششششششششششششش

0 ❤️

297990
2011-09-14 07:36:43 +0430 +0430
NA

jane gelare va nazanin edamashobenevis zoddddddddddddddddddddd bashhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh

0 ❤️

297991
2011-09-14 12:11:09 +0430 +0430
NA

توروخدا ادامه شو بنویس دیگه طاقت ندارم

0 ❤️

297993
2011-09-15 03:31:05 +0430 +0430
NA

جونه مادرت ادامشو زودتر بزار , توروخدا ادامشو زودتر بزار دارم میمیرم

0 ❤️

297994
2011-09-15 04:48:23 +0430 +0430
NA

توروخدا جانه هر کسی که دوسش داری ادامشو زودتربزار دارم روانی میشممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم ~X( ~X( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :W :W :W :W :W

0 ❤️

297999
2011-09-23 18:23:21 +0330 +0330
NA

:X >:D<

0 ❤️