زندگی مستقل با نجمه (۱)

1402/06/14

ظرف هارو که شست بلند صدا زد چایی نمیخوری
گفتم نه تازه قرص خوردم
پیش بند اش در آورد ، آمد وسط حال دراز شد یه خورده با گوشی اش کار کرد
گفت مهدی یک ساعتی سرمو میذارم زمین ساعت سه و نیم شد بیدارم کن
گفتم : خیالت راحت
-حتما بیدار کنی ها خواستم بخوابم به زورم شده بلندم کن کار دارم
گفتم : باشه بیدار نشدی پارچ آب روی میز
خندید گفت : دستت در نکنه ، چشماش بست
خیلی طول نکشید خواب اش برد
یک ساعت گذشت دلم نیومد بیدارش کنم گذاشتم چند دقیقه بیشتر بخواب اما دیگه وقت بیدار کردن اش بود
چند بار صداش زدم
(پاشو ساعت چهار شد ، مگه نگفتی کار دارم)
اون مگه با صدا زدن بیدار میشد حالا
دستم گذاشتم روی شونه اش تکون اش دادم چند ثانیه چشماش باز کرد
گفتم پاشو مگه نگفتی بیدارت کنم.
-الان بلند میشم چشماش دوباره بست
چهار زانو نشستم چند ثانیه منتظر وایسادم
نخیر‌ مثل اینکه خانوم قصد بیدار شدن نداره
دراز شده بود یه پاش جمع کرده بود
کرم ریختنم گل کرد
آروم دستم دراز کردم از زیر شلوارش بالای کُس
شروع کردم مالیدن نگاه صورت اش می کردم
ببینم واکنش اش چیه
چشماش بسته بود مزه دهن اش می گرفت ، سرش تکونم می داد
با دست دیگم تاپ اش دادم پایین یکی از سینه هاش آزاد کردم با دستم گرفتم اش سرم بردم پایین نوک اش کردم دهنم شروع کردم مک زدن چشامم به صورت اش بود تا ببینم …
که دیدم محکم کوبید تو صورتم
از خواب پرید
گفت وای خاک به سرم ، چی شد
با دو دستم دماغم محکم گرفتم
نجمه : داره از دماغت خون میاد !
من که تازه با گفتن اون متوجه شدم یکی‌از دستام برداشتم دیدم کلا خونی
دویدم سمت دستشویی
نجمه هم پشت سرم
هی می گفت دستم بشکنه
اب گرفتم خون اش شستم به زور خونه اش بند آوردم
نجمه رفت دستمال کاغذیی آورد گذاشتم تو سوراخ دماغم
گفت خون اش بند آمد
گفتم آره
نجمه : نفهمیدم تویی فکر کردم جک جونوریه چیزیه روی سینم
داخل اون شرایط تخمی خندم گرفته بود
گفتم اما بالاخره راه سریع بیدار کردنت فهمیدم
ولی دفعه بعد باید کلاه کاسکت بزارم سرم
نگاه اش کردم دلم براش سوخت معلوم بود خیلی ترسیده
رفتم بغل اش نشستم بوسیدم اش گفتم تقصیر خودم بود
نگاه ساعت کرد گفت وای دیرم شده رفت اتاق لباس اش عوض کرد از من خداحافظی کرد رفت
منم همونجا روی مبل دراز شدم به اتفاقی که افتاد فکر میکردم
بزارید برم قبل تر داستان من نجمه خانم از اول شروع کنم
(دو سال قبل تر سال ۱۳۹۴)
وقتی دفترچه انتخاب رشته آمد رفتم پیش مشاور
خدا خیرش بده قانع ام کرد که از دوباره کنکور دادن منصرف شم
الان می فهمم چه لطفی بهم کرده
بهم گفت : الانم میتونی رشته که می خوای بخونی فقط سطح دانشگاهش فرق می کنه
اون موقع دو به شک بودم
علایق ام پرسید
کد رشته با شهر که احتمال قبولی داشتم واسم لیست می کرد
با شوخی بهم گفت : دانشگاه X (دانشگاه شهر خودمون)بزنم یا نه
گفتم : نه ، دوست دارم برم یه شهر دیگه
خندید گفت : میخوای فرار کنی
گفتم : نه ، که فرار کنم ، از اول دلم می خواست شه‍ر دیگه برم کلا
مشاور : نمی دونم تصمیم خودت فقط دانشگاه اینجا بزنی سهمیه بومی بودن بهت میخوره ، خونه ات اینجاست این خوبی هارو داره
شهر دیگه ترم اول دوم واست فقط یخورده هیجان انگیز بعدش احتمال زیاد پشیمون میشی
روی یه برگه کد های رشته ها نوشت داد بهم
گفت اینارو میتونی بزنی
اگه نمی خوای اینجا بیوفتی رشته دانشگاه اینجا آخر همه وارد کن اما حتما کد هاش بزن
داخل رشته از برق بگیر تا زیر شاخه های کامپیوتر،تا معماری غیره بود
یادمه آمدم خونه دانشگاه هارو یکی یکی سرچ میکردم بعد شهرشون سرچ می کردم ببینم چجوریه
بالاخره انتخاب رشته انجام دادم
اولویت ها اولم اکثرا مربوط به کامپیوتر بعد برق و…
آخرشم رشته مهندسی کامپیوتر یک شهر دیگه که تقریبا سه ساعت با شهر خودمون فاصله داشت قبول شدم
جواب که آمد و دیدم که قبول شدم سر تاریخ مورد نظر ثبت نام اینترنتی انجام دادم عکس مدارکی که می خواستن بارگذاری کردم
روزی که رفتیم واسه ثبت نام حضوری
هیچ وقت از خاطرم نمیره ، هیجان کل تن بدنم گرفته بود بابام چند بار بهم گفت شهر خودمون نمی تونستی بزنی
ولی من هر بار طفره می رفتم ، یا به دروغ می گفتم‌ این رشته که می خواستم نداشت
(چند وقت بعدشم فهمید همین رشته رو داره ، گفتم حتما تازه آوردن اون موقع که من انتخاب رشته کردم نبود )
خیلی طول نکشید اول مهر شد
منم وسایلم جمع کردم آمدم رفتن به شهری که دانشگاه اش انتخاب کرده بودم شدم مثلا یه زندگی تقریبا مستقل می خواستم شروع کنم
بابام هر ماه یه پولی میزد به حسابم که واقعا اون موقع زیاد بود پولی که تابستونم خودم رفته بودم سر کار هم توی حسابم بود .
ترم اول فهمیدم چه گی خوردم و خیلی زود به حرف مشاورم رسیدم ولی کار از کار دیگه گذشته بود
خوابگاه ما پسرا داخل مرکز شهر بود مال دخترا داخل خود دانشگاه
محیط خوابگاه واسه عشق حال کردن خوب بود ولی وقتی تصمیم داشتی درس بخونی همه چی فرق می کرد
سالن مطالعه هم دوتا پنجره داشت روبه کوچه پشتی که انگار اهالی اون کوچه ماموریت داشتن نرخ رشد جمعیت مثبت کنند ، پر بچه خورده
ترم اول به هر بدبختی بود تموم شد واحدام به هر فلاکتی شد پاس کردم
چند روز تایم استراحت بین دو تا ترم رفتم خونه داخل دی ماه بود
اون مدت رفتم‌ روی مخ مامانم کار کردم
تا بالاخره راضی شد که بابام راضی کنه
بابام به سختی قبول کرد
اولش قرار بود با چند تا از بچه های ورودی رشته خودم خونه بگیریم
که هر کدوم یه بهونه آوردن کشیدن کنار وقتی دیگه کسی نبود باهاش خونه بگیرم
احتمال دادم بابام هم منصرف بشه
ولی بابام دید اینجوری شد گفت عیب نداره بگردیم ببینم خونه با پولمون پیدا میشه یا نه
املاکی که میرفتیم شرط اش این بود خونه دربست نباشه می گفت صاحبخونه بالا سرت باشه جرات پیدا نمی کنی کاری کنی
تمام بنگاه داری ها شاخ در آورده بودن از این کارش
منم هی تو این مدت به مامانم ‌غر‌میزدم که بابام از خر شیطون بیاره پایین
چون چندتا خونه دربست خوب بود که به این بهونه ردشون کرد
آخرش یه خونه پیدا کردیم که شرط بابام داشت دقیقا صاحب خونه طبقه پایینی زندگی می کرد
صاحب خونه تقریبا یه زن ۴۰ ساله به اسم نجمه بود البته روزی که رفتیم بچه های خواهرشم بودن
که فکر کردیم بچه های خودش
رفتیم خونه ببینیم البته بهتره بگم رفتن چون من قهر کردم داخل نرفتم
محله اش که خیلی ساکت بود ، با اینکه دلم نمی خواست صابخونه بالا سرم باشه ولی از محل اش خیلی خوشم امده بود کل خیابون که خونه داخل اش بود هر دو طرف درخت چنار بود از همه مهم تر هیچ سروصدایی نمی آمد انگار داخل اون محل اصلا کسی زندگی نمی کرد
اما نظر من مهم نبود
نجمه خانم اولش فکر می کرده خانوادگی می خوایم اینجا زندگی کنیم
از خونه حسابی تعریف داد ،وقتی املاکی‌گفت واسه آقازادشون میخوان که دانشجوئه
نجمه منصرف شد
که ‌منو صدا زدن با قیافه عبوس رفتم داخل اولین بار چشمم افتاد به نجمه
دلم هوری ریخت نمیدونم چجوری توصیف اش کنم قیاف اش معمولی رو به خوب بود ولی یه ناز بگم بهتره یا معصومیت یا مهربونی خاصی تو صورت اش بود که آدم مجذوب خودش می کردم
رنگ پوست صورت اش یه چیزی بین گندمی سفید بود اون لحظه چادر رنگی سرش بود هیکل اش ندیدم ولی قد اش تقریبا ۱۷۰ میخورد بهش
بابام خانوم رحیمی : این پسرم
همین‌جور که داشتم نگاهش می کرد گفتم‌: سلام
دیدم خانم یه لبخندی زد گفت : سلام پسرم
نگاه بابام کردم گفتم : چی شده
املاکیه گفت : چیز خاصی نیست
نجمه خانم هی با چشماش داشت منو برنداز می کرد
گفت باشه آقا پسرت خونه نمی خواد نگاه کنه
بابام نه بعدا وقت داره که ببینه
روبه مامانم کردم گفتم چی شد
مامانم خندید گفت : هیچی مگه خونه نمی خواستی
گفتم : چرا
دیگه نرفتیم بنگاه همونجا
املاکی روی‌پله نشسته بود داشت قول‌نامه می‌نوشت که سر مبلغ رهن دوباره اختلاف پیدا شد
بابام میگفت پول رهن کمتر میدم بجاش اجاره بگیر
نجمه خانم : قبول نمی‌کرد چند باری هم تو حرفاش پس همه چی منتقی گفت
که بابا روبه من کرد گفت : مهدی خودت چقدر تو کارتت هست
گفتم : من
بابام : نه پس من واسه تو داریم خونه می گیریم مثل اینکه
گفتم : هفت و هشت تومن
بابام : دقیق بگو هفت و هشت تومن یک تومن اختلاف اش
گوشی ام در آوردم گفتم هفت میلیون پونصد پنجاه هزار ششصد پنجاه تا تک تومنی
تمام پولایی بود که تابستون رفته بودم سرکار +پولی که بابام توی این سه ماه واسم ریخته بود
املاکی خندید گفت حل دیگه
بابام خوب هفت تومن اش کارت به کارت کن حساب من
گفتم : هفت تومن اش !
بابام‌ چپ چپ نگاهم کرد گفت : آره هفت تومن اشو
یه نگاه به نجمه خانم کردم که داشت می خندید
بابام دسته چک اش درآورد تا مبلغ بنویس
چک کشید داد به نجمه خانوم گفت پس فردا برید بانک بخوابونید به حساب
که باز نجمه خانم بهونه اورد گفت : چک قبول نمی‌کنم ها
بابام یه‌نگاه بهش کرد خانم بگو نمی خوام خونه بدم دیگه ، من الان برم بانک بیست میلیون‌ پول بگیرم بریزم تو پلاستیک بیارم اینجا
بعدشم مگه میخوایم چیزی بخریم ازتون که میترسید چک‌ پاس نشه
خونتون دارید می دید اجاره چک پاس نشد پسرم از خونه ات بنداز بیرون خونه که نمی خوایم با خودمون ببریم
چشمام گرد شد گفتم به همین راحتی !!!
نجمه خانم خندش گرفته بود روبه بابام گفت باشه ببخشید چرا ناراحت می شید حالا
قول نامه بالاخره نوشتن
سوار ماشین شدیم رفتیم وسایل از خوابگاه گرفتیم
بردیم خونه که اجاره کردیم سر راه از سمساری یه بخاری با یه اجاق گاز سه شعله که دوتا از شعله هاش آتیش می گرفت هم خریدیم
وسایل بردیم بالا اولین بار خونه دیدم
کف اش کلا موکت بود با یه فرش شیش متری داخل اش یه یخچالی
کوچیک قدیمی با یه سینک کهنه هم تو آشپز خونه اش بود
وسایل گذاشتیم مامانم بهم گفت ازش پرسیدم این یخچال و موکت فرش گذاشت بمونه بالا استفاده کنی
خانوادم کارای من درست کردن برگشتن
موقعی که بابام کلید داد بهم انگار دنیا دادن بهم
ولی شب موقع خواب یه حس بد تنهایی داشتم که قابل توصیف نیست
صبح که از خواب پا شدم اطراف دیدم همه چیز واسم عجیب بود
ساعت نزدیک هشت بود آماده شدم چون می خواستم برم دانشگاه کار داشتم
رفتم پایین که دیدم نجمه خانم هم شال کلاه کرده بره بیرون‌
منو دید خیلی جدی گفت : اسمت مهدی درست
گفتم : آره
گفت آقا مهدی دیروز یادم رفت اینا جلو خانوادت بگم اما الان به خودت میگم
من خونه به تو اجاره دادم نبینم رفیق بازی می کنی دوستاتو بیاری اینجا ها
ببینم شماره پدرت گرفتم زنگ میزنم که بیاد تکلیفمون روشن کنه
گفتم : خیالتون راحت بابام از قصد دنبال خونه بود که صاحب خونه هم اونجا زندگی کنه که نزاره من برم سمت رفیق بازی
گفت من اتمام حجتم کردم بعدا گلایه ای نباشه
بعدشم کنتور آب و برق و گاز مشترک من تنها زندگی می کنم قبض هایی که قبلا آمده مشخصه چقدر مصرف می کردم
از اون هرچی بیشتر بیاد پای تو
(می خواستم بگم از کجا معلوم تو از این به بعد زیادتر مصرف نکنی گفتم ولش کن )
گفتم چشم ، هرچی بیشتر آمد پرداخت می کنم کمترم که آمد که نصف اش بازپرداخت میکنم
خداحافظی کردم از خونه که در آمدم تو دلم گفتم ریدم به این زندگی مستقلی که مثلا شروع کردم
یواش یواش به همه چی عادت کردم
صبح تا ظهر دانشگاه بودم ناهار دانشگاه می خوردم اگه بعد ظهر کلاس نداشتم می آمدم خونه
فقط عیبی که داشت پنج شنبه و جمعه اش بود با شب ها که باید غذا درست می کردم.
اونم با کنسرو لوبیا یا تخم مرغ اگه حوصله اینارو هم نداشتم با ساقه طلایی رد می کردم
ده روزی به همین منوال گذشت
اون روز تا ساعت چهار کلاس داشتم
کلاسم که تموم شد برگشتم خونه
خوبی خونه که گرفته بودم این بود ۱۵ دقیقه پیاده با دانشگاه فاصله داشت اما از اون طرف از مرکز شهر دور بود
کلید انداختم در حیاط
دیدم نجمه خانم داره حیاط میشوره انگاری هول کرده بود
سلام دادم
لبخند زد جواب سلام داد گفت ترسیدم فکر کردم کیه
خیلی خبری ازت نیست اصلا میایی خونه
گفتم من اکثرا خونه ام واسه چی
خندید گفت من که نمی بینمت
گفتم خونه خودمون هم اینجوری بودم موقع ناهار و شام مامان بابام می دیدنم فقط
خندید گفت حالا از طبقه بالا راضی هستی
گفتم خونه از همه نظر خوبه از اون بهتر نزدیک دانشکده است
به شوخی گفت : واقعا چه خوب ، اگر می دونستم بابت اینم شده رهن بیشتر می گرفتم از بابات
خندیدم گفتم : اون موقع بابام کلیه ام می فروخت میزاشت روی پول رهن
یخورده حرف زدیم خداحافظی کردم که برم بالا
که گفت مهدی جان می خواستم اینو بگم
شماره ام داخل گوشی ات داشته باش که کاری داشتم بتونم بهت زنگ‌بزنم
شماره اش گفت ذخیره کردم
گفت یه زنگ بزن شماره ات بیوفته واسم
منم زنگ زدم دیدم از خونه صدای گوشی اش در آمد
گفت زنگ خورد برو پسرم به کارت برس
رفتم بالا
واسم عجیب بود اخلاق اش فرق کرده بود
روز اولی انگار به زور آمدم خونه اش گرفتم ولی الان مهدی جان از زبونش نمی افتاد…
خیلی طول نکشید که کار واس اش پیش آمد
چند روز بعد پنجشنبه بود بعد از ظهر دیدم گوشی زنگ خورد
گوشی برداشتم دیدم نوشته نجمه خانم
جواب دادم
نجمه : آقا مهدی خونه ای
من : آره
نجمه : میتونی بیای کمکم وسیله ترشی خریدم تاکسی سر خیابونم پیادم کرد نمیتونم تنهایی بیارم اش
گفتم صبر کنید الان میام
من که زورم میومد واسه خودم برم خرید سریع پاشدم شال کلاه کردم برم کمک اش
رسیدم وقتی حجم خریداش دیدم گفتم
خانم رحیمی همه اش نمی تونیم دوتایی یکباره ببریم شما وایسید یه خورده اش ببرم
بعد میام بقیشو با هم میبریم
چندتا تیکه اش که سنگین هاش بود برداشتم راه افتادم تا رسیدم به در خونه نفسم برید گذاشتم داخل حیاط برگشتم ما باقی اش هم با هم آوردیم
گفتم می خواهید داخل حیاط ترشی درست کنید یا داخل خونه
گفت نه هوا سرده تو خونه درست می کنم
گفتم پس بزارید بیارمشون داخل
اولش گفت نه زحمت میشه خودم میبرم بعدش گفت بزار در خونه باز کرد ، اولین بار بود میرفتم داخل خونه اس
چه زن خوش سلیقه ای بود همه وسایل خونه اش باهم ست بود
بردم وسایل گذاشتم روی ٱپن آمدم باقی اش تو دو سه سری بردم
خداحافظی کردم که برگردم بالا
که دیدم گفت نری بالا ها ، قوری گذاشتم روی سماور وایسا الان چایی داغ میشه
گفتم نه ممنون نمی خورم
گفت بری بخدا ناراحت میشم از دست
به ناچار منتظر وایسادم تا چایی خانم داغ بشه از آشپز خونه آمد بیرون
چرا سرپا وایسادی پسرم بشین ، تا منم لباسم عوض کنم چایی داغ شده

نشستم روی مبل اونم رفت داخل اتاق دربست چند دقیقه طول کشید من همه اش نگاهم به در دیوار بود
باور نمی شده خونه زندگی نجمه انقدر خوب باشه
که دیدم در باز شد نجمه یه بلیز و شلوار تقریبا گشادی پوشید آمد بیرون رفت آشپزخونه
من نگاهم از در دیوار جلب خانم شد
زیر چشمی داشتم نگاهش می کردم
وسایل از روی اپن برداشت گذاشت کف آشپزخانه
چند باری خم شد که حسابی کون اش شلوار پر می کرد
خیلی نا محسوس نگاهم به کون اش بود از طرفی میترسیدم بفهمه
معلوم بود هیکل اش خیلی نریخته وگرنه اون بالیز شوار اونجور روی تن اش نمی موند
داشت که چایی می ریخت ، بلند گفت مهدی همیشه انقدر کم حرفی
گفتم :من کم حرف نیستم
نجمه : پس چرا ساکتی
چایی آورد گذاشت رو میز
گفتم :ممنون
لبخندی زد گفت نوش جان رفت آشپزخونه یه جعبه شیرینی از کابینت در آورد در جعبه برداشت یکی اش خودش داشت می خورد آمد سمت ام گذاشت روی میز
گفت : از این شیرینی ها هم بخور .
بعدش وایساد سوال پرسیدن
نجمه : راستی تا حالا نپرسیدم رشته چی میخونی
من : مهندسی کامپیوتر
نجمه : بسلامتی ، دختر من فنی حرفه ای کامپیوتر میخوند ول کرد
واسه اینکه یه چیزی گفته باشم
گفتم : مگه بچه دارید
بلند خندید گفت : پس چی ۲۲ ساله اشم هست
من : اصلا بهتون نمیاد !!
نجمه : واقعا!! به نظرت چند میخوره بهم که بهم نمیاد بچه بزرگ داشته باشم
من : ۳۴ و ۳۵ نهایت اش
نجمه : ابرو هاش انداخت بالا با ناز گفت امیدوار شدم به خودم من دارم میرم تو چهل و دو سالگی عزیزم
داشت چایی میخورد نگاه من می کرد می خندید
نگاه اش کردم
گفت : یه چیزی بگم میترسم پس بیوفتی
گفتم : چی
گفت تازه یه نوه هم دارم
گفتم : ول کن بابا من دنیا آمدم مامان بزرگم ۸۰ سال اش بود
نجمه از زور خنده قرمز شد یک دقیقه طول کشید تونست نفس جمع کنه حرف بزنه
گفت : وای مردم از خنده
گفتم : واقعا جدی میگید
نجمه : بخدا من ۱۸ سالم بود ازدواج کردم سال بعدش نرگس دخترم دنیا آمد
اونم ۱۹ سالگی شوهر کرد بیست یکی سالگی بچه دار شد
الانم نوم یک سال اش

شروع کرد داستان زندگی اش تعریف کردن
موقعی که ۱۸ سال اش بود حماقت کرده زود شوهر کرد
پنج سال بعد اش طلاق گرفته بعدش رفت داستان شوهر کردن دختر اش که مخالف بوده فلان و بمان گفتن
آخرش روبه من گفت خوب تو چی تو بچه نداری
منم گفتم چرا : پسر بزرگم استاد دانشگاه
پسر کوچیکم هم همسن خود پشت کنکور موند اما بدبخت
خندید گفت نه بی شوخی به فکر ازدواج نیوفتادی
من : نه بابا من از بابام پول تو جیبی می گیرم ازدواج چی کنم آخه.
اون روز خیلی حرف زدیم از ازدواج بچه دار شدن بگیر تا لباسات خودت میشوری و شبا شام چی میخوری…
آخر که می خواستم پاشم بیام گفتم راستی خانوم رحیمی خط تلفن دارید
نجمه : ابرو هاش کرد تو هم باخنده چیه خانوم رحیمی خانوم رحیمی بهم میگی
اسم کوچیکم صدا بزن دیگه نبینم بگی خانم رحیمی ها
گفتم چشم نجمه خانم حالا خط تلفن دارید
خندید گفت : آره چطور مگه
من : گفتم اجازه میدید واسه اش طرح adsl بگیرم
اینترنت سیم کارت خیلی گرون در میاد
گفت : اشکال نداره من که خیلی دور بر تلفن نمی گردم
خواستی کابل بگیر ، سیم اش از جلو در آمده بکش بالا واسه خودت
ولی پول قبض اش باید خودت بدی ها
گفتم نه پول طرح اینترنت اش نمی افته روی قبض تلفن‌
طرح شو اینترنتی میخری
گفت آها بعد ، ارزانتر از سیم کارت
گفتم خیلی مناسب تر از سیم کارت
آخرش خداحافظی کردم رفتم بالا
ساعت تقریبا هشت و هشت نیم بود دیدم در میزنن پاشدم. رفتم در باز کردن
دیدم نجمه با یه سینی غذا جلو در وایساده
من دید گفت بفرما شام
گفتم دستتون درد نکنه خودم یه چیزی درست می‌کردم
خندید گفت نکنه باز نیمرو یا ساقه طلایی با نون
چون بعد ظهر گفته بود شام چی درست می کنی اینو‌ بهش گفته بودم
سینی داد بهم گفت خواستم صدات بزنم بیایی پایین باهم بخوریم گفتم شاید معذب بشی سینی آوردم بالا
تشکر کردم
سینی گرفتم
گفت نوش جانت خوردی بی زحمت ظرف هاش بیار پایین
گفتم : چشم بازم دستتون درد نکنه
از پله ها که داشت میرفت پایین گفت نوش جانت عزیزم
در بستم آمدم داخل اگر میدونستم با چند وسیله ترشی جابه جا کردن انقدر مهربون میشه کل میدون تره بار واسه اش جا به جا می کردم
غذا که خوردم ظرفارو شستم بردم تحویل دادم
بعد از اون موقع شام زنگ میزد که برم پایین وقتی می دید نمیرم پایین خودش غذا می آورد بالا
دو باری هم غذا ازش نگرفتم گفتم خودم غذا درست کردم خوردم ولی بهش بر خورد از دستم ناراحت شد بعد اون دیگه نه نمی گفتم
گذشت تا اسفند ماه
که هوا چند روزی خوب شد
ظهر که از دانشگاه آمدم دیدم یه فرش کف حیاط پهن
رفتم بالا ساعت سه اینا بود دیدم صدای آب و فرچه کشیدن میاد از پنجره‌حیاط نگاه کردم دیدم خانم یه پیراهن گشاد بلند پوشیده با یه شلوار حالت نشسته داره فرچه می کشه
حواس اش به من نبود پشت اش که می کردم بهم کونم اش نزدیک بود شلوار پاره کنم
از اون فاصله که دیدم کیرم داشت راست می شد
دوبه شک بودم برم پایین کمک اش یا نه
رفتم پایین ، من دید
سلام کرد پاشد سرپا
گفتم کمک نمی خوایید ،
خندید گفت چرا که نه
حیف فرچه ندارم ، بزار ببینم همسایه ها ندارن چادر سر کرد
رفت بیرون چند دقیقه بعد آمد یه فرچه دست اش بود داد بهم
چادر رنگی پیچید دور کمرش ، که خورد تو ذوق ام
نشست ایم فرش شستن اما با اون همه حال باز نگاهم به کون اش بود
تازه اونجا بود فهمیدم که وسواس داره
یه فرش سه بار شستیم چند بار بیل کشیدیم
جوری که آفتاب رفته بود هوا سرد داشت می شد تازه قانع شد که آبش بکشیم
وقتی لول اش کردیم دیگه نفست نداشتم راه برم نشستم بیخ دیوار
خانم یه لبخند ملیح زد گفت خسته شدی
نفسم به زور بالا می امد گفتم من مامانم یبار فرچه می کشه دو بار بیل می کشیم تموم میکنه میره
خندید گفت : سالی یبار دیگه باید تمیز بشوری
چادر از کمرش باز کرد پهن کرد روی طناب
منم پا شدم برم بالا لباسم عوض کنم
سر پله ها صدام زد گفت
مهدی صدات زدم واسه شام بیا پایین بخدا جون ندارم سینی بیارم بالا
گفتم باشه تو دلم با خودم کلنجار می رفتم چجوری برم خونش
موقع شام زنگ زد رفتم پایین در که زدم
با صدای بلند گفت در بازه
رفتم داخل صحنه اول دیدم جلوی خونه بود که بدون فرش بود
دیدم بالا بغل مبل ها سفره پهن کرده
لباس اش عوض کرده بود یه شلوار خونگی سفید گشاد پاش کرده بود با یه تیشرت زنونه
روسری هم انداخته بود رو سر اش از پشت گوشاش رد کرده بود
تعارف کرد بشینم نشستم پای سفره رفت غذا آورد آمدم دیس از دست اش بگیر از داخل یقه اش چشمم افتاد به سینه هاش
کل مدت حواسم پیش سینه هاش بود
از هر فرصتی استفاده میکردم تا بهتر بتونم ببینمشون اونم مدام می گفت خجالت نکش بیشتر بکش …
تا بعد شام چایی خوردم رفتیم با هزار بدبختی فرش پهن کردیم تا خشک بشه
آمدم بالا
دراز که شدم از زور خستگی نفهمیدم کی خوابم برد
صبح رفتم پایین دیدم فرش دیگه آورده بیرون
منو که دید
گفت مهدی بیا اینو شلنگ بگیر روی این خیس بشه من دیرم داره میشه
شلنگ گرفتم از دست اش سریع رفت داخل لباس پوشید موقع رفتن گفت خیس که شد ولش کن بمونه بعد از ظهر میام باهم می شوریم اش
من اون روز دانشگاه نداشتم
فقط موقع ناهار رفتم ناهارم خوردم برگشتم نزدیک ساعت سه شد که دیدم باز صدای آب و فرچه میاد
از پنجره نگاه کردم دیدم دست به کار شده
اما اینبار از اولش سارافون پوشیده بود
رفتم پایین کمک اش
منو که دید گفت آمدی
فرچه کنار دیوار بود برداشتم شروع کردم یه قسمت از فرش شستن
و زیر چشمی دید اش زدن
که دیدیم نجمه گفت‌ : می خواستی اینترنت ثابت بگیری چی شد
من: مودمم خونه است باید عید رفتم خونه بیارم اش
نجمه : آها که اینطور
اون چند روز همین جور گذشت
بعد ظهر ها فرش می شستیم شبا بعد شام پهن می کردین تا خشک به بعد فردا جمع اش می کردیم
عید که‌رفتم خونمون آمدنی مودم با خودم آوردم کابل کشیدم تا بالا کارای ثبت نام سرویس انجام دادم چند روز گذشت تا اینترنت وصل بشه
مودم که وصل کردم تنظیمات اش از شرکت پرسیدم ، انجام اش که داد که دیدم چراغ اینترنت ثابت شد
شب واسه شام رفتم پایین بعد شام وقتی چایی آورد بحث افتاد از مودم رمز وایفای دادم بهش
که گفت من بلد نیستم که چکاری اش بکنم، گوشی اش آورد آمد بقلم نشست جوری که شونه به شونه هم بودیم بوی عطرش داشت دیونه ام می کرد
بهش نشون دادم
نجمه : آها الان من می تونم برم اینترنت
خندیم گفتم :اره این آیکون بزنی وایفای وصل میشه
نجمه راستی : رفتم خونه دخترم تلگرام‌ واسم ریخت عکس نوه ام واسم میفرستاد
دستم خورد برنامه اش پاک کردم
واسه اش تلگرام دانلود کردم نصب کردم یادش بخیر اون موقع این مادر جنده ها فیلترش نکرده بودن
اوکی اش کردم دادم بهش سریع رفت داخل صفحه چت اش
عکس نوه اش دید ، دیدم بغض کرد بهم نشون داد
دلم واسه اش سوخت
گفت همین عید رفتم پیششون ولی باز دلم واسش تنگ شده .
گفتم مگه اینجا نیستن
گفت نه دامادم طرفای جنوب کار می کنه خونه زندگی‌اشون بردن اونجا
گفتم : فضولی می کنم چرا ازدواج نکردید تا حالا
دیدم چایی برداشت شروع کرد خوردن
گفت : اولی چشم ترسوند ، بعدشم سرگرم دوباره درس خوندن شدم ، بچه بزرگ کردن تا چند وقت پیشم مادرم زنده بود پیشم زندگی می کرد
دخترم ازدواج کرد رفت سر خونه زندگیش
مادرم یکسال بعدش فوت کرد
به خودم آمدم دیدم تنهام
گفتم خدا مادرتون بیامرزه
یه آهی کشید
گفت رفتگان تو هم بیامرز
ساکت شدم حرفی نداشتم بزنم
زد رو شونم گفت : ولش کن اینا چاییت یخ کرد بزار عوض اش کنم
گفتم نه همینجوری خوبه چاییم خوردم آمدم بالا
یه دو سه روزی گذشت چهار شنبه که کلاسی نداشتم
صدای در حیاط بیدارم کرد
نجمه خانم مثل همیشه رفت سرکار
از خواب پاشدم دیشب بارون شدید می آمد
از فلاکس واسه خودم چایی مونده ریختم با ساقه طلایی خوردم
کارای تکراری هر روز انجام دادم آخرش رفتم پایین هوا بخوره کلم از این چلوسه بودن در بیام
رفتم داخل حیاط هوا واقعا خوب بود چنار داخل خیابون تازه داشتن جونه میزدن اصلا نگم براتون
دور حیاط داشتم می چرخیدم الکی فکر می کردم می خواستم وقت بره که برم دانشگاه ناهار بخورم
خیلی اتفاقی چشمم خورد به یه چیزی داخل زیر گلدون گل پتوس روی جا کفشی
برش داشتم دیدم کلید
دیده بودم نجمه هی با این گله ور میره
اما اصلا توجه نکرده بودم چی می کنه
رفتم انداختم به قفل خونه اش دیدم صدای باز شدن قفل آمد
دستگیر چرخوندم دیدم در باز شد سریع بستم اش دوباره قفل اش کردم
کلید گذاشتم سر جاش رفتم بالا
یه کرمی افتاد تو وجودم که برم داخل خونه اش
دو به شک بودم برم داخل یا نه نگاه گوشیم کردم ساعت ۹:۳۰ بود تقریبا نیم ساعتی با خودم کلنجار رفتم آخرش
دل زدم دریا رفتم پایین دوباره در باز کردم
رفتم که داخل استرسم به قدری زیاد بود که احساس می کردم الان قلبم از سینه ام میزنه بیرون
یه لحظه موندم واسه‌چی آمدم داخل
که تصمیم گرفتم برم سراغ کمد لباساش رفتم داخل اتاق
بقدری استرس داشتم دست پاهام یخ شده بود
ترس اینو داشتم بیاد چه غلطی کنم
داخل اتاق اولین چیزی که نظرم جلب کرد لپ تاپ بود که روی میز آرایش اش بود
خانمی که رمز وایفای بلد نبود کجا بزن لپ تاپ داشت و اتفاقا به مودمم کانکت بود
خیلی با لپ تاپ ور نرفتم چون ترسیدم باتری اش کم شه بفهمه
کشو های میز کشیدم بیرون چشمم خورد به نوار بهداشتی شورت های نازش که از یه مدل چند رنگ داشت یکی اش برداشتم بو کردم معلوم شسته شدن بوی تمییزی میدادن
کشوش مرتب کردم بستم اش
بیشتر دنبال شرت های کثیف اش بودم
داخل حموم اش چک کردم چیزی نبود
رفتم آشپزخونه یه سبد بقل ماشین لباس شویی اش بود برداشتم نگاه اش کردم دیدم چندتا تا شورت کثیف با یه سوتین داخل سبذ برداشتم بوش کن کردم هوش از سرم پرید قشنگ چند دقیقه ای بوشون کردم کیرم با اون استرس راست شد
هرچی بوش می کردم سیر نمی شدم
یکیشون حتی یه خیسی خیلی کمی وسط اش داشت معلوم بود تازه انداخت اش داخل سبد کیرم داشت شلوارم پاره می کرد کیرم در آوردم
شورت که رطوبت داشت پی چیدم دور کیرن
شروع کردم جلق زدن
اون یکی شرتاش هم همزمان بو می کردم
شهوت دیونه ام کرده بود
یکی از خاطره انگیزترین خودارضایی هام انجام دادم
آبم که آمد نتونستم خودم کنترل کنم ریختم روی شورت اش دقیقا جایی که قبل اش خیس بود
به خودم که آمدم دیدم چه گندی زدم چند تا دستمال کاغذی از جعبه اش که روی ٱپن در آوردم آب کیرم پاک کردم
ولی جاش تا حدی موند
شورت ها لباس ریختم دوباره تو سبد دستمال کاغذی های کثیف برداشتم آمدم از خونه اش بیرون درو قفل کردم
کلید گذاشتم سر جاش
استرس اینو داشتم نفهمه رفتم بالا یادم حتی ناهارم نرفتم دانشگاه بخورم
شب که رفتم خونه اش خیلی عادی رفتار می کرد
فهمیدم بویی نبرده
از اون به بعد عادتم شد که این کار دوباره انجام میدادم تا بالاخره …

نوشته: مهدی


👍 144
👎 5
160201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

945964
2023-09-06 01:47:39 +0330 +0330

تا اینجا خوب بود
بیصبرانه منتظر ادامه اش هستم
زیاد وقت تلف نکن بفرست

2 ❤️

945968
2023-09-06 02:03:17 +0330 +0330

ادامه…

2 ❤️

945969
2023-09-06 02:14:00 +0330 +0330

قشنگ بود ادامه بده

2 ❤️

945970
2023-09-06 02:14:02 +0330 +0330

👌 👌 👏 👏

2 ❤️

946038
2023-09-06 12:05:54 +0330 +0330

نثر ساده و روانی داره و فقط گاهی غلط املایی و جمله بندی ها بهم میریخت که اونم اشکالی نداره و پیش میاد
در کل خیلی خوب نوشتی و منتظر ادامه اش هستم

2 ❤️

946043
2023-09-06 13:31:12 +0330 +0330

روان و قشنگ بود

2 ❤️

946047
2023-09-06 14:30:29 +0330 +0330

ادامشو برو

2 ❤️

946071
2023-09-06 16:56:54 +0330 +0330

خوب بود 👍 👍

3 ❤️

946072
2023-09-06 16:58:00 +0330 +0330

خوب بود 👍 👍

2 ❤️

946086
2023-09-06 19:20:45 +0330 +0330

عجب یه داستان خوبم آمد شهوانی!!

2 ❤️

946097
2023-09-06 21:06:46 +0330 +0330

کار زشتی کردی که رفتی توی خونه ش. جق زدن که اینقدر دنگ و فنگ‌ نداره و نمیخواد. همون بالا توی خونه خودت جقش را میزدی

1 ❤️

946107
2023-09-06 23:30:45 +0330 +0330

ادامش بنویس باید داستان جالبی باشه

3 ❤️

946127
2023-09-07 00:37:47 +0330 +0330

لطفاً قسمت جدید رو زودتر فراربدین در سایت. ممنون از داستان خوبتغ

3 ❤️

946158
2023-09-07 02:52:32 +0330 +0330

تا اون کلمه( حال )رو خوندم دیدم خوندن بقیه اش( هال) میخواد.

1 ❤️

946189
2023-09-07 09:12:07 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود

2 ❤️

946215
2023-09-07 15:21:01 +0330 +0330

تو این همه سال اولین داستانیه که میبینم همه تعریف کردن و فحش نداره🤣🤣🤣
دمت گرم

2 ❤️

946230
2023-09-07 19:47:59 +0330 +0330

عالی بود لطفا زودتر ادامشو بنویس

2 ❤️

946296
2023-09-08 10:26:09 +0330 +0330

داستان های که خط دوم نمیره سراغ بکن بکن قشنگن

1 ❤️

946336
2023-09-08 21:58:16 +0330 +0330

خیلی خوب نوشته بودی لذت بردم واقعا

2 ❤️

946341
2023-09-08 22:58:48 +0330 +0330

منتظریممم

2 ❤️

946503
2023-09-10 00:14:43 +0330 +0330

“ولی شب موقع خواب یه حس بد تنهایی داشتم که قابل توصیف نیست”
کاری به داستان ندارم، البته که زیبا نگارش شده ؛ کاملا حس اون صحنه برام قابل درکه، شب اولی که مستقل میشی در و دیوار و زمان برات سنگینه مخصوصا اگر تنها زمان رو سپری کنی.
منم شب اولی که مستقل شدم همین حال رو داشتم، تنها و شب بی انتها
انگار همه چیز رو از دست دادی
بعضی از این دختر ها حق دارن شب عروسی وقتی میخوان برن خونه خودشون گریه میکنن.

2 ❤️

946888
2023-09-12 02:13:46 +0330 +0330

جاکش چرا قسمت دوم رو نمیدی؟
همه دارن میگن ادامه این خالی بندی چیه؟
گفتم نویسنده هنوز دستش توی شورتشه،نمیدونه چجوری ادامه بده لابد

1 ❤️

948177
2023-09-18 17:43:38 +0330 +0330

سلطان نمی‌خوای ادامه بدی؟

2 ❤️

949162
2023-09-24 00:34:54 +0330 +0330

سلام. ادامه داستان چی شد. منتظرادامش هستیم
لطفا ادامه بده 💙

2 ❤️

949593
2023-09-26 01:26:06 +0330 +0330

دیوث ادامشو بنویس دیگه 😂

1 ❤️

952314
2023-10-12 08:11:07 +0330 +0330

بقیه اشو بنویس لطفاً خیلی قشنگ پوشتی

1 ❤️

956973
2023-11-07 21:22:38 +0330 +0330

فکر کنم چند تا داستان دیگه گذاشتی اگه گذاشتی اسم ببر

0 ❤️

959676
2023-11-27 00:03:59 +0330 +0330

همش خوب بود جز آخرش که حالم بهم خورد.آخه با شرت کثیف بقیه جق میزنین؟!؟!

0 ❤️