دلبر نیکو سرشت

1400/10/12

هیجده سالگی مرحله عجیبی از زندگیه بعضیا تو این سن متاهلن بعضیا مجرد, یه آدمایی تو این سن کلی تجربه دارن ولی بعضیا هنوز راه و رسم زندگی کردن رو یاد نگرفتن, یه سریا میرن سر کار اما یه سری هنوز مشغول درس خوندنن.
وقتی تولد هیجده سالگیت رو میگیری تمام ده پونزده سال مفیدی که زندگی کردی مثل یه دفتر جلو چشمات ورق میخوره و اونموقع تازه میفهمی با خودت چند چندی…
ماجرا از چهارسال پیش شروع شد که شمع شونزده روی کیک جای خودشو به هیفده داد ولی من هنوز هیچ کار هیجان انگیزی نکرده بودم نه با دوستام مسافرت رفتم نه سیگار نه مشروب نه سکس و نه حتی خودارضایی, از وقتی یادم میاد سرم تو کتاب بوده و همش این پسوند خرخون بهم چسبیده بود.
تا اینکه یک روز آخرای تابستون وقتی توی تاکسی نشسته بودم و توی عالم رویا سیر میکردم که یهو راننده ترمز زد فهمیدم دختر خانومی که کمی اونطرف تر نشسته بود قصد پیاده شدن داره منم گیج منگ پیاده شدم ولی همین که دختر پیاده شد پای من طرف جوب آب پیچ خورد و ناخودآگاه از مانتوی اون چسبیدم و گوشیو کیف پولم که تو دستم بود پخش زمین شد و چیزی نمونده بود دختر بیچاره زمین بخوره
بعد از اینکه یکم وضعیتم متعادل شد عذر خواهی کردم و با صورتی شرمنده وسایلمو جمع کردم و سوار تاکسی شدم
وقتی خونه رسیدم خسته و کوفته سریع گوشیو زدم شارژ رفتم دوش بگیرم
دوش که تموم شد رفتم سراغ گوشی ولی صفحه گوشی که روشن شد برق از سرم پرید…
این گوشیه من نیست ولی درست شبیه گوشیه من بود!
گوشی رمز داشت و کاری از دستم بر نمیومد پس گذاشتمش روی میز کامپیتر و مشغول کارای قبل شروع مدرسه شدم ولی بعد چند دقیقه
گوشی شروع کرد به زنگ خوردن اول اعتنایی نکردم ولی بعد به شماره توجهم جلب شد شماره خودم بود…
گوشی رو جواب دادم و از پشت خط یک صدای نازک و لطیف با لحن آروم شروع به سلام احوال پرسی کرد من هم با تعجب جواب میدادم که یکهو یادم اومد امروز چه اتفاقی توی تاکسی افتاده
اما از شانسم گوشیه من رمز نداشت و اون تونسته بود زنگ بزنه
خلاصه متوجه شدم خونه اونا هفتصد هشتصد کیلومتر دورتر از ماست و باید یه جای نزدیک به دو طرف قرار میزاشتیم که گوشیا رو عوض کنیم
پس قرار شد آخر هفته بریم محمود آباد مازندران که اون از تهران بیاد منم از گنبد برم
آخر هفته شد منم یه بلیط vip اتوبوس گرفتم و یه چهار پنج ساعتی توی راه بودم بلخره رسیدم و همونجا از یه مغازه داری گوشیشو قرض گرفتم و به خط خودم زنگ زدم ببینم کجاست گفت یه نیم ساعت دیگه میرسه و همو توی رستوران هودین قرار شد ببینیم . از صاحب مغازه کلی تشکر کردم آدرس رستورانو پرسیدم و راه افتادم طرف مرکز شهر
وقتی رسیدم اونم داشت از تاکسی پیاده میشد همو دیدیم و رفتیم توی رستوران

  • : سلام خوب هستین ببخشید بابت چند روز پیش باعث شدم این همه معطل بشین
    _ : سلام نه این حرفا چیه منم که باید عذرخواهی کنم
  • : چرا؟ شما که مقصر نبودید
    _ : نه میدونید چیه دیدم گوشیتون رمز نداره منم یکم شیطون گولم زد رفتم سراغ گالری…
  • : آها … حالت عادیش اینه عصبانی بشم ولی خب گالری من با همه فرق میکنه
    _ : بعله متوجه شدم ( صدای خنده)
  • : خب فقط برگه های امتحانمو حذف نکرده باشی بقیش دیگه چارتا کلیپ از معلماست چیز خاصی نداره
    _ : درسته شیطون گولم زد ولی کرم که ندارم ( صدای خنده)
  • : خب بگذریم نظرتون هست با هم بیشتر آشنا بشیم یکم راجب خودتون بگین
    _ : خب من اسمم آرامه 17 سالمه و خونمونم تهرانه
  • : چطور مامان بابات گذاشتن این همه راهو تنها بیای ؟
    _ : خب من تنها نیومدم بابام این طرفا کار داشت منو خونه عمم که این نزدیکیاست گذاشت بعد با تاکسی اومدم
  • : آها که اینطور منم پرهامم 17 سالمه گنبد میشینیم از دیدنت خوشحال شدم
    راستی بیا گوشیت داشتم اصل کاری رو فراموش میکردم
    _ : مرسی بیا اینم گوشیه تو
  • : خب اینم از این . تو رو نمیدونم ولی حقیقتش من خیلی گرسنمه
    _ : آره فکر خوبیه بیا یچیزی سفارش بدیم …

خلاصه که یچیزی خوردیم از رستوران که بیرون اومدیم گفت الان اصلا حوصله این که برم پیش عمه و شوهرمم رو ندارم نظرت چیه با هم توی شهر یکم دور بزنیم البته اگه مشکلی نداری…
گفتم باشه فقط باید یه زنگ بزنم به خونه
سریع زنگ زدم بابام
بهش گفتم اینجا یه مشکلی پیش اومده اگه میشه یه تومن به کارتم بریز شب برم مسافر خونه صبح حرکت میکنم
اونم دمش گرم بعد یه ساعت زد
و ما شروع کردیم گشتن توی شهر و یجوری با هم حرف میزدیم انگار سالها بود همدیگه رو میشناختیم
اون از دوران کودکیه پر جنب جوشش میگفت منم از آتیشایی که تو بچگی میسوزوندم
خلاصه چند ساعتی همینطور گذشت تو پارک بودیم یه جای خلوت که یهو به خودمون اومدیم دیدیم نزدیک ساعت نهه
گفت شب چیکار میخوای کنی گفتم میرم مسافر خونه ای چیزی تا صبح خدا بزرگه
اون لحظه یهو به خودم گفتم پرهام یا حالا یا هیچ وقت…
بعد بدون فکر کردن چشمامو بستم و با استرس و تته پته شروع به صحبت کردم :
امروز ببهترین روز زندگگیم بود که تو باعثش بودی میخوام از این به بعد با هم فراتر از ددوست باشیم
قبل از اینکه چشمامو باز کنم گرمای لباشو روی لبام احساس کردم و حس میکردم الانه که بال در بیارم برم بالا
بعدش گفت از روزی که توی تاکسی بودیم ازت خوشم اومده بود فقط یه جرقه میخواست که این اتفاق بیفته…
بعدش همو بغل کردیم و با یک بوسه ریز از هم خدافظی کردیم
شب میخواستم برم مسافر خونه ولی چون شناسنامه نداشتم هیچ جا نتونستم برم و مجبور شدم توی همون پارک برم بخوابم ولی چون هوا خوب بود زیاد اذیت کننده نبود
صبح شد و من رفتم ایستگاه تاکسی تا برگردم گنبد
وقتی رسیدم تمام وجودم بخاطر آرام , نا آروم شده بود همه فکرم فقط به اون و اتفاق اونشب بود تا اینکه صدای نوتیف گوشیم در اومد
رفتم دیدم خودشه شمارمو از روی گوشیش دیده بود و از اونجا صحبتای ما شروع شد
وقتی آفتاب پنج شنبه جمعه میزد مدرسه تموم میشد بی توجه به زمان و مکان ساعتها حرف میزدیم
توی طول هفته زیاد حرف نمیزدیم چون هم میدونست وقت زیاد حرف زدنو ندارم هم نمیخواست جو آخر هفته رو بهم بریزه
دوسال به همین منوال گذشت و ما هنوز مثل پروانه دور هم میچرخیدیم
و موعد امتحان نهایی و کنکور رسید
ما با هم قرار گذاشته بودیم که موقع الویت بندی دانشگاه ها رو مثل هم انتخاب کنیم تا اگر بشه توی یه دانشگاه درس بخونیم
وقتی جواب دیپلم من اومد توی تیزهوشان بهشتی گرگان نفر دوم مدرسه شدم و چند هفته بعد جواب کنکور اومد و تونستم رتبه 29 منطقه 3 بشم و دانشگاه تهران پزشکی قبول بشم
خیلی وقت بود انقدر خوشحال نشده بودم تمام وجودم پیله شده بود و پروانه ها دور سرم میچرخیدند و هر ثانیه گل از گلم میشکفت اما در یک لحظه …
در یک لحظه یاد آرام افتادم
حالا چی؟ قرار به چه اتفاقیه ؟
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم

  • : الو آرام جان سلام خوبی جواب کنکورت اومد چیکار کردی ؟
    _ : سلام خوبم تو چطوری آره اومد ولی ولی ولی (بغض)…
  • : درست حرف بزن چیشده
    _ : قول بده ناراحت نشی
  • : باشه ناراحت نمیشم چیشده قبول نشدی؟
    _ : راستش راستش …
  • : بگو دیگه جون به لب کردی
    _ : (جیغ بنفش) دانشگاه تهران دندون پزشکی قبول شدمممممم
  • : اوففف زودتر بگو جونم اومد تودهنم . منم همونجا قراره آقای دکتر بشم

وسطای ترم اول بودیم که آرام زنگ زد گفت ببین مامان بابام برای شب یلدا میخوان برن شهرستان پیش عمم اینا خونه کسی نیست نظرت چیه چند شب بریم خونه ما
منم با کله قبول کردم و قرار شد فردا شبش یعنی شب یلدا اونجا باشیم
فردا شب شد رفتم جلوی در خونشون آیفونو زد رفتم تو بی مقدمه یهو پرید بغلم یه ماچ آبدار کرد گفت بلخره وقتشه
گفتم وقت چی ؟ گفت نزن کوچه علی چپ
لباساشو کند گفت نوبت اینه شیطون
تا اینو گفت لباسامو کندم رفتم سراغ لباش انقدر خوردم ازش که گفت یکمم واسه خودم بزار گشنه جدا کرد خودشو
گفتم وقتشه گفت وقت چی؟ گفتم به کوچه علی چپ نزن دمر دمر
یه خنده شیطانی زد گفت اول ماساژ باشه گفتم شروع کردیم یکم پشتشو مالیدم یکم روناشو بعد آروم آروم دستمو بردم سمت اصل کاری یکم که بازی کردم باهاش صدای ناله هاش اتاقو پر کرد آروم آروم داشت رنگ پوستش از برفی به آتیشی تبدیل میشد
آروم خوابوندم روی زمین یه لب گرفتم داشتم گردنشو میخوردم که با صدای آروم تو گوشم گفت پرهام از جلو هم باشه من مشکلی ندارم
با تعجب گفتم مگه بازه ؟ گفت نه قراره تو بازش کنی
اینو که گفت سرشو یکم بازی بازی دادم جلوش بعد آروم بردم داخل اونم یه جیغ ریزی زد گفت درش بیار
در آوردم دیدم یکم خونی شده یه لبخندی جفتمون زدیم
بعد آروم آروم کار اصلی شروع شد صدای ناله هاش اتاقو پر کرده بود وحشی شده بود به همه جا چنگ میکشید
گفتم برگرد سریع برگشت از پشت حالت داگی گرفت
موهای بورش رو سفت چسبیده بودم و جفتمون نفس نفس میزدیم پوزیشنای مختلفو امتحان میکردیم
پنج دقیقه تو ابرا بودیم بعد حس کردم داره میاد
گفتم داره میاد اونم سریع دو زانو نشست منم ریختم رو سینه های گردش
بازم از اون لبخندای شیطانی زد گفت چطور بود
گفتم بهترین حس عمرم
گفت نوبت منه حالا ارضا شم گفتم من همین الان ارضا شدم چیکار کنم ؟
گفت مشکل خودته یکاریش کن
منم یه خنده شیطانی زدم گفتم کمرتو بچسبون زمین پاهارو بفرست هوا
تو یه حرکت سریع خودمو رسوندم بین پاهاش اول خم شدم در گوشش گفتم تو بهترین هدیه روزگاری
بعد از یه لب کوچیک آروم آروم تلمبه زدنو شروع کردم
اینبار حتی از دفعه قبلم بیشتر ناله میکرد انقدر صدای ناله هاش سکسی بود کم مونده بود تو دو دقیقه اول آبم بیاد که خودمو نگه داشتم
با شدت تلمبه میزدم اونم صداش با تلمبه هماهنگ شده بود بعد ده دقیقه احساس کردم بدنش لرزید
بدنش لرزید انگار که فشار سرش خالی شده باشه دوباره صورتش مثل برف سفید شد
منم یه دوقیقه داگی ادامه دادم تا اینکه آبمو اینبار رو کمرش ریختم
یه لبخند زدیم گفتم وقت دوش گرفتنه یه اسپنک ریز زدم رفتیم برای دوش گرفتن لباسا رو پوشیدیم
و کل شب یلدا رو توی بغل همدیگه خوابیدیم و اون بهترین یلدای عمرم بود
پایان/

نوشته: پرهام


👍 2
👎 8
10301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

851119
2022-01-02 04:40:35 +0330 +0330

چرا کسی نطر نداده واسه این کسخول

0 ❤️

851123
2022-01-02 04:53:53 +0330 +0330

اولن بار هست یکی میگه: “هیجده سالگی مرحله عجیبی از زندگیه”

0 ❤️

851133
2022-01-02 06:59:17 +0330 +0330

اسم داستانو که دیدم، یادِ یه شعر افتادم ولی چون داستان یه ذره طولانی تر بود نخوندمش.
آبِ روانو شرابِ ناب و دخترِ نیکو سرشت، ای به جهنم که نرفتیم به بهشت…

0 ❤️

851146
2022-01-02 09:27:30 +0330 +0330

دوستی که گفته بلنده
این بیشتر یه خاطره بود تا داستان خیلی سکسی اگه چیزی کم میکردم احتمالا مطلب درست منتقل نمیشد…

0 ❤️

851148
2022-01-02 09:45:36 +0330 +0330

بچه تیزهوشان گرگان منطقه ۲ هستش…کمتر کسشر بگو

0 ❤️

851158
2022-01-02 11:22:59 +0330 +0330

نسبتا خوب…

1 ❤️

851227
2022-01-02 23:28:38 +0330 +0330

تا پام پیچ خورد بیشتر نخوندم
واقعا ملتو چی فرض کردی
کصخل

0 ❤️

851257
2022-01-03 01:34:41 +0330 +0330

با خنده شیطانی گفت بریم سر اصل مطلب بعد تو هم با خنده شیطانی زیر اصل مطلب خط خونی کشیدی خودش با خنده شیطانی گفت پردمو بزن تو هم با خنده شیطانی پردشو زدی لعنت به خنده شیطانی که هر چه کرد ان خنده شیطانی کرد یعنی اون خنده شیطانی از شرق و غرب تو کون ادم دروغگو خنده شیطانی کن

0 ❤️