فصل پنجم: دُرسا و اشکان
از بس دیروز گریه کرده بودم، شب خیلی زود خوابم برد. ولی تهوع صبحگاهی لذت رهایی از خاطرات زجرآور جدایی از رضا و یه خواب نه ساعته رو از دماغم در می یاره.
توی این نیم ساعت انقدر مسیر تخت و دستشویی رو رفتم و اومدم که دیگه چشم بسته هم می تونم راهم رو پیدا کنم. بار آخر حوصله ام سر می ره، یه پتوی مسافرتی با خودم می برم و چمباتمه می زنم توی دستشویی.
سعی می کنم با بازیهای گوشیم سرم رو گرم کنم؛ ولی نه!!! کوچولو امروز قصد جونم رو کرده؛ دو ساعته که هر ده پونزده دقیقه من رو تحت فشار می ذاره تا دل و روده ام با کل محتویاتش رو از حلقم بفرستم بیرون.
بار آخر سعی می کنم باهاش ارتباط برقرار کنم. توی گوشیم چند تا آهنگ بی کلام از ناصر چشم آذر پیدا می کنم و دکمه پخش رو فشار می دم: ببین کوچولوی مامان، من فقط چهار روز دیگه وقت دارم؛ خودتم خوب می دونی که مامی هر تصمیمی بگیره روی سرنوشت تو هم تأثیر می ذاره؛ پس بهتره نی نی خوبی بشی و بذاری مامانی فکرهای خوب خوب بکنه. حالا تو هم سعی کن مثل من از این موسیقی خوشگل حال کنی…
بیست و پنج دقیقه است که اوضاع سفیده!!! خودم هم باورم نمی شه!!! یعنی این مغز و قلبی که تازه چند روزه پا به هستی گذاشتن انقدر شعور دارن؟؟!!
روی تختم ولو می شم و یه کاسه پر از یخ می ذارم کنار دستم. یخ ها رو تیکه تیکه برمی دارم و می جوم؛ چه ویار کم خرجی!!!
یک ساعت بعد، در حالی که نشانه های بارداری کمرنگ شده اند، می شینم پشت میز تحریر و آماده می شم برای زیر و رو کردن خاطراتم با اشکان…
کنار اومدن با روزها و شبهای بدون رضا یک طرف، تحمل برنامه های رنگ و وارنگ سهیلا و مامان اشکان یک طرف. هر وقت مامانها صلاح می دونستن ما باید همدیگه رو می دیدیم، هر وقت اونها می خواستن ما باید با هم شام می خوردیم، هر وقت اونها از گُر گرفتن دوران یائسگیشون کم می شد باید راه می افتادیم تو بازار بزرگ و آفتابه لگن می خریدیم…
مراسم بله برون و نامزدی کاملاً با سلیقه سهیلا و مامان اشکان، مهدخت جون، برگزار شد.
کارآیی روباتهای اولیه از عملکرد من در روز بله برون بیشتر بود:
درسا جون، برای مهمونا شربت بیار… حالا بشین رو این مبل پیش آقای داماد… حالا برو پیش عمه های شوهرت و یه کم باهاشون حرف بزن… حالا بیا اینجا پارچه چادری گل گلی که برات گرفتن رو بنداز سرت تا ازت عکس بندازن… حالا کادوهایی که برات گرفتن رو باز کن، برو پدر شوهر مادر شوهرت رو ببوس و ازشون تشکر کن… ای بابا پس چرا ساکتین؟ کجاست این سی دی که برای امشب دختر خاله داماد سِلِکت کرده بود؟؟ این عروس و داماد هم که چقدر بی بخارن!! خاله جون شما بلندشون کن یه ذره برقصن ببینیم این عروس خانوم غیر از درس خوندن چه هنری داره…
جشن نامزدیمون هم که در واقع پیش پرداخت مفصلی بود برای تذکر به خانواده داماد که اگه جرأت دارن واسه عروسی کم بذارن تا دودمانشون جلوی چشمشون بیاد.
دو روز پیش از جشن نامزدی، رفتیم یه محضر معروف و عقد کردیم. چند شب قبل از اون خونه پدری داماد شام می خوردیم که شجاع شدم و توی جمع پرسیدم: اگه دوران نامزدی برای شناخت و آمادگی برای عروسیه، پس این عقد کردن چیه؟ همه دنیا اول نامزد می کنن، بعد از چند وقت هم عروسی می گیرن؟ پس چرا من اول باید عقد کنم بعد نامزد بشم؟
این دو تا سؤال به ظاهر منطقی همانا و رو تُرش کردن مادر شوهر و رنگ به رنگ شدن سهیلا همانا. مهدخت جون هم با وجود اینکه بعد از اون شب کلی اشکان رو تعلیم داده بود که جلوی دهن زنش رو تو جمع بگیره، سر عقد دلش طاقت نیاورد و موقع بستن ساعت کادوییش به مچم گفت: ایشالله که توجیه شدی و بله رو گفتی، یا هنوز سؤالات نامربوطت ادامه داره؟…
شب نامزدی، کفن خرجهای گل آرایی و شام و پذیرایی هنوز خشک نشده، حلقه های متعددی از دوستان و اقوام در گوشه و کنار با ذره بین مشغول عیب یابی از مجلس بودن؛ یکی از کوچیک بودن برّه برای اون تعداد مهمون می نالید؛ یکی دیگه حالش از ارکستر به هم می خورد؛ چندین نفر آرایش من رو موشکافی می کردن؛ چند نفر هم مسؤول بررسی مدل لباس من و داماد بودند…
غمگین از این همه بی مغزی های خاله زنکی، خوشحال بودم که حتی یک نفر از دوستای دانشگاه یا محل کارم رو برای تماشای این کارزار دعوت نکردم.
از اونجایی که شب عقد، اشکان رفت دنبال گمرک و ترخیص پارچه های جدید برای مغازش، نامزدی اولین موقعیتی بود که احتمالاً برخوردهای تازه ای بین من و آقا داماد ساکت باید رخ می داد. وقتی از تعداد مهمونها کم شد، با هم رفتیم توی اتاقم و برای اولین بار من رو کامل بغل کرد و گونه ام رو بوسید.
: حتماً؛ نمی دونستم تو هم از این حرف و حدیث ها خسته ای!
از اون شب به بعد، همین که فهمیدم با اشکان یه درد مشترک داریم، نگاهم بهش دوستانه تر شد. دیگه سعی می کردم طی روز دو سه باری بهش زنگ بزنم، یا برای قرار گذاشتن و با هم بودن پیشقدم شم. اما اون بیشتر اوقات گرفتار مغازه پارچه فروشیش بود؛ چون تازه هم از باباش جدا شده بود و یه مغازه مستقل راه انداخته بود، خیلی تلاش می کرد که زودتر به سودآوری برسه و بتونه توی هم صنفی هاشون سرش رو بالا بگیره. بعضی هفته ها می شد که ارتباطمون از حد تلفن فراتر نمی رفت و من برای اثبات حسن نیتم کیکی یا غذایی درست می کردم و آخر ساعت می رفتم مغازه پیشش.
خوشبختانه رفت و آمد کم اشکان به خونه ما باعث شد درِ خیلی از وراجّی ها تخته بشه و همه این رو به حساب حجب و حیای داماد بذارن.
من هم یه سری کتاب از الهام آرام نیا پیدا کرده بودم و به کمک اونها خودم رو متقاعد می کردم که با زندگی آشتی کنم. یکی از کتابهای شاهکارش “به آن مرد تلفن نکن” بود که هر باری انگشتم می رفت تا شماره رضا رو بگیره، دستم رو از وسط قطع می کرد.
با اینکه اشکان فقط سه سال ازم بزرگتر بود، اما حرف زیادی نداشتیم بزنیم؛ اون بعد از لیسانس مهندسی معدن که به قول خودش به زور مامانش گرفته بود، همه همّ و غمش رو گذاشته بود روی کسب و کارش. با کتاب و روزنامه میونه خوبی نداشت، ولی از اینکه من با کتاب دمخور بودم و همش توی سایتهای علمی می چرخیدم هم شکایتی نمی کرد. فقط هر موقع هیچ چی پیدا نمی کردیم که راجع بهش حرف بزنیم، با لحن تمسخرآمیز می گفت: به جای اینکه بیای بشینی ورِ دل من فاکتور و صورت حساب تماشا کنی، پاشو برو با دوستات بحث های فلسفی بکنین که ظاهراً حالش بیشتره…
چند هفته ای به عروسی مونده بود که بابای اشکان یه آپارتمان دوخوابه به اسمش کرد و قرار شد زندگیمون رو اونجا شروع کنیم. من هم تصمیم گرفته بودم که برای وسایل خونه و مراسم عروسی از حالت انفعال خارج شم و تا جایی که باعث درگیری نشه سلیقه خودم رو اعمال کنم.
بر خلاف نامزدی، سعی کردم توی عروسی بهم خوش بگذره؛ دیگه واسه عکاس اخم نمی کردم؛ با همه دخترهای فامیل رقصیدم؛ برای مراسم رقص چاقو و پرت کردن دسته گلم هم کلی مسخره بازی درآوردم.
ساعت یک و نیم بعد از نصفه شب بود که توی خونه جدیدم، خانواده ها ما رو دست به دست کردن و رفتن که خودشون رو واسه پاتختی آماده کنن…
با بی حالی روی مبل سالن ولو شدم که اشکان پرسید: تو تا الان سکس داشتی؟
: به نظرت برای شب اول زندگی مشترک سؤال قشنگی پرسیدی؟ نه نداشتم.
: بله اون رو هم دارم. می شه سعی کنی یه ذره بهتر حرف بزنی؟!
: چه طور؟ مگه جز تو قراره با کسِ دیگه ای هم ازدواج کنم؟!
: می شه یه ذره واضحتر حرف بزنی!! فکر نمی کنی مکالماتمون بیشتر شبیه شهرِ نو شده تا عروس دامادها!!
: کاش یکی پیدا شه بزنه تو گوشم بگه دارم خواب می بینم؛ خب شما که ماشالله وضعت خوبه، پس چرا زن گرفتی؟؟!! اصلاً چرا این حرفا رو امشب داری به من می گی؟
: کاری ندارم که چه هنرپیشه قهاری هستی و با چه مهارتی این چهره بی ادبت رو تا امشب مخفی نگه داشتی؛ حداقل حرمت پدر و مادرها رو نگه دار.
: علاوه بر بددهنی، قدرت غیب گویی هم داشتی و من ساده لوح نفهمیده بودم؟؟!
اون وقت کجای رفتار من به شما ثابت کرده که دلم نمی خواسته باهات ازدواج کنم؟ تلفنهام؟ اس ام اس هام؟ یا این خونه ای که با علاقه واسه شب زفافمون و یه عمر زندگی تزئینش کردم؟
: اونوقت تو با فوق تخصص امور زنان، چرا کُمکم نمی کنی تا این نیاز بیدار شه و بتونم یه زندگی عاشقانه داشته باشم؟؟ به فرض هم که حق با تو باشه؛ به چه اجازه ای یه دختر نپخته رو کشوندی تو این زندگی تا مهمترین شب زندگیش رو به لجن بکشونی؟؟!
: اگه فکر می کنی من دختر احمقی نیستم، پس بیخود کردی از جانب من تصمیم گرفتی. این چه جور لطف کردنیه که الان من یه راه بیشتر ندارم، اونم تماشای کثافت کاریهای شوهریه که نمی خواد شوهر باشه!!! شاید من دلم می خواست یه عمر کلفتی کنم، اونش دیگه به تو مربوط نبود. خیلی فردین بودی و می خواستی من رو از دست خونواده نجات بدی، باید موقع خواستگاری نقشه ات رو مطرح می کردی، بعد اگه من می پذیرفتم، بازی رو ادامه می دادی؛ به کار تو در حال حاضر می گن کَلاشی!!
: واقعاً چه نصیحتهای شوهرانه ای!!! اگر خیلی دوست داری فرشته نجات باشی و می بینی که دردهای مشترک هست که من و تو رو زیر یه سقف کشونده، خب چرا نمی یای یه زندگی پر عشق و حال با همدیگه بسازیم؟
: خیلی ممنون؛ نمی دونم با چه زبونی از اینهمه خیرخواهی جنابعالی تشکر کنم!!
اونوقت تو از کجا انقدر مطمئنی که من آبروت رو نمی برم یا قانونی ازت شکایت نمی کنم؟
: از قرار معلوم، فکر همه جاشُ کردی؛ فقط منِ بدبختم که قربانی انتقامت از مامانت شدم؟!
: اگه یه ذره دیگه صدات رو بشنوم نمی دونم چه برخوردی خواهم داشت؛ حرفات بوی زباله می دن؛ فعلاً بهتره بس کنیم وگرنه یا خودم رو می کشم یا تو رو شاید هم هر دومون رو.
یه نگاهی از سرِ نفرت به شوهر عجیب الخلقه ام انداختم و دیگه حرفی نزدم.
دامن لباسم رو دودستی گرفتم و رفتم تو اتاق خواب. چه اتاق خوابی!! واسه خریدنش تهران رو زیر و رو کرده بودیم، آخرش هم داده بودیم برامون بسازنش. روتختی ها و ملافه ها رو هم که سهیلا از ژورنال پیدا کرد به بابا دستور داد از ترکیه بخرتشون.
از دیدن سرویس خوابم و گلهای رز جلوی آینه چندشم شد؛ رفتم توی اون یکی اتاق که جز میز اتو و یه کتابخونه کوچیک چیز دیگه ای نداشت. در رو بستم و نشستم رو زمین. سرم رو بین دستام گرفتم و تا شنیدن صدای بسته شدن درِ خونه تو همون حالت موندم. اشکان راست می گفت، شونه ای هم نداشتم که روش گریه کنم؛ به خونواده بگم که می گه «بسوز و بساز»، به دوستام بگم که می گن «خاک تو سر بی لیاقتش، سریع طلاقت رو بگیر». روزی که رضا منو سپرد دست این مار خوش خط و خال، فکرشم نمی کرد که به پاتختی نرسیده سیاه بخت بشم.
نمی دونم چند ساعت گریه کردم و کی روی زمین خوابم برد…
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم؛ اومدم بلند شم که پام گرفت به ژپون لباسم و خوردم زمین؛ تازه فهمیدم هنوز لباس عروس تنمه. تلفن انقدر زنگ خورد تا قطع شد.
تا در اتاق رو باز کردم، صدای موبایلم در اومد:
: سلام مامان.
“زن شدنت”!! حالا از این به بعد باید منتظر ابراز عقاید مامان درباره رختخوابم باشم!!!
: بله، خواب بودم.
: اِ، فقط اشکان باید استراحت کنه؟
گوشی دستم بود که یه دوری تو خونه زدم و دیدم از اشکان خبری نیست.
به دروغ گفتم: بذارید از اشکان بپرسم… مامان، اشکان می گه، خودش من رو می بره…
وقتی سهیلا گوشی رو گذاشت، رفتم جلوی آینه. از دیدن خودم وحشت کردم؛ خط چشمها، سایه ها، رژ گونه، همه چی در اثر گریه دیشب قاطی شده بود؛ بیشتر شبیه جادوگرا بودم تا عروسها؛ دستم به زیپ لباسم نمی رسید، حال نداشتم صورتم رو پاک کنم، ده هزار تا سوزن و سنجاق توی موهام که در اثر اسپری مو مثل چوب شده بودن ذوق ذوق می کردن؛ بد و بیراه گفتن به زمین و زمان هم دردی ازم دوا نمی کرد…
بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم، لباسم رو درآوردم و صورتم رو پاک کردم؛ ولی باز کردن موهام کار یه نفر نبود. پیراهن آبی پاتختیم رو گذاشتم تو کاوِر و با آژانس رفتم آرایشگاه.
مامان اشکان آرایشگاهی که خودش معمولاً می رفت رو برای پاتختی رزرو کرده بود؛ یکی از کارکنان اومد لباسم رو بگیره که پوزخندی بهم زد و گفت: آقای داماد انرژی برات باقی نذاشته که؛ زیر چشمات چرا انقدر گوده؟ چه قدر هول بودین که حتی موهاتم باز نکردین؟
از طرز صحبتش دلم می خواست کتکش بزنم، فقط یه چشم غره بهش رفتم و ازش نشونی اتاق آرایشگرم رو گرفتم.
وقتی رفتم توی اتاق، آرایشگر از جاش پاشد و پرسید: تو عروس مهدخت جونی؟
: بله.
حرفهای آرایشگر از خود راضی مثل پتک می کوبید تو سرم؛ به بهانه دستشویی عذرخواهی کردم و از اتاق اومدم بیرون.
سریع مانتوم و پیراهنم رو توی کمد سالن پیدا کردم و از در رفتم بیرون.
زنگ زدم به یکی از دوستام که مامانش توی یکی از اتاقای خونشون آرایشگاه داشت. دلم نمی خواست کسی از دوستام من رو با اون حال نزار ببینه، اما بهتر از این بود که یه سوژه فراموش نشدنی بیفته به دست خانومهای مجلس…
مامان دوستم روی صورتم یه ماسک گذاشت تا یه ذره سرحال شه؛ بعد یه آرایش ملایم و دخترونه روی صورتم انجام داد. آخرش هم از وسایل خودش یه تاج با نگین های آبی گذاشت روی موهام و ترکیب شب عروسی رو به هم نزد.
مدتی از رسیدنم به خونه دوستم می گذشت که اشکان زنگ زد: سلام درسا. کجایی؟ آرایشگاه رو چرا دو دَر کردی؟ آرایشگرت زنگ زده به مامانم گفته یهو غیبت زده!
: آرایشگر مامانت هر چی حرف زشت بلد بود بهم گفت. من هم نتونستم تحمل کنم و الان خدمت یکی از دوستانم هستم که دارن کارم رو انجام می دن.
زنِ اثیری
داستانت زیبا ودلنشین بود ومتاسفم که اشکان بویی از مردانگی نبرده
خیلی خیلی خیلی زیباست داستانت،بازم ادامه بده و بقیشو بنویس…
منتظر قسمت بعد داستانت هستم،واقعا خسته نباشی نویسنده
داستان زیبا و ملموسی نوشتی. :-)
همه توضیحاتت به جاس.نه زیاده نه کم.
ولی اون جایی که گفتی قبل از نامزدی عقد کردند در ذهن نمیگنجه.درسا قبل از نامزدی فرصت اعتراض کردن به این کار رو نداشت؟بعد مادر اشکان چرا اینقدر بد جواب درسا رو داد؟اگه از درسا خوشش نمیومد چرا گرفتش واسه پسرش؟
عالی بود.خیلی حال کردم.هر چند خیلی دیر آپ شد.خواهشا زودتر بقیشو بنویس.موفق باشی دوست عزیز
یه سوال اینایی که میگن 5 تا قلب دادیم منظورشون اینه که وقتی طرف داستان نوشت توام 5 تا قلب بدی بهش؛ریا نشه ها منم 5 تا قلب ناقابل تقدیم کردم. . .
سلام
زن اثیری عزیزخسته نباشی
داستان مطابق روند قسمت قبل زیبایی خودش رو حفظ کرد.
خیلی خوب تونستی مظلومیت سارا رو به نمایش بکشی.
5تاقلب سرخ تقدیم شما
درود بر نويسنده ى محترم
داستان بسيار ساده و روان بيان شده كه مخاطب را در هنگام خواندن به چالش نمى كشد و همچنين در اين قسمت از آن اشعار بلند استفاده نكرديد كه واقعا جاى شكرش باقيست كه گوشه چشمى به انتقادها داريد.
داستان برخلاف قسمتهاى قبل به موضوعى شخص_محور تبديل شده و از آن همزادپندارى مخاطب با قهرمان داستان خبرى نيست زيرا براى كمتر كسى اتفاق ميافتد كه داماد اينگونه گربه را دم حجله بكشد و مخاطب هم به طبع به يك شنونده تبديل ميشود كه از قبل هيچ پيش زمينه اى نداشته.
و اما انتقاد اصلى من به شما نقش يك نويسنده ى خانم است كه از كلمه به كلمه داستان ميتوان جنسيت نويسنده را فهميد. شما هم مثل ديگر نويسندگان خانم كاملا زنانه مينويسيد و زاويه ى ديد داستان بسيار محدود است جورى كه انگار پاى درد و دلهاى يك خانم نشسته ايم كه بجاى پرداختن به مفاهيم فخيم تر مشكلات روزمره اش را در خلال يك داستان بيان ميكند. ايراد بزرگى كه به داستان شما وارده، اينست كه آيا بهتر نبود بجاى صرفا پرداختن به آرايشگاه و مدل مو و چگونگى برگزارى يك مراسم عقد و عروسى مجلل و يا به عبارتى روابط خاله زنكى، كمى هم به نوع ارتباط اشكان و درسا مى پرداختين؟ ولى شما فقط مخاطب را چشمو گوش بسته بدنبال خود به آرايشگاه كشيديد و به اشكان هم كه تا پايان عروسى نقش يك كيسه برنج را داده بوديد كه نه حرفى و يا رفتار و احساسى از جانب او در داستان بيان نكرديد، ولى شب زفاف كه رسيد اشكان بيكباره از آسمان وارد داستان شد و گفت نميخوام!! اين ضعف داستان بود.
و جالب اينجاست كه شخص شما كه اين چنين از رفتار سهيلا منزجر هستيد و همواره چه در داستان و چه در كامنتهايتان بشدت از او انتقاد ميكنيد هنگام نوشتن داستان كاملا شبيه او ميشويد و همان مسائلى كه براى ايشان مهم است در داستان شما هم نقش پررنگ و طيف گسترده اى را شامل ميشود براى مثال همانطور كه براى سهيلا يك مراسم آبرومند مهم است شما هم به هنگام نوشتن به همان مقدار به اين مراسم اهميت ميدهيد.
پيشنهادم براى شما اين است كه روند داستانتان را سريع تر جلو ببريد.
برايتان توفيق روزافزون آرزومندم.
=D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> man dastanetoo dust daram vaghean damet garm montazere edame dastanet hastam
:-(
اعصابم خورد شد
چقدر بده شب عروسی ی همچین حرفایی رو بشنوی.
:-(
5 تا قلب تقدیم شد
بانو اثیری گرامی :
سلام و عرض ادب
گل کاشتی عزیز مثل همیشه
چیزی ندارم بگم جز اینکه بگم
قلمت شیواست شیواتر گلم
دست مریضاد بانو
5قلب ناقابل از طرف این حقیر به شما
موفق باشی اثیری جان
چه عجب درسا جان، خبر ميدادين يه قربونى ميكرديم پاى داستانت،
مثل هميشه قشنگ بود و همه چيز به جا و صحيح
فقط يه جا يه “رو يا را” جا انداخته بودى كه بهت تخفيف ميدم و نديد ميگيرم و نمره كامل رو تقديم ميكنم.
در مورد موضوع هم راستش اصلا نميتونم اشكان رو بفهمم، يعنى همچين مردى هم وجود داره؟!!!
ممنون از زحمتت و موفق باشى
درسا زدى سايتو تركوندى! از صبح كه داستانت آپ شده سايت اصلا باز نميشه، آخه اين چه وضعشه!! :-D
از اين قسمت نميشه تعريف نكرد هرچند نياز به تعريف هم نداره نگارش داستان بى نقص بود و همچنين الان بيشتر از همه بخاطر اين اومدم كه حال اونايى كه قسمت قبل با من مخالفت ميكردنو بگيرم :-D
چون يادمه دقيقا گفتم كه كار رضا اشتباه بوده و چه تضمينى وجود داره كه درساى داستان با جدا شدن از رضا خوشبخت بشه. ممنون درسا جان رو سفيدم كردى! :-D
همانطور كه در اين چند قسمت مشخص است هدف شما از نوشتن، انتقاد و نكوهش به يكسرى باورهاى غلط جامعه است كه به خوبى در قالب يك روايت آن را بيان ميكنيد. درسا جان موفق باشى
درساي عزيزم…بي نهايت عالي بود. به آخرش که رسيدم افسوس خوردم از تموم شدنش. ادامه بده و زودتر آپ کن لطفا. دلم براي اين درساي بامزه ي داستان تنگ ميشه
راستي کار اشکان خيلي خوب بود. اگه من بودم کلي استقبال ميکردم
موفق باشي عزيزم
فقط خواهشا قسمت بعدي رو زودتر اپ كن.روز شماري ميكنم تا قسمت بعد
وای درسا اونقدر قشنگ بود که با یکبار خوندنش دلم راضی نشد.باز هم دوباره اومدم خوندم.
خیلی این قسمت محشر بود.خدایی حالم چند روز بود گرفته بود حسابی شارژم کردی.دستت طلا
slm
in avalin bariye ke man daram nazar mizaram ashegham nabodam vali dastanet ye hes kobi behem dad enghad khob bode ke kolesho yeja poshte ham khondam mamnon montazere ghesmate badisham bisabrane =D> =D> =D> =D> =D> :W =D> =D> =D> =D> =D> :W =D> =D> =D> =D>
درود بر زن اثیری عزیز:
داستان که زیبا بود .ولی هنوز از شک کار رضا نیومده بودم بیرون که اشکان با یک ترفند دیگه وارد شد.
یک پیشنهاد دارم.احساس می کنم روند داستانها به سوی ضد مرد بودن می ره .(نه فقط داستان شما.)
یعنی از مرد چیزی می سازید که انگار مرد خوب وجود نداره .حالا به شیوه های مختلف .داستانها کلا داره به سمت
ضد جنسیتی پیش میره .یعنی چون نوشته روی من و افکارم تاثیر می ذاره نا خوداگاه به خودم می گم اه همه مردها
مثل همدیگه هستند. بعد می شم طرفدار زن . شما یک قهرمان ساختید که این همه بلا اوردن به سرش .(نه شما اکثر نویسنده های زن.)
وقتی که می تونید بنویسید جوری بنویسید که به طرف یک جنسیت خاص حمله نکنید .این باعث می شه سوژه
داستان هم تکراری به نظر بیاد . یعنی فقط محتوا فرق داره ولی ماهیت امر یکی هستش.حداقل من این حس دارم.
فکر می کنم که دوستان نویسنده (البته نه همه حمله نکنید بهم :D ) متوجه این قضیه نیستند . ببخشید اظهار
نظر کردم. ناراحت نشید .امیدوارم از حرف من بد برداشت نکنید .فقط می خواستم بگم یک نویسنده با قلمش
می تونه سرنوشت یک ملت رو عوض کنه . البته می دونم نوشته های شما واقعیت جامعه است .ببخشد من سواد
ادبیاتی بالایی ندارم نتوستم منظورمو بگم. کسی فهمید ترجمه کنه.
موفق باشی درسای عزیزم.قلب خودم و گذاشتم کنار 5 تا قلب مجازی و برات فرستادم.
;)
سگ مردای رک و روراست به آب زیر کاهایی که که زنشون ته قصه میفهمه سرش چه کلاهی رفته شرف داره البته این فقط در مورد آقایون صادق نیست
هر چند اشکان نه مرد خوبیه و نه داماد آدمی
این قسمت از داستانتم زیبا بود مثل قسمتای قبل و بهتر از قبل نازنین
از تمامی عزیزان و همراهان محترمی که از قسمت اول پا به پای دُرسا آمده اند و یا در این قسمت به وی پیوسته اند بسیار سپاسگزارم.
از اونجایی که قول داده بودم در این قسمت حضور فعالی در قسمت کامنتها داشته باشم، دیروز از محل کار مرخصی گرفتم تا از زمان آپ شدن داستان با خوانندگان آن همراه باشم، اما متأسفانه گویا سایت ایراد داشت و به قول شاهین جان تا واپسین ساعتهای شب پشت در سایت موندم. به هر حال هم به خاطر تأخیر در فرستادن قسمت پنج و هم به خاطر تأخیر در پاسخگویی به محبتهای خوانندگان محترم عذرخواهی می کنم.
نایریکای عزیزم، ضمن تبریک مقام کامنت اولی، از حضور چندین باره ات و حمایتت از دُرسا بینهایت ممنونم. اینکه نویسنده پر احساس و خوش قلمی مثل شما تونسته با داستان ارتباط برقرار کنه باعث افتخارمه. برات بهترین آرزوها رو دارم.
رِنجر عزیز،
از حمایتهای پیدا و پنهانت ممنونم. امیدوارم دُرسا در ادامه هم شما رو در کنار خودش داشته باشه.
تِسای عزیز،
مرسی از حضورت. سعی می کنم برای ادامه با سرعت بیشتری عمل کنم.
جربزه عزیز، همراه صمیمی درسا،
ممنونم از حمایتت و حضور گرمت.
یار یاس عزیز،
ممنونم از حمایت و تشویقت. امیدوارم در ادامه هم داستان مورد توجه شما قرار بگیره.
کس کشا محترم،
.
نوبهار عزیز،
ممنون از حضورت و نکته سنجیت.
در مورد سؤالاتت، متأسفانه چند سالی است که خانواده ها تمایل دارند دختر و پسر رو خیلی سریع به عقد همدیگه در بیارن؛ بعد از اون برخی از خانواده ها مهمانی اعلام رسمی پیوند زوجهای جدید رو بعضاً تحت عنوان عقدکنان و گاهاً با عنوان نامزدی برگزار می کنند.
این عقد کردگی اگرچه مشکلات محرمیت رو از میون بر می داره ولی دختر و پسر خیلی سریع و بدون شناخت کافی وارد روابط سکسی می شوند، و پس از خوابیدن عطش سکس در موارد زیادی پی می برند که به درد هم نمی خورند؛ مسلماً آتیه دختری که یک مهر طلاق در شناسنامه دارد در جامعه ایرانی سخت تر از دختری خواهد بود که تنها نامزدی اش به هم خورده است.
مطرح کردن این مسأله به معنی حمایت من از آن نیست، بلکه بازگو کردن حقایق و کارهای اشتباه جامعه است. زیرا در واقع حین دوران نامزدی که برای شناخت و تصمیم گیری نهایی است، عملاً دختر و پسر مجبور به دوش کشیدن عنوان زن و شوهر و تبعات آن می شوند.
بدینسان، درسا هم یک عقد خصوصی و با حضور پدر و مادرها داشته و سپس خانواده دختر جشنی را تحت عنوان نامزدی برگزار کرده اند که همه دوستان و اقوام در آن حضور داشته اند.
و اما در مورد مادر اشکان؛ درسا برای او عروسی بوده که خیلی از گزینه ها را تیک زده ولی هر چی هم باشه، زهر چشم گرفتن و هدایت عروس به مسیر دلخواه خودش هیچ وقت تمامی ندارد…
مفسد 1986 عزیز،
مرسی از انرژی مثبتت و تشکر از صبوریت تا آماده شدن این قسمت از داستان. سعی می کنم قسمتهای بعدی رو با فاصله کمتری برای سایت بفرستم.
صخره عزیز،
ممنون از تشویق و حمایت و پنج تا قلب و …
در ضمن، سارا قهرمان قصه نایریکا جان هست. اینجا دُرسا برای شما حکایتها داره :)
اِن کونی محترم،
مرسی از کامنتت.
سلام
عالي بود دوست عزيزم
من هم تقريبا تو شرايطي مثل درسا گرفتار شدم
با اين تفاوت كه هنوز به خاستگاري كه مادر آورده جواب مثبت ندادم
كاش آخرش خوب باشه
5 تا قلب قرمز خوشكل براي شما
سلام
عالي بود دوست خوبم
درسا رو خوب درك ميكنم. رضاي زندگي منم همين كارو با من كرد
اميدوارم آخرش خوب تموم بشه
5 تا قلب قرمز واسه شما دوست عزيز
درود بر منتقد محترم
شعر فروغ در قسمت پیش، در پایان داستان قرار داده شده بود تا اگر خواننده ای آن را خارج از حوصله خود یافت، پس از درک مضامین اصلی مجبور به خواندن آن نباشد.
نمی دانم نظر شما در باب ساختارشکنی و شخص-محوری این قسمت مثبت است یا منفی؛ به هر حال قرار نیست تمام یافته های روزانه ما با داده های پیشین مطابقت داشته باشند، و نیازی هم نیست خواننده یا شنونده حتماً همذات پنداری کند، همینقدر که مطلب را در حیطه علاقه مندی، در خور حوصله و به اتمام رسانیدن و تفکر و تأمل بیابد در بعضی جاها کفایت می کند.
در باب انتقاد اصلی شما، همینقدر که یک نفر در سایت “مفاهیم فخیم تر” را دستمایه نوشته هایش کرده و از قضا این آریزونای دوست داشتنی مورد حمایت همه جانبه شماست و بهتر از آن، بنده حقیر در مکتب آریزونا درس آموزی می کنم در این مقطع برایم بسنده کرده و خدا را شاکرم.
در مورد ایراد بزرگ داستانم، اگر بذل محبت بفرمایید و داستان را مجدداً مورد تفقد قرار بدهید، خواهید دید که حکایت یک ازدواج از خواستگاری تا شب زفاف در 3600 کلمه و بدون هیچ شاخ و برگی موجزانه بیان شده است. درسای داستان کوچکترین تأکیدی بر مارک لباس عروسش، آرایشگر نامبِر وانِ تهرانی اش یا تالار مجلل عروسی اش نکرده، بلکه فقط مراحل یک ازدواج سنتی ایرانی را مرور کرده تا هر خواننده ای بنا به بضاعت خویش، خود را در آن موقعیت قرار داده و شرایط را آسان تر درک نماید. درسا فقط با جریان و تصمیمات بزرگترها جلو رفته و در هیچ کجا نشانی از تمنای وی برای باکلاس بودن به چشم نمی خورد.
مِن باب روابط عروس خانوم و “داماد کیسه برنجی”، بر سکوت و کم محلی اشکان به عناوین مختلف تأکید شده، و سر باز زدن وی از گسترده تر کردن روابط با درسا حکایت از آن دارد که ایشان هم تحت فشار خانواده تن به این وصلت داده و فراتر از گفتگوهای معمول، مشترکاتی با درسا نیافته.
از آنجا که نسبت به علاقه قلبی شما برای بستن موتور جت به داستانها مطلع هستم و می دانم که روند داستانهای سریالی حال حاضر سایت برای شما همگی به جز مورد فوق الذکر، کسالت آور می باشند، باید اعلام کنم که بنده در شرایط فعلی راهی برای سرعت بخشیدن به روند داستانم نمی شناسم. من در دو قسمت یک عشق افسانه ای با رضا را به تصویر کشیده ام و در یک قسمت هم کل حوادث مربوط به یک پیوند را جمع بندی کرده ام. بسیار سپاسگزار خواهم بود چنانچه از گنجینه دانش خود، راهنمایی بفرمایید چگونه می توانم خواننده را سریعتر از وضع کنونی، از شر خود برهانم.
من هم برای شما توفيق روزافزون آرزومندم.
پرنده خارزار عزیز،
مرسی از حضورت و قلبهای مهربونت. امیدوارم خارزار فقط توی زندگی مجازیت باشه و توی زندگی حقیقی در گلزار و چمنزار روزگار بگذرانی.
دودول دراز گرامی،
از همراهی و همدلی شما در هر قسمت خیلی زیاد تشکر می کنم.
هَکر عزیز،
مرسی از حمایت و دلگرمیت.
برگ پاییزی عزیزم،
مرسی که درسا رو تنها نمی ذاری و با قلب مهربونت ادامه راه رو برام هموار می کنی.
شرمنده که با اعصاب و روانت بازی کردم. قول می دم یه داستان بنویسم پر از عطر گل سوسن و نسترن :)
علیرضای عزیزم (پسر غیرتی)،
شما همیشه و همه جا هوام رو داشتی و کلی حرفهای قشنگ برام هدیه آوردی.
لطف و مهربونیت رو فراموش نمی کنم و برات از خدا سلامتی و شادمانی آرزو می کنم.
قلب مسین گل و مهربون،
حضورت و حمایتت باعث دلگرمیه. نمی دونی چه قدر خوشحالم می کنی از اینکه در هر قسمت از زمان آپ شدن تا آخرین کامنت، حاضری و پشتیبانی خودت رو همه جوره نشون می دی.
آرزومند همه آرزوهاتم.
.نازگل. جان،
مرسی که اومدی و ببخشید که روح لطیفت خدشه دار شد.
اشکان بیچاره هم بازیچه بکن نکن های خانوادست، فقط جرأت کرده تا خلاف جهت آب شنا کنه؛ از شانس بد درسا، تصمیمات یاغیگرانه آقا مصادف شده با چینی تازه بند خورده دلِ دُرسا!!!
درسای عزیز؛
داستانت قسمت به قسمت بهتر و جا افتاده تر میشه. به جرعت میتونم بگم که خیلی خوب تونستی داستان رو کنترل کنی. زمان حال و گذشته رو خیلی خوب به خواننده نشون میدی. برخلاف برخی دوستان که از توصیفات مراسم عروسی و حرفهای اینچنینی برداشت خاله زنکی کردن! باید بگم که در پس تمام این صحبتها یک اعتراض پنهانی رو میدیدم.اعتراضی که حتی شخصیت اشکان بی ارتباط با اون نیست. گرچه ممکنه که این شخصیت کمی ناملموس به نظر بیاد. شخصیتی که در شب اول عروسی که مطمئنا برای هر دختر و پسری باید منحصر به فرد باشه، اونطور برخورد میکنه و حرفهایی رو به زبون میاره که حتی در دنیای قصه ها هم به ندرت میشنویم. اما برای پیشبرد داستانت حضورش الزامی به نظر میرسه. داستانت رو مردستیز ندیدم. اتفاقا تا اینجای کار که خیلی زن ستیزانه بوده و به نظرم بیشتر از اینکه به شخصیت اشکان خرده بگیری، نسبت به مادرش و خانواده ای که در اون رشد و بزرگ شده بود ایراد گرفتی. اشکان و درسا دو روی یک سکه هستن و محصول مادری مانند سهیلا و مهدخت که برای فرار از زندگی که اونها براشون درست کردن دست به ازدواجی میزنن که نسبت بهش بیگانه بودن. به همون اندازه که اشکان در این ازدواج مقصره درسا هم تقصیرکاره. پس نمیشه فقط اشکان رو در این معادله مقصر ببینیم.
در پایان باید بگم که در مثلث نویسنده های زن این سایت بدون شک قاعده اون رو باید به تو اختصاص داد که واقعا میدونی چی مینویسی و از نوشتن چی میخوای. بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم…
نويسنده محترم
ضمن اينكه از لحن حرفهايتان ميتوانم حس ناخوشايندى كه نسبت به من داريد را احساس كنم، تنها براى اينكه منظورم را اشتباه متوجه شديد بار ديگر متصدى اوقات شريفتون شدم. اگر دقت كنيد بنده هرگز به زرق و برق و يا تجلل گرايى در داستان شما ايراد نگرفتم، بلكه منظورم اين است كه شايسته تر بود در كنار تمامى اين موارد تا قبل از شب زفاف كمى بيشتر به ارتباط قهرمان داستان با اشكان ميپرداختين زيرا اشكان در داستان شما هيچ نقشى تا قبل از آن نداشت و براى مخاطب هضم اين مسئله سنگين است كه يكى از شخصيتهاى مهم كاملا كنار گذاشته شود و بجاى آن به مسائل حاشيه اى پرداخته شود و هنوز هم معتقدم كه اشكال از آسمان بيكباره در داستان شما افتاد و جورى او را ناديده گرفتيد كه انگار اصلا وجود ندارد و درسا در تمام اين مراسم تنهاست و همان نقش كيسه برنج بهترين تشبيهى است كه به ذهنم ميرسد. اين نقش كم رنگ (بى رنگ!) بعد از عروسى آنقدر پررنگ ميشود كه چشم مخاطب را ميزند، بهتر بود تعادلى ايجاد ميكرديد. براى درك بهتر حرفم از خودتان بپرسيد كه آيا در ادامه ى داستان نفش اشكان مهم تر است يا معرفى كتابى از آرام نيا؟
در مورد ساختار شكنى (شخص_محور) نظرم نه مثبت است و نه منفى، چيزى كه اتفاق افتاد را بيان كردم.
مسئله آخر كه پرسيديد چگونه روند داستان سريع تر پيش ببرم:
شما ميتوانيد با حذف صحنه هايى كه بود و نبودشان در فهم ماجرا براى مخاطب تاثيرى ندارند، داستان را سريعتر پيش ببريد. منظورم اين نيست كه داستان را سريعتر به سرانجام برسانيد بلكه پيشنهادم بدين معناست كه سرعت بخشيدن و اكتيو بودن داستان در مخاطب هيجان خواندن را بوجود مياورد و خط به خط را بدون خميازه با اشتياق دنبال ميكند هر چقدر هم طولانى باشد.
آریزونای نازنینم، علی آقای استاد،
می دونم با دیده اغماض داری تعریف و تمجید می کنی؛ اما هر چی که منظورت هست، واسه من کلی انرژیه تا بازم سرمشقهام رو تمرین کنم و روم بشه سرم رو پیشت بالا بیارم.
یادت باشه ها که از در به دری دُرسای بدبخت داری به نفع روسفیدی خودت استفاده می کنی!!!
از همه حمایت هات بینهایت ممنونم و برات دنیا دنیا آرامش و خوشحالی آرزومندم.
شیرین بسیار عزیزم،
فقط خدا می دونه که چه قدر دلم برات تنگ شده. نمی پرسم کجایی و سرنوشت هومن به کجا کشید، چون مطمئنم حتماً دلیل خیلی محکمی برای فعالیت کمرنگت داری.
هر قسمت از دُرسا که آپ می شد، مطمئن بودم که تو و سپیده حضور دارید، ولی بنا به دلایل خودتون حرفی نمی زنید. هر تصمیمی بگیرید و اگر حرفی بزنید یا نزنید، هر دوی شما برام خیلی عزیزید و براتون بهترین آرزوها رو دارم.
پذیرش یا مخالفت با تصمیم اشکان هم خیلی سلیقه ای هست و مثل پایان رابطه با رضا واکنش های مختلفی رو به همراه خواهد داشت که همه طبیعی و قابل احترامند.
امیدوارم هر جا که هستی و به هر کاری مشغولی، سلامت جسم و روانت همواره برقرار باشد.
اهورا858 عزیز،
مرسی از کامنتت. امیدوارم برای قسمت بعد خیلی چشم انتظارت نذارم.
هلیای عزیز،
ممنون از حضورت و کامنتت.
اِم پورنگ عزیز،
از اینکه اولین کامنتت در سایت رو به دُرسا هدیه دادی بینهایت ممنونم. من هم از کامنت پر مهر شما کلی انرژی گرفتم.
لعنت به هر چی گرامی،
متوجه نشدم که داستان حس توافق شما رو برانگیخته یا مخالفت. به هر حال، همینکه در زمره خوانندگان و کامنت گذاران داستان تشریف آوردید، بهتون خیر مقدم می گم.
پروازی مهربونم، خواهر گلم،
مثل همیشه با حضورت و ابراز عقاید بی ریا و خالصانه ات کلی به من قوت قلب دادی. بینهایت از خودت و قلبهای پاکی که برام فرستادی ممنونم.
راستش من تا اینجا خیلی سعی کردم که بیطرفانه بنویسم، و حتی تلاش کردم خیلی هم مظلوم نمایی نکنم تا مبادا درسا به خاطر دلسوزی و ترحم توی خاطر مخاطب بنشینه.
رضا و اشکان هم تا اینجای داستان پسران بد و خبیثی معرفی نشده اند؛ هر دو با جنس مخالف رفتاری متین داشته اند، او را به خاطر اندامش نخواسته اند و از جایگاه اجتماعی شایسته ای هم برخوردار بوده اند. آنچه که شاید جرقه مردستیزی را در ذهن مخاطب روشن کند، تأثیر تصمیمات ناگزیر رضا و اشکان بر زندگی درسا است.
این دو قهرمان مرد داستان، اولویت های جامعه برای پسندیدگی رفتار مردانه را دارا هستند، ولی بستر خانوادگی و باورهای اشتباه جمعی هست که آنها را وادار به شنا در مسیر مخالف کرده که پایان غم انگیز آن رابطه مستقیم با حال و آینده درسا دارد.
به هر حال، هر کس از ظنّ خود شد یار من و اتفاقاً همین برداشت های متنوع هست که مجال بحث و گفتگوی سالم را باز می کند و باعث می شود که همه از یکدیگر بیاموزیم.
خوشحالی و سلامتت رو از خدا خواستارم.
روبینا جون مهربون،
مرسی که پشتیبانی خودت از دُرسا رو در هر قسمت با صدای بلند اعلام می کنی. امیدوارم ادامه داستان هم بتونه نظر مثبتت رو جلب کنه.
شادی جوجوی عزیز،
مرسی ار حضورت و کامنتت. رفتار رضا و اشکان از جنبه های مختلف قابل بررسی هست و شما هم با ظرافت به گوشه ای از اون اشاره کردی. امیدوارم درسا در ادامه هم شما رو در کنار خودش داشته باشه.
مامانی عزیز،
مرسی از حمایت و قلب و چشمهای خوشگلت و همه نظراتت.
امیدوارم درسا در قسمتهای بعدی داستانش همچنان از محبت شما بی نصیب نمونه.
با غیرت عزیز،
شما هر موقع تشریف بیاری سر چشم ما جا داری. می دونم که نه تنها زیر داستان خودم بلکه زیر داستانهای دیگه هم، من رو همواره مورد لطف خودت قرار دادی. یک دنیا از محبتت و قلبهای زیبات ممنونم.
راستش، امیدوارم درسا خیلی تخم نفرت و انتقام رو توی دلش نپرورونه. آخه شعله انتقام اول دامن خود آدم رو می گیره. امیدوارم روزی برسه که همه مادرها و پدرها احترام متقابل رو به فرزندانشون یاد بدن و به جای منم منم ها، منطق و شیوه های حل مسأله وارد زندگی هامون بشه.
ستاره333 عزیز،
مرسی از حضور گرمت و قلبهای زیبات و همدردی با درسا. امیدوارم که زندگیت سبز و پر از عشق باشه.
شاهین عزیزم، استاد همیشه همراه و دلسوزم،
بارها گفته ام و بار دگر می گویم که همواره مدیون حمایتها، راهنمایی ها و انتقادات دلسوزانه ات هستم و خواهم بود.
بینهایت ممنونم که نه تنها این قسمت رو مورد لطف خودت قرار دادی، بلکه تفسیر و توضیحاتی هم ارائه دادی که کپی برابر اصل قلب و مغز من بوده اند.
اشکال کار تلمّذ در مکتب شما در اینجاست که وقتی اخم می کنی، آسایش ازم سلب می شه تا یه راهی پیدا کنم و رضایتت رو جلب کنم؛ وقتی هم که لبخند بر لب داری، همچنان بر خود می لرزم تا یه کلیدی بجویم برای حفظ و تداوم این رضایت…
به هر حال، امیدوارم لایق تعاریف و انرژی های مثبتت باشم و در ادامه باعث پشیمونیت نشم.
دلم نمی یاد که هزار باره تکرار نکنم که چقدر بهت ارادت دارم…
درسای عزیز؛
خوندن کامنت پرمحبتت اونهم در اخرین ساعات امروز خستگی رو از تنم بدر کرد. باعث افتخار منه که نویسنده ای همچون تو اینچنین از من یاد میکنه. همیشه سعی کردم جانب اعتدال رو حفظ کنم و هیچوقت حرفی رو خارج از چارچوب انصاف در مورد هیچکسی نزدم. مطمئنا صحبتهایی هم که در مورد تو و داستانت کردم بی دلیل نبوده که شاهد این حرفم استقبالیه که مخاطبین بی شمارت از این قسمت انجام دادن. امیدوارم که شایستگی این تعاریفت رو داشته باشم…
اوه چه خبره اينجا!!!
كلى تعارف تيكه پاره شده ريخته زمين، بچه ها بياين جمعش كنيم زير داستان تميز باشه!!!
اول یه سلام و خسته نباشید بهت بگم بابت داستان فوق الادت ، راستش هدف من از عضویت تو این سایت اولش فقط بخاطر داستان عشق پنهان بود که فوق الاده رو من تاثیر گذاشت اما در ادامه با داستان زیبا و عالی تو لذت بردم ،در ضمن من تمام کامنت هارو خوندم ، 90 درصد انتقادات الکی بود فقط خواسته بودن کلمه ای گفته باشن اما بنده به شخصه بهت میگم داستانت رو با همین منوال به اخر برسان چون بی نقصه
و در اخر 5 تا قلب تقدیمت میکنم تا جرعه ای از دریای زحماتت بلکه جبران بشه ، مرسی
اين چى بود ديگه كدوم دومادى شب عروسيش انقدر كسشعر ميگه بعدش هم با رفيقاش ميره لواسون!!!
همه رو گذاشتى سركار
برادر عزیزم، رضا قائم گرامی:
ای کاش این کامنت آخر را نمی گذاشتید، چرا که باعث شدید تا ماورای چهره به قول خودتون "حرفه ای"تون رو هم ببینیم. امروز فهمیدم که برای شما هم احساس و مکنونات قلبی اهمیت دارد.
با استناد به کامنتهای شما که به داستان خودم، ناییریکا، هیوا و آریزونا محدود می شوند، برداشت کلی ما بر این بوده که «اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟»؛ لذا کامنتهای شما رو به دیده دایه مهربان تر از مادر به روی چشم گذاشته و برخوردمان با شما تفاوتی با برخوردمان با سایر موافقان و مخالفان نداشته است.
اما آنچه که واقعیت دارد، پافشاری شما در تداوم لحن گفتارتان و حفاظت سرسختانه از دیدگاه های بی انعطافتان است. خودتان هم می دانید که نویسندگان نامبرده همگی در زندگی واقعی صاحب شغل و مقامی هستند و صرفاً به خاطر عشق به نویسندگی و از آن مهمتر ایفای نقشی سالم در جامعه بیمار سکسی-ایرانی، در سایت شهوانی فعالیت می کنند.
لذا، زخمی شدن عاطفه شان پس از برخورد نامهربان شما با اثری که جایگاهی بس بالاتر از داستانهای بی مایه هر روزه دارد، امری اجتناب ناپذیر است؛ اما متفق القول روی این زخم مرهم گذاشته و شما را دوست خود دانسته ایم.
لیکن، من که هنوز مشغول التیام بخشی به زخمهای قلبم پس از خنجرکشی شما در محرم سکس 4 و 5 بودم، در این قسمت از داستان خودم، تصمیم گرفتم رفتاری همانند خودتان داشته باشم با این فرضیه که شاید شما اصلاً خوشتان نمی آید ما شما را دوست خود بدانیم و به گفتمان دوستانه تری دعوتتون کنیم. لذا، با اتکا به این نکته که شما هیچ کدام از ما را تاکنون به اسم کاربری یا حقیقی مخاطب قرار نداده اید، من هم از این کار حذر کردم و مطلبم را به شیوه خودتان نگارش نموده و به پایان بردم.
اما از آنجا که شما در کامنت دوم خود، برداشت احساسی خود را یادآور شده اید و به ما فهمانده اید که رگهای عاطفه تان نخشکیده، پس احتمالاً راحت تر درک خواهید کرد که من و امثال من با خواندن کامنتهای شما چه احساسی داریم. با وجود آنکه اولین واکنشمان حضور استاد مکتب خانه ای است که به جز ترکه آلبالویش شیوه تربیتی دیگری در چنته ندارد، اما همچنان سعی بر این داریم که به خود بقبولانیم که نیت شما خیر است و حتماً چیزی در داستان ما بوده که شما را از کمینگاه خود بیرون می کشد و ما را به سیبلی برای دریافت تیرهای دانش شما مبدل می کند.
در پایان، از آنجا که هر آنکه به من چیزی آموخت، مرا بنده خویش خواهد کرد، بینهایت از راهنمایی شما در باب اکتیو شدن داستان سپاسگزارم و از ورودم به جمع علم آموزان شما به خود می بالم.
موفق و مؤید باشید.
نويسنده محترم:
اگر بنده مجبور شدم دوباره منظورم را برايتان تشريح كنم فقط بدين بخاطر بود كه حرفهايم را به اشتباه معنى كرديد.
در ضمن اگر در كامنت دومم احساس شما را نسبت به خودم بيان كردم صرفا بخاطر نشان دادن آگاهيم ازين مسئله است و مطمئن باشيد بنده از لحن تند حرفهايتان آزرده خاطر نشدم و البته بد نيست بدانيد كه اگر با هزار سلامو صلوات هم از من استقبال مى كرديد باعث نمى شد كه انصاف را كنار بگذارم و به تملغ گويى بيافتم. اگر قرار باشد در هنگام نقد گوشه چشمى به رفاقت و صميميت داشته باشم آن نقد براى شما چه ارزشى دارد؟ و هيچ دليلى باعث نمى شود از انصاف دور شوم و حرفى براى خوشايند كسى بزنم زيرا با اينكار شخصيت خودم را زير سوال برده ام. در نقد، دوستى و احساس هيچ نقشى ندارد و اگر احساس را قاطى نقدهايمان كرديم ديگر اسمش نقد نيست بلكه يك تشكر است و نمى توان به بار علمى آن اتكاء كرد. شما هم اين را در نظر داشته باشيد كه داستان تنها يك نويسنده دارد و هزاران مخاطب، بنده اگر مى گويم “نويسنده محترم” خود بخود شما را مخاطب قرار داده ام و هركسى ميفهمد كه روى صحبتم باشماست پس نياز نيست از اسم كاربريتان استفاده كنم اما شما هنگامى كه از ميان هزاران مخاطب، فرد مورد نظرتان را مشخص نمى كنيد، بايد با توجه به پاسخى كه داديد حدس بزنم كه كامنتتان مربوط به من است! البته از اين مسئله هم ملالى در من بوجود نيامد، اصل رسيدن حرف به مقصد بود كه حاصل شد. اين را هم يادتان باشد كه دليل شما براى نويسندگى هيچ تاثيرى در كلام منتقد نخواهد داشت. حال كه شما در خودتان اين توانايى را ديده ايد كه به اين حيطه وارد شويد نمى توانيد از منتقد بخواهيد كه بخاطر اهداف مثبت شما از خطاها چشم پوشى كند و يا حتى ساكت شود. نقد كردن بنده براى ضربه زدن نيست بلكه درخواست براى بهتر شدن است و حال كه مينويسيد از شما انتظار دارم به بهترين نحو بنويسيد. سوالى دارم:
آيا تا بحال انتقاد بى جايى از داستانى كرده ام؟
آيا اگر داستانى ايراد نداشته باشه ميتونم الكى بگم ايراد داره؟
اگه آره ، تا بحال اين كارو كردم؟
مشكل اصلى اينجاست كه منتقد را دشمن خود مى دانيد و بجاى اينكه جواب انتقادم را بدهيد بروى نيت ام تاكيد مى كنيد و آن را خصمانه مى دانيد. گفتنى ها را گفتم نتيجه گيرى با خودتان…
بسیار شیوا و روان و دلنشین بود ؛ در حدی نیستم نظر تخصصی بدم ولی گاهی اوقات استفاده از جمله های بلند در عین حال که میتونه احساسات پیچیده ترو آسون بیان کنه، خوانندرو خسته میکنه.
البته این نظر من است
fogholadaaaaas faghat ghesmate bado zod befrest montazeram azizam
بانو اثیری عزیز
اول از همه از اینکه هنوز پاسخ کامنت زیبایتان در زیر داستان
(حقیقت زندگی این است 1) را ندادم شرمنده و خجالت زده ام باور کن این روزها اصلا حال خوشی ندارم ناییریکا در جریان کامل وضعیت من هست.
دوم باز هم شرمنده که الان این اثر زیبا را خوندم و بازهم شرمنده که اینقدر دیر شد.
در مورد داستانت هیچ حرفی ندارم بزنم جز اینکه:
احسنت احسنت احسنت احسنت احسنت احسنت
نمره کامل تقدیم شد که البته قلم توانمند شما لیاقتی بس فراتر از پنج نمره دارد ولی چه کنم که همینقدر اختیار بیش نیست.
پیروز و تندرست باشی عزیزم
Pentagon U.S.Army
پژمان
هدیه آسمونی عزیز
پس تو هم بدبختیای منو داری…
یاد پس فردا افتادیم تنمون لرزید و کلی همزات پنداری(!) کردیم.
موید بمانید!
درسا جان زود باش دیگه…
عالی بود دمت گرم.قلمت طلایی
5 تا قلب ناقابل تقدیمت کردم