زندگی صدف (2)

1392/11/28

…قسمت قبل

قسمت قبل با 4,5 ماه تاخیر آپ شد.که امیدوارم این اتفاق باز تکرار نشه.از همه ی دوستانی که از خاطراتم خوششون اومد تشکر میکنم.از اونایی هم که استقبال چندانی نکردن هم تشکر میکنم.ولی حقیقت اینه که این ماجرا 8 سال از بهترین سالهای عمر منو از بین برد و تنها هدفم از مکتوب کردنش اینه که الگویی باشه واسه دیگران.
.
.
.
دخترم ,دخترم ,دخت…
یکدفعه انگار بهم شوک برقی دادن, از جام پریدم.گوشه ی پیاده رو نشسته بودم و دو تا خانم چادری جلوم چمباتمه زده بودن و یه آقای جوون بالا سرم ایستاده بود.چند لحظه طول کشید تا متوجه بشم چه اتفاقی افتاده.به چهره ی خانمی که مدام دخترم صدام میزد نگاه کردم,بعدشم به شال و بالاتنه ی پالتوم که خیس بود و باعث میشد سوز زمستون و بیشتر حس کنم.هنوز تو شک بودم.
خانمه پرسید:حالت خوبه دخترم؟ما داشتیم رد میشدیم دیدیم افتادی اینجا.مریضی؟
با سر اشاره کردم که نه.
اون آقا که بالا سرم ایستاده بود یه بطری آب معدنی نصفه رو گرفت طرفم وگفت:بخور حالت جا بیاد.من همین بغل سوپر دارم.میخوای برات یه شکلاتی,کیکی,چیزی بیارم؟مطمئنی فشارت نیفتاده؟
بطری آب و ازش گرفتم و تشکر کرذم.سه نفری با هم میگفتن میخوای زنگ بزنیم خونوادت؟خونتون کجاست؟میخوای آژانس بگیریم واست؟
توان حرف زدن و تعارف تیکه پاره کردن نداشتم.با کمک خانم ها پاشدم ولباسم و مرتب کردم.از همشون تشکر کردم.اون موقع 17 سالم بود و هنوز ابروهام دست نخورده بود.آرایشمم به یه ریمل و یه رژ کمرنگ خلاصه میشد.همینطور که بهم کمک میکردن تا سوار ماشین دربستی بشم,این فکر اومد تو سرم که اگه این خانمای محجبه بدونن دختر بد حال و معصومی که الان دارن بهش کمک میکنن تا یه ساعت پیش زیر یه پسر خوابیده بوده و آه و اوه میکرده,واکنششون چیه!
با هزار بدبختی رسیدم خونه.مامانم و که با دیدن حال پریشون من نگران شده بود,به بهانه ی اینکه پریود شدم آروم کردمو رفتم تو اتاق و خزیدم زیر پتو.اشک مثل سیل از چشمم سرازیر بود.تحقیری که شده بودم و دردی که کشیده بودم,استخونامو کرخت کرده بود و همراه با گریه تب و لرز همه ی تنم و میلرزوند.مدام شماره ی مهدی و میگرفتم و مدام از اونور خط دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است میشنیدم.
ساعت حدود 10 شب بود.دیگه اشکام خشک شده بودن و چای و کاچی و سوپی که مامان به بهانه ی پریود بودنم بهم خورونده بود یکم حالم و جا آورد.گوشی مهدی هنوز خاموش بود.دلم و زدم به دریا و شماره دوستم مهسا,خواهر مهدی رو که باعث آشناییمون بودو گرفتم.اون زمان رابطه ی من و مهسا به دلایلی خوب نبود و چند وقتی بود که رابطه ای باهاش نداشتم.ازش پرسیدم خبری از مهدی داره یا نه.گفت خبری نداره.
دیگه داشتم دیوونه میشدم.گوشیش همچنان خاموش بود و من اسیر یه دنیا فکر و خیال بودم.دوباره گریه ام گرفته بود.شماره دوست صمیمی مهدی,علیرضا رو گرفتم.
-سلام علیرضا
-سلام.صدف چی شده؟مهدی چشه؟
-نمیدونم.جواب تلفنمو نمیده.گوشیش خاموشه.من و از خونش انداخت بیرون.
-کیییییی؟مهدی؟مهدی تو رو از خونه بندازه بیرون؟! گریه نکن,درست بگو ببینم چی شده.
من که نمیتونستم بگم چی شده.گفتم:
-نمیدونم به خدا.یکدفعه قاطی کرد.اصلا نذاشت من حرف بزنم.
-آخه چی شد که قاطی کرد؟ببین مهدی داغون اومد خونمون.الانم مست افتاده رو بالکن.بهم گفت اگه بهم زنگ زدی جوابتو ندم.مشکلتون چیه؟من میتونم کمک کنم؟
-فقط راضیش کن گوشیشو روشن کنه.علیرضا دارم دیوونه میشم.تو رو خدا راضیش کن.باید باهاش حرف بزنم.
-باشه.خیالت راحت.الان میگم بهت بزنگه.منتظر باش.
بعد خداحافظی از علیرضا.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.مهدی دوست نداشت دیگرانو تو مشکلاتمون دخالت بدیم و از اون بدتر,دوست نداشت من با دوستاش ارتباط داشته باشم.شماره چند تا از دوستاشم فقط برای اینکه شاید موقیعت خاصی پیش بیاد بهم داده بود. و احتمالا یه دعوا هم سر اینکه چرا به علیرضا زنگ زدم راه مینداخت.
بالاخره گوشیم زنگ خورد.مهدی بود.
-الوووو مهدیییی
-جااان
مست بود.صداش دو رگه و کشدار شده بود.سعی میکردم گریه نکنم و درست حرفم و بزنم.ولی نمیشد.
-معلومه عصر تا حالا کجایی؟مهدی تو با من چیکار کردی؟هااا؟مثل آشغال منو از خونت پرت کردی بیرون.چت شد یهو؟منو بااون حالم انداختی تو خیابون!
چند لحظه سکوت کرد.هنوزم سنگینیو سکون اون چند لحظه یادمه…
-میدونی من عاشقت بودم؟
-بودی؟!!!
-میدونی من 2 ماه دیگه دارم میرم آلمان؟میدونی میخواستم هفته ی دیگه برم پیش بابات باهاش حرف بزنم؟
مغزم سوت کشید.تمام عضلاتم فلج شدن.یعنی چی!قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم.صدای یه قهقه ی بلند اومد.خندش که تموم شد ادامه داد:
-تعجب کردی؟نه؟
بازم خنده
-میخواستم سوپرایز شی خانم.
دوباره لحن صداش عوض شد.تقریبا با فریاد,بدون توجه به علیرضا که مطمئنا همون نزدیکیا بود داد زد:
-میخواستم پردتو بزنم که مطمئن شم این مدتی که نیستم.تا کارام درست شه و ببرمت,ننه بابات نتونن آبت کنن.ولی زهی خیال باطل.خانم دست منو از پشت بسته!بگو بینم.کی جرت داده جنده؟بدجور گشادت کرده!چند وقته پاره ای ؟هاااا؟
-چی میگی؟با منی؟به من میگی جنده؟
-ولی خدایی خیلی خوب فیلم بازی میکنی.داشت باورم میشدااا! اون اوایل شک کرده بودم که مگه میشه دختر بچه ی آفتاب مهتاب ندیده اینقد زود رام شه!بگه اینجام وبمال,اونجامو بلیس!نگووووو!خانم فولاد آب دیده است!
ببین دیگه برام مهم نیست.تموم شد خانم.تو که میدونی,من اهل فاب بستن و ازین کس بازیا نبودم.تا همین 5,6 ماه پیشم برنامه ام این بود که باهات حال کنم تا ویزام بیاد و فلنگ و ببندم.تو این چند ماه اخیر بود که جو گیر شدم و میخواستم بگیرمت.الانم چیزی نشده.7,8 بار کون دادی,یبارم کس دادی.حساب مارو بگو با انعام تقدیم میکنم.
بدون اینکه جواب توهیناشو بدم,گوشی و قطع کردم.باورم نمیشد این لات بی سر و پایی که اینطور باهام حرف میزنه.همون کسیه که من دو سال به پاش نشستم و معصومیتمو به پاش ریختم.دیگه حتی اشکی واسه ریختن نداشتم.اشکام یجایی تو سرم,قبل از اینکه به چشمام برسن بخار میشدن.
(ادامه دارد)

نوشته: صدف


👍 0
👎 0
22097 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

413099
2014-02-18 01:21:30 +0330 +0330
NA

قسمت اول داستان برا 3 ماه قبله اگه اشتبا نکنم .اونجام گفتم داستانت جفت و جور نیست و چفت و بست درس درمونی نداره. الان دیگه بدجور به چش میا . سری قبل گفتی رفتی جشنواره یا خاک سفید خفگیر شدی و از این جفنگیات اون محلو سالها گز کردم و لاشخور بسیار داره… اما عزیزم کسی که قصد رفتن از اینجا رو داشته باشه میره خلافی ماشینشم میده که فرودگاه یقه اش نکنن و نگن ممنوع خروجی ، هیچوقت نمیا خودشو درگیر یه پرونده تجاوز به عنف کنه که دست کم بگیرن و پاسشو شیاف کنن تو کونش و هزار داستان دیگه…
برو که اگه پسر بودی حسابی از خجالتت در می اومدم

0 ❤️

413100
2014-02-18 01:50:49 +0330 +0330
NA

پسره ي آشغالو ول كن

0 ❤️

413101
2014-02-18 04:55:20 +0330 +0330
NA

ای کیرتو دهن دوست پسرت بگیرمش باید بکنمش.

0 ❤️

413102
2014-02-18 08:14:49 +0330 +0330
NA

ترجیح میدم داستانت کامل شه بعد نظر بدم . دوستان به نظرم شما هم فحش ندید . بذارید داستان کامل شه. چون داستان دنباله دار هستش نمی شه زود قضاوت کرد . به هر شاید اون چیزی نباشه که در فکر ما هستش. قسمت یعدی رو تا 3 فته دیگه اپ می کنی یا بیام فحششششششششششششششششششت بدم؟ :D :D :D

0 ❤️

413103
2014-02-18 21:28:50 +0330 +0330
NA

تند تر بنویس خوب دختر جان

از آدمایی که اینقدر بی شعورن مثل مهدی که بدون محاکمه ، حکم صادر می کنن ، حالم به هم می خوره.

0 ❤️