سنگینی یه چیزی رو احساس میکنم؛
برمیگردم پشت سرمو نگاه میکنم؛
بازهم همون نگاه…
دوباره بهم خیره شده…
معنی نگاهشو نمیفهمم؛
استاد داره درس میده ولی من اصلأ حواسم بهش نیست دائم دارم به اون فکر میکنم نمیدونم چرا بجای توجه به درس فقط به من نگاه میکنه؟
با اشاره به جواد میگم نگاهش کن دوباره بهم خیره شده؛ برمیگرده با لبخند میگه باز توهم زدی؟
-نه آرش من دوست ندارم دردم میاد تا بحال از کون ندادم؛مگه کسم چشه که همش چشمت دنبال کونمه؟
-تحمل کن عزیزم یکم دیگه با انگشت بکنم گشاد میشه؛ قول میدم بهت درد نگیره اگه درد داشت ادامه نمیدم؛
-جون من بیخیال شو من که میدونم مثل دفعات قبل باز هم نمیتونم تحمل کنم؛ چرا هی خودت و منو اذیت میکنی؟
-زهرا تو که میدونی من کونتو که میبینم نمیتونم تحمل کنم لااقل بذار یه امتحانی کرده باشم؛حاضری؟
-باشه عشقم فقط بخاطر تو؛
آخ آخ نکن آرش توروخدا درد داره درش بیار درش بیار واااای خدا …
-أ أ أ ه ه ه (بازهم نتونستم درد کشیدنشو تحمل کنم و هنوز تو نرفته درش آوردم؛ آخه خیلی دوسش دارم)
کلاس تموم میشه دارم از کلاس میرم بیرون که صداشو از پشت سر میشنوم
-ببخشید آقای عبدالهی میتونم یه لحظه وقتتونو بگیرم؟
-بفرمایید درخدمتم
-میشه جزوه این ساعتتونو بهم قرض بدین تا ازش یه کپی بگیرم آخه اصلأ حواسم نبود هیچی ننوشتم
با شیطنت بهش میگم آره متوجه شدم کجا بودین
لبخندی میزنه که احساس میکنم تا گوشاش سرخ شدن منم لبخندشو بالبخند پاسخ میدم و درحالیکه دارم جزوه مو بهش میدم نگاهم تو نگاهش گره میخوره یه دفعه احساس میکنم چهار دست و پام شروع به لرزیدن میکنه و زبونم قفل میشه؛ نمیفهمم به چه عذابی ازش خداحافظی میکنم و خودمو میرسونم به دستشویی؛ یه آب که به صورتم میزنم تازه حالم جا میاد با خودم میگم: تو دیگه کی هستی دختر؛ راسته میگن چشات سگ داره؛ و توی ذهنم دائمأ اسمش تکرار میشه (زهرا… زهرا… زهرا…) احساس میکنم یه حس تازه ای درونم بیدارشده و داره غوغا بپامیکنه
-منو ببخش عشق من؛ معذرت میخوام آخه خودت میدونی چشمم به کونت که میفته عالم و آدمو فراموش میکنم
-(باگریه) من که تابحال صدبار بهت گفتم هرکار دوست داری با کس و سینه ها و لبهام بکن ولی کونمو بیخیال شو چون طاقت دردشو ندارم
-باشه گلم قول میدم دیگه از بزگراه قزوین تردد نکنم؛
ازشوخیم خندش میگیره و منم واسه اینکه جبران کنم سرمو میبرم لای پاش و با حرص و ولع تمام شروع میکنم به خوردن و لیسیدن کسش که صدای آه و اوف هاش با طنین خاصی فضای کوچک خونه رو پر میکنه
ساعت 5بعدظهره که با صدای زنگ گوشیم ازخواب میپرم؛ نگاش میکنم یه شماره ناشناسه با کمی دست دست کردن جواب میدم یه صدای نازک زنونه اونطرف خط شروع به صحبت میکنه باهام:
-سلام؛ آقای عبدالهی؟
-سلام؛ بفرمایید
-آقا آرش خودتونید؟
-بله خودمم؛ ببخشید بجا نیاوردم؛ شما؟
-اوووف … جووون جووون بخور عشق من بخور آرش من بخور فدات بشم
(صداش بدجوری رفته هوا یه لحظه میترسم صاحبخونم بیادبالا و باز بهم گیر بده ولی اینقدر مستم که بیخیالش میشم)
بلند میشم ومیشینم بین پاهاش و کیرمو میذارم در کسش و بایه حرکت میکنم توش
-وای چقدر داغی عشق من؛ کیرم داره کباب میشه
-جوونم بخورمش بکن بکن تا ته بکن توش فدات بشم بکن بکن بکن
با تمام قدرت شروع میکنم به تلمبه زدن که متوجه سینه های درشتش میشم و در همون حال یکیشو میکنم تو دهنم و با تمام وجود میخورمش
-اوووف اوووف جوون بخور بخور همیشه میدونی چجوری دیوونم کنی بخور جرم بده عشق من بکنم جوووون
(همینطور که دارم تلمبه میزنم و سینه شو میخورم ناگهان یه چیزی درونم به حرکت درمیاد و تمام بدنمو به آتیش میکشه؛ صدام میره بالا و آه آهم به عرش میرسه؛ احساس میکنم دارم فوران میکنم مثل یک آتشفشان و در همین لحظه تمام وجودم از سوراخ آلتم بیرون میاد و به درون زهرایم نفوذ میکنه؛ به خودم میام و خودمو نیمه جون در بغل عشقم پیدا میکنم که داره بهم لبخند میزنه)
-راستش میخواستم یه چیزی بهتون بگم ولی روم نمیشه؛نمیدونم ازکجا شروع کنم؛
-بفرمایید خانوم محمدی راحت باشید؛ الان نیم ساعته اینجاییم و شما دارین هم خودتون هم منو اذیت میکنین؛ بهتر نیست برید سر اصل مطلب؟
(سرشو انداخته پایین و داره به چیزی فکر میکنه؛ نمیدونم به چی؛ شاید به عاقبت یه حرف نزده؛ بالاخره تصمیمشو میگیره؛ یه نفس عمیق میکشه و تو چشام خیره میشه )
-دوست دارم آرش؛ 2ساله میخوام اینو بهت بگم ولی روم نمیشه؛ ازهمون روز اولی که دیدمت تو دانشگاه؛ ولی دیگه طاقت ندارم؛ شب و روزم شده فکرکردن به تو؛ دارم دیونه میشم بخدا؛
(میدونم داره راست میگه؛صداقتو از تو چشاش میتونم بخونم؛ حالا دیگه نوبت منه که هنگ کنم و خجالت بکشم؛ دیگه یادم نیست چه اتفاقی افتاد فقط یادمه توی شیشه مغازه به عکس خودم خیره شده بودم که یه لبخند احمقانه رو لبام نقش بسته بود)
-ای جونم عشق من جوجوی من رسیدی؟ بازهم که از من جلو زدی
(به خودم میام میفهمم طبق معمول من زودتر رسیدم و اون هنوز ارگاسم نشده؛ اعصابم بهم میریزه)
-ببخش منو عزیزم؛ أه باز نتونستم جلوی خودمو بگیرم؛ شرمندتم عشق من
-(بهم لبخند میزنه) اشکالی نداره فدات بشم؛ نمیدونی چقدر با رسیدنت حال میکنم؛ دوست دارم دیوونه ی من؛
(با دستام شروع میکنم به ور رفتن با چوچولش و در همون حال گردن و لبها و سینه هاشو میخورم؛ صدای آه و اوفش بلندتر میشه تا اینکه دیگه قابل مهار نیست؛ توی یه لحظه صداش عوض میشه و شروع میکنه به لرزیدن و پاهاشو محکم بهم فشار میده و با تمام وجود تخلیه میشه؛چشاش بسته میشه و به خواب میره)
جواد: تو امروز چته آرش چرا اینقد تو خودتی؟
-اذیت نکن داداش حالم اصلأ خوب نیست؛ دارم منفجر میشم؛ دوست دارم خودمو بکشم؛ یه چیزی داره منو از داخل داغون میکنه؛ چیزی که به کسی نمیتونم بگم؛
-مگه چی شده؟ دنیا که به آخر نرسیده؛ بگو شاید بتونم کمکت کنم؛
-اذیتم نکن جواد جان به قدرکافی خودم داغون هستم؛
از جواد دور میشم که اشکامو نبینه و یاد صحنه ای که دیروز دیده بودم میفتم…
بعد کلاس بود که داشتم میرفتم خونه که یه ماشین نیسان وانت آبی رنگ که جلوی در دانشگاه پارک شده بود نظرمو به خودش جلب کرد یکم که دقت کردم دیدم آقای راننده داره با یه خانمی که چهرش برام آشناست و یه پسر بچه کوچولو بقلشه صحبت میکنه و باهم میخندن نزدیکتر که میشم میشناسمش؛ این که زهرای منه؛ میخوام برم جلو و با مرده دعوا کنم و زهرا رو سیر فحش کنم ولی برمیگردم؛ ازیکی از دخترای کلاس که داره ردمیشه درمورد اون مرده سوال میکنم؛باتعجب جواب میده مگه نمیدونی؟اون شوهر خانم محمدیه و اونم بچشونه؛ میپرسم به تازگی ازدواج کردن یا از هم جدا شدن؟ میگه نه خیلی وقته ازدواج کردن و تاجایی که من میدونم باهم زندگی خوبی دارن؛
این حرفو که میشنوم انگار یه سطل آب سرد ریختن روم؛ سرم گیج میره؛ چشام سیاهی میره و همونجا روی نیمکت سیمانی جلوی دانشگاه ولو میشم؛
سرم داره سوت میکشه و فقط یه جمله داخلش تکرار میشه:
چرا زهرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟
نوشته: جوجه دراکولا
چیطور شد سر قراری میگه دوست دارم یهو صاحبخونه میاد بالا ?
دوست عزیز ممنون از داستان خوبت من خوشم اومد
واقعا آدم بعضی از نظرای پای داستانا رو میخونه هنگ میکنه :<
یه داستان ناقص
توضیح نخواستی از دختره واسه اوپن بودنش؟
از هیکلش پیدا نبود زایمان داشته؟
وقتی با تو قرار میذاشته بچه شو کجا میذاشته؟
و چند تا سؤال دیگه که حالشو ندارم
افرین
داستان خوبی بود ولی به نظرم تغییر سریع لوکیشن ها یه مقدار خواننده رو گیج میکرد. برای شروع خوبه. بیشتر تلاش کن موفق باشی.
نویسنده عزیز:
داستان خوبی بود ممنون. هم نگارشت و هم موضوع خوبی داشت. در مورد تغییر سریع لوکیشن های داستان با دوست خوبم “هیوا” عزیز موافقم ولی روی هم رفته خوب بود و جذاب.
موفق باشی.
شیر جوان:
جناب شیر جوان دوست خوبم سلام
کامنت شما رو خوندم و از شما انتظار بیان همچین نظری را نداشتم!
اسامی انسانها فقط جهت شناسایی اونها و یا صدا کردنشون و . . .کاربرد داره و به هیچ وجه نشان دهنده فطرت و درون و خصوصیاتشان نیست!
نامها فقط یک نشان است وبس!
شما در طول عمر پر برکتتان به هیچ دزد و جانی و مواد فروش و . . . برخورد نکردید که نامشان از نامهای به قول شما بزرگان باشد؟ یا هیچ زن فاحشه ای را ندیدید که نامی مقدس داشته باشد؟ آیا با وجود این افراد چیزی از ارزش و قداست بزرگان کم شده؟ مسلما" که نشده و آنها همچنان در مقام و منزلت خودشان باقی هستند.
نویسنده این داستان لیاقت توهین نداشت چون داستانش همانطور که خودتان فرمودید لایق تمجید و نویسنده هم تشویق بود.
قصد جسارت نداشتم دوست خوبم شیر جوان امیدوارم از من آزرده خاطر نشده باشید.
پیروز و تندرست باشید.
Pentagon U.S.Army
(پژمان)
دوست عزیز داستانتو قشنگ نوشتی ولی پر از سوال.
تا اونجایی من یادمه پسرای دانشگاه تا شماره ملی دخترای همکلاسیشنو دارن ولی شما نه.
داستان نامفهوم بود برام.ولی جالب بود .با احترام به نظر هیوای عزیز.به نظرم تغییر لوکیشن زیاد محسوس نبود
چون نویسنده چنان ساده نوشته بود که نتنها عصبیم نکرد بلکه لذت بخش هم بود.تنها ایرادش ناقص بودن داستان بود
مرسی وموفق باشی.
خدایش چرا کسشعر مینویسی انگل تا نصف خوندم کیری بود برو جقتو بزن کس مغز
خوب بود. من از اینکه مدام صحنه ها رو عوض میکردی خوشم اومد.
ولی یه چیزی.
کل دانشگاه میدونستن این شوهر داره جز تو؟
داستانت نو بود . خوشم آمد …
اين داستان چه دروغ باشه چه راست . تازگيش باعث ميشه آدميزاد تا آخرش بخونه …
ممنونم …
اینقد دوست دارم شیرجوان عزیز که فحشاتم ناراحتم نکرد.
البته بگم من تنها چیزی که در داستانم واقعی بود اسم طرف بود بقیش تغییر پیدا کرده بودن.
و البته حق با شماست من عذر میخوام و سعی میکنم درآینده مراعات کنم هرچند عمدأ نبود.
کاش نظرتو درمورد محتوا و سطح نگارشم هم بیان میکردی عزیز واسم خیلی با ارزشه.مرسی.
مرسى بابت نظرت عزیز
البته ادامشو گذاشتم بحساب برداشت خواننده ها که هرجور دوس دارن تمومش کنن.
ولی چشم ایشالا جبران کنم درآینده
ببخشید جربزه جان
به هرحال
برگیست تحفه درویش، چه کند بینوا ندارد بیش
ممنون هیواجان
البته در نسخه ویرایش شده اش یکم بهتر شده بود ولی نمیدونم چرا اعمال نشد و نسخه خامش چاپ شد ولی محتوا همین بود.
بازهم مرسی یه دنیا
پروازی عزیز
کامنتتون خیلی برام با ارزشه
درمورد سوالتون باید بگم خواستم یه جوری صداقت و سادگی آرشو برسونم ازون پسرایی که داره نسلشون منقرض میشه
پنتاگون یو اس آ عزیز
واقعأ از پیام پر مهرتان ممنونم
امیدوارم داستانم لیاقت و ارزش محبتتان را داشتة باشد.
مرسی رامش عزیز
البته این صداقت و پاکی و سادگی شخصیت داستانمو میرسوند چیزی که امروزه نایاب شده.
واقعأ ممنون از نظرت دوست گرامی.
مرسی عزیز
داستان نیمه واقعی بود ویه برداشت آزاد از اتفاقی که براى دوستم رخ داده بود و فقط اسم کوچیک شخصیت زن داستان اونم به اصرار دوستم واقعی بود
اینجا جا داره از همه دوستای گلم که وقت گذاشتن و درباره داستانم نظر دادن تشکر کنم.
شانس کچل ما داستان وقتی چاپ شد که من دانشگاه مراقبت داشتم و دسترسیم به فیلترشکن قطع بود امیدوارم عذر بنده رو بابت تأخیر درپاسخ بپذیرید.
از همگی ممنونم.
شما لطف داری سوگلی جان، ممنون ازینکه وقت گذاشتی و داستان بنده رو مطالعه کردی.
جوجه دراکولا:
دوست عزیز من نویسنده نیستم. خواهش می کنم کامنتتو حذف کن.من فقط می خونم.
لطفا حذف کن.
مرسی.
جوجه دراکولای عزیز
باور کن داستانت رو همون موقع که آپ شد خوندم و امتیاز هم دادم اما نميدونم چي شد که کامنت نداشتم فکر كنم سر کلاس بودم و گفتم بذار بعد از کلاس کامنت ميذارم که پیری کارشو مرد و آلزایمر یقمو گرفت بهرحال عذر منو بابت تاخیر بپذیر همکار محترم,
داستانت رو با این سبك دوست داشتم اما خوب یکم همه چي درهم شده بود یه قطعه از زندگی بدون توضیح بيشتر,ابهام زیاد داشت,خود راوی. کل داستان,زهرا بايد در هاله آب از ابهام قرار میگرفت که داستان رو هم باخودش همون طرف برده بود اما من دوست داشتم مرسی
سپیده جان شما واقعأ لطف دارین
ممنون ازینکه زحمت کشیدین و داستانمو خوندین
واقعأ برام ارزشمنده که استادی مثل شما درمورد داستانم نظر مساعد داره امیدوارم از راهنماییاتون بتونم بطورکامل استفاده کنم ومشکلاتمو مرتفع کنم.
همونطورکه گفتم من اینجام تاسبک جدیدی در نویسندگیو تجربه کنم و نظرات خیلی واسم از امتیازات مهمتره، ولی دوستانی مثل شما که منت رو سر بنده میذارن و امتیاز میدن واقعأ شرمندشون میشم و سعی میکنم با داستانهای بهتر و قویتر جبران کنم.
(راستش الآنم خودم سر کلاسم و درک میکنم چقد کامنت گذاشتن اینجوری با این شرایط سخته. 1دنیا ممنون)
مرسی عالی بود.
فقط یه چیز به شیرجوان میگم،
خاک بر سرت با اون افکار احمقانه ات.
بهتره اسمتو بذاری خر پیر احمق نفهم
این چه حرفیه آتیش جان آقای شیرجوان نظرشونو گفتن که برای من خیلی محترمه…
با احترام به نظرتون و تشکر از لطفتون به داستان بنده خواهش میکنم نظرتونو پاک کنین.
ممنون
جناب آتیش 72
فکر نکنم که گفتن نظر شخصیم اینجا جرم باشه بهتره اینو بدونی که اینجا قرار نیست که به نظرات دیگران کاری داشته باشیم جنابعالی میتونی نظرتو بدی بری پی کارت اگه با نظر من مخالفی مثل یه مرد بگو مخالفم ولی اگه میخای شعور شخصیتو نشون بدی اون یه چیز دیگست . در ضمن اگه به فحش دادنه باید خدمتت عرض کنم که به اندازه موهای سرت فحش بروز شده بلدم ولی یه چیزی جلوی فحش دادنمو میگیره اونم تربیته
داستانت خوب بود ولی محتواش اعصابمو ریخت بهم…